📚نفس باش به جانم 💥رمان های شایسته نظری📚
﷽ کپی پیگرد قانونی دارد #کتابهایچاپی📗عقدغیابی💖بی پناهی همراز شیفت شب📕بغض پنهان.. جدال عشق و غیرت #تعرفهیتبلیغات 👉💥 @aslllllli ✅ثبت وزارت ارشاد @nafaabaash
Більше31 511
Підписники
-12224 години
-8317 днів
-1 79230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
تخت اقا رو با کجا اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟! با دستشویی؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی...عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دختر با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag😁 1
45410
Repost from N/a
-غذای روز اول عروسیتون رو خودت باید ببری...
سینی را هل داد داخل بغلم و به قیافهی مبهوت من هم توجهی نکرد.
-اخه عمهجون...
-چیه؟ همین دو ساعت پیش اسمش رفت تو شناسنامهت و الان زنشی. غذا رو ببر، دوتا قر و قمیش بیا براش بلکم اون سگرمههاش وا شه و دل بده به این زندگی... برو عروس... برو...
به سینی نگاه کردم. پر بود از غذاهای رنگارنگ. به تنها قاشق و چنگال داخل سینی پوزخند زدم که دوباره عمه گفت:
-به چی اونجوری نگاه میکنی؟ زن و شوهرید دیگه. با یه قاشق و یه بشقاب کارتون راه میافته. اصلا روایت هست که غذا خوردن تو یه بشقاب محبت زن و شوهر رو زیاد میکنه...
بیحرف از آشپزخانه بیرون زدم. چه خوش خیال بود عمهی بیچارهام. غذا خوردن در یک بشقاب که هیچ، آسمان هم اگر به زمین میآمد محبت بین من و او شکل نمیگرفت. اویی که به اجبار تن به این ازدواج داده بود و از من متنفر بود.
بیتوجه به صدای پچ پچها و حرف و حدیث هایی که پشت سرم تمومی نداشت پا داخل اتاق گذاشتم. داشت لباس عوض میکرد.
-اون چیه دستت؟
نگاهم به صورت خشمگینش افتاد و فوراً چشم گرفتم. با ترس گفتم:
-عمه گفت غذا بیارم که...
با دو قدم بلند خودش را به من رساند.
-که؟
اب دهانم را قورت دادم.
-که بخورید....
-غذا بخورم؟ ریدین تو زندگی من حالا تو رو بزک کرده سینی تو بغل میفرستنت تو اتاق من؟
کوبید زیر سینی و همزمان فریاد زد:
-یادت رفته تا همین دیروز زن برادرم بودی؟ حالا میفرستنت اینجا که
غذا داغ بود. پوست شکمم سوخت و از شدت درد جیغ کشیدم.
او بیتوجه فریاد کشید:
-گورتو گم کن کثافت بی همه چیز....
لباس را از خودم فاصله داده بودم اما شکمم میسوخت. صورتم از شدت بغض و اشک سرخ شده بود.
صدای عمه از پشت سرم آمد:
-چته؟ چتونه؟ خونه رو گذاشتین رو سرتون. اون همه مهمون پایین نشسته...
-این دخترهی آویزون رو برادر ببر از این خراب شده تا یه بلایی سرش نیاوردم..
عمه تازه متوجهی من شد. به صورتش کوبید:
-خاک به سرم.. این چه حال و روزیه؟
بغضم را قورت دادم و به زور نالیدم:
-چیزی نیست... حواسم نبود..
از شدت درد نفسم بالا نمیآمد.
-هومن... بیا ببرش بیمارستان...
هومن نمیدانم پشت سرمان چه دید که فریاد زد:
-چیه به چی زل زدین؟ شاشیدن به زندگی و آیندهی من حالا وایسادین به تماشا...
عمه رهایم کرد و مقابلش ایستاد:
-دهنتو ببند هومن... اینطوری حرمت داداشتو نگه میداری؟
-حتما باید برای حفظ حرمت داداشم زنشو میکشیدم زیرم؟ جور دیگه ای حرمتش حفظ نمیشد؟
سرخ شدم. تمام بدنم سوخت از بیرحمیاش. از حقارتی که در کلمه به کلمهی حرفهایش داشت. بغض داشت خفهام میکرد و صدایم در گلو لال شده بود.
-اسمشو اوردین تو شناسنامهام بس نبود حالا رنگش میکنید میفرستینش تو اتاقم... انگار نه انگار منو این هیچ ربطی به هم نداریم... انگار نه انگار این تا دیروز زن داداشم بوده و من نامزد داشتم... نامزدمو فراری دادین که این بیاد جاش؟
ناباور و مبهوت نگاهش کردم. کی اینقدر بیرحم شده بود؟ یاغی و سرکش بود. هیچکس جز خودش برایش اهمیتی نداشت اما هیچ وقت اینگونه و جلوی این همه آدم خردم نکرده بود...
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. صدای پچ پچها دوباره بلند شده بود.
-بدبخت نه از خونواده شانس آورد نه شوهر. اون از خانوادهاش که باباش به جرم قتل زیر تیغ اعدامه، اون از شوهرش که تصادف کرد و مرد و اینم از این یکی... دختر طفلک... چطوری میخواد سر کنه؟
پلکهایم را روی هم فشردم و از اتاق بیرون زدم که عمه گفت:
-بترس از روزی که آه بکشه... بترس از آه این دختر...
-ولم کن تو رو قرآن مامان. جور یتیمی دختر داداشت و بیوگی عروستو من باس بکشم؟ بذار بره گورشو گم کنه...
نایستادم دیگر دوان دوان از پلهها پایین رفتم... که پاهایم روی پلهها سر خورد و...
https://t.me/+9d3o4iPchB43MjM0
https://t.me/+9d3o4iPchB43MjM0
https://t.me/+9d3o4iPchB43MjM0
https://t.me/+9d3o4iPchB43MjM0
پسره تو روز اول بعد عقدشون غذای داغ رو میریزه رو بدن دختره و تحقیرش میکنه. دختره هم وقتی داره با ناراحتی ترکش میکنه پاش روی پلهها سر میخوره و...
دختر بیچاره سالها عذاب میکشه تا وقتی که...
👍 3❤ 1
83910
Repost from N/a
من اولیا پدر و مادر این دخترو میخوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام!
تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه
با گریه به امیر، وکیل کاوه نگاه کردم که با اخم گفت:
- نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مسائل
مدیرمون چشم هایش رو بست:
- قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره
نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه
بدون این که نگاهم کنه جواب داد:
-این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون
مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون
با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست کاوه بود غرید: - ازتون شکایت شد میفهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولیدمهمین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟
- آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون
و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد.
از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن:
- زنیکه امل عصاب خورد کن
- چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم
- تهش میری شبانه آبغوره نداره
وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود!
- میشه زنگ بزنی به کاوه؟ ترو خدا
پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که کاوه الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم:
- کاوه ...
تعجبش کمی باعث مکث شد: -ماهین؟ تویی؟
گریم بیشتر شد: -کاوه اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری
تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه
همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت:
-واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟
الکی آدمو اخراج نمیکنن که
با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم:
- فهمیده بود من... من زنم
گریم باز شدت گرفت، خجالت میکشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه کاوه و چرا تامینم میکنه اما قطعا خود امیرم میدونست بین من و کاوه چی میگذره!
و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم:
-من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی
-ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری ماهین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود
ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید:
-گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم
- امیر نیست تو ماشین پیاده شد
کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه
- نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید
هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که کاوه کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت:
-دارم میام گوشیو بده امیر یالا
داشت میومد؟ به خاطر من؟
https://t.me/+ubeCEHxj-cI2MTQ5
https://t.me/+ubeCEHxj-cI2MTQ5
صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه میپیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر:
- تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د میدونی من کیم؟! میدونی
مدیر با دیدن کاوه مجد لال شده بود و ناظم هر کار میکرد که اوضاع درست کنه نمیشد و چرا دروغ تو دلم قند آب میشد.
- آقای مجد به خدا ما نمیدونستیم ماهین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش
- برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم
امیر پرونده ی ماهین و بگیر یه شکایت نامم میری مینویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده
و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟
تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد:
- زهرمار زهرمار چه مرگته؟
مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم میسوزه واس چی گریه میکنی؟
-من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم
احساس کردم لبخند کمرنگی زد:
-این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی
با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد:
-تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم
https://t.me/+ubeCEHxj-cI2MTQ5
https://t.me/+ubeCEHxj-cI2MTQ5
👍 3
53020
Repost from N/a
دارن صورت رو دختره اسید می پاشن😳😱
#پارت_۱
پیچید تا پلههای حجرهی حاج صابر رو بالا برود که با دیدن موتوری که با سرعت به سمتش میآمد و شیشهای که در دستش بود، حرف در دهانش ماسید.
نمیدانست ماجرا چیست، فقط متوجه شد آن دختر چادری با مشمای پر آبی که دو ماهی قرمز داخلش بود و چند قدمی با او فاصله داشت، هدفشان است.
موتوری نزدیکتر شد. "یا خدایی" زیر لب زمزمه کرد. در کسری از ثانیه، بدنش از خشم منقبض شد، ناموس مردم شوخی بردار نبود.
میخواستند دختر جوانی را جلوی چشمانش سیاهبخت کنند و بیغیرت بود اگر اجازه میداد.
دستی که شیشه داخلش بود، بالا رفت.
بلند داد زد:
- مواظب باااااش...
و بیتوجه به اَلواَلو کردنهای برادرش، ناخودآگاه گوشی گرانقیمتش را روی زمین رها کرد و در یک حرکت، به سمت دخترک یورش برد و با برخورد بدنهایشان با هم، به گوشهی خیابان هولش داد.
انقدری سالم ماندن آن دختر برایش مهم بود که گیرودار محرم نامحرمی را فراموش کرده بود.
همهچیز در کسری از ثانیه رخ داد.
صدای جیغ و گریهی دخترک و ترکیدن کیسهی آب ماهی...
صدای شکستن آن شیشهی منحوس در یک وجبیشان و صدای جِلزوِلزی که روی آسفالت بلند شد.
بیوجدانها!
واقعاً اسید بود.
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
یه حاجی جدی و متعصب و یه دختر ریزه میزه که با یه بغل کوچیک جیغش درمیاد🥺
حالا شما فک کن دل حاجی سن بالای ما واسه این دختر بسره و مثل پسر بچه های تازه به بلوغ رسیده هول کنه🥺🥺
47900
صفار سرفه ای می کند و پچ پچ جمع به سکوت بدل می شود.سرم را اندکی بالا می کشم و نگاهشان می کنم. تسبیحش را در دستانش می چرخاند. به سبیل کلفتش پیچ و تاب می دهد و شروع به سخنوری می کند.
صفار: ببین ته تغاری قیصر خان، کسی مسئولیتت رو قبول نمیکنه! سِنت هم طوری نیست که به حال خودت ولت کنیم و هرغلطی دلت بخواد بکنی و با آبروی قیصر خان تنکابنی بازی کنی!
از حرص و خجالت حرف هایی که می زد، در حالت حرص زدن فرو می روم و دلم می خواهد بلند سرش هوار بکشم. ولی بین این همه ادم چه جوابی بدهم که خودم تو دهنی نخورم؟ آن هم در شرایطی که هیچ یک پشتیبان من نیستند!
باز با گوشه ی لباسم درگیر می شوم تا مجبور نباشم به حرف هایش فکر کنم و سعی می کنم از این همه تحقیر، بی اهمیت عبور کنم.
صفار: این آقا شریکِ پسر و نوه ام هست، قبلا تو رو دیده و پسندیده...
مثل برق گرفته ها تنم می لرزد و صاف نگاهم روی کاوه و مرد همراهش می نشیند. هر دو نگاهم می کنند و کاوه دوباره چیزی را لب زنی می کند که نمی فهمم معنی اش را!
یعنی کاوه از من خوشش آمده است؟ در این بی کسی و بیچاره گی، کاوه به دادم برسد؟
دوباره با صدای صفار سرم را پایین می اندازم. این بار حتی نمی توانم زبان بچرخانم و جوابی دهم.
صفار: سهمت از ارثیه ی قیصر خان رو هم برات جهاز می کنم و می فرستمت سر زند گی ات، اینم از حق برادری، دیگه چی میخوای؟
حق برادری این است؟ پیش کشم کنند؟ من نخواهم این ها حق برادری برایم به جا بیاورند، باید چه کار کنم؟
استرسم قلیان می کند و دست و پایم به گزگز می افتند؛ من پانزده سال سن دارم! هنوز زود است. کلی برنامه برای اینده ام دارم! درس بخوانم و هر سال با حسین سر رتبه ی چندم شدن رقابت کنم! درست است دلم می خواهد سر و سامان بگیرم، ولی نه اینطور بی اراده و اختیار و اجباری!...
کاوه، دست کم بالای بیست و شش، هفت سال سن دارد. تقریبا دوبرابر من!
نمی توانم سکوت مجلس و جو نگاه ها و زمزمه ها را تحمل کنم. نفس کم می آورم و قفسه ی سینه ام درد می کند. کمی بیشتر زیر این همه فشار بمانم، قطعا خفه خواهم شد.
👍 27😭 12🔥 1
1 13470
#پارت_۱۰
لیوان را از دستش می گیرم و لبخند به لبخندش پس می دهم.
-پسراش ما رو از این جا بیرون میکنن، منم با خودتون می برید هرجا رفتین؟
چهار زانو رو به رویم می نشیند و شربت خوردنم را تماشا می کند.
-بابا میگه خونه قدیمی شون، همون که قبل اومدن اینجا توش زندگی می کردن هنوز سرپاست. منتظره داداشات حرفش رو پیش بکشن، همه با هم می ریم همون جا... ولی تو هم از این خونه سهم داری و باید بگیری!...
لبخند کجی به لبم حالت می دهد و یک قلپ از شربت را مزه می کنم.
- مثل آدم بزرگا حرف میزنی حسین؛ من همش پونزده سالمه! میدونی فاصله سنی ام با کوچکترین پسر قیصرخان بیست ساله؟ منو داخل ادمم حساب نمی کنن؛ ندیدی این چند روز چقدر از دختر قیصر خان بودن، سهم بردم توعزاداریش؟ به نظرت برای تقسیم اموال دیده می شم؟
خم می شود و روسری ام را مرتب می کند. موهایم را که لجوجانه بیرون زده اند، داخل روسری هل می دهد و با لحن آرامی زمزمه می کند.
-تا ما رو داری غصه نخور، بالاخره که بزرگ میشی...
بچه: عمه رضوانه، بابام گفت بیاین پایین کارتون داره...
به نوه ی یکی از برادرانم که نمی شناسم، نگاه می کنم. روی آخرین پله ایستاده است و جواب نگاهم را با لبخند می دهد و پایین می دود. لیوان را کنار می گذارم و با تن لرزان می ایستم و به نگاه غرق در اخم حسین خیره می شوم. کمی می ترسم و او هم انگار همین حس را دارد.
-چه زود نقشه هاشون رو کشیدن!
بر می خیزد و نگاهش به ورودی خانه ی طبقه پایین است. تردید نگاهش را می شناسم.
-هرچی گفتن رو حرفشون حرف نزن، با ما میریم از اینجا... نذار تحقیرت کنن.
از پله های بالاخانه پایین می روم و زیر لب صلوات را زمزمه می کنم. وارد هال خانه خودمان می شوم. بیخ تا بیخ آدم نشسته است. با این که همه هم خون من هستند ولی نمی شناسمشان و آن ها هم طوری خیره نگام می کنند، که انگار اولین بار است مرا دیده اند و من معذب از نگاه خیره ی این جمعیت سرم را پایین می اندازم. یکی از خانم های مسن به کنار دستش اشاره می کند.
-بیا اینجا دخترم.
قسمت بالایی خانه که مخصوص مهمان است، نشسته است و تعجب می کنم که مرا آن جا تعارف کرده است! توجهی نمی کنم و نزدیک در ورودی کنار بچه ها می نشینم. لب بر می چیند و برای اینکه ضایع شدنش را طبیعی کند چادرش را دور چانه اش سفت می چسبد. به نگاه حرصی اش اهمیتی نمی دهم و با گوشه ی بلوز مشکی رنگم خودم را مشغول می کنم.
چهار برادر ارشد، صفار، قربان، صمد و حیدر صدرخانه را قُرق کرده اند و همسرانشان هم هم طرازشان نشسته اند و بقیه هم طبق سن و شخصیت به ترتیب تا کنار در ردیف هم نشستند و با این اوصاف جای من دقیقا کنار همین بچه ها است.
⭕️⭕️⭕️⭕️🛑🛑🛑🛑🛑🛑
دوستان رومان #نفسباشبهجانم رواز این کانال دنبال کنید لطفا...
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
اینجا رو رمان جدید شروع کردیم کانال رو ترک نکنید که رمان زیبا داریم براتون❤️😍
زخم کاری🔥📚
#زخمکاری
👍 28😱 1
1 39060
Repost from N/a
_ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم.
_ اسنیف چیه؟
با چشمان خمارش به یقهی باز لباسم خیره شد.
نزدیک شد و در فاصلهی نزدیکم ایستاد:
_ اسنیف...
شیشهای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود:
_ به روش کشیدن این میگن!
ابروهایم بالا پرید:
_ و این چیه؟
لبخندی روی لبهایش نقش بست:
_ دوس داری امتحانش کنی؟
چشم ریز کردم، مشکوک بود.
_ چی هست؟
لبهایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد:
_ بهش میگن کوک...
اخم کردم:
_ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟
با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سرهی کوچک شیشه را باز کرد:
_ تا حالا کوکائین نشنیدی؟
ابروهایم بالا پرید:
_ منظورت همون مواد مخدرس؟
لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانهام کشید و بند لباسم را از روی شانهام پایین برد.
لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد:
_ اهوم، همون مخدرس...
_ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟
دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت:
_ تکون نخور!
مطیعش شده تکان نخوردم که شیشهی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکانهای ارام خطی از آن پودر را روی شانهام ریخت:
_ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه!
سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم.
_ هیش گفتم تکون نخور...
سپس بینیاش را به شانهام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند.
-هییی کشیدی واقعا؟
سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پرهی بینیاش از ان مواد سفید شده بود.
_ الان، الان تو...
اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت:
_ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته...
روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید:
_ آلا تو مال کیای؟
اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت.
او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه!
_ مال توام...
لبهایش گردنم را میبوسید:
_ و من کیام؟
چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس لبهایش واکنش نشان میداد لب زدم:
_ کوهیار، آریاتبار...
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
من کوهیارم...
وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه ا
حالموخراب کنه!!
بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت.
بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه🍑💦💦
#صحنه_دار ⛔️
#دارای_محدودیتسنی❌
13800