cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🔥کانال رسمی گیسوخزان🔥

پارت گذاری شنبه تاپنجشنبه🚫 خریدرمان: @khazan_22 رمان تارگت👇 https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw ابتدای رمان ۱۴۱۱👇 https://t.me/c/1055197060/125395

Більше
Рекламні дописи
22 257
Підписники
+724 години
-587 днів
-20830 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Repost from N/a
شاهد خیانت شوهرم با دوست صمیمیم شدم....😱😭 #پارت1 صدای خنده‌ی ریز زنانه‌... صدای دختری که دوستم بود و داشت برای همسر من با دلبری می‌خندید و عشوه گری می‌کرد... توی حال خودشان بودند و حتی صدای باز شدن در این خرابشده را نشنیده بودند. من اما جز صدای آن‌ها و تب و تابشان، صدای کوبش بی‌امان قلب خودم و کودک هفت ماهه‌ام را می‌شنیدم. جنینی که انگار حال وخیمم را حس کرده بود که پر قدرت‌تر لگد می‌کوبید و گاهی شکمم به خاطر تقلاهایش سفت می‌شد. - از اینکه دوستت رو پیچوندی اومدی پیش شوهرش چه حسی داری؟ هوم؟! کسی انگار توی مغزم جیغ کشید و من دستم را روی شکمم گذاشتم... کاش پوست و گوشتم آنقدر ضخیم بود که جنینم صدای پدرش را نشنود. مردی که من بخاطرش با دنیا درافتاده بودم، بلد بود بازی کند... بلد بود با پستی تمام، با دوستم عشق بازی کند... صدای زنانه اینبار لرز داشت وقتی معترض گفت - نکن دیگه کامی... به زانوهای مرتعشم تکانی داده و آن راهروی تنگی که نفسم را تنگ کرده بود رد کردم. تنگی نفسم سخت‌تر شد و زانوانم سست‌تر... جنینم شکمم را سخت‌تر کرد و دردی توی کمرم پیچید... همان‌جا روی زمین نشستم و اما نگاه از آن‌هایی که روی کاناپه در هم تنیده بودند نگرفتم. آن دختری که روی پاهایش نشسته بود و با موهای بلند همسر من بازی می‌کرد، دوستی بود که ساعتی پیش مرا تا ایستگاه قطار همراهی کرده بود؟! دست کامیار دور کمرش پیچید و با یک چرخش او را روی کاناپه پرت کرد و روی تنش خیمه زد... - مگه دروغه ملوسک؟! قفسه‌ی سینه‌ام سنگین‌تر شد... - تو، یلدا رو پیچوندی که بیای پیش من دیگه، مگه نه؟! چه اتفاقی داشت برایم می‌افتاد؟ مرگ دقیقاً همین شکلی بود؟! سرش را کج کرد و مماس با لب‌های زن چیزی گفت که به گوش‌های من نرسید و شاید هم کر شده بودم! هیچ جانی نداشتم که بلند شوم و بیشتر از این شاهد بازی کثیفشان نشوم... مغزم داشت سوت می‌کشید و قلبم یکی درمیان می‌کوبید... - تو خودت گفتی ازش خوشت نمیاد... قبل از من، تو بودی که به یلدا خیانت کردی... گوش‌هایم سوت می‌کشد و دستم قفسه‌ی سینه‌ام را چنگ می‌زند می‌خواهد جواب دخترک را بدهد که نگاهش به منی که روی زمین افتاده‌ام ثابت می‌ماند... منی که جانم تحلیل رفته و برای نفس کشیدن تقلا می‌کنم... به آنی بلند می‌شود و نامم که بر زبانش جاری می‌شود، مانند ناقوس می‌ماند... - یلدا...! https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0 کامیار ارجمند! خواننده‌ی پرآوازه‌ و دارک ایران... به خاطر انتقام دوست همسرش رو به خونه‌اش می‌کشونه... مردی که تعهد داره به زنش و اما سرنوشت اونا رو از هم جدا می‌کنه... جدایی که ....🔥
Показати все...
👍 1
Repost from N/a
00:04
Відео недоступне
🦋🦋🦋 #فَتان -من به اندازه ی موهای سرت دختر دیدم تو زندگیم. پس وقتی یه چیزی می گم بدون که درسته.. -تو مگه موهای منو دیدی؟ شاید کچل باشم! 🧚‍♂🧚 لبم به انحنایی نازک کشیده شد. دوست داشتم به یاد این خاطره ی در سرم شکل گرفته، قاه قاه بخندم. اما امان از بخت سیاهی که از ابتدا جور دیگری نوشته شده بود.. من یک لاقبایِ آویزان تنها برای او یک مرد عبوری بودم! **** قصه از کجا شروع شد؟ از همون پاییز ۱۴۰۱ شلوغی ها، اعتراضات، جوون های زخمی و بگیر و ببندهای خیابونی🤦‍♂ حالا این وسط یه شازده ی زخمی اولین جایی که به ذهنش می رسه برای فرار کردن و پناهندگی دفتر یه خانم وکیله.. البته قضیه به همین راحتی ها هم نیست.. نه فقط نیروهای امنیتی که یه زن هم دنبال این پسره.. زنی که همه ی آدما واسش بازیچه هستن برای رسیدن به خواسته هاش.. این قصه، قصه ی بازیچه هاست! https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8 قراره تا آخر میخکوبتون کنه.. یه جدید تازه از راه رسیده که با همون سه پارت اول غوغا کرده💃 قبول نداری؟ امتحانش مجانیه😉 https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8 ششمین اثر #الهام_فتحی
Показати все...
Repost from N/a
سوم راهنمایی بودیم. نازلی معدلش بیست شده بود و من طبق معمول، نمراتم حول چهارده و پانزده می‌چرخید. امیرپارسا هردویمان را به پارک ملت برده بود. همان اول، من دلم باغ وحش می‌خواست و نازلی بستنی. به توافق نرسیده بودیم. مرغِ هردویمان یک پا داشت! و هر دو انگار سر امیرپارسا با یک‌دیگر لج داشتیم. هر دو عاشقش بودیم... از همان روزها! https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk #ارس_و‌_پری‌زاد #زینب_رستمی 💖پارت واقعی رمان/ کپی ممنوع💖 امیرپارسا به هر دویمان نگاه کرده و بعد گفته بود: «اول می‌ریم بستنی می‌خوریم.» نازلی ناباور و احساساتی، ماتش برده بود. من شاکی پرسیده بودم: «چرا مثلا؟ چرا حرف نازلی باشه؟ خب من دلم باغ وحش می‌خواد! باید اول بریم باغ وحش!» امیرپارسا یکی از اخم‌های شیرینش را حواله‌ام کرده بود: «نازلی معدلش بیست شده. امروز حرف، حرف اونه.» خیلی حرص خورده بودم... نمی‌خواستم نازلی سهمی از محبت و مردانگی‌ او داشته باشد. نمی‌خواستم قلبش را با هیچ‌کس و هیچ‌کس شریک شوم. خدا می‌دانست آن لحظه، چه قندهایی در دل نازلی آب شده بود. طعم آن بستنی، هرگز برایش تکرار نشد؛ فراموشش هم نکرد. چون آن روز، اولین و آخرین روزی بود که حرفِ من، برای امیرپارسا اولویت نداشت! پلک زدم و تصاویر گذشته پریدند. حالا ما ۲۲ ساله بودیم امیرپارسا در آستانه‌ی ۳۳ سالگی. ندانستم بین خاله‌راحیل و نازلی و بقیه چه حرف‌هایی ردوبدل شد، فقط دیدم امیرپارسا سوییچ ماشینش را برداشت و برخاست. رو به من گفت: - پاشو پناه. پاشو سه‌تایی بریم بی... خانم‌جان با وقت‌شناسی حرف او را برید: - پناه پیش من می‌مونه. کارش دارم. تو با نازلی تنها برو. عمدا این را گفت. نقشه داشت و می‌خواست نازلی و امیرپارسا تنها باشند. خسته نمی‌شدند از قول و قرارهای تکراری قدیمی! از بستنِ نازلی به ناف امیرپارسا و نقشه‌هایشان برای وراثتِ این خاندان. قبل‌از این‌که امیرپارسا حرفی بزند، من عصبانی بلند شدم: - یعنی چی؟ منم دلم می‌خواد باهاشون برم. - من دلم نمی‌خواد تو بیای! حیرت‌زده به‌ سمت نازلی چرخیدم: - اون‌وقت چرا؟ - همین چند روز پیش، زدی تو گوش داداشم. یادت رفته سیلی‌تو؟ - یعنی الان دردِ تو داداشته؟ بحثِ من با نعیم به تو ارتباطی نداره! می‌خواست بی‌شعوری نکنه، تا اون سیلی رو نخوره! چشم‌هایش پُر شد. حالا با مردمک‌هایمان با هم حرف می‌زدیم. قطره‌ای روی پوست سفیدش ریخت و گفت: - توأم کم دادوبیداد نکردی سرش! _ الان چه ربطی داره؟؟ چرا بحث دعوای منو نعیمو می‌کشی وسط؟! اشک دیگرش هم ریخت: _ نمی‌خوام تو با من و امیرپارسا بیای بیرون! - نازلی، تو دردت یه چیز... خاله‌راحیل مداخله کرد و وقتی به او نزدیک می‌شد، حرف من را بُرید: - نمی‌بینی حال دخترم خوب نیست پناه؟ نمی‌تونی مراعات کنی؟ جَو به‌هم ریخته بود. اشک‌های نازلی پشت سر هم فرود می‌آمدند و من، بینِ دل‌شکستگی او و خشم خودم، معلّق مانده بودم. آخر سر، نشستم سر جایم: - باشه نازلی، باشه! شما برید. امیرپارسا پُرحرف نگاهم کرد و نازلی برای پوشیدن مانتو، از سالن بیرون رفت. گوشی‌ام را برداشتم و چشم دوختم به صفحه‌اش. که یعنی "چندان هم مهم نیست دوتایی بیرون رفتنتان"... اما بود! وقتی امیرپارسا با قدم‌های محکمش دور شد، انگار تکه‌ای از من را با خود برد. چیزی در سینه‌ام درد گرفته بود... ❌❌این پارت دقیقا پارت 82 رمانه؛ می‌تونید عضو شید و در کانال سرچ کنید. کپی ممنوع❌❌ https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk امیرپارسا جواهریان، مرد مذهبی‌ و جذابیه که همه‌ی مسئولیت خاندان به روی دوششه و همه ازش حساب می‌برن. حالا باید به‌خاطر مصلحتِ خانواده با دخترعمه‌‌ی بزرگش (نازلی) ازدواج کنه؛ ولی اون دل‌باخته‌ی دخترِ عمه‌کوچیکه‌ست و هیچ‌کس از این #عشق‌مخفی امیر به پناه خبر نداره! سمت دیگه‌ی ماجرا، به نازلی و پناهی برمی‌گرده که مثل خواهر با هم بزرگ شدن، ولی هر دو از کودکی دل بستن به امیرپارسا. همین باعث می‌شه اونا رو به روی هم قرار بگیرن. و حالا که قانون خانواده باید اجرا بشه، همه‌چیز به‌هم می‌ریزه. چون پناه یا باید از این عشق بگذره، یا جلوی کل خاندان بایسته...🔥🔥🔥 #عاشقانه_هیجانی https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
Показати все...
Repost from N/a
#پارت۱۵۶ - چی میگی بابا؟ برم صیغه استادم بشم؟ از پشت تلفن فریاد زد: - میگی چکار کنم؟ تو کشور غریب تک و تنها، بدون جا و مکان.. من هیشکی رو اونجا نمیشناسم جز پسر دوستم که استاد تو از آب دراومده. - من... صیغه... نمیشم - پس برگرد ایران - بابا... چي میگی؟ مسابقات نزدیکه - پس چاره‌ای نداری جز اینکه قبول کنی. https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk انگشتش رو تهديد‌وار بالا و پايين کرد. - عين متجاوزها با من رفتار نکن. اگر بخوام چيزي رو به زور ازت بگيرم، مثل اون لبي که گرفتم و مزه‌اش از ذهن لعنتيم بيرون نميره، يه جوري مي‌کشونمت رو تخت که دست چپ و راستت هم گم کني. وحشت زده به ستون کناري تکيه زدم. فقط با يه حوله توی اتاقک استخر گیر افتاده بودم. بیرون پر از مرد بود. صدای خنده و شوخی‌های مردونه‌شون لرز به تنم انداخته بود. ساعت استخر خراب شد و من نفهمیدم‌ سانس مردونه شده. - دامیار رفتی جارو بیاری شدی جارو؟ زودباش پسر. دامیار استادم بود. و حالا من و او توی این اتاقک گیر افتاده بودیم. - من بی غیرت شوهرتم و اجازه ندارم نزدیکت بشم. اونوقت با يه لا حوله جلو مردها عشوه غمزه میای؟ -استاد به خدا - استاد؟؟ من اینقدر برای تو بی ارزشم که بهم میگی استاد؟ که اسمم رو صدا نمیزنی؟ عصبانی نزدیک شد و من رو به ديوار کوبوند. - دیگه بهت اهمیت نميدم جمان... ديگه تمام شد همه چیز. کنار لبم گرم شد وقتی گفت: - امشب باهات خيلي کار دارم. https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk دوستش عاشقم بود، اما من استاد دخترباز و خطاکارم رو دوست داشتم. ولی با کاری که اون شب باهام کرد، به خودم قول دادم جوري عاشقش کنم که یک لحظه هم طاقت دوري نداشته باشه. اما اون روز من ترکش میکنم. https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk بعد از پنج سال برگشتم. برگشتم‌پیش اون استادی که عاشقش شدم، زن صیغه‌ایش شدم. اما اون جسم و روح من رو به تاراج برد. من صبوري کردم. عاشقم شد. و من با قساوت ترکش کردم. حالا برگشته بودم، در حالیکه که دختربچه ۴ ساله‌ش توی بغلم بود و اون امشب عروسیش بود. باید عروسیش رو به عزا تبدیل ميکردم. من و دخترم مالک تمام دامیار بودیم. https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
Показати все...
#رویای_کور -ببینید خانم الان من به اجبار پسرم اینجام، این خانم می تونه یه چایی برا من بیاره؟ دست راستش شروع به لرزیدن می کند، با دست چپ سعی می کند پنهانش کند. -مامان لطفا -حرف نزن اصلان، من قبول نمی کنم با یه دختر کور عروسی کنی فهمیدی؟ همون بهتر که بچه به دنیا نیومده مرد، تو با این چشم ها می خواستی بزرگش کنی؟ شروع می کند به ریختن چای، تمرکز ندارد می خواهد لبه استکان را لمس کند که صدای رها شدن کتری هم‌زمان می شود با فریاد سوختم خودش... @Blind_Dream @Blind_Dream @Blind_Dream @Blind_Dream
Показати все...
Repost from N/a
- بهت خیانت کرده‌ها! مهم نیست؟ هنگامه ورقه‌ی طلاق را امضا کرده بود و خودش نه اصلا توی کتش نمی‌رفت یاسمین عوضی را طلاق دهد. - مهمه، اما خودم مهم‌ترم آقای مهرآرا! چادرش را که می‌رفت سر بخورد برگرداند روی شالش و بچه را هم بالا انداخت، انگار خسته شده بود. - مرتیکه‌ی خر! پررو پررو دست زن منو گرفت از دادگاه زد بیرون! بچه را با غیظ از بغل هنگامه کشید، آرامش این زن اعصابش را خورد می‌کرد! چه‌طور اینقدر آرام بود وقتی شوهرش یک پاپاسی هم به او نداده بود؟ - شما هم طلاق بدین کینه آدمو پیر می‌کنه، خسته‌تون می‌کنه زحمت نکشین! - طلاق بدم؟ پس غیرتم کجا رفته؟ بچه‌اش هم مثل خودش بود، یک ذره بی‌قراری نمی‌کرد فقط دست‌های تپلش را به هم می‌کوفت و ذوق می‌کرد. - من رو خودم غیرت دارم، دلم نمی‌خواد بقیه‌ی عمرمو با مردی زندگی کنم که تموم لحظه‌ها بهش شک داشتم، خودمو خلاص کردم. سروش سکوت کرد و هنگامه کودکش را از بغل او گرفت و سرش را کمی کج کرد. - امیدوارم شما هم بتونین خودتونو خلاص کنین، با اجازه. سروش کمی فکر کرد، حیف این زن که شوهرش لیاقتش را نداشت! زن او چه؟ یک بی بند و بار عاصی! یک لحظه تصمیمی گرفت و زن را صدا زد. - هنگامه‌خانم؟ خانم امینی؟ نفس زنان خودش را به او رساند و راهش را سد کرد او هم ابرو بالا انداخته و منتظر نگاهش می‌کرد. - خلاص شدن من براتون مهمه؟ یعنی از دست زنم منظورمه. - خب البته به نظرم شما مرد خوبی هستین و می‌تونین زندگی خوبی رو... - بخوام با تو شروع کنم چی؟ یاسمینو طلاق بدم زنم می‌شی؟ اخم‌های زن رفت توی هم در یک ثانیه سروش را کنار زد و برای یک تاکسی دست بلند کرد. - هنگامه‌خانم... جوابی نشنید اما مطمئن بود بلاخره راضی‌اش می‌کند... https://t.me/+HeOmvw3-VKRiZDI0 https://t.me/+HeOmvw3-VKRiZDI0 https://t.me/+HeOmvw3-VKRiZDI0
Показати все...
Repost from N/a
- اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط می‌کنید که نمیذارید ببینمش... از پشت در فریاد می‌کشد و نفس‌های من از زیر ماسک اکسیژن سخت‌تر می‌شوند... می‌شنوم که پدرم با خشم صدا بلند می‌کند: - زنی که با دست خودت از #پله‌ها پرتش کردی پایین! زنی که #بچه‌ش رو، بچه‌تون رو تو شکمش کشتی نامرد! و خطاب به عمویم می‌گوید: - به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمی‌ریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه... هیراد میان فریادهایش گریه می‌کند: - باید ببینمش...‌ نبینمش می‌میرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا...‌ بفهمید! صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل می‌کند و فریادها شدت می‌گیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند می‌شود: - یسنا...‌ یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟ سر به طرفین تکان می‌دهم و میان گریه‌های خفه‌ام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمی‌شنود لب می‌زنم: - ب... برو... برو هیراد... برو! و خانواده‌ام او را دور می‌کنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر می‌شود... تا جایی که دیگر نمی‌شنوم! دستم روی شکمم مشت می‌شود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو می‌رود: - آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟ لحظه‌ای که #دیوانه شد، لحظه‌ای که دیگر مرا نشناخت، لحظه‌ای که در اوج خشم بی‌توجه به #جنین در بطنم مرا از پله‌ها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمی‌رود... نمی‌فهمم چقدر می‌گذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار می‌شود! - یا فاطمه‌ی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده! گفته بود که اگر نبینمش، می‌میرد... گفته بود! https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بی‌رحمه! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که اون شخصیت بی‌رحم خودشو نشون میده‌... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆 و خیلی زود تو چنل می‌رسیم بهش😭❗️
Показати все...
Repost from N/a
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
Показати все...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری