cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

Talesh | تالش

Більше
Рекламні дописи
5 147
Підписники
-424 години
-87 днів
-8330 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

1
هوشمند عقیلی خدا خدا موزیک پایانی شب 💞 🌱 @talesh_kharjegil
Показати все...
🕊 3🔥 1
00:10
Відео недоступне
تا خدا هست ؛ پریشان نشود خاطر من ... شبتون بخیر دوستان ... 🌱 @talesh_kharjegil
Показати все...
6
01:00
Відео недоступне
میدونستین اروپایی ها عدس پلو و فسنجان وقرمه سبزی و زرشک پلو و خورشت کرفس رو با هم قاطی میکنن میخورن🥴 🌱 @talesh_kharjegil
Показати все...
🥴 5🔥 1
به دوست‌دخترم میگم بیا بگیرمت بعد ببرمت یه روستای شمال خونه ویلایی حیاط دار، ۳-۴ تا بچه به دنیا بیاریم منم یه سوپر مارکت بزنم تو‌ روستا باهم بی دغدغه راحت زندگی کنیم. منتظر جواب بودم دیدم عکس ناخونش رو فرستاد نوشته: ناخون‌هام قشنگ شده؟ :/ این بچه مال روستا نیست... | وینستون کلاغ 🌱 @talesh_kharjegil
Показати все...
😁 5👍 2
00:24
Відео недоступне
#سلامتی این 6 چیز را زیر بالش خود نگه دارید و نتایج جادویی را در زندگی خود ببینید.ادویه ها به دلیل خواص درمانی و تجلی خواسته ها،به خوبی شناخته شده اند.👌 🌱 @talesh_kharjegil
Показати все...
👍 2🔥 1🤣 1
Фото недоступне
دلم میخواد همینقدر زِ غوغای جهان فارغ باشم... 🌱 @talesh_kharjegil
Показати все...
🥰 3😍 1
Фото недоступне
سهمِ قلبم بعد تو، دلشوره‌ی بسیار شد حال و روزم گريه و شب‌ناله‌های زار شد رفت از باغم بهار و بی صدا آمد خزان غنچه‌ام پژمرد و خشکید و اسیر خار شد از لب بامِ دلم حتی خیالت پر کشید همدم تنهایی‌‌ام خشت و گِل دیوار شد بغضهایم درگلو زنجیری از دردوسکوت آسمان چشمهایم ابری و نم‌دار شد آنقدر از تو نوشتم در میان دفترم از ردیف غصه‌هایم هر غزل طومار شد قاب عکس یاد تو بر روی پلک خاطرات انعکاسش در میان اشکهایم تار شد همزمان با قلبِ بیمارم میان هر تپش ذکر نامت بر لبم نجوای طوطی‌‌وار شد راز ناآرامیِ دل را نمیفهمم ولی چاره‌ی این بی‌قراری‌ها طناب دار شد گفته بودم بعد تو از غصه می‌میرد دلم گفتم و باور نکردی، مرگِ دل تکرار شد با من از حال و هوای عاشقی دیگر مگو چون دلم از عشق و از دلدادگی بیزار شد 🌱 @talesh_kharjegil
Показати все...
👏 5
⛔ شب زفاف عجیب دختر پادشاه! #پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! #چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه  ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد.. #ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه... ادامه ی داستان
Показати все...
👍 1
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_73 از طوفان خوشم می آمد. فقط همین. ولی او برایم قابل احترام بود. شاید به همین خاطر بود که این چند روز طوفان را به اسم کوچکش صدا می کردم. در تهران و در رابطه  با لباس کارمندان خیلی به من کمک کرده بود. مرا پیش دوستی برده بود که توانسته بودم در آن جا لباس ها را با تخفیف زیاد تهیه کنم. حالا با او تا حدودي صمیمی شده بودم. آن قدري که بتوانم راحت او را به اسم صدا بزنم و با او احساس نزدیکی بیشتري بکنم. شهریار دید مرا نسبت به تمام مردان اطرافم عوض کرده بود. ولی درباره ي انقلاب اینطور نبود. او هنوز آقاي باهر بود. به نظرم درست نبود که او را به نام صدا کنم. او دوازده سال از من بزرگ تر  بود  حداقل نه حالا.. به پایین برگشتیم. آراز و آیدین و طوفان، ورق هاي بازي را مهیا کرده بودند و منتظر آمدن انقلاب بودند. کنار آنها نشست و شروع به کرکري خواندن براي هم و بازي کردند. ساناز و ساراي و نسیم هم با هم خلوت کرده بودند و راجع به احضار ارواح و میز گردان حرف می زدند. مستانه وردل بابا نشسته بود و از تجارت در دفاتر هواپیمایی صحبت می کرد. بابا هم حسابی سوال پیچ اش کرده بود تا از همه ي زیر و بم این کار سر در بیاورد. بابا به هر کاري که در آن باعث میشد که صداي جرینگ جرینگ سکه به گوشش برسد، علاقه نشان می داد. دست داروغه ناتینگهام را  از پشت بسته بود.  روي مبل کنار دستشان نشستم و به حرف هاي مستانه و سوالات بابا گوش دادم. انقلاب در تیررس نگاه من قرار داشت. برایم عجیب بود که هر از چند دقیقه یک مرتبه سرش را از روي ورق هاي درون دستش بالا می آورد و به مستانه نگاه می کرد. نگاهش موشکافانه و حتی توام با نوعی نگرانی بود. آنقدر حواسش را به مستانه و بابا داده بود که عاقبت او و آیدین آن دست را باختند و ناله آیدین به آسمان رفت که چرا انقلاب اصلا حواسش به بازي نیست؟برخاست و گفت که حوصله ي بازي ندارد. مستانه را صدا زد گفت که به جاي او بازي کند. خودش هم آمد و کنار بابا نشست و بحث را ادامه داد. بابا که کاملا مشخص بود که حوصله هم صحبتی با او را ندارد حرف  هایش را درز گرفت و برخاست و گفت که خسته است و می رود تا بخوابد. اما قبل از اینکه بابا از سالن خارج شود طوفان سرفه اي کرد و با صداي بلندي گفت: _بچه ها پایه هستید فردا از صبح بریم روستاي زیارت؟ نسیم با خوشحالی گفت: _واي آره. عالیه. فقط الان خیلی سرده.  نگاهی به المیرا که روي پاهاي ساراي چرت می زد کرد و گفت: _المیرا ممکن اذیت بشه. بد هم ما می خوایم یکم جنگل پیمایی هم بکنیم اصلا درست نیست که این بچه هم  همرامون باشه. گناه داره خسته می شه ساراي خندید و گفت: _پس شما ها برید. بچه داري یعنی که به داري طوفان خندید و مودبانه گفت:_نه بانو خواهش میکنم دار براي چی؟ من پیشنهاد میدم که آقاي پیرزاد ویلا بمونن مواظب المیرا باشن. ما هم که قرار نیست شب بمونیم. صبح زود راه میفتیم شب برمی گردیم. هان چطوره؟ قیافه بابا دیدنی بود. آن چنان خنده ام گرفته بود که سرم را در سینه فرو کرده بودم. بابا با غضب و عصبانیت به طوفان نگاه کرد و طوفان هم خیلی خونسرد تر از قبل ادامه داد _حاج آقا سنشون اقتضا نمیکنه جاهایی که ما می خوایم بریم، بیان. پس بهتره که بمونن ویلا. این طوري المیرا هم تنها نیست.  بابا با دلخوري گفت: _دست شما درد نکنه آقا طوفان حالا ما پیرو پاتال شدیم.  نگاهم به ساراي افتاد. به نظر می رسید که او هم به سختی خودش را کنترل کرده است که زیر خنده نزند. چون همه ي ماها اخلاق پدر خودمان را بهتر می دانستیم. اینکه بابا اصرار زیادي داشت که همیشه خودش را جوان نشان بدهد. کارهایی که همیشه انجام میداد کارهایی بود که بیشتر مناسب یک مرد جوان بود. آن  الواتی ها و عوض کردن مدام زنهایش و سفر هاي آن چنانی، همه نشان از این داشت که بابا در سی چهل سالگی متوقف شده بود. باباجوان مانده بود و ما را پیر اخلاق کرده بود.   آهسته خندیدم و وقتی که سرم را چرخاندم با چهره متعجب و تا حدودي خندان انقلاب مواجه شدم. دهانم را جمع کردم و به بابا نگاه کردم.  _حاج آقا من براي خودتون میگم. باور کنید جایی که ما می خوایم بریم براي شما اومدنش سنگینه.  احساس می کردم که طوفان از قصد این واژه حاج آقا را به کار می برد تا بیشتر بابا را عصبی کند. بابا رو به ساراي کرد و با لحنی بی تفاوت گفت: _ساراي بابا میخواي بري برو. من پیش این تربچه ات هستم. علی بابا جان تو هم می خواي بري برو ولی علی آن قدر به تبلت جدیدش مشغول شده بود که فقط سري تکان داد و گفت که در خانه می ماند. ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @talesh_kharjegil
Показати все...
👍 11 5🔥 1🤔 1