گـــ°°°ـــلاریـــــــس❄️🌜
به نام آفریننده ی کلام🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد گـــ°°°ـــلاریـــــــس❄️🌜 روایت دختر تنهایی که باید خودش زندگیش رو بسازه... گلاریس به معنای؛ موی بافته شده... هر روز پارت داریم به جز جـمــعـه ها✅
Больше21 157
Подписчики
-5924 часа
-2397 дней
-92830 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
سلام دوستای قشنگم❤️
متاسفانه باید بگم چنل قبلی رمان کنترباس ف.یل.تر شد🥲🥲
به همین دلیل مجبوریم چنل جدیدی بزنیم که رمان رو توش ادامه بدیم❤️
اما همونطور که میدونین چنل زدن هزینه ی زیادی داره پس لطفا من رو حمایت کنین تا بتونیم رمانمون رو ادامه بدیم🥲❤️
لینک چنل جدید رمان کنترباس❤️
https://t.me/+MyXbzF59tW01NDE0
5300
سلام دوستای قشنگم❤️
متاسفانه باید بگم چنل قبلی رمان کنترباس ف.یل.تر شد🥲🥲
به همین دلیل مجبوریم چنل جدیدی بزنیم که رمان رو توش ادامه بدیم❤️
اما همونطور که میدونین چنل زدن هزینه ی زیادی داره پس لطفا من رو حمایت کنین تا بتونیم رمانمون رو ادامه بدیم🥲❤️
لینک چنل جدید رمان کنترباس❤️
https://t.me/+MyXbzF59tW01NDE0
51700
سلام دوستای قشنگم❤️
متاسفانه باید بگم چنل قبلی رمان کنترباس ف.یل.تر شد🥲🥲
به همین دلیل مجبوریم چنل جدیدی بزنیم که رمان رو توش ادامه بدیم❤️
اما همونطور که میدونین چنل زدن هزینه ی زیادی داره پس لطفا من رو حمایت کنین تا بتونیم رمانمون رو ادامه بدیم🥲❤️
لینک چنل جدید رمان کنترباس❤️
https://t.me/+MyXbzF59tW01NDE0
59100
سلام دوستای قشنگم❤️
متاسفانه باید بگم چنل قبلی رمان کنترباس ف.یل.تر شد🥲🥲
به همین دلیل مجبوریم چنل جدیدی بزنیم که رمان رو توش ادامه بدیم❤️
اما همونطور که میدونین چنل زدن هزینه ی زیادی داره پس لطفا من رو حمایت کنین تا بتونیم رمانمون رو ادامه بدیم🥲❤️
لینک چنل جدید رمان کنترباس❤️
https://t.me/+MyXbzF59tW01NDE0
24800
سلام دوستای قشنگم❤️
متاسفانه باید بگم چنل قبلی رمان کنترباس ف.یل.تر شد🥲🥲
به همین دلیل مجبوریم چنل جدیدی بزنیم که رمان رو توش ادامه بدیم❤️
اما همونطور که میدونین چنل زدن هزینه ی زیادی داره پس لطفا من رو حمایت کنین تا بتونیم رمانمون رو ادامه بدیم🥲❤️
لینک چنل جدید رمان کنترباس❤️
https://t.me/+MyXbzF59tW01NDE0
100
Repost from N/a
تو گوه خوردی دست رو بچه من بلند کردی!
غرش نامدار خانه را برداشته بود که یاس حیرت زده دست روی لب هایش گذاشت
- نامدار! چرا داد میزنی مهمون داریم... یسنا مامانی چیشده؟
دخترک با فین فین کم جانی عروسکش را در بغلش فشرد که عاطفه دخالت کرد
- چی میخواستی بشه؟ بچه برادرمو یتیم گیر آوردی!
بفرما داداش گفته بودم از این زنیکه برات زن در نمیاد...
واسه خاطر قر و فر خودش بچه رو کتک زده!
یاس مات شده زمردی هایش درشت شده بود.
- من؟ من زدمت مامانی؟
نگاه نامدار هم سمت دخترکش چرخیده بود که یسنا با ترس خودش را به نامدار فشرده و لب زد:
- زدی... دیگه دوست ندارم یاسی.
یاس با غم دست جلو برده بود برای گرفتن دلبرک کوچک که مچش اسیر دست نامدار شد.
- دستت و از بچم بکش!
قلبش با سرو صدا شکستنش را به رخ می کشید اما لبخند هنوز روی لبش بود.
مهمان ها داشتند نگاهشان می کردند
- باشه بریم تو اتاق حرف می زنیم مهمون داریم نامدار جان!
گفته و با گرفتن دست در هوا مانده اش به بازوی نامدار او را همراه خودش سمت اتاق برد.
- دیونه چرا داد می زنی؟ مهمونا...
مردش اما امروز بی رحم تر از همیشه شده بود که غرید:
- مهمونا چی؟ با اجازه کی مهمونی گرفتی تو خونه من!
لحن نامدار آن قدر تند و تیز بود که یاس ناباور لبخند روی لبش خشک شد
- چ...چت شده نامدار؟ آرومتر میشنون...یعنی چی خونه من؟
نامدار با غیظ دکمه های پیراهنش را باز کرده و پیراهن را روی تخت کوبید
یسنا تنها داشته از مریم بود
بزرگ ترین نقطه ضعفش...
- غیر اینه مگه؟
اینجا خونه ی مریمه تو مهمون چهار روز بودی... بچه مو به خودت عادت دادی موندگار شدی!
حالام کتکش می زنی نه؟
لبخند روی لب های یاس ماسید.
فکر می کرد نامدار شوخی می کند اما...
- ا...اینا رو جدی میگی نامدار؟
ی...یعنی تو این سه سال منو دوست نداشتی بخاطر یسنا نگهم داشتی؟
نامدار پوزخند حرصی زد
دیوانه شده بود از چشمان گریان یسنا...
- دوست داشتن؟
برو بگرد دور سر بچهم یاس... یسنا نبود اینجا نبودی!
کاملا جدی بود و قلب یاس بی قرارانه میکوبید
- و... ولی... یعنی کل این سه سال دروغ بوده؟ م...ما ما سه سال رو همین تخت خوابیدیم نامدار... من...
با هر کلمه اش جلو رفته که حالا با زمردی های اشکی در یک قدمی نامدار ایستاده بود.
مرد نامردی که امروز زیادی از حد بی رحم شده بود.
- زنم بودی قرار نبود برم دست کسی دیگه رو بگیرم بیارم تو این خونه که...
به وظیفت رسیدی!
میگوید و با عقب کشیدنش نمی بیند شکستن دخترک را...
- بار آخرت باشه یاس! یبار دیگه دستت به یسنا بخوره دیگه تو این خونه نیستی!
در ضمن دیگه هم بی خبر تو خونه ی من مهمونی نمیگیری!
تو زن این خونه نیستی یاس بفهم!
می گوید با بازشدن در نگاهش سمت دخترکش می رود.
یسنایی که حالا لاک به دست بالا و پایین می پرد
- بابایی خوشگل شد؟ یاسی بهم لاک نداد دعوام کرد ولی عمه عاطی...
سرفه های یسنا بلند می شود و نامدار با قدم هایی بلند سمت دخترکش می دود.
لاک!
دخترکش آسم داشت...
با غیظ لاک را گرفته و فریادش برای عاطفه بلند می شود
- تو غلط کردی بهش لاک دادی نمی دونی حالش بد میشه!
جان؟ جانم بابایی خوبی؟
عطیه خواهر بزرگ ترشان تند تند لاک ها را پاک می کند و لب می زند
- اینو از کجا پیدا کرد آخه؟ صبحی یاس بیچاره وسط اون همه کار از دستش گرفت قایم کرده... وروجک از صبح دنبالش بودا...
او میگفت و نامدار مات شدهبود
بیخودی داد زده بود سر یاس...
با آرام شدن یسنا باز هم به در بسته اتاق نگاه می کند.
مطمئن بود یاس پیدایش میشود در این چند سال دخترک قهر نکرده بود اما...
- نامدار مادر؟ دست خانومت درد نکنه... ماشالله ماشالله چه تدارکی دیده...
حرف خاتون تمام نشده عطیه از آن سمت گردن می کشد و پچ می زند
- داداش؟ تو چی خریدی برای یاس؟
اون واست ساعت خریده...
متعجب یسنا را در آغوشش می فشارد.
- کادو واسه چی؟
چشمان عطیه درشت میشود
وا نامدار! سومین سالگرد عروسیتونه دیگه...
یاسی خودش کیک درست کرده میگفت تو کیک بیرون نمیخوری.
چیزی در دل نامدار خالی میشود.
سومین سالگرد عروسی شان بود!
نگاهش در پی یاس می چرخد.
همان نیم ساعت پیش که در اتاق رهایش کرده بود دیگر بیرون نیامده بود.
یعنی قهر کرده بود؟
با قدم های محکم به سمت اتاق می رود و نمی داند چرا انگار نفسش بالا نمی آمد.
- یاس؟
قبل از رسیدن به اتاق صدایش می زد و انتظار داشت دخترک با همان لبخند شیرینش جانم تحویلش دهد اما سکوت...
با هل دادن در اتاق یسنا از روی تخت پایین می پرد
- یاس؟
برای بار دوم صدا زده و نگاهش مات جعبه ی قرص ها مانده بود که یسنا به پایش می چسبد
- بابایی... مامان یاسی گفت خیلی خسته ست می خواد لالا کنه...
https://t.me/+tjnqijQICItjNWFk
https://t.me/+tjnqijQICItjNWFk
https://t.me/+tjnqijQICItjNWFk
1 23300
Repost from N/a
قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت
با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد:
-پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات
-مامان چی میگی؟
-اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه
پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا
بغض کرده و ناراحت لب زدم:
-برم با آدمی که زنبازی میکنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟!
مامانم کوبید تو صورتش:
-زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده
از جام پاشدم و جیغ زدم:
- مامان بهم خیانت میکنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده
بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا
وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض میشد اسم من میشد هرزه خراب و جرمم میشد خیانت و سنگسار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟
چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان
سری تکون دادم که تند ادامه داد:
- آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان
دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم:
- مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟
مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم.
سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد:
-چیکار میکنی روانی؟!
به گریه افتادم:
-تو چیکار داری میکنی عوضی آشغال؟!
جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟
قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید:
-خیلی پستی
امیر رو به مادرم کرد:
-حاج خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم
مادرم اسم که طلاق میومد رنگ میباخت:
-طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید
امیر روبه من نیشخندی زد و گفت:
-این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغهای من... هم قانونی هم شرعی
میتونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمیتونیم که طلاق
به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد:
-خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه
حالم ازین شرع بهم میخورد و سرم گیج میرفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای
نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت:
-مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟
به دروغ لب زدم:
-تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد
سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم:
-من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه
نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین!
از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار میکردم...
برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم...
با چشمای بسته و هق هق میدویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم...
درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی...
و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم!
- خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟
و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود...
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
👍 1
47600
Repost from N/a
.
_فکر نمیکردم با دو تا دوست دارم تو بغلم ولو شی…
دخترک باشنیدن حرفش خنده روی لبش می ماسد…
کیاشا همچنان ادامه میدهد:
_یهجوری ولو شی که پردهتم بزنم…حالا چه جوابی واسه حاج بابا و اون داداش دوران حرومزادهت داری؟
از نگاه خصمانه ی مرد چشم می دزدد…از او می ترسد…کیاشا هیچوقت اینطور با او صحبت نکرده بود ولی حالا که دخترانگیش را به او داده….
_چی میگی کیا؟!چرا اینجوری حرف میزنی؟
لب دخترک را به کام میکشد و رویش خیمه میزند:
_داداشم….اینجوری زنشو زیر داداشت دیده بود که خون جلو چشماشو گرفته بوده؟
آ.لت تناسلیش را درون دخترک میکند و ضربه های پر حرصی میزند:
_یا اینجوری وقتی که داشته میکرده رسیده بالاسرشون؟!…
روژان با گریه دست روی پاهایش می گذارد که کیاشا صورتش را چنگ میزند:
_فقط یه چیز روژان….اگه داداش تو بی ناموسی کرده و زن داداش من هرزگی…حقش این بود که کیانوشو بُکُشن بندازن گوشه ی قبرستون…بعد خودشون راست راست بگردن؟…
سیلی به صورت دخترک میزند:
_من نمیذارم….نمیذارم کمر اون دوران حرومزادهتون صاف شه…انقد از امروزمون فیلم دارم که واسه بی آبرویتون تو کل دنیا بس باشه….
از روی بدنش کنار میرود:
_گورتو گم کن دیگه نمیخوام ببینمت….طعمه ی خوبی بودی…یه غزال دست نیافتنی…ولی شکار شدی روژان خانوم…
چندین ماه بود که منتظر امروز بود….بارها این جملات را در ذهنش حلاجی کرده بود و در تصورش با نیشخند و حرص به روژان گفته بود…ولی امروز جز با ناراحتی حرفی نزده بود…
دخترک با چشمان خیس از اشک لباس پوشید و بیرون زد…
کیاشا اما سیگار می کشید و میان حلقه های دودش،رفتن روژان را تماشا میکند…
دروغ نبود اگر که میگفت با هر قدمش…قلبش تیری میکشید …دلبسته ی دخترک شده بود اما نباید میشد…
او …خواهر دوران بود…خواهر قاتل برادرش…
پارت یک تا پنج رمانه
باور نمیکنی؟!ببین اگه نبود لفت بده…
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
👍 1
1 44910
Repost from N/a
جیغ و نالههای نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود.
_ آییی… آییی درد داره…
_ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو میبندم. دیگه تموم میشه.
پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند!
این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف میزد و دخترکوچولو را دلداریاش میداد که درد نکشد؟!
ناریه خطاب به بیبی گفت:
_ دیدید گفتم اینجا خبراییه بیبی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بیحیایی، آقا رو از راه به در میکنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش!
بیبی رنگ به رو نداشت.
چه خبر شده بود؟
یعنی واقعا امیرپارسا، نوهی خلفِ علیشاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمهی وزه و پرشورش وقت میگذراند؟
همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچکس به حسابش نمیآورد؟؟
به گونهی خود کوبید:
_ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو میخوره…؟؟
_ دل که این چیزا حالیش نمیشه بیبی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… مرد سی ساله یه خواستههاییام داره. من که میگم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمیمونه. حتی زنش!
اگر یزدانخان میفهمید پوست پناه را میکَند.
اگر هلن بانو میفهمید سکته میکرد!
امیر اینبار جدی شده بود.
که غرید:
_ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیشتر خون میآد.
_ آیییی درد داره… آیییی نمیخوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ توبرو بیرون!
پیرزن به گونهی خود کوبید!
عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که میتوانست با امیرپارسا اینطور صحبت کند!
_ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون!
صدای ملوس پناه را شنید که نفسزنان میگفت:
_ من دیگه نمیتونم! دیگه نمیخوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره!
همان لحظه صدای قدمهای محکم یزدان و پشت سرش هلنبانو آمد. بیبی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز میکرد:
_ شوهر من اینجا داره چیکار میکنه؟؟
یزدان یکدفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنهی مقابل، همه خشکشان زد.
امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمیاش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید.
خون روی زمین ریخته بود.
_ شماها… شما…
امیرپارسا کتشلوار تن داشت.
عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانهاش را با یک اخم کوچکِ خود میلرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبهی عقدش خوانده شود!
اخمآلود پرسید:
_ چه خبر شده همه ریختید اینجا؟
عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است…
یزدان میدانست دلِ پسرش از مدتها پیش گیر این دختر است.
ولی پناه لایق شازدهی او نبود!
یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بیکس کجا….
عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد!
بیبی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش میکرد دست باندپیچی شدهی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد.
پناه حالا بغض داشت.
امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربهی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت…
نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او ماند…
بوی تن دخترک زیر شامهاش بود…
پناه موبایلش را درآورد.
با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت:
_ تصمیممو گرفتم… میخوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم میمیرم… کمکم میکنی؟
_ کجا؟؟
صدای امیر باعث شد از جا بپرد…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو گرگومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمیخواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمیخواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست میشدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم…
سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همهچی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخمخوردهی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خالهی خودشم بهش رحم نمیکردن نبودم!
ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمیتونستم فراموشش کنم. میگفتن زنشو ترک کرده. میگفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته.
ولی من میخواستم انتقام بگیرم! میخواستم اون عمارت و آدماشو به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
55620