cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رهایی

اینجا یک عاشقانه یِ آرام است روزانه ۳ پارت به قلم زینب

Больше
Рекламные посты
1 168
Подписчики
-2424 часа
-107 дней
-2830 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ نزدیک مثل نفس پارت#۷ چرخیدم عقب دختر بیچاره از ترس درحال سکته بود صبح با چه خیالی راهی مدرسه شده بود ولی الان در چه حالی بود محکم چشمام رو باز وبسته کردم بازوهاش و توی دستم گرفتم وآب دهنم و قورت دادم زیادی بچه بود توی بغلم گم میشد مطمئنا تحملشون ونداشت و زیر دست وپاشون جون میداد خم شدم روی صورتش وآهسته گفتم:میدونی میخوام چیکار کنم،مجبورم اگه قبول نکنم میریزن سرت یا باید من وتحمل کنی یا اونارو... هقی زد وبا لکنت گفت:تو...تورو...خدا...آقا.... -هیس...نترس،فقط یه لحظه است...بخدا چاره ای ندارم...می‌بینی که،میخوای دست اونا بیفتی؟ با ترس دستم وچنگ زد:نه...نه...تورو قرآن...نه... -باشه..باشه..آروم باش چشمات وببند ونفس عمیق بکش،فقط یه لحظه است -نمیخوام...من میخوام برم...مامانم ومیخوام... هق هقش بلندتر شد -چاره ای ندارم،اگه نزاری من ....بزار....لعنتی....نمیتونم جلوشون وبگیرم...نمیتونم بزارم بلایی سرت بیارن...میفهمی چی میگم؟ -میخوام برم خونمون صدای شاهین بلند شد:خسته مون کردی بابا،اگه عرضه اش ونداری بکش کنار بینم بزار کارمون وبکنیم نفسم رو محکم بیرون دادم واز لابه لای دندونام غریدم:خفه شو اینبار خسرو گفت:اجباری نیست پسر جون،اگه نمیخوای بچه ها کار وتموم کنن،من عجله دارم توی چشمای اشکیش نگاه کردم،چیزی تا غش کردنش نمونده بود -میبینی که چاره ای ندارم،میزاری یا نه؟؟؟اگه انجامش ندم اونا میان چشماش رو بست وسرش رو به نشونه ی باشه بالا پایین کرد انگار فهمیده بود چاره ی دیگه ای نداره قطره های درشت اشک از لابه لای چشماش شره کرده بود لعنت به من لعنت به خسرو... برای اولین بار حالم از خودم به هم می‌خورد طوری جلوش موندم که بقیه دیدی بهش نداشته باشن شاهین:زودباش بچه جون ما وقت زیادی نداریم -خیلی خوب...اَه دکمه ی لباسم رو باز کردم صدای زیپ شلوارم که به گوشش خورد دوباره با صدای بلند شروع به گریه کرد باید زودتر تمومش میکردم هر دومون عذاب می‌کشیدیم روی زمین درازش کردم وخودم بین پاهاش موندم دست چپم رو تکیه گاه کردم تا روی بدنش نیفتم دست دیگه ام رویک طرف صورتش گذاشتم وروی صورتش خم شدم لب زدم،ببخش...ببخش....ببخش عزیزم....بخدا چاره ی دیگه ای ندارم...چشمات وببند...قول میدم زود تموم شه... گرمای بدنش حالم و زیر ورو کرد آنقدر نزدیک بودم که بوی تنش توی مشامم پیچیده شد گرمای نفسهاش که به صورتم خورد،ناخودآگاه چشمام روی هم افتاد یک آن انگار همه چیز فراموشم شود و فقط گرمای تنش رو میخواستم کمی خم شدم وروی بدنش افتادم اما نه آنقدر که وزنم اذیتش کنه صدای جیغش...چنگ شدن سینه ام با دستش....جمع شدن تنش از درد....هق هق گریه اش ،نفسم رو بند اورد چشمام رو که باز کردم اواین چیزی که دیدم لبهاش بود که از شدت درد گاز گرفته بود وکمی خون اومده بود سفیدی لبهاش و قرمزی خون.... آخ... کاش گردن خسرو توی دستام بود چشماش وباز کرد نفسش رو حبس کرده بود وی صدا هق میزد هنوز با دستش لباسم رو روی سینه چنگ زده بود نگاهش که کردم چشماش رو که دیدم،دلم لرزید نفسم حبس شد از دیدن لبای لرزونش سریع عقب کشیدم که آخی از درد کشید -آخ....مامان... آخش باز هم دلم رو لرزوند رمق نداشت انگار کمک کردم تا بشینه
Показать все...
3
❤❤❤ ❤️❤️ ❤️ نزدیک مثل نفس پارت#۱۰ به محض نشستن یوسف جعبه دستمال کاغذی رو روی پام گذاشت -یکم صورتت و تمیز کن هر کی اینجوری ببینمت از ترس پس می افته چند تا دستمال بیرون کشیدم آفتاب گیر روپایین دادم و توی آینه نگاهی به صورتم انداختم. راست می‌گفت داغون بودم.همه جای صورتم خونی بود یوسف:مجبورم ببرمت اداره دستوره حاجیِ -مشکلی نیست برو،فقط اگه میشه گوشی تو بده تا یه زنگ به مادرم بزنم،حتما تا الان خیلی نگران شده همونطور که گوشی و جلوم می‌گرفت گفت:خبر دارم حاجی خودش نزدیکای ظهر زنگ زده بود به مادرت و گفته بود که رفتی ماموریت. میخواست تا پیدا بشی خانواده ات نگران نشن شماره مادرم رو گرفتم بهش گفتم توی ماموریتم وممکن چند روزی طول بکشه خیالش و از سلامتیم که راحت کردم گوشی رو روی داشبورد گذاشتم سوالی که چند ساعت توی ذهنم بود رو پرسیدم -چطوری پیدامون کردین؟ -ما پیداتون نکردیم -یعنی چی؟ -نزدیکای ظهر یکی زنگ زد و آدرس سوله ای که توش بودین و داد و گفت که شما اونجایین.ما هم سریع حرکت کردیم،راستش خیلی امیدی به زنده بودنت نداشتیم.مخصوصا سرهنگ،حالش انقدر بد بود که گفتیم الان خدایی نکرده سکته میکنه -دخترش... -از قرار معلوم صبح تو راه مدرسه دزدیدنش،راننده اش و بیهوش پیدا کرده بودن.به جز سرهنگ کسی از خانواده اش خبر نداره -چطور؟مادرش چی؟ -انگاری امروز قرار بوده ببرنشون اردو تا غروب.حاجی هم گفت فعلا چیزی به خانمش نگه تا نگران نشن سرم رو تکیه دادم و چشمام رو بستم،بیچاره دختر سرهنگ -توی دست و بالت مسکن نداری؟سرم داره میترکه
Показать все...
7
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ نزدیک مثل نفس پارت#۸ دستام رو دور تنش حلقه کردم و آهسته روی زمین نشوندمش طوری جلوش موندم بودم که بقیه بهش دید نداشته باشن تیشرتی که تنش بود از یقه پاره شده بود وکمی از گردنش وپایین تر معلوم بود سریع مانتوش که گوشه ی اتاق افتاده بود رو برداشتم و روی بدنش کشیدم همون موقع صدای قفل شدن در اتاق به گوشم خورد بلند شدم وبه طرف در دویدم چند بار دستگیره رو بالا پایین کردم اما قفل شده بود رفته بودن هرچقدر داد وفریاد کردم خبری نشد انگار کارشون با ما تموم شده بود فقط میخواستن مطمئن بشن من کار وتموم میکنم یا نه برگشتم ولباسهاش که هر کدوم یه طرف افتاده بودن رو برداشتم و تنش کردم بی حال بود...رمق نداشت...لباش سفید شده بود وصورتش با گچ دیوار فرقی نداشت ترسیدم از حال بره کمک کردم دراز بکشه -خوبی؟ انگار توی این دنیا نبود ساکت به گوشه ای زل زده بود وپلک هم نمیزد حتی گریه هم نمی‌کرد رسيدم سکته کرده باشه صورتش رو سمت خودم برگردوندم وتکونی به بدنش دادم -یه چیزی بگو...حالت خوبه... دستم وپس زد وجنین وار خودش رو گوشه ی دیوار جمع کرد خوب همین که زنده بود کافی بود لباسم ومرتب کردم وگوشه ی از اتاق نشستم انگار باید چیزی میگفتم دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدم -امیدوارم درک کرده باشی که جفتمون چاره ی دیگه ای نداشتیم،اگه من تمومش نمیکردم حالا حالاها زیر دست وپای نوچه های عوضیش بودی... صداهای بیرون کم وکمتر میشد انگار فقط اومده بودن همین بلا رو سر دختره بیچاره بیارن وبعد برن خونی که روی موکت کهنه رو رنگی کرده بود روانم و به هم می‌ریخت حالا که همه جا آروم وبی سرو صدا شده بود فکر سرهنگ یک لحظه نمیذاشت راحت باشم عذاب وجدان دست از سرم بر نمیداشت،چی باید جوابش رو میدادم،چطور باید براش توضیح میدادم من احمق چیکار کرده بودم کاش میمردم. نگاهی سمتش انداختم هنوز جنین وار دراز کشیده بود وشونه هاش از گریه میلرزید کمی خودم رو جلو کشیدم -هی...خوبی؟ هق بلندی زد -عالیم...مگه نمیبینی؟ -چاره ای نداشتم آروم گفتم نمیدونم شنید یا نه.هق هق گریه اش که بلند شد چرخیدم و پشت بهش دراز کشیدم دیدنش باعث می‌شد از خودم و مرد بودنم بیزار باشم کاش میفهمیدم هدف خسرو از این کارش چی بود از همون ۵سال پیش که پدرم فوت شده بود سرهنگ مثل پدر پشتم ایستاد وهوام رو داشت،آنقدر که هیچوقت کمبود پدر رو حس نکردم.چطور تو چشمهای خودش وخانومش نگاه میکردم منی که عرضه ی هیچ کاری نداشتم ۶ماه پیش که بهم پیشنهاد داد توی باند خسرو نفوذی باشم بدون هیچ مکثی قبول کردم،فکر میکردم اینبار هم مثل دفعات قبل آسونه.خسرو یکی از خورده پاهای ساخت وپخش مواد مخدر بود،اصلا فکرش رو هم نمیکردم آنقدر زود شناسایی بشم وگند بزنم به ماموریت نفسم رو محکم بیرون دادم. نمیدونم چند ساعت گذشته بود اما تمام مدت صدای گریه اش قطع نمیشد دل اینکه به طرفش برم یا حالش رو بپرسم هم نداشتم دلم یه غذای خوب وخواب راحت میخواست،یک قرص مسکن و یکم آرامش همزمان هر دو برگشتیم وبه سرعت نشستیم انگار بمب ترکونده بودن،صداهای زیاد وبلندی میومد که از بینشون صدای یوسف و جلیل رو تشخیص دادم با خوشحالی بلندشدم همون موقع در اتاق رو شکوندن و بچه ها اسلحه به دست وارد شدن از خوشحالی محکم یوسف وبغل کردم وبوسیدم -خبر مرگت چرا انقدر لفتش دادین؟ -بیشعور جای تشکرته اینکه چقدر طول کشید تا بچه ها همه جا رو بگردن وبعد مارو به بیمارستان برسونن رو اصلا یادم نیست،استرس واضطراب روبه رو شدن با سرهنگ امانم رو بریده بود.دختر سرهنگ هم حال خوبی نداشت،استرس ترس ودردی که این چند ساعت کشیده بود یک طرف،از حالا به بعدِ قضیه،روبرویی با پدرش هم یک طرف،آنقدر که نتونست دوام بیاره و قبل سوار شدن تو ماشین از حال رفت پشت سرش بودم با فاصله کمی.قبل از افتادنش خیز برداشتم و دستم و دور شونه هاش حلقه کردم و روی صندلی عقب درازش کردم.راننده که حالش ودید سریع حرکت کرد سمت بیمارستان یوسف بود که پرسید:چش شد؟چیکارش کردن -هیچی حتما از ترس از حال رفت،یکم کتکش زدن،همین نمیخواستم کسی بویی از قضیه ببره،نمیخواستم حتی یه نفر پشت حاجی و خانواده اش مزخرف بگه .کاش کاری از دستم بر می اومد تا براش انجام بدم مطمئنا اون هم از عکس العمل پدرش می ترسید.
Показать все...
3
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ نزدیک مثل نفس پارت#۹ کار معاینه ام تمام شده بودو توی راهرو بیمارستان نشسته بودم ،از قرار معلوم سرهنگ هم توی راه بود وچند دقیقه دیگه میرسید.هنوز خبری از مامان وجلوه نگرفته بودم.باید اول کارم اینجا تموم میشد بعد با خیال راحت میرفتم خونه،باید خبری هم از خسرو کثافت میگرفتم. یوسف و بهروز وسرهنگ جلیلی رو دیدم که به سمتم می اومد،قلبم انگار با دیدنش سقوط کرد،محکم نفسم رو بیرون دادم ایستادم ومنتظر بودم برسن،یوسف دائم درحال توضیح بود،معلوم بود در حال گزارش کارهاست.جلوم ایستادن احترام نظامی گذاشتم و صاف ایستادم وسلام کردم -راحت باش،خوبی،زخمی نشدی -خوبم قربان،خیر مشکلی ندارم -خوب خوبه بشین استراحت کن.کارمون تموم شد باهم میریم به طرف یوسف برگشت و پرسید:دخترم کجاست؟ -قربان توی اتاق کناری هستن،دکتر داره معاینه شون میکنه،فکر نمی‌کنم مشکل جدی داشته باشن احتمالا کارشون تموم شده باشه -باشه شما برین تو ماشین بشینین،کارم تموم شد میام -چشم قربان یوسف وبهزاد که چرخیدن ورفتن به خودم جرأت دادم وگفتم:ببخشید قربان میشه یه لحظه... -همراه خانم جلیلی کیه؟؟ -چند لحظه صبر کن الان برمیگردم به طرف پرستار رفت.چشمام رو بستم، نمیدونم چرا انقدر خودم رو باخته بودم ،همیشه سعی کرده بودم براش یکی از بهترین نیروهاش باشم حالا اما خجالت میکشیدم توی چشماش نگاه کنم. نگاهش کردم که چطور با هر حرف پرستار کمرش خم تر میشد تا جایی که مجبور شد به دیوار تکیه کنه.پرستار که رفت جرأت کردم وسمتش رفتم،صورتش ولبهاش کبودشده بود،دستش روی قلبش چنگ شده بود معلوم بود که درد داره. از حال وروزش معلوم بود که همه چیز وفهمیده به زحمت بلند شد ونگاهم کرد باشرمندگی سرم رو پایین انداختم -میدونم هرچی بگم،هر چی بهونه بیارم کارم وتوجیه نمیکنه،اما به همون خدایی که میپرستم،به جون مادرم قسم مجبور بودم،چاره ی دیگه ای نداشتم،از خودش بپرسید براتون میگه،اگه من ای..... -کار تو بوده؟؟ -چاره ی دی...... -پرسیدم کار توبوده؟؟؟ صورتش هر لحظه کبودتر میشد ،میترسیدم سکته کنه جون کندم اما گفتم از خجالت روبه مرگ بودم اما گفتم -آره هنوز حرفم کامل زده نشده بود که اولین مشت روی دهنم زده شد،دومی سومی وچهارمی.... نه دفاع کردم نه حتی آخ گفتم...انتظار خیلی بیشتر از اینها داشتم نمیدونم ضربه چندم بود نمیدونم چند دقیقه شد،فقط دائم فحش هایی که می‌گفت توی ذهنم رژه میرفتن من نه نامرد بودم نه بی ناموس، نه حرومزاده بودم نه لجن فقط دلم برای بچگی دخترش سوخته بود .دلم برای آبرو وحیثیتش سوخته بود،حق داشت،بیشتر هم حق داشت ومن نه دفاع کردم نه سرم رو بلند کردم بچه ها هراسون خودشون روبه ما رسوندن و دوتایی حاجی رو گرفتن ودرحال آروم کردنش بودن،من اما همون طور ساکت سر جام ایستاده بودم وفقط خون گوشه لبم رو با کف دست پاک کردم حق داشت خیلی بیشتر از اینها حق داشت -چی شده قربان؟؟؟ این رو یوسفی پرسیده بود که با تعجب نگاهمون می‌کرد -این آشغال واز جلو چشمم دور کنید،ببریدش بازداشتگاه تا نگفتم همون جا بمونه -آخه..... -خفه شو... همین الان بازداشت بشه،ببرش باز داشتگاه تا ندادم پدرتون ودربیارن داد میزد کسی که هرگز صدای بلندش رو نشنیده بودن داد میزد ومن و آشغال میدونست -خدا لعنتت کنه....خدا لعنتت کنه من مثل چشمام دوست داشتم،از چشمم افتادی نمک به حروم -تو رو قرآن نگین حاجی....بزارین توضیح بدم...بزارین بگم چی شده...شما از پدر برام عزیز ترین....فقط بزارین... -گمشو از جلو چشام ..گمشو تا خودم نکشتمت نمک نشناس -نگین حاجی...لااقل بزارین.... یوسف بود که دستم رو کشید وبا زور به سمت بیرون کشید -بزار حرفم وبزنم -الان عصبانیه خون جلو چشمش وگرفته نمیفهمه تو چی میگی،بیا بریم آروم تر که شد حرفت وبزن....اصلا چی گفتی که انقدر برزخی شده؟؟؟؟
Показать все...
3
Repost from N/a
Показать все...
Repost from N/a
00:05
Видео недоступно
من آرسامم... پسر کوچیک خانواده‌ی زند که بعد فوت داداشم مجبور شدم بیوه برادرم رو به عقد خودم در بیارم با وجود اینکه عاشق یکی دیگه بودم! اما سرتقی و جذابیت اون دختر باعث شد خیلی زود وا بدم و عاشقش بشممم🔥 https://t.me/+RkruFd5dNShhY2Y0 https://t.me/+RkruFd5dNShhY2Y0 صب بپاک
Показать все...
4.41 KB
Repost from N/a
زوجای ح.شری اینجا براتون مثل یه اتاق فانتزی خواهد بود :))) 😀💕 شبای زفافتونو به چنل ما بسپرید😁😀 https://t.me/+wV___XWCUL1kMDlk
Показать все...
Repost from N/a
نود های کاپلارو اینجا میذاریم براتون💋 هرشب جمعه فیلمای مثبت 18سال میذاریم حال کنید 🍷 https://t.me/+wV___XWCUL1kMDlk
Показать все...
Repost from N/a
Показать все...
Repost from N/a
Показать все...