cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

ریــــــسمان

نویسنده: صبا ترک

Больше
Рекламные посты
53 298
Подписчики
-9024 часа
-6947 дней
+63930 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

00:15
Видео недоступно
💍انگشتر های موکل دار 🖤جادو سیاه تضمینی 🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل 🤰بارداری و پایان نازایی 9sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
Показать все...
Фото недоступно
🔴غیررسمی/ جواد نکونام اخراج شد؟! درپی کسب نتایج ضعیف استقلال در هفته های پایانی شنیده ها حاکی است از ادامه خبر https://t.me/+vYgVt4H3SKsxOTk0
Показать все...
00:13
Видео недоступно
❌ از این مدل پرده ها نخر ...          چون عاشقشون میشی 🤩 خرید پرده آماده با ۲۹۹ تومان !!! 🔻 تخفیف ویژه فقط تا جمعه 🔻 راهنمایی و مشاوره تخصصی ست کردن رنگ ها با تم خونتون 👌 https://t.me/pardee_azin https://t.me/pardee_azin 📍 خرید حضوری و آنلاین h
Показать все...
Repost from Namava | نماوا
00:18
Видео недоступно
⌛️آغاز شمارش معکوس تا اجرای «آرمان گرشاسبی» در «کنسرتینو» 🎙️ تنها یک روز دیگه تا پخش اولین قسمت «کنسرتینو» به میزبانی «علیرضا عصار» باقی مونده. چهارشنبه ۹ خرداد به‌صورت اختصاصی در نماوا 💙 🔷 در صورت وارد کردن کد مشارکت concertino1 در قسمت کد تخفیف، بخشی از هزینه اشتراک نماوا، صرف کمک به خیریه «بچه‌های آسمان» خواهد شد. @namava_ir #کنسرتینو
Показать все...
ددد
Показать все...
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ... انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ... حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم _پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون ! داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟! _مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟ _نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه .... پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟! صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد _هنوز تو سرویسه ؟! مهبد گفت : _صدایی که ازش نمیاد _دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته .... چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد _یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ... بعد رو به غزل غرید : _با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد : _اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ... 🌺🌺🌺 طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱... یعنی  می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀 https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk 🍃🍃🍃 👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
Показать все...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)

لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم

https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk

نصفه شبی ویار بوی تنِ برادرشوهرم افتاده بود به جونم و نمیذاشت بخوابم. داشتم دیوونه می‌شدم. بچه ام توی شکمم بیقراری می‌کرد. هوس بو کشیدن عطر تنِ اونی که فقط باهاش همخونه بودم، داشت اشکمو درمی‌آورد. دیگه نميدونستم چیکار کنم. دستمو رو شکمم گذاشته بودم و تو اتاق خودم قدم رو میرفتم و ناله می‌کردم. -خدایا چیکار کنم؟ آخه این چه ویاریه؟ اون که بابات نیست دخترم. چرا باید بوی تن احتشام ویار من باشه؟ منی که حالا جز این مرد هیچکسی رو نداشتم و مجبور شده بودم تو خونه ش زندگی کنم. کم سن و سال بودم. به خاطر اینکه مجبور نشم با یه پیرمرد هفتاد ساله ازدواج کنم از خونه فرار کرده بودم. اما وقتی حامله شدم، شوهرم مُرد و من پناه آوردم به داداشش! مرد سرد و بی احساسی که نگهم داشته بود تا بچه به دنیا بیاد و ازم بگیره و منو بندازه بیرون! فقط به این شرط قبول کرده بود تو خونه ش زندگی کنم! داشتم از ویار دیوونه می‌شدم. یواشکی وارد اتاق خوابش شدم. تاریک بود. فقط یکم بو میکشیدم و آروم میشدم و برمیگشتم. نمی‌فهمید! آروم آروم به تختش نزدیک شدم. دیگه نميتونستم تاب بیارم. خم شدم روش. احتشام طاق باز خوابیده بود. فقط یه شو.رت مردونه تنش بود. یعنی لخت میخوابید؟ عضله هاش حتی تو تاریکی هم تو چشم میزد و وسوسه کننده بود. خدایا چه مرگم شده بود؟ با احتیاط روش خم شدم. میخواستم سرمو بکنم زیر گردنش و فقط عمیق بو بکشم. هنوز بو نکشیده بودم که چشماش یهو باز شد و مچ دستمو گرفت. از ترس یه متر پرسدم و جیغ زدم. اونم ترسید و صاف نشست و محکم گرفتم. تقریبا پرت شدم تو بغلش!! وای خدا! هول کرده بودم‌. یه نگاه اخمالودی بهم کرد. -نصفه شبی اینجا چیکار میکنی رایحه خانوم؟! از خجالت نميدونستم چی بگم. سفت منو تو بغلش نگه داشت و با اخم گفت: -چیه؟ جاییت درد میکنه؟ چیزی لازم داری؟ با خجالت و بغض سعی کردم عقب بکشم. -من... ن..نه... فقط... روم نمیشد بگم. نذاشت تکون بخورم. چه نگاه خیره ای داشت. -فقط چی؟ دیگه تحمل نکردم و با خجالت گفتم: -من... ویار کردم... با تعجب نگام کرد. -نصفه شبی؟ چه ویاری خانوم کوچولو؟ داغ کردم از حانوم کوچولو گفتنش. خب من دربرابر خیلی جوجه بودم. ازم دوازده سال بزرگتر بود. -ویارِ... راستش ویار تن شما رو کردم... از تعجب خشکش زد. داشتم از خجالت آب میشدم‌ خدایا این بچه آبرو واسه من نذاشت! دستش رو کمرم سفت شد. نگاهش یه جوری بود. به خدا اونم بهم حس داشت!! -چرا باید ویار تن منو بکنی؟ سرمو از خجالت پایین انداختم. -نمی‌دونم... برادرزاده تون... دلش میخواد. لبخند داغی زد و نگاهش به شکمم رسید. -قربون برادرزاده م برم که هوش و زکاوتش به خودم رفته! با نفهمی نگاهش کردم. -یعنی...چی اقا احتشام؟! با احتیاط دراز کشید و منم مجبور کرد روش دراز بکشم. -هیچی... هرچقدر دلت میخواد بو کن آروم شی. نمیدونم چرا انقدر بدنم داشت داغ میشد. منی که فقط میخواستم قایمکی بو کنم و برم، فقط یه لباس خواب حریر پوشیده بودم و حالا تو بغل احتشام دراز کشیده بودم!! -آخه...اینطوری..‌ منو برگردوند و خوابوند رو تخت. بعد خودش روم خیمه‌ زد. -اینطوری خوبه؟ لال شدم. دست احتشام رو شکمم نشست و نوازش کرد و گفت: -دیگه برادر زاده ام هوس چی کرده؟ قلبم داشت میومد تو دهنم. اصلا فکرشم نمی‌کردم اونم بهم کشش داشته باشه! همیشه ازش سردی و دوری و بداخلاقی دیده بودم!! -من فقط بو میکنم میرم! رو به صورتم بود.‌به لبام نگاه کرد و هوس از نگاهش میبارید. -باشه خانوم کوچولو... آب دهنمو قورت دادم. طاقت نیاوردم. خودمو بالا کشیدم. بینیمو به زیر گلوش چسبوندم و نفس عمیق کشیدم. خدایا این چه کششی بود؟ با عطر تنش داشتم دیوونه میشدم‌. دلم میخواست تو وجودش حل بشم! بیشتر خودمو چسبوندم بهش که احتشام دیگه طاقت نیاورد و لبامو شکار کرد! نفسم رفت! دست احتشام روی سی.نه م نشست و با نفس نفس گفت: -بگو که برادرزاده م دلش میخواد من باباش باشم! بی اراده ناله ی ریزی کردم. اون خم شد و دامن پیراهن حریرمو بالا داد. از زیر شکمم شروع به بوسیدن کرد تا لباش رسید به س.ینمو با هوس گفت: -بگو که خودتم میخوای رایحه. اشکم راومد و با نفس نفس گفتم: -آقا.. من فکر میکردم... نذاشت حرفمو بزنم‌. دستشو رسوند به اون پایین که از داغی داشت نبض میزد. بعد گفت: -دارم ویوونه میشم دیگه طاقت ندارم. الان چند ماهه که میخوامت. بعد لباس زیر توریم رو پایین کشید و پاهامو باز کرد. با هوس گفت: -انگار باید مستقیم با برادرزادم ملاقات کنم! داشتم پس میفتادم. با وارد شدن جیغم به هوا رفت که.... قسمت واقعی رمان که در آینده خواهیم داشت😍😍 https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk
Показать все...
چه غلطی کردی اینجا؟! باید به پای بچه 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟ لالی...عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد قول داده بود تنهایش نذارد این حال دست خودش نبود _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا... چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
Показать все...
مرواریـღـد

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag