هامیـــــــن
❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین
Больше43 190
Подписчики
+13724 часа
-1407 дней
+3 79430 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from هامیـــــــن
00:16
Видео недоступно
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا ⁹r
100
Repost from N/a
«پماد ضد درد نوک سینه بخر لطفاً حاجی»
پیام را با خجالت نوشت و فرستاد.
سه روز از زایمانش میگذشت و بچه شیر میداد.
« داریم اصلاً همچین چیزی؟»
« آره داریم. مخصوص زنای شیرده هست.
به متصدی داروخونه بگید، خودشون میدونن»
مکالمه خجالت آوری بود اما چارهای نداشت.
هنوز از بعد زایمان خونریزی داشت و دست تنها بود.
فقط خودش بود و حاجیاش...
خودش که یتیم بود و مادری نداشت که کنارش باشد و یادش بدهد چهطور بچه داری کند و خانوادهی حاجی هم سایهاش را با تیر میزدند...
« چرا بهم نگفتی سینههات درد میکنن؟»
چون خجالت میکشید.
آنها که شبیه بقیه زن و شوهرها نبودند...
جوابی به این پیام نداد و صدای گریه پسرکش که درآمد، بلندش کرد.
_ جانم... گرسنته؟
لباسش را بالا داد و نوک سینهاش که زخم شده بود، در دهان نوزاد گذاشت.
صورتش از درد، در هم شد.
_ بخور عزیزم...
با هر مکی که میزد، درد پروا بیشتر میشد.
نمیدانست چه کند. سینههایش پر از شیر بودند اما نمیتوانست با درد به پسرش شیر بدهد و نوزاد دائم گرسنه بود...
مدتی بعد صدای حاجی آمد
_ یاالله...
خودش را سریع مرتب کرد و بچه را به گهواره برگرداند.
کیسان، کیسهای مقابلش گرفت.
_ چیز دیگه ای لازم نداشتی؟
_ نه ممنون...
پماد را گرفت و منتظر فرصتی بود تا به اتاق برود و آن را استفاده کند.
_ بچه خوابه؟
_ همین الان خوابید حاجی...
کیسان اشاره کرد مقابلش بنشیند.
_ من با خانم دکتر اونجا صحبت کردم پروا. گفت طبیعیه درد داشته باشی.
کمی خیالش راحت شد.
بیتجربه و کم سن و سال بود.
_ راست میگی حاجی؟
کیسان لبخندی زد.
_ چرا هنوز بهم میگی حاجی؟ نا سلامتی شوهرتم من!
با خجالت سرش را پایین انداخت.
_ آخه... چی صدا کنم پس...
خندید و نزدیکش شد.
_ اسممو! بگو کیسان!
وقتی میگی حاجی، انگار غریبهم.
این بچه رو که لک لکا نیوردن پروا خانم! من و تو ساختیمش! یادت که نرفته اون شب...
تقریبا جیغ زد:
_ وای حاجی...
لبش را گزید.
کیسان با خنده در پماد را باز کرد.
_ نه اینطوری نمیشه! باید یه کاری کنم خجالت از سرت بیفته!
دکتر گفت اگه زخم هم بشه، طبیعیه.
ببینم مال تو رو!
دستپاچه چندبار پشت هم پلک زد.
_ بله؟!
_ میخوام برات پماد بزنم.
پیرهنتو در بیار!
از تصورش هم نفسش بند آمد.
_ نمیشه که...
کیسان نیشخندی زد.
ماجراها داشت با این دختر...
آدم آنقدر خجالتی هم نوبر بود!
_ تازه بعدش میخوام کمکت کنم شیرتو بدوشی! دکتر گفت اگه خالیش نکنی، باعث دردت میشه.
پروا خشکش زده بود.
کیسان خودش پیراهن پروا را در آورد و سوتین مخصوص شیردهیاش را باز کرد.
_ یه نوع ماساژ مخصوص باید داد سینهها رو.
روزی دوبار برات انجام میدم که درد نداشته باشی دیگه!
https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
قهقرا
جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بیهیچدردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلبتزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمانهای نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌
100
Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ...
نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد
- بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ...
سخت بود گفتن این حرفها ...
روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ...
از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود ..
تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ...
برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید.
اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود ..
آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند.
- بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ...
برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد
- مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق
اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ...
آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید
- نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی...
نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود...
هامون اما در عین انزجار و خشم بود ...
تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید...
* * *
آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت
چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ...
حالا بعد از چهارسال ...
درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید
با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ...
تماس از ایران بود
در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت
صدای پدرش از پشت خط آمد
- شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ...
این شروع ماجرایی دوباره بود
هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت...
برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند ....
https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0
https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0
https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0
https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0
https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0
https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0
100
Repost from N/a
_این دختره، همون هیکل عروسکیه نیست که فیلم تجاوزش همه جا پخش شده؟!
شالم را جلوتر کشیدم و سعی کردم به مکالمهی آرام، دو مرد فروشنده اهمیت ندهم.
_آره حاجی...خود لعنتیشه....اوف چه بدنی داشت تو فیلم...خوشا به سعادت پارتنرش...گرچه سیب سرخ همیشه اسیر دست شغال میشه.
لعنت به من که امروز بدون ماسک بیرون آمدم...لب گزیدم و بغض در گلویم جا خوش کرد.
_شنیدم خواستگار قبلیش بهش تجاوز کرد و ازش فیلم گرفت...نامزدشم با اینکه عاشقش بود اما پسش داد....دختره رسماً آبروی خانواده خودش و نامزدش رو به بازی گرفت.
شش ماه از آن اتفاق نحس می گذشت و نام من هنوز نقل دهان ها بود.
دلم از این میسوخت، کوهیار با اینکه میدانست هیچ گناهی ندارم، من را با آبروی ریخته شده ام رها کرد...
_عجب...نامزدش کی بود؟؟
_نمیدونم....ولی میگفتن یکی از پسرای ارباب رستم بُندار، خان زادهی قدیمیِ روستای مجاور شهر.
مانتو را از روی رگال برداشتم و لب هایم از بغض لرزیدند...سر پایین انداختم و کارت را روی مانتو گذاشتم:
_اینو حساب کنید لطفا!!
یکی از همان مرد های فروشنده با لحن چندشی گفت:
_به به سلیقتونم که مثل خودتون عالیه...مهمون ما باشید خانم...خرید دیگه ای ندارید؟؟
_نه.
سر چرخاندم تا چشم در چشم این دو مرد نشوم که با دیدن صحنهی مقابلم، قلبم فرو ریخت....کوهیار به همراه دختر جوانی دست در دست هم وارد فروشگاه شدند.
_خانم؟!
آنقدر غرق خیال بودم که صدای مرد فروشنده را نشنیدم.
دختر جوانی که نمی شناختم اش، ذوق زده صحبت می کرد و کوهیار در جوابش با ابروان گره کرده فقط سر تکان می داد.
به سختی از کسی که یک زمانی خدای قلبم بود، نگاه گرفتم و بغض دار گفتم:
_بله!؟
_کارتتون موجودی نداره خانمی.
پوفی کشیدم و کارت دیگری را دادم که نیشخندی زد و گفت:
_مشکلی نداره...میتونیم جور دیگه با هم حساب کنیم....تازه اون موقع ما یه چیزی ام به شما بدهکار می شیم.
ترس به جانم نشست و خدا چرا مرا نمی کُشت؟!
روزها بود که عذاب می کشیدم....خانواده ام، عشقم، همه و همه مرا طرد کردند...به گناهِ بی گناهی.....
_حساب کنید لطفا من عجله دارم.
مرد جوان روی میز خم شد و سر تا پایم را از نظر گذراند:
_ولی ما عجله ای نداریم!! در خدمت تون هستیم حالا....امشب یه باغی هست و....آب شنگولی هست و...صفایی که با وجود شما تکمیل میشه.
عقب گرد کردم بیرون بروم اما صدای کوهیار از پشت سر در گوشم پیچید:
_لطفا خریدای ما رو حساب کنید.
با دلتنگی و بغض به او خیره شدم که نیم نگاهی روانه ام کرد و پوزخندش قلبم را سوزاند.
دستش را دور کمر دختر جوان حائل کرد و اخم آلود سر چرخاند.
فروشنده رو به او گفت:
_اجازه بده جناب...خانما مقدم تر ان...علل خصوص خانمای جیگر...
انزجار سراسر وجودم را فرا گرفت و ظاهرا فروشنده نمیدانست مردی که با او سخن می گفت، نامزد سابق من است.
صدای دم گرفتن های بلند کوهیار در گوشم پیچید و چیزی تا ویران شدنم باقی نمانده بود.
مرد جوان رو به من با لحن آرامتری پچ زد:
_هوم؟؟ در خدمت تون باشیم امشب؟؟ بد قلقی درنیار جیگر...تو که همهی مردم رو با اون فیلم خفنت مستفیض کردی، بزار ما هم از این تن لعنتیت یه فیضی ببری....
جملهی فروشنده با مشت محکم کوهیار که بر دهانش کوبیده شد ناتمام ماند و ناگهان تنم....
https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0
https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0
https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0
https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0
https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0
100
Repost from N/a
-دختر داییم اومده اگه نیای کنار شوهرت بشینی قاپ خان داداشمو زده رفته ها...!
شاخک هایم تیز می شود. همان دختری که حتی شب عروسی مان برای امیر محتشم ادا و اطوار می ریخت؟
-اومده که چی؟ اصلا امیر محتشم این موقع روز خونه چکار می کنه؟
-خانوم بزرگ خبر فرستادن خان تشریف آوردن خونه.
رو به لعیا و ندیمه ام می کنم:
-لعیا تو برو تا من میام حواست باشه به خان نذار اون غربتی بهش نزدیک بشه... ستاره تو کمکم کن لباسمو عوض کنم!
سر و وضعم را مرتب می کنم و بیرون می روم. صدای خنده های مبینا را که می شنوم خونم به جوش می آید. وقتی می رسم و نگاه شوهرم به من می افتد ابرویی بالا می دهم:
-ببخشید که دیر کردم عزیزم. لباسی که دوست داشتی بپوشمو پیدا نمی کردم!
چشمان امیر محتشم باریک می شوند و بعد گوشه شان جمع می شود.
کنارش می نشینم و دستم را روی ران پایش می گذارم.
-عزیزم ایشون همون دخترداییته که گفتی مثه لعیا خواهرم می مونه؟
کم مانده دهان محتشم از تعجب باز شود اما صدای ریز ریز خنده ی لعیا را از دست نمی دهم.
-عزیزم... خیلی خوش اومدی مبینا جون. خواهر شوهرم، خواهر منم حساب می شه.
چنان سرخ شده بود که هر آن منتظر بودم منفجر شود. مادر شوهرم با عصبانیتی که نمی تواند پنهان کند می گوید:
-مبینا خواهر خان نیست. نمی تونه باشه!
مبینا با حرص از جایش بلند می شود و رو به بهار خاتون می گوید:
-عمه جون با اجازه تون من برم دیگه. اصل دیدارتون بود که حاصل شد!
خیلی زود می رود و من حالا که میدان را خالی می بینم نفس راحتی می کشم. امیر محتشم از جا بلند می شود و رو به من می گوید:
-کارت دارم... بلند شو دنبالم بیا خانوم!
سری تکان می دهم و پیش از اینکه دنبالش بروم مادر شوهرم با صدای آرامی پچ پچ می کند:
-سه هفته گذشته عروس... هنوز حامله نیستی؟ عروس معصوم خان همون شب اول عروسیش یه پسر تپل مپل باردار شد!
-از روی حرص دندان می سایم. برفرض که باردار هم باشم. چطور به این زودی نشان می داد؟
-من هنوز یک ماه نیست که عروسی کردم. برای این حرفا زوده خانوم جون!
پوزخندی می زند و بعد انگار که من وجود ندارم، رو به ندیمه اش می گوید:
-همین خواهر بزرگ مبینامون، هزار ماشالاش باشه سه تا پسر زایید واسه شوهرش! همشون پسر زائن!
خون خونم را می خورد. با توپ پر به اتاقمان می روم. امیر با دیدنم مقابلم می ایستد و من با حرص می غرم:
-سه روزه رفتی و نمی گی یه زن تو خونه م تک تنها ول کردم بعد به محض اینکه می فهمی مبینا پسر زا اومده می دوئی میای!
ابروهایش را در هم گره می کند و با نگاهی خشن می غرد:
-سه روزه رفتم چون یک هفته تموم ازم رو گرفتی! الان که منو می بینی جلو بقیه می گی لباس مورد علاقه تو پوشیدم بعد که میایم تو اتاق باز رو ترش می کنی؟ من نمی فهممت خانوم!
بغضم می گیرد و با چشمانی اشک آلود حرص می زنم:
-تو هیچوقت منو نمی فهمی! اصلا الان اینجا چکار می کنی؟ بهت گفتم. آسمون به زمین بیاد من نمی خوام بچه دار شم! الانم تا دیر نشده برو دنبال همون مبینای پسر زا عقدش کن برات پسر تپل مپل دنیا بیاره تا مامانت آروم بگیره!
آخر حرفم که می رسد بغضم می ترکد و اشک هایم جاری می شوند. نوچ کشیده ای می گوید و تا می خواهم دور شوم دستم را می کشد...
-کجا؟ الان چت شده باز؟ من مگه گفتم بچه می خوام از تو؟ یه نگاه به خودت بکن... تو هنوز خودت بچه ای... من تو رو بزرگ کنم واسه هفت پشتم بسه!
از شدت گریه سکسکه می کنم و حرص می زنم:
-من... بچه... نیستم!
لب هایش را جمع می کند و حس می کنم که سعی دارد جلوی خنده اش را گیرد. سرم را به سینه اش می چسباند و غر می زند:
-چکار مبینا دارم من؟ بعدم که تو زدی از بیخ و بن نابودش کردی. هنوز حرصت خالی نشده؟
به سینه اش مشت آرامی می زنم و خودم را بیشتر در آغوشش گلوله می کنم.
-ناراحتی الان؟ برو از دلش دربیار!
حس می کنم سینه اش از خنده دارد می لرزد. دستش را درون موهایم می برد و سرم را به عقب خم می کند تا به چشمانش نگاه کنم.
-آروم باش و به خودت بیا! الان کجام من؟ دارم از دل کی در می آرم؟ هوم؟ چرا انقدر خون به دل من می کنی؟ من چکار اون مبینا فلک زده دارم؟
حرصم در می آید و با گریه هق می زنم:
-اگه اون فلک زده ست پس حتما منم هند جگر خوارم این وسط!
-آره... هند جگر خواری! جیگر منو در آوردی تو نیم وجبی!
دلم با آن صدای خشن و لحن نرم هری پایین می ریزد. خجالت گونه هایم را آتش می زند.
-ولم کن...!
-لباس مورد علاقه منو مگه نپوشیدی؟
چنان صدای پرحرارت است که برای لحظاتی نفسم می گیرد.
پیش از اینکه لب هایش روی لب هایم بنشنید می غرد:
-مردا عاشق اینن که لباس مورد علاقه شونو از تن زنشون پاره کنن!
https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk
https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk
https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk
https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk
https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk
#براساسداستانواقعی
100
🔴 فیلم لورفته #سیندرلا نسخه اصلیش رو بالاخره گیر آوردم براتون اینجا گذاشتم زود برش دارید تا فیلتر نشده👇
🎥 Sinderela 2023 DOWNLOAD 🔞
1 19510
Фото недоступно
🔞 فیلم ممنوعه « سیندرلا »
🎚️ #زیرنویس_چسبیده_فارسی
☁️ خلاصه داستان :
داستان این فیلم دقیقا رابطههای سیندرلا و خواهراش و نامادریش و...
فیلم پرطرفداریه، دستمال فراموش نشه...
📥(دانلود از اینجا)
1 01700
- تا کی میخوای کلفتی کنی؟
کلفتی بهتر بود یا بردهی جنسی یک مرد شدن؟ تازه آن مرد خودش زن داشت!!!
- بدبخت نون بخور و نمیرت خودتو نگه میداره یا بچهی شیر خوارهتو؟
چیزی نگفت، آنقدر سربهزیر بود که حتی رویش نمیشد درخواست خانم مهرآرا را رد کند و بگوید علاقهای ندارد همخوابهی برادرش شود.
- فقط هفتهای یه شبه، میاد اینجا و میره به حدیم بهت پول میده که کلفتی من و بقیه رو نکنی!
بچه را توی بغلش گذاشت و سینه در دهانش، سروش هم پشت پنجره داشت نگاه میکرد بیخبر از او!
- من نونم حلاله خانوم ازم نخواین که... آخه شیدا خانوم خیلی زن خوبین.
اولین بار بود سینهی هنگامه را میدید، خواهرش حق داشت این زن را معرفی کند.
آب دهانش را قورت داد، هیجان زده شده بود.
- زن داداشم دیگه نمیتونه، مریضه!
بچه سینهاش را ول کرد، شیر میچکید! نوکش صورتی صورتی بود، اصلا همهچیزش برعکس شیدا!
- ولی آخه...
خواهرش تیر آخر را زد، گردنبندی که خریده بودند را به هنگامه نشان داد و پولهای نقدی که برایش آورده بود.
- ببین! این بچه آینده میخواد، تو که نمیخوای توی اون محلهی بی در و پیکر بزرگش کنی؟
بعد از آن همه بیرابطه ماندن این زن زیادی به هیجانش کشانده بود... این زن ریزهمیزهی سفید!
- نه اما...
- نترس، نامشروع نیست محرمتون میکنیم.
هنگامه به لباسهای کهنهی بچهاش نگاه کرد، لباسهایی بود که شهناز خانم تن سه بچهاش کرده بود.
با آن پولها میتوانست برایش لباس نو بخرد و پوشک... دیگر مشما نمیبست که پاهایش عرق سوز شود...
- چی میگی دختر؟ داداشم منتظره!
به کل یادش رفته بود سینهاش را پنهان کند، بیخبر از آنکه احساسات سروش را به قدری تحریک کرده که شلوارش از آب مردانه خیس شود...
- بگم برای محرمیت وقت بگیره؟
هنگامه پر از بغض آب دهانش را قورت داد، فقط بهخاطر بچهاش...
- باشه بگید وقت بگیرن...
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
37520