cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

گل ِ بهار

حتی با یک گل بهار خواهد شد

Больше
Рекламные посты
3 401
Подписчики
-624 часа
-427 дней
-16530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

لباساتو در بیار! متعجب نگاهی به فخرالمولوک خانم بزرگ این روستا کردم. با صدای ضعیفی لب زدم: _برای چی؟ اخماش تو هم رفت عصاشو رو زمین کوبید _حرف اضافه نزن سوال بیجا هم نپرس هرچی میگم گوش کن مجبورا زیپ پیرهنم رو باز کردم با خجالت از تنم در آوردم. حالا دیگه فقط ست لباس زیر مشکیم تنم بود. نگاه خریدارانه ای بهم انداخت دستشو روی لبش گذاشت. _عالیه ، گفتی اسمت چی بود؟ باز هم فقط یه کلمه گفتم _موژان با لبخند مغرورانه ای لب زد _ تو میتونی هم پسرم راضی کنی هم یه وارث برای من بیاری بالاخره زبون باز کردم _من نمیخوام اینجا بمونم میخوام برگردم شهر جوش آورد با صورتی قرمز داد زد _کی از تو نظر پرسید؟ وقتی پا تو عمارت فخرالموک ها میشی یعنی ما صاحب توییم و هرچی میگیم باید انجام بدی. از صدای بلندش با ترس تو خودم جمع شدم. در اتاق بی هوا باز شد مرد جوون و چهارشونه و خوش چهره ای وارد اتاق شد. https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk با نگرانی به خانوم بزرگ و سپس به من نگاه کرد چند لحظه نگاهش روی بدنم ثابت موند. لحظه ای نوری رو توی چشماش دیدم. نگاهی به خودم انداختم و فهمیدم برهنه جلوش ایستادم سریع با دستم روی بدنم پوشوندم. نگاهش ازم گرفت _اینجا چه خبره مادر؟ این خانم کیه؟ خانم بزرگ نگاهی به پسرش کرد و با غرور سینه جلو داد _زن آینده تو و مادر وارث من مرد متعجب دوباره نگاهی به صورتم انداخت که با التماس لب زدم _تروخدا بزارید من برم فخرالملوک از جایش بلند شد جلوی پسرش ایستاد و دستمال سفیدی و جلوش گرفت. _عطا ، اگر میخوای بعد من این سلطنت برای تو بشه این دستمال خونی تحویلم بده. _مادر این دختر نمیخواد با من باشه برای چی اینکارو میکنی؟ فخرالملوک اخمی کرد و باجدیت لب زد _چون میخوام هرچه زودتر وارثمو بغل بگیرم عطا زل زد تو صورت مادرش _اگر قبول نکنم چی؟ مادرش پوزخندی زد _اونوقت که همه چیزتو از دست میدی. عطا دستمال سفید و از دست فخرالملوک بیرون کشید به در اشاره کرد. فخرالملوک از اتاق خارج شد و درو بست. مرد به سمتم اومد با ترس عقب عقب رفتم که افتادم روی تخت _تروخدا بزار برم من دخترم نزار زندگیم نابود بشه… نزدیکم شد دستشو برد سمت شلوارش. _زود تموم میشه نترس… با پیچیدن درد شدیدی زیر دلم جیغی کشیدم که صدای فخرالملوک اومد _مبارکه پسرم https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk
Показать все...
Фото недоступно
🤲بارالها به دل نگیر اگر گاهی "زبانم " ازشکرت باز می ایستد تقصیری ندارد قاصر است کم می آورد دربرابر بزرگی ات.... لکنت می گیرد واژه هایم در برابرت! در دلم اما همیشه ذکر خیرت جاریست من برای بندگی تو هزار و یک دلیل می خواهم ممنونم که بی چون و چرا برایم " خدایی " میکنی....🌸 @idea_khanomane
Показать все...
Фото недоступно
🤲بارالها به دل نگیر اگر گاهی "زبانم " ازشکرت باز می ایستد تقصیری ندارد قاصر است کم می آورد دربرابر بزرگی ات.... لکنت می گیرد واژه هایم در برابرت! در دلم اما همیشه ذکر خیرت جاریست من برای بندگی تو هزار و یک دلیل می خواهم ممنونم که بی چون و چرا برایم " خدایی " میکنی....🌸 @Mahbusss
Показать все...
Фото недоступно
👙 دنیای ارزونی بیکینی و لباس‌خواب اینجاست☝️ 💥💥💥 🅾هرچیزی که فکرشو میکنی،تو جزیره‌‌آدا نصف قیمته،با گارانتی تعویض😍👇👇 🩱بادی،لباس‌خواب،کاستوم،جوراب،لباس‌زیر👙 👇👇 https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk 🔞 افراد کم سن و سال وارد نشوند🫵 H
Показать все...
لباساتو در بیار! متعجب نگاهی به فخرالمولوک خانم بزرگ این روستا کردم. با صدای ضعیفی لب زدم: _برای چی؟ اخماش تو هم رفت عصاشو رو زمین کوبید _حرف اضافه نزن سوال بیجا هم نپرس هرچی میگم گوش کن مجبورا زیپ پیرهنم رو باز کردم با خجالت از تنم در آوردم. حالا دیگه فقط ست لباس زیر مشکیم تنم بود. نگاه خریدارانه ای بهم انداخت دستشو روی لبش گذاشت. _عالیه ، گفتی اسمت چی بود؟ باز هم فقط یه کلمه گفتم _موژان با لبخند مغرورانه ای لب زد _ تو میتونی هم پسرم راضی کنی هم یه وارث برای من بیاری بالاخره زبون باز کردم _من نمیخوام اینجا بمونم میخوام برگردم شهر جوش آورد با صورتی قرمز داد زد _کی از تو نظر پرسید؟ وقتی پا تو عمارت فخرالموک ها میشی یعنی ما صاحب توییم و هرچی میگیم باید انجام بدی. از صدای بلندش با ترس تو خودم جمع شدم. در اتاق بی هوا باز شد مرد جوون و چهارشونه و خوش چهره ای وارد اتاق شد. https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk با نگرانی به خانوم بزرگ و سپس به من نگاه کرد چند لحظه نگاهش روی بدنم ثابت موند. لحظه ای نوری رو توی چشماش دیدم. نگاهی به خودم انداختم و فهمیدم برهنه جلوش ایستادم سریع با دستم روی بدنم پوشوندم. نگاهش ازم گرفت _اینجا چه خبره مادر؟ این خانم کیه؟ خانم بزرگ نگاهی به پسرش کرد و با غرور سینه جلو داد _زن آینده تو و مادر وارث من مرد متعجب دوباره نگاهی به صورتم انداخت که با التماس لب زدم _تروخدا بزارید من برم فخرالملوک از جایش بلند شد جلوی پسرش ایستاد و دستمال سفیدی و جلوش گرفت. _عطا ، اگر میخوای بعد من این سلطنت برای تو بشه این دستمال خونی تحویلم بده. _مادر این دختر نمیخواد با من باشه برای چی اینکارو میکنی؟ فخرالملوک اخمی کرد و باجدیت لب زد _چون میخوام هرچه زودتر وارثمو بغل بگیرم عطا زل زد تو صورت مادرش _اگر قبول نکنم چی؟ مادرش پوزخندی زد _اونوقت که همه چیزتو از دست میدی. عطا دستمال سفید و از دست فخرالملوک بیرون کشید به در اشاره کرد. فخرالملوک از اتاق خارج شد و درو بست. مرد به سمتم اومد با ترس عقب عقب رفتم که افتادم روی تخت _تروخدا بزار برم من دخترم نزار زندگیم نابود بشه… نزدیکم شد دستشو برد سمت شلوارش. _زود تموم میشه نترس… با پیچیدن درد شدیدی زیر دلم جیغی کشیدم که صدای فخرالملوک اومد _مبارکه پسرم https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk
Показать все...
پارت جدید
Показать все...
00:51
Видео недоступно
🔥  کنسرت خاطره انگیز حمید عسکری 🔥 👈 5 تیر ماه ، تهران ، سالن نمایشگاه‌ میلاد خرید بلیت از سایت هنر تیکت : 👇 B2n.ir/hamidaskari05 .
Показать все...
00:13
Видео недоступно
❌ از این مدل پرده ها نخر ...          چون عاشقشون میشی 🤩 خرید پرده آماده با ۲۹۹ تومان !!! 🔻 تخفیف ویژه فقط تا جمعه 🔻 راهنمایی و مشاوره تخصصی ست کردن رنگ ها با تم خونتون 👌 https://t.me/pardee_azin https://t.me/pardee_azin 📍 خرید حضوری و آنلاین h
Показать все...