cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

♡گـٰٖـۘۘـــٍٰـوزنـٰٖـۘۘـــٍٰـ

مجموعه گوزن ♡ به قلم : فریال & مبین ♡ شروع چنل : 22 /1400/11♡ چنل زاپاس : @mfnovels لینک ناشناس نویسنده ها ♡ https://t.me/c/1685633290/24291

Больше
Рекламные посты
4 842
Подписчики
-5524 часа
+1627 дней
+1330 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#جدول_و_رویا428 ممکن بودی سودابه درون ساختمان اصلی باشد ؟ ..درون فضای گرم تری برای افراد مسن تر فامیل ایجاد شده بود . ممکن بود سودابه هم درون آن ها باشد .نمی‌دانست چقدر گذشت که از فضای رقص و آواز بیرون آمدند دیجی از زوج های مجلس درخواست کرد همراه موزیک آرامی وسط باشند . ‌دست سپیده روی دستش نشست تازه توانست همهمه اطراف را درک کند . ¥ میای بریم برقصیم ؟ دستش را از زیر دست سپیده بیرون بکشید _ دوست پسرت ؟ چشم های سپیده چرخید ¥ احمق خیلی وقته کات کردم سر سوگند تکان خورد و خمیازه ای کشید خسته بود از این مراسم احمقانه سودابه را هم ندیده بود پس ماندنش که فایده ای داشت _ من دیگه میرم .... دستش به سمت کلاهش رفت ابرو های سپیده در هم فرو رفت ¥ کجا ؟ ... چرا میری ..و کوثر ناراحت میشه بری دوباره خمیازه ای بلند کشید _ حوصله ام سر رفته خوابمم هم میاد .. دیگه کاری نداریم .. کوثر هم سرش با مهمون هاش گرمه نمی‌فهمم من نیستم کلاهش را از زمین برداشت . که سپیده به سرعت کیف کوچکش را روی دوشش انداخت ¥ باشه پس با هم بریم اخم سوگند جمع سد حوصله کسی را نداشت _ کجای میخوای بیای ؟ .. بمون با هم بریم تابلو .. کوثر ناراحت میشه از روی صندلی کت کوتاهش را پوشید ¥ نه دیگه بریم .. منم حوصله ندارم سوگند کلاهش را بالا آورد و نشانش داد _ احمق من با موتور اومدم چه طوری ببرمت ؟ .. ماشین بگیر دست سپیده اویزانش شد ¥ یه جور پشت میشینم دیگه .. بریم دستی روی صورتش کشید دوباره در صدد مخالفت بود که نگاهش به وسط باغ افتاد سودابه دستانش را درون دست فرزین غلاب کرده بود و هم پای چرخش پای فرزین می‌چرخید . ناخودآگاهش خیره شد . چقدر ... چقدر قشنگ شده بود نگاه سودابه از رویش چرخید و پشتش را به سوگند کرد ¥ کجا رو نگاه می‌کنی ؟ ... بریم دیگه به آرامی کلاهش را روی میز گذاشت _ بشین ... یکم دیگه میریم سیر نشده بود از دیدنش .. از دیدن مژه های تاب دارش .. یا موهای پریشانش .. شاید دل بسته بود به سرخی لب هایش .. هر چه که بود سیب ممنوعه ای بود که جز لذت دیدنش هیچ نصیب سوگند نمیشد باز هم هیاهو خوابید و نگاه سوگند همراه چرخش ذره ذره پای سودابه بود .کی این طور عاشق شده بود ؟ چه فرزین درون گوشش زمزمه میکرد که این طور گوش هایش سرخ میشد و می‌خندید ؟ .چه می‌گفت به عزیزش که این طور در آغوشش تاب میخورد ؟ .. چرا انتظار داشت ذره ای شاید فقط ذره ای او هم چشم انتظارش باشد ؟ ... چرا منتظر بود منتظر دیدنش باشد ؟ . $ چی شد چرا کت پوسیدی ؟ کوثر از میان جمع به سمت میزشان آمد سپیده به سوگند اشاره کرد. ¥ گفت بریم ... بعد نمی‌دونم چرا نظرشو عوض کرد کوثر عصبی به سمتش رفت و شانه اش را فشار داد $ چه حرفا می‌شنوم چه سخت بود دلکند از نگاه به سمت کوثر چرخید _ خانوم خوشگله اینجا چی میخوای ؟ ... شوهرت چی شد ولت کرد ؟ کوثر ابرویی بالا انداخت $ شنیدم یکی دیر اومده زود هم میخواد بره سوگند بیشتر روی صندلی لم داد _بخدا خسته ام گناه دارم .. دست کوثر پشت سرش نشست و ضربه ای زد $ گناه ما داریم چند وقت ندیدمش
Показать все...
19👍 2❤‍🔥 1🔥 1
#چوب_گردو427 با گریه سینه خدایار چسبید و گفت × نهههه نمیخوام برممم هق € ماهم میایم هر هفته بهت سر میزنیم پسرم × نمیخوامممم... میخوام پیش شما بمونم هق هق چشمان پرهام از اشک خیس شد و نتوانست مقابل خودش را بگیرد. به سرعت از جا برخاست و سمت اشپزخانه رفت. کاش میتوانستند کاری برایش بکنند. بودن در پرورشگاه تنها اینده اش را تباه میکرد. نیم ساعتی را شهریار در آغوش خدایار گریه کرد و در اخر به خواب رفت. سرش را روی بالشت گذاشت و پتویی که همانجا روی زمین بود، رویش کشیده شد. € پرهام... + بله؟ € من کمک میکنم آقا خدایار زخمای صورتشو تمبز کنه تو برو براش یه لباس بیار این پاره پوره اس پرهام ناخواسته با حرف رضا به سینه لخت خدایار نگاهی انداخت و نوک دماغش کم کم رنگ گرفت. یاد آن شب با هر اشاره کوچکی زنده میشد. + باشه الان میارم خدایار با درد روی صندلی نشست و زمزمه کرد _ نامردا با چماق زدن از کمرم... دارم نصف میشم رضا دستمال نم دار را گوشه لب خدایار کشید € فردا حتما یه سر دکتر هم برو... شاید اسیب دیده. یه عکس بنداز خدایار با درد سر تکان داد و چشمانش را بست. قدم های پرهام از پله ها بالا رفت و وارد اتاق خدایار شد. همینکه قدمش به داخل اتاق رسید و حضور فرد دیگری را در اتاق حس کرد، با ترس شوکی به بدنش وارد شد + هینننننن دست پسر به سرعت روی دهان پرهام نشست ÷ هیششششش... جن دیدی مگه؟ پرهام تقلا کرد و خواست و از پسر دور شود که پای سینا در را هول داد و بست ÷ هیششش عههه سر و صدا نکن مگه اون پایین ادم نیست؟! پرهام از پشت دست سینا به طور نافهموم داد زد + دزدددد ÷ دزد چیه عه... نون بازومو میخورم.. خدایار خودش بهم گفته بیام ابرو های پرهام بالا رفت و با چشمان متعجب به پسر نگریست. خدایار چرا باید یک پسر غریبه را به خانه اش بیاورد. ÷ دستمو برمیدارم داد نمیزنیا... خدایار خودش گفته کسی نفهمه اینجام پرهام به ارامی سر تکان داد که دست سفید سینا از روی دهانش کنار رفت و پرهام با انزجار یقه لباسش را روی لب هایش کشید. + تو کیی؟! ÷من؟!... ام... من چیزم دیگه تلاش میکرد به یاد بیاورد که دفعه قبل خدایار او را پسر خاله خطاب کرده بود یا پسر عمه ÷ وایسا ببینم... من تورو میشناسم پرهام اخمی کرد که پسر ضربه ای به شانه اش زد ÷ هااااا... میگم چقدر اشنایی... تو همون پسر خونگی ای.. گند زده بودی به اتاق سما + تو کیی؟! از کجا اینارو میدونی؟ ÷ بابا من سینام دیگه... یکی از پسرای سمیه. اونروز که اومده بودین جفتتون اونجا بودم پرهام به چشمان تیره پسر نگریست. کم کم میتوانست چهره اش را آشنا ببیند ÷ اونروز برای خدایار ساک زده بودم پایین مبلش نشسته بودم. اونجا منو دیدی چشمان پرهام درشت شد که سینا خندید و گفت ÷ کسکش اونروز هم انقدر دیر ارضا شد دهنم از گوشه جر خورده بود تا دو روز نمیتونستم راحت غذا بخورم پرهام با انزجار از طرز صحبت های پسر، سمت کمد خدایار رفت‌ و تن سینا نیز روی تخت دراز کشید ÷ الانم که داشتیم یه حالی میکردیم اون لشکر یزید ها اومدن ریدن تو سکسمون... اینارو ول کن اون پایین چه خبر بود؟ پرهام یکی از تیشرت ها و شلوار راحتی های خدایار را برداشت و با اخم از اتاق خارج شد. اهمیتی به سوال سینا نداد و در را پشت سرش کوبید.
Показать все...
36😱 2👍 1👎 1
#جدول_و_رویا427 نیم ساعت دیگر روبروی باغ کوچکی ایستاد موتور را خاموش کرد و کلاهش را برداشت دستی به موهایش کشید سویچ را از موتور برداشت و پیاده شد . ناخودآگاه ریتم قلبش عوض شد جک موتور را زد از آیینه کوچک موتور موهایش را فرم داد همه چیز خوب بود به سمت پله ها قدم برداشت . قلبش همانند کسی که عقد خودش بود تپش داشت لعنتی ... نباید این طور تپش داشت برای کسی که قرار نبود قلبش را به او بدهداطراف خلوت بود مشخص بود مراسم شروع شده است با پرس جوی کوچکی اتاق عقد را پیدا کرد کلاهش در دست وارد شد و گوشه ای ایستاد افراد زیادی درون اتاق نبودند . خانواده های درجه اول جلو می‌رفتند و هدیه کوچکی میدادند میان هر کادو با شادی دست می‌زدند و تشکر میکردند کوثر تازه توانست صورت سوگند را ببیند به آرامی سری تکان داد همین موضوع باعث شد سوگند خودش را کمی جلوتر بکشد نکته اطرافیان روی مرد تازه وارد بود که میت عروس می‌رفت به آرامی کنارش ایستاد به هردو سلام داد و ابتدای برای جفتشان ارزوی خوشبختی کرد همسر کوثر که آشنایی قدیمی با سوگند داشتتشکر کرد .کوثر دستش را گرفت £ خدا لعنتت کنه چرا آنقدر دیر اومدی سر سوگند تکان خورد و کلاهش را زمین گذاشت و با هر دو دست دست کوثر را گرفت _ ببخشید ... انقدر خسته بودم به زور خودمو کشوندم نگاه کوثر چرخید £ خدا لعنتت کنه زشت .. حداقل خوبن خوشتیپ اومدی سر سوگند تکان خورد و نگاهی به داماد کرد . سری تکان داد و خودش را معرفی کرد . برای هر دو آرزوی خوشبختی کرد که سپیده نزدیکش شد ¥ چه عجب اومدی به سمت سپیده چرخید _ ترخدا غر نزن .. توانابشو ندارم . ¥ کادوت کو ؟ دست درون جیب کتش کرد و سکه ای بیرون کشید تازه پشت سپیده را میدید بیشتر بچه های باشگاه بودند . _ بفرما .. یه سکه ... کم نیست ؟ نگاه کوثر چرخید ¥ احمق ما خودمون کادو خریدم تو نبودی که هماهنگ کنیم .. دیگه اینم میزاریم روی خودمون میدیم سر سوگند تکان خورد به همراه بقیه کمی عقب تر ایستاد مراسم کادو ها با تمام کم و زیاد بودنش تمام شد در لحظه اعلام کادو و نام سوگند هم هبا تعجب نگاهش کردند به تمام این نگاه ها عادت کرده بود . بیرون از باغ دور یکی از صندلی ها نشست به خاطر قاطی بودم مراسم اکثرا لباس های پوشیده ای بر تن داشتن تعداد مهمان ها کم بود ولی در همین کم بودن باز هم نگاهش کنی لحظه ‌نگاه سودابه رو پیدا میکرد دور یکی از میز ها بیشتر بچه های باشگاه نشستن و هر کس حرفی میزد حوصله جمع را نداشت کلاهش را کنار صندلیش گذاشت . یکی از آب معدنی های وسط را برداشت . بچه های باشگاه سخت مشغول حرف زدند بودند و گاهی فقط تایید سوگند را می‌گرفتند بیخیال به درختان بلند خیره مانده بود دستی به چشمش کشید کم کم تعداد مهمان هایی که مانده بودند تا با عروس و داماد عکس بگریند وارد باغ شدند دیجی در گوشه باغ وسایلش را آمده میکرد از همین حالا خسته بود در فکر بود شاید یک ساعت دیگر به بهانه ای جمع را بپیچاند قطعا کوثر از نبودنش مطلع نمیشود . صدای بلند موزیک آخرین چیزی بود که نیاز داشت. $ عروس دوماد اومدن نگاهش چرخید کوثر و همسرش داخل شدند . به احترام حضورشان ایستاد و چند دقیقه بعد دوباره قضا آرام شد اینبار دیجی مراسم بود که با صدای بلند آهنگ درخواست میکرد بیشتر افراد به داخل بروند و مجلس را گرم کند بیشتر درون صندلیش فرو رفت . چشمانش را بست همین حالت هم خسته بود عجیب خوابش میامد . نگاهی به وسط مجلس کرد بیشتر افراد جوان . دوست های داماد و برخی دوست های کوثر بودند به خوبی نمی‌شناخت علاقه ای هم به شناختن نداشت .نگاهی به ساختمان اصلی کرد ‌
Показать все...
21👍 1❤‍🔥 1🔥 1
#چوب_گردو428 با حرص دستی درون موهای طلایی اش کشید و نفسش را بیرون داد. از عصبانیت کم کم چهرهداش سرخ میشد و نمیتوانست ارام باشد. تک تک این لحظه ها از فکر به خدایار به جنون میرسید. از اینکه به رابطه با خدایار رضایت داده بود و هر شبش را با فکر به آغوش خدایار به خواب میرفت و او بی خیال از هر اتفاقی که رخ داده پی عشق و حالش بود‌. ضربه محکمی با کف دستش به پیشانی اش کوبید و نفس عمیقی کشید. بهتر بود ارام باشد تا رضا متوجه نشود. با قیافه ای کمی عصبی از پله ها پایین رفت و وارد اشپزخانه شد. خون های روی صورت خدایار تمیز شده بود و تنها گوشه گونه اش کبود و گوشه لبش زخم دیده میشد. € اوردی پسرم؟ + همینارو اول دیدم برداشتم خدایار متشکر به روی پرهام لبخند زد و زمزمه کرد _ دستت درد نکنه پرهام بی اهمیت حتی ذره ای سر تکان نداد و به سمت حیاط رفت. + بابا من میرم تو ایوون بشینم کارت تموم شد بیا بریم خدایار متعجب از این بی اهمیتی های پرهام، لبش را تر کرد € باشه بابا جان الان میام باند را برداشت و شروع کرد به بستن دور مچ دردمند خدایار. پرهام حتی نیم نگاهی نثار خدایار نکرد و از خانه خارج شد و با حرص روی پله های ایوان نشست. باورش نمیشد امشب خدایار با ان پسر هرزه خوابیده بود. حتی نمیتوانست یک درصد باور کند که خدایار انقدر نسبت به پرهام بی حس بوده که بعد از یکی دو ماه حاضر به همخوابگی با فرد دیگری شده بود. ان هم یکی از ان هرزه هایی که حتی صحبت کردنشان باعث انزجار میشد. کتانی هایش را پوشید و به زمین نگریست. احساس میکرد ازش سو استفاده شده بود. احساس میکرد خدایار تنها برای یک شب از او درخواست رابطه کرده. مانند همان پسری که طبقه بالا بود. کاش هیچوقت قلبش برای همچین ادم منحرفی نمیلرزید‌. همین دانستن ها عذابش میداد. رنجش از همین چیز ها بود. هرچه کمتر از خدایار میفهمید، کمتر رنج میبرد اما حیف که هر دو همچون دو برگ جدا شده از درخت، در طوفان تقدیر و زندگی به این سمت و آن سمت کشیده میشدند. با رفتن رضا و پرهام، به آرامی از جا برخاست تا از اتاقش پتو و بالشتی برای خودش بیاورد و کنار شهریار و دیسی به خواب برود. خسته دستی به نگاهش کشید و وارد اتاق شد که لحظه ای با دیدن فردی روی تختش ترسید و قدمی عقب رفت. _ بسم الله... ÷ عهههه چتونه شماها؟ مگه جن میبینین منو؟ خدایار که تازه سینا را به یاد اورد با تعجب نگاهش کرد. پرهام برای اوردن لباس هایش بالا آمده بود؟! _ وایسا ببینم ÷ هان؟ _ اون پسره تورو دید؟ ÷ اره چطور؟ خدایار دستیش را روی پیشانی اش گذاشت. از این بدتر نمیشد.
Показать все...
37👍 3❤‍🔥 1🔥 1😱 1
سلام کسی میدونه اسم این اهنگ چی
Показать все...
00:21
Видео недоступно
Показать все...
121363095_455791913522555_8909098559063268320_n.mp42.21 MB
00:05
Видео недоступно
#گی #اروتیک #قانون_و_اغوا وسط جلسه تحریکش کرده🔥💦 با پاهام ک.ی*رشو می‌مالیدم گوشاش سرخ شده بود اما وسط جلسه نمیتونست کاری کنه با چشاش خط و نشون می کشید که به هیچ ورم نبود💦🔞💦🔞 محکم فشار دادم چهرش رفت تو هم _چیزی شده جناب سخاوت _جلسه تمامه دوستان با بقیه منم سرخوش میخواستم برم که در بسته شد گیر افتادم _ حالا که بیدارش کردی خودت هم می خوابونیش 🥵🤬 تو بغلش چرخیدم سرخ و عصبی بود خودمو بیشتر چسبوندم بهش _بذارمش تو گهوارش؟🤤😈😈 https://t.me/+lXwDPkH_mIdlZTE0 https://t.me/+lXwDPkH_mIdlZTE0
Показать все...
animation.gif.mp40.79 KB
00:04
Видео недоступно
🍆♨️شکارچی ای که شکار یه دوارف میشه و مجبوره هر شب بهش سرویس بده♨️🍆 #تری‌سام🔥 #BDSM⛓ اریک ا#سپنکی به #باسن متیو زد و گازی از گوشش گرفت: -عاشق اینم که با اینکه هر شب #میگ‌امت ولی بازم #تنگی توله. #نیپل متیو رو #نیشگون گرفت و درحالی که محکم تر خودشو تو #سوراخش می کوبید لب زد: -تصمیم گرفتم به #پادشاه_تاریکی معرفیت کنم. #کون خوبی داری، #سرویس_دادنتم که خوبه. قیافه‌تم که جذابه، دهن #تنگی هم داری. کلا فول آپشنی برای #جن‌ده ارباب تاریکی شدن. https://t.me/+-nlmkl4Q5hM5N2Ux https://t.me/+-nlmkl4Q5hM5N2Ux
Показать все...
4.30 KB
👍 1
Repost from N/a
00:03
Видео недоступно
پسری که دزدیده شده و زیر خواب مرد مافیایی خشنی میشه و....♨️⛓♨️⛓🩸😈🩸😈 #گی #اجباری #خشن #پارت_واقعی همون مردی که منو دزدیده بود #لخت به این تخت بسته بود لخت وارد اتاق شد.♨️⛓ با دیدن #کلفتیش وحشت کردم.خیلی #بزرگ بود.🩸💦 اون بی توجه به #تقلا هام روم خیمه زد و با لحن ترسناکی گفت _اماده ای که جسم و روحت برای من بشه #صعکصی من؟!😈 ترسیده تکون خوردم که یه #ضرب واردم شد و فریادم پشت چسب خفه شد🔞 https://t.me/+m3ihAVhG7_czNWRk https://t.me/+m3ihAVhG7_czNWRk ۸ صبح پاک شه 🌞
Показать все...
animation.gif.mp40.58 KB
Repost from N/a
00:01
Видео недоступно
پسر بیناجنسی که با یه مرد عقیم ازدواج کرده و حالا که ازش باردار شده. می‌ترسه بهش بگه و شوهرش فکر کنه، بهش خیانت کرده، پس از پنهون میکنه و...🥺 #گـــــــــــــــــی 🏳‍🌈 #پناهگاه_اجباری_پارت349 https://t.me/+AbF-U56z0CdiMzM0 ناباور به دو خط قرمز خیره شدم. باورم نمیشد حامله باشم. مگه ایرج عقیم نیست؟ خودم که نمیتونم خودم رو باردار کنم. حالا باید چی کار کنم؟ نکنه به ایرج بگم و بهم شک کنه؟ میترسیدم بهش بگم و شک کنه، برای همین تصمیم گرفتم چیزی بروز ندم، اما... https://t.me/+AbF-U56z0CdiMzM0 از شوهرش مخفی میکنه که بارداره و وقتی شوهرش میفهمه حامله است و .... ۸ صبح پاک شه 🌞
Показать все...
unnamed.gif.mp40.15 KB