20 994
Подписчики
-8524 часа
-6777 дней
-75030 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
#ممنوعه_تاریخی
دو برادری که سر دختره قمار میکنن🔥
تابی به کمرم دادم که عمو دستی به باسنم کشید. برادرش اسپنکی بهم زد.
- امشب نوبت کیه؟
مطیع گفتم:
- من میتونم به هردوتون لذت بدم!
جفتشون خندیدن و خوابیدن روم!
https://t.me/+0f4SusMc-xE0MzU8
دختری که هر شب باید جواب گوی رابطه ی داغ دو برادر بشه ولی در آخر باید یک نفر رو به عنوان پدر بچش انتخاب کنه❗️
❤ 2🔥 1
40610
Repost from N/a
ــ بچه ها این چقدر خوشگله ،،، خوراک جشن اخر هفته است
بیاین بریم تو ببینیم چند قیمته!
آرام با حسرت نگاهی به دختر ارباب عمارت و دوست هایش انداخت ..
آمده بودند برای جشن اخر هفته لباس بخرند
او را هم اورده بودند تا خرید هارا دست بگیرد و پشت سرشان حرکت کند
دخترها مشغول پرو لباس شدند و آرام به ویترین نگاه میکرد ..
لباس شب قرمز رنگی چشمش را گرفته بود
شبیه لباس شاهزاده ها بود
لبخندی روی لبهایش جا گرفت اما با دیدن قیمت لباس لبخندش محو شد
خیلی بالا بود ..
هوف ارامی گفت و سرش را پایین انداخت
او را چه به لباس خریدن
اخرین لباس مجلسی که گرفته بود برای چند سال پیش بود که انهم از جمع شدن عیدی هایش توانست بخرد ..
ــ خریدشون تموم نشد؟
با شنیدن صدای برسام، رفیق شفیق پسر ارباب از فکر بیرون امد
نگاهی به چهره جذاب و مردانه برسام انداخت و لب زد
ــ نه ،، تازه رفتن داخل!
برسام دست هایش را در جیب شلوار مارکش فرو برد و اومِ ارامی گفت ..
به سختی راضی شده بود برای همراهی دختر ها بیاید و حالا باید معطل میشد ..
پوف کلافه ای کشید و نگاهی به ارام انداخت
حسرت چشمان خوش رنگش را نمیتوانست پنهان کند ..
رد نگاه مظلومش را گرفت تا به لباس سرخ زیبایی رسید که در پشت ویترین خودنمایی میکرد!
ابرویی بالا انداخت و ان را در تن ارام تصور کرد
ریزه میزه و کوچک بود و ان لباس بی برو برگرد فیت تن خودش بود ..
قدمی جلو رفت
ــ تو چیزی نمی خری؟
ارام با شنیدن صدای برسام از ان فاصله نزدیک لرز کوتاهی کرد و کمی فاصله گرفت
ــ خیلی دوست داشتم ولی نمیتونم!
ابروهای برسام بالا رفت
به چهره سفید و عروسک مانندش خیره شد
ــ چرا ؟
ارام لبخند تلخی زد
ــ خب من خدمتکار اون عمارتم!
تاحالا همچین جاهایی نیومدم و همچین لباسایی نخریدم
هرچی دارم لباس کهنه های خانوم و دخترِ خانومه
من و چه به این لباس ها اقا ..
ابروهای برسام درهم رفت
ــ مگه دستمزد نمیگیری؟
ــ چرا میگیرم ولی خب اونقدر نیست که بتونم از این لباس خوشگلا بخرم
تازه داروهای مادربزرگمم هست ..
دل سنگی و سرد برسام برای لحظه ای به درد امد
این دخترک زیبا چه حسرت های ساده ای دارد
کلافه نگاهی به ویترین انداخت و گفت
ــ از چیزی خوشت اومده؟
ارام ریز خندید
ــ چه فرقی میکنه اخه اقا ؟ من که پولش و ندارم
ــ پس میخوای توی مهمونی چی بپوشی؟؟
دخترک به سادگی و معصومیت پاسخ داد
ــ من یه خدمتکارم و کسی بهم توجه نمیکنه
خب اگه خیلی هم مجبور باشم لباس های قدیمی خانوم و قرض میگیرم
البته اگه بهم بده
برسام کلافه شده از مظلومیت ارام ،، رودربایسی اش را با او کنار گذاشت و گفت
ــ از هر کدوم این لباس ها خوشت اومده بگو
میخرمش واست!!
ارام متعجب نگاهش کرد
ــ چـ چی؟
ــ تکرار کنم؟؟ گفتم بگو کدوم و میخوای بخرمش!
بااینکه دلش خیلی میخواست اما لبش را گزید و خجالت زده سرش را پایین انداخت
نگاه خشن و سرد برسام روی گونه های سرخ رنگ ارام نشست ..
چندتار موی ابریشمی روی پیشانی اش خودنمایی میکرد که نمیدانست چرا دلش میخواهد لمسشان کند!
ــ مجانی واست نمیخرم نترس!
در قبالش باید کاری واسم انجام بدی جوجه ..
سر ارام بالا امد
ــ چه کاری؟
برسام قدمی جلو امد و مقابل دخترک ایستاد
قد کوتاهش خواستنی ترش میکرد
ــ توی مهمونی تا آخر مجلس پیش من بشینی و در نهایت اجازه بدی گونه هات و چشمات و ببوسم!
قبوله؟
چشم های ارام درشت شد
این همان مرد سنگ و یخی بود که تا به حال حتی به او نگاه هم ننداخته بود؟
همان که انقدر سرد رفتار میکرد که گاهی فکر میکرد مزاحم شده؟
به چهره متعجبش لبخندی که جذابیت چهره اش را در دید ارام صدبرابر کرد
ــ نترس عروسک!! با لبات کاری ندارم
فقط همین لپ و چشمات که حسابی تشنه و خیره ام کرده ..
اذیتت نمیکنم فقط در حد لمس
اگه قبول بکنی درجا همون لباسی رو که میخوای میگیرم واست که بیشتر از همه حتی دختر نسرین خانوم بدرخشی
باشه؟؟
https://t.me/+YyDOb_rnU5VkMGY0
https://t.me/+YyDOb_rnU5VkMGY0
https://t.me/+YyDOb_rnU5VkMGY0
رمانی که هر پارتش میخت میکنه
عشق بین پسری سرد و جذاب و دختری که با مظلومیتش یخ قلبش رو اب میکنه
اما امان از زمانی که هم پسر ارباب عاشقت باشه هم رفیق جذابش!! ♨️♨️
❤️مریم بیدارمغز/رمان لحظات عاشقانه❤️
خوش آمدید 😍 ❤رمان لحظات عاشقانه❤ نویسنده: مریم بیدارمغز پارت گذاری: پنج پارت در هفته (ساعت و روز نامشخص) لینک کانال:
https://t.me/+YyDOb_rnU5VkMGY0پیج اینستاگرام و ارتباط با نویسنده👇
https://instagram.com/maryam.bidarmaghz8013520
Repost from 🌿عــــطـــر خـوش ریـحــان 🌿(فاطمه مادحی )
زیر شکمم تیر کشید به سختی نشستم:
- بخواب دختر خوب... چیکار میکنی؟
کنار تخت نشسته بود. از درد خم شدم. موهای بلند و دو رنگم توی صورتش ریخت. خجالت زده گفتم:
- ببخشید.. حواسم نبود بازه! نمیدونم شالمـ...
به روی خودش نیاورد. مثل همیشه دنبال ردی از احساس من مشتاق فقط نگاهم کرد:
- من برنداشتم، کار مامانه! سرت دیدن تعجب کردن. منم گفتم تازه از بیرون اومدیم که شک نکنه
ازدواج اجباریمون این مردِ متعصب رو خیلی به دردسر انداخته! با وجود اینکه قبلاً بهش جواب رد دادم، ولی وقتی بخاطر قتل برادرش مجبور شدم زنش بشم، مردونه پای خواستهی من موند و هر شب جدا خوابید.
با لبخند نگاه گرفته بود، ولی یهو دستش دور کمرم حلقه شد! در حالی که سعی میکرد باز نگاه نکنه و روی تخت بخوابوندم پچ زد:
- ببخش الهه جان! شرمندهام، مامان اومد
با ظاهر شدن توران خانوم صداشو بالاتر برد:
- یکم دیگه بخواب عزیزم.
هول شدم از تماس دست گرم و بزرگش:
- چیکار میکنید؟ برید عقب!
توران خانم با اخم گفت:
- نترس عزیزم! کاریت نداره بذار کمک کنه. هر چی باشه خودش مقصره! باید حواسش بهت باشه؟
ترس؟ بخاطر هیکل درشتش یا فاصلهی سنیمون فکر کرد میترسم؟ فکر میکنه پسرش اذیتم میکنه؟ شاید از اون شبی که برهنگیم دردسر شد خبر داره؟
گیج نگاهش کردیم بی ملاحظه به آتا گفت:
- وقتی اولین پریودِ زنت بعد از ازدواج انقدر سخته، یعنی تو سخت گرفتی و مراعات نکردی مرد گنده! یعنی خوب تربیتت نکردم!
آتا کلافه دست روی ته ریشش کشید. خجالت زده پلک بستم. نمیدونه پسرش با فاصله از من روی زمین میخوابه تا راحت باشم و برام اجبار نباشه.
- حداقل بغلش کن بیارش بیرون! نذار راه بره
- چشم شما برید، میارمش.
اونکه حتی برای گرفتنِ دستم از ترسی که ازش داشتم اجازه میگرفت، دستهاشو زیر زانو و کتفم گذاشت. زمزمه کرد:
- ببخشید.. لطفا باز بهم بد نگو که بدتر از این چوبکاریم میکنه!
شرمگین از توپیدنم لباسشو روی سینه مشت کردم. مادرش اما نرفت! چیو اینطوری با اخم نگاه میکنه؟
یهو داد زد:
- اینطوری بزرگت کردم؟ سی رو رد کردی باز با این هیکل و نتیجهی کارت مثل چوب خشک بغلش میکنی؟
نفهمید مادرش مراعات کردنش رو از جدیت همیشگیش اشتباه برداشت کرده! هاج و واج نالید:
- چیکار کردم مادر من؟
- بمیرم! چطوری شب اولو با این سن کم با تو سرکرده؟ چرا فکر کردم حواست هست؟ اصلاً تا حالا بوسیدیش؟ نوازشش کردی؟ یا فقط به فکر تن خودت بودی همهی فیضش رو ببره؟
شوکه شدم! فشار دستهاش زیر تنم زیاد شد! عضلاتش منقبض شد. لب گزیدم. حق داره عصبی بشه وقتی انقدر مراعات میکنه و هنوز میترسم.
- دادیار! همسرته نه عروسک که فقط بخوایـ...
حرص مادرش تکونش داد. تنمو بالا کشید با چشمهایی سرخ گفت:
- حق با شماست، ببخش عزیزم که نفهمیدم و اذیتت کردم.
کاش از عذاب وجدان میمُردم. یهو سرش پایین اومد. زمزمه کرد:
- بخدا شرمندهام! میدونی نمیخواستم نخوای و مجبورت کنم، ولی اگه یکاری نکنم نمیره! نمیره تا مطمئن نشه زنمی.
گرمی لبهاش گونههای سردمو لمس کرد و بعد قفل لبهای لرزونم شد. پیشرویِ دستهای داغش تنمو شوکه کرد! حرکت لبهاش نرمتر شد و پچ زد:
- نذار اینطوری بمونه. میدونی چقدر میخوامت! تو رو جون من یکم کوتاه بیا... حلالمی دختر.. تنم بیشتر از این نمیکشه.. حریف دلم نمیشم، حسرت لمست بیچارهام کرده.. بهم نشون بده زنمی!
https://t.me/+7AHJlpp06JQ0Mjhk
این دوتا خیلی خوبن🥺😍 مجبوری با هم ازدواج میکنن🙄 دادیار که عاشقه مردونه پای حرفش میمونه تا الهه که مجبور شده دلی راضی بشه، ولی هر بار با یه اتفاق مجبوره جلوی همه..🤭 یه مرد جدی و با مرام که بعد از یه شکست عشقی دوباره عاشق میشه میخواد زندگیشو با یه دختر ریزه میزهی دلبر بسازه🥰😎
https://t.me/+7AHJlpp06JQ0Mjhk
صحنههای عاشقانهایی که رقم میزنه رو از دست ندید..😍 ناب و خاص.. کنار بغلها و بوسههاش گیر نکنید♥️ خطر اعتیاااد🤩
35110
Repost from N/a
#پارت_1
#مأمن_بهار
با تمام سرعت پا برهنه می دویدم.
سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.
جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون
و اصلا حواسم به هیجا نبود.
فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم.
قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق
ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم.
همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با
سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد.
محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید.
از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا
گریه کردم.
مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد
کنارم زانو زد
_خانوم حالتون خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم
از جام بلند بشم
_اره خوبم…اخ
دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم.
به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم.
مرد با نگرانی لب زد
_صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید..
بعد زیرلب زمزمه کرد
_اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟
حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره.
دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که
ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ
کشیدم.
ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت.
همونجور که اشک میریختم گفتم
_خیلی درد دارم نمیتونم!
انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به
ریش نداشته اش کشید.
بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم
گرفت بلندم کرد.
_چیکار میکنی…ولم کن.
برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم.
_لطفا بزارم زمین…
بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم
لب زدم
_منو کجا میبری؟
در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند.
بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.
بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که
عصبی گفتم:کجا داری میری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد
_بیمارستان
با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر
میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد.
خیلی زود با صدای لرزونی گفتم
_نه نه لطفا بیمارستان نرو
بالاخره زبون باز کرد
_نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه!
دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم.
_نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه!
_اما باید بریم بیمارستان.
درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم.
گریم به هق هق تبدیل شد
_من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد.
نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم
_چی شد؟ کجا میری؟
_خونه من
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
16000
Repost from N/a
.
_اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر!
رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد.
مادر معین اینجا چه می کرد!
- چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟
نفس در سینه اش حبس شده بود. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد.
- ب...بله سهیلا خانوم ببخشید.
گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد:
- ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟
خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت
- پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه...
نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود.
مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد.
- رعنا برو بیرون از مغازه!
ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت.
- حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین
خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید
- که نمیدونی هان؟
تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟
بیا ببین!
مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد.
معین بود!
خاتون به شانه اش کوبید
- ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من...
من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره...
یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد.
مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت.
- م... معین!
با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد...
سرش به دوران افتاده و صدای
مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید
- زن بیوه کارش خونه خراب کردنه
- خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل!
- سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها...
ناباور جلو رفت.
- ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟
بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود.
دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند...
بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد
- باتوام معین؟ من از راه به درت...
- همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه...
شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد.
- بریم حاج خانوم تموم شد...
معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد...
#پارت
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
26800
Repost from N/a
-کاندوم بزار....
دخترک لب گزید و با خجالت گفت:
-نمیشه آخه شوهرم از این بادکنکا خوشش نمیاد...!
خانوم دکتر ابرویی بالا انداخت.
-خب خودت قرص ال دی بخور...!
دخترک باز هم خجالت کشید.
-اخه اینم شوهرم قدغن کرده و بفهمه دور از چشمش قرص مصرف می کنم من و می کشه... هیچ راه دیگه ای نیست...؟!
ابروهای خانوم دکتر در هم رفت.
دخترک کم مانده بود به پایش بیفتد...
-واسه چی اینقدر می ترسی؟!اصلا برای چی زنش شدی؟!
دخترک لب گزید و سکوت کرد.
خانوم دکتر اما دست بردار نبود...
-مجبورت کرده؟! بگو بهم من می تونم کمکت کنم! با زور زنش شدی...؟!
چشم افسون را غم گرفت.
-مجبور شدم...!
خانوم دکتر نگاه عمیقی بهش انداخت.
-چرا مجبور شدی...؟! اصلا فکر نکنم حتی هجده سالتم شده باشه...؟!
دخترک مظلومانه گفت: برای حفظ جونم مجبور شدم اما قرار بود فقط محرمش باشم نه اینکه....
رویش نشد بگوید میمیرد برای خوابیدن با او...
خانوم دکتر چشم باریک کرد.
-اذیتت که نمی کنه...؟!
افسون مظلومانه سر پابین انداخت...
یاد پاشا و وحشی بازی هایش افتاد...
حتی به اندازه یک نفس هم امان نمی داد.
-راستش خیلی خشنه جوری که بعدش نمی تونم تا دو روز راه برم...!
خانوم دکتر کنجکاو پرسید.
-در چه حد سکس دارین...؟!
افسون دستی به شالش کشید.
-حدش والا شروعش دست خودشه و تموم شدنش با خدا...!!!
زن متعجب به صندلی اش تکیه داد.
-عجب... انگار شوهرت زیادی اتیشش تنده...! با این روندی که میگی حاملگیت صد در صده...!
افسون داغ دلش تازه شد.
-منم برای همین اومدم اینجا...!
خانوم دکتر نفسش را بیرون داد.
-خب از شوهرت بخواه طبیعی جلوگیری کنین...!
لب گزید...
-والا خانوم دکتر یه بارش و نمیریزه اما دفعه دوم و سوم دیگه به بیرون کشیدن، قد نمیده...!
دکتر فکری کرد...
-اگه اینطوره بیا برات آیودی بزارم....
دخترک خواست حرف بزند که در با صدای بدی باز شد و حرف در دهان دخترک ماند.
افسون با دیدن صورت سرخ شده پاشا لب زیر دندان کشید و نکاهش به پایین تنش کشیده شد...
یاد تلافی هایش افتاد که ان هم به تخت و سکس ختم می شد و تا سرحد جنون می بردش و ارضایش نمی کرد...
پاشا با خشم و صورتی برافروخته از عصبانیت جوری نعره زد که صدایش در اتاق دکتر پیچید...
- آوردم پایین_تنش و معاینه کنی یا مغزش و به کار بگیری؟!
دکتر با حرص جواب داد: مجبورش کردی که صیغت بشه و داری ازش سواستفاده میکنی...!
مرد سر کج کرد.
-والا اونی که داره ازش سواستفاده میشه منم نه این نیم وجب ادم...!!!پدر سگ شب و روز برام نذاشته از بس که همش تحریک میشه...!
زن نگاهی به هیکل تنومند و عضلانی مرد انداخت که عین یک گوریل گنده بود و بعد با حالتی دلسوزانه نگاه دخترک کرد که زیادی ظریف و کوچولو بود...
اخم کرد.
-دروغ میگی.... ببخشید اقا یه نگاه به خودت و این دختر بنداز... به نظر نمیاد حتی بتونه زیرتون دووم بیاره...!!!
مرد نگاهی به افسون انداخت و با حرص رو به خانوم دکتر گفت:شما رو هم با مظلوم نماییش به اشتباه انداخت،اره...؟! نگاه به کوچولو بودنش نکن، کمر برام نذاشته بیشرف تا سه بار ارضا نشه نمیزاره از روش کنار برم...!
حانوم دکتر متعجب به دخترک نگاه کرد...
-اما اون که گفت نمیتونه تحمل کنه و نمی خواد حامله بشه...!
پاشا نوچی کرد.
-بیشرف نمی خواد حامله بشه که بتونه دائم زیرم باشه و ارضاشه وگرنه نه کاندوم دوست داره نه قرص...!!!
زن نگاهی به افسون کرد و با دهانی باز گفت: پس چرا بهم دروغ گفتی....؟!
افسون لب گزید.
-خجالت کشیدم اما نمی دونم دست خودم نیست وقتی می بینمش...
بین پایش نبض گرفت و بی اراده پایش را بهم چسباند و با چشمانی سرخ و پر نیاز نگاه پاشا کرد....
-پاشا اصلا بریم خونه حالم خوب نیست....!
پاشا چشم بست و فحشی زیر لب داد.
سمت دخترک رفت و دستش را گرفت.
حین رفتن رو به دکتر که با دهانی باز بهشون خیره بود، گفت: خانوم دکتر من زنم رو می شناسم نمیزاره به خونه برسه، اتاق خالی دارین...؟!
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
♨️مردی خشن و یاغی که عاشق یه دختر ریزه میزه میشه و به اجبار صیغش می کنه اما این دختر زیادی حشری و شروره که بعد از عقد خیس می کنه و دست شوهرش رو نی گیره و فرو می کنه توی شورتش.... 😐😂🔞
6900
Repost from N/a
با اخم از پنجره به فضای باغ خونهش نگاه میکرد.
تموم خدمتکارهای خونهش میگفتن یک سالی میشه پاش رو از خونه بیرون نذاشته... حتی به باغ خونهش!
دختر پرستار جلو رفت و کاسه ی سوپ رو روی میز گذاشت که فرسام با صدای بم جدیش گفت:
- چند دفعه بگم بی سر و صدا نیا؟!
ویلچر برقیش رو سمت دختر برگردوند و دختر فقط غم تو چشماش رو میدید!
- آ من در زدم اما شما محو باغتون بودید.
اخم هاش پر رنگ تر شد که دختر ادامه داد:
- میخواید بریم تو باغ بچرخیم؟
از بالا تا پایین به پرستارش نگاه کرد. دلش میخواست بره زیر آسمون خدا، اما سرش رو به چپ و راست تکون داد و نگاهش رو از دختر گرفت.
دختر دلجویانه گفت:
- منم خیلی وقته از ته دل لبخند نزدم!
فرسام نیم نگاهی بهش انداخت و دختر کنارش نشست.
- قبل از این که این زخم روی صورتم بیفته، شاد بودم. پسرها همهشون پی نیم نگاه من بودن. میخواستم مدل شم، اما زندگی باهام یار نبود. زیباییم که همه چیزم بود رو از دست دادم، اما از زندگی دست نکشیدم.
نگاه فرسام روی صورت دختر نشست، اما سریع نگاه گرفت و خیره به گلهای ارغوانی باغچهش گفت:
- از نظر من که زخم روی صورتت چیزی از زیباییت کم نکرده!
دختر شونه ای بالا انداخت.
- دلداری الکی نده!
فرسام به چشم های دختر خیره شد.
- طاووس زیباست، اما اگه به پاهاش فقط نگاه کنی چیزی جز زشتی نمیبینی!
دختر اونقدر خیره نگاهش کرد که نگاه گرفت و با تردید به پاهاش که فلج شده بودن اشاره کرد:
- این حرف رو کسی می زنه که از دار دنیا همه چی داره، اما سر یه نقص از زندگی بریده!
فرسام نیشخند زد.
- کاش همینی که میگی باشه، من خودم رو برای پاهام زندانی نکردم! من خودم رو تو خونه حبس کردم، چون گناهکارم!
- گناهت چیه؟
هیچی نگفت، اما گناهش فرستادن آدم هایی بود که به دخترک بی گناهی تجاوز کرده بودند! دخترکی که نتونسته بود پیداش کنه...
همون موقع در اتاق باز شد و صدای نگهبان فرسام به گوش دخترک رسید:
- رئیس بالاخره تونستیم یه عکس از اون دختره گیر بیاریم!
و فرسام به پرستارش که جدیدا زیادی به دلش نشسته بود نگاه کرد و گفت:
- برو بیرون...
دخترک رفت و نگهبان جلو آمد. عکسی سمت فرسام گرفت و فرسام با دیدن دخترک زیبایی که روی صورتش زخم عمیقی شکل گرفته بود مات موند!
با بهت سرش رو بالا آورد و نگهبان سری به تایید تکون داد: - دختره، همین پرستارتونه!
و فرسام مات زده از پنجره ی اتاقش به گلهای ارغوانی خیره شد که دخترک پرستار با غمگینی تمام کنارش نشسته بود. فرسام لب زد: - اون زخم روی صورتش؟!
نگهبان جواب داد: - آره آقا... کار بچه های ما بود... دختره رو اشتباهی...
حرفش رو خورد و فرسام دیگه نای نفس کشیدن نداشت. احساس می کرد همه چیش رو باخته!
https://t.me/+zqbyugy4YxplNDQ0
https://t.me/+zqbyugy4YxplNDQ0
عاشق پرستارش میشه، اما می فهمه که درواقع اون...🥺💔
6900