cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

عروس ڪُرد

هر گونه کپی و نشر بدون اجازه از رمان پیگرد قانونی دارد

Больше
Рекламные посты
6 002
Подписчики
-524 часа
+127 дней
-10130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Фото недоступно
👙 لباس زیر قشنگ بپوش برای همسرت ♥️ انواع ست‌هاي فانتزي، بادی، کاستوم، بیکنی. ترك‌ و اروپايي با مناسب ترين قيمت  و گارانتی تعویض👇 https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk 🅾 دلبری کن
Показать все...
01:00
Видео недоступно
🔥  کنسرت متفاوت علی یاسینی 🔥 👈 11 خرداد ماه ، تهران ، سالن نمایشگاه‌ میلاد خرید بلیت از سایت هنر تیکت : 👇 B2n.ir/yasini04 .
Показать все...
- بابایی منم از اینا که خاله داله می‌خوام! دستش رو بالا آورد و با دیدن سوتین توی دستش، آب توی گلوم پرید. لیوان رو روی میز گذاشتم و سمتش رفتم. چه رنگی هم داشت. دستی به ته ریشم کشیدم و سر تکون دادم. از کجا پیدا کرده بود لباس زیر دنیا رو؟ از دستش گرفتم و گفتم: - این برای شما خوب نیس دخترم. لجبازانه پا رو زمبن کوبید و قهر کرد. - چلا از این لباس خوشگلا فقط خاله داله؟ منم میخوام... کل سوتین‌هاش مثل این خوشگل بود؟ استغفرالله‌ی گفتم و بلند شدم. - بهتره بری بازی بکنی عسلکم. اگه خاله بفهمه بدون اجازه لباسش رو برداشتی ازت ناراحت می‌شه ها... - به خاله نگو بابایی منم دیگه از این لباسا نمی‌خوام. خندیدم و سر تکون دادم. سر وقت اسباب بازی‌هاش رفت و من باید یواشکی لباس دنیا رو تو کشوش می‌ذاشتم. تو اتاقش رفتم و خواستم لباس زیرش رو تو کشو بذارم که صداش رو از پشت سر شنیدم: - سر کشوی من چی می‌خوای؟ لباس از دستم لیز خورد و کنار پام افتاد. با دیدن سوتینش چشماش گرد شد و گفت: - سو...تین من دست تو چی کار میکنه؟ دستم رو تو موهام می‌برم و می‌گم: - سوء تفاهم شده! کیارا لباست رو برداشته بود و من.. چشم غره رفت و گفت: - منحرف! خم شدم و لباس زیرش رو از روی زمین چنگ زد. اخم کردم و گفتم: - کار بچه بود نه من! پوزخند زد و سر تکون داد. با صدای بلند کیارا رو صدا زد: - کیارا خاله بیا اینجا! کیارا اومد و سرش رو زیر انداخت. ببین این بچه چه بلایی سر ما آورد... - تو لباس من رو برداشته بودی خاله جون؟ چشم‌هاش رو گرد کرد و تند تند سر تکون داد: - نه خاله... منم دست بابایی دیدم لباست‌و! دهنم از تعجب باز موند و تهدیدکنان گفتم: - که من برداشتمش؟ - آله بابایی برداشت خاله! حرفش رو زد و فرار کرد. خواستم دنبالش برم که دنیا سد راهم شد و گفت: - سوتینی که تنم کردم خیلی سکسی‌تر از اینی که برداشتی و معلوم نیست می‌خواستی باهاش چی کار کنی. می‌خوای تو تنم ببینی و یواشکی دید نزنی؟ https://t.me/+T3fo4j-ZMf1yyhQ_ https://t.me/+T3fo4j-ZMf1yyhQ_ https://t.me/+T3fo4j-ZMf1yyhQ_ فقط 50نفر دیگه می‌تونند رایگان عضو بشند🔞💦
Показать все...
لباساتو در بیار! متعجب نگاهی به فخرالمولوک خانم بزرگ این روستا کردم. با صدای ضعیفی لب زدم: _برای چی؟ اخماش تو هم رفت عصاشو رو زمین کوبید _حرف اضافه نزن سوال بیجا هم نپرس هرچی میگم گوش کن مجبورا زیپ پیرهنم رو باز کردم با خجالت از تنم در آوردم. حالا دیگه فقط ست لباس زیر مشکیم تنم بود. نگاه خریدارانه ای بهم انداخت دستشو روی لبش گذاشت. _عالیه ، گفتی اسمت چی بود؟ باز هم فقط یه کلمه گفتم _موژان با لبخند مغرورانه ای لب زد _ تو میتونی هم پسرم راضی کنی هم یه وارث برای من بیاری بالاخره زبون باز کردم _من نمیخوام اینجا بمونم میخوام برگردم شهر جوش آورد با صورتی قرمز داد زد _کی از تو نظر پرسید؟ وقتی پا تو عمارت فخرالموک ها میشی یعنی ما صاحب توییم و هرچی میگیم باید انجام بدی. از صدای بلندش با ترس تو خودم جمع شدم. در اتاق بی هوا باز شد مرد جوون و چهارشونه و خوش چهره ای وارد اتاق شد. https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk با نگرانی به خانوم بزرگ و سپس به من نگاه کرد چند لحظه نگاهش روی بدنم ثابت موند. لحظه ای نوری رو توی چشماش دیدم. نگاهی به خودم انداختم و فهمیدم برهنه جلوش ایستادم سریع با دستم روی بدنم پوشوندم. نگاهش ازم گرفت _اینجا چه خبره مادر؟ این خانم کیه؟ خانم بزرگ نگاهی به پسرش کرد و با غرور سینه جلو داد _زن آینده تو و مادر وارث من مرد متعجب دوباره نگاهی به صورتم انداخت که با التماس لب زدم _تروخدا بزارید من برم فخرالملوک از جایش بلند شد جلوی پسرش ایستاد و دستمال سفیدی و جلوش گرفت. _عطا ، اگر میخوای بعد من این سلطنت برای تو بشه این دستمال خونی تحویلم بده. _مادر این دختر نمیخواد با من باشه برای چی اینکارو میکنی؟ فخرالملوک اخمی کرد و باجدیت لب زد _چون میخوام هرچه زودتر وارثمو بغل بگیرم عطا زل زد تو صورت مادرش _اگر قبول نکنم چی؟ مادرش پوزخندی زد _اونوقت که همه چیزتو از دست میدی. عطا دستمال سفید و از دست فخرالملوک بیرون کشید به در اشاره کرد. فخرالملوک از اتاق خارج شد و درو بست. مرد به سمتم اومد با ترس عقب عقب رفتم که افتادم روی تخت _تروخدا بزار برم من دخترم نزار زندگیم نابود بشه… نزدیکم شد دستشو برد سمت شلوارش. _زود تموم میشه نترس… با پیچیدن درد شدیدی زیر دلم جیغی کشیدم که صدای فخرالملوک اومد _مبارکه پسرم https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk
Показать все...
پارت اول رمان
Показать все...
لباساتو در بیار! متعجب نگاهی به فخرالمولوک خانم بزرگ این روستا کردم. با صدای ضعیفی لب زدم: _برای چی؟ اخماش تو هم رفت عصاشو رو زمین کوبید _حرف اضافه نزن سوال بیجا هم نپرس هرچی میگم گوش کن مجبورا زیپ پیرهنم رو باز کردم با خجالت از تنم در آوردم. حالا دیگه فقط ست لباس زیر مشکیم تنم بود. نگاه خریدارانه ای بهم انداخت دستشو روی لبش گذاشت. _عالیه ، گفتی اسمت چی بود؟ باز هم فقط یه کلمه گفتم _موژان با لبخند مغرورانه ای لب زد _ تو میتونی هم پسرم راضی کنی هم یه وارث برای من بیاری بالاخره زبون باز کردم _من نمیخوام اینجا بمونم میخوام برگردم شهر جوش آورد با صورتی قرمز داد زد _کی از تو نظر پرسید؟ وقتی پا تو عمارت فخرالموک ها میشی یعنی ما صاحب توییم و هرچی میگیم باید انجام بدی. از صدای بلندش با ترس تو خودم جمع شدم. در اتاق بی هوا باز شد مرد جوون و چهارشونه و خوش چهره ای وارد اتاق شد. https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk با نگرانی به خانوم بزرگ و سپس به من نگاه کرد چند لحظه نگاهش روی بدنم ثابت موند. لحظه ای نوری رو توی چشماش دیدم. نگاهی به خودم انداختم و فهمیدم برهنه جلوش ایستادم سریع با دستم روی بدنم پوشوندم. نگاهش ازم گرفت _اینجا چه خبره مادر؟ این خانم کیه؟ خانم بزرگ نگاهی به پسرش کرد و با غرور سینه جلو داد _زن آینده تو و مادر وارث من مرد متعجب دوباره نگاهی به صورتم انداخت که با التماس لب زدم _تروخدا بزارید من برم فخرالملوک از جایش بلند شد جلوی پسرش ایستاد و دستمال سفیدی و جلوش گرفت. _عطا ، اگر میخوای بعد من این سلطنت برای تو بشه این دستمال خونی تحویلم بده. _مادر این دختر نمیخواد با من باشه برای چی اینکارو میکنی؟ فخرالملوک اخمی کرد و باجدیت لب زد _چون میخوام هرچه زودتر وارثمو بغل بگیرم عطا زل زد تو صورت مادرش _اگر قبول نکنم چی؟ مادرش پوزخندی زد _اونوقت که همه چیزتو از دست میدی. عطا دستمال سفید و از دست فخرالملوک بیرون کشید به در اشاره کرد. فخرالملوک از اتاق خارج شد و درو بست. مرد به سمتم اومد با ترس عقب عقب رفتم که افتادم روی تخت _تروخدا بزار برم من دخترم نزار زندگیم نابود بشه… نزدیکم شد دستشو برد سمت شلوارش. _زود تموم میشه نترس… با پیچیدن درد شدیدی زیر دلم جیغی کشیدم که صدای فخرالملوک اومد _مبارکه پسرم https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk https://t.me/+PJscQ-HcTBQ1MjZk
Показать все...
Фото недоступно
🤲بارالها به دل نگیر اگر گاهی "زبانم " ازشکرت باز می ایستد تقصیری ندارد قاصر است کم می آورد دربرابر بزرگی ات.... لکنت می گیرد واژه هایم در برابرت! در دلم اما همیشه ذکر خیرت جاریست من برای بندگی تو هزار و یک دلیل می خواهم ممنونم که بی چون و چرا برایم " خدایی " میکنی....🌸 @Kord_Aros
Показать все...
Фото недоступно
👙 دنیای ارزونی بیکینی و لباس‌خواب اینجاست☝️ 💥💥💥 🅾هرچیزی که فکرشو میکنی،تو جزیره‌‌آدا نصف قیمته،با گارانتی تعویض😍👇👇 🩱بادی،لباس‌خواب،کاستوم،جوراب،لباس‌زیر👙 👇👇 https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk 🔞 افراد کم سن و سال وارد نشوند🫵 H
Показать все...
- بابایی منم از اینا که خاله داله می‌خوام! دستش رو بالا آورد و با دیدن سوتین توی دستش، آب توی گلوم پرید. لیوان رو روی میز گذاشتم و سمتش رفتم. چه رنگی هم داشت. دستی به ته ریشم کشیدم و سر تکون دادم. از کجا پیدا کرده بود لباس زیر دنیا رو؟ از دستش گرفتم و گفتم: - این برای شما خوب نیس دخترم. لجبازانه پا رو زمبن کوبید و قهر کرد. - چلا از این لباس خوشگلا فقط خاله داله؟ منم میخوام... کل سوتین‌هاش مثل این خوشگل بود؟ استغفرالله‌ی گفتم و بلند شدم. - بهتره بری بازی بکنی عسلکم. اگه خاله بفهمه بدون اجازه لباسش رو برداشتی ازت ناراحت می‌شه ها... - به خاله نگو بابایی منم دیگه از این لباسا نمی‌خوام. خندیدم و سر تکون دادم. سر وقت اسباب بازی‌هاش رفت و من باید یواشکی لباس دنیا رو تو کشوش می‌ذاشتم. تو اتاقش رفتم و خواستم لباس زیرش رو تو کشو بذارم که صداش رو از پشت سر شنیدم: - سر کشوی من چی می‌خوای؟ لباس از دستم لیز خورد و کنار پام افتاد. با دیدن سوتینش چشماش گرد شد و گفت: - سو...تین من دست تو چی کار میکنه؟ دستم رو تو موهام می‌برم و می‌گم: - سوء تفاهم شده! کیارا لباست رو برداشته بود و من.. چشم غره رفت و گفت: - منحرف! خم شدم و لباس زیرش رو از روی زمین چنگ زد. اخم کردم و گفتم: - کار بچه بود نه من! پوزخند زد و سر تکون داد. با صدای بلند کیارا رو صدا زد: - کیارا خاله بیا اینجا! کیارا اومد و سرش رو زیر انداخت. ببین این بچه چه بلایی سر ما آورد... - تو لباس من رو برداشته بودی خاله جون؟ چشم‌هاش رو گرد کرد و تند تند سر تکون داد: - نه خاله... منم دست بابایی دیدم لباست‌و! دهنم از تعجب باز موند و تهدیدکنان گفتم: - که من برداشتمش؟ - آله بابایی برداشت خاله! حرفش رو زد و فرار کرد. خواستم دنبالش برم که دنیا سد راهم شد و گفت: - سوتینی که تنم کردم خیلی سکسی‌تر از اینی که برداشتی و معلوم نیست می‌خواستی باهاش چی کار کنی. می‌خوای تو تنم ببینی و یواشکی دید نزنی؟ https://t.me/+T3fo4j-ZMf1yyhQ_ https://t.me/+T3fo4j-ZMf1yyhQ_ https://t.me/+T3fo4j-ZMf1yyhQ_ فقط 50نفر دیگه می‌تونند رایگان عضو بشند🔞💦
Показать все...