cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

مریم پیروند| حسِ اشتباه 📖

رمان اسارتِ بی‌پایان... پارت اول 👇 https://t.me/M_Pirvand_Roman/2153

Больше
Рекламные посты
7 002
Подписчики
-524 часа
-207 дней
-13630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

اون یه نقابداره مردی که به شبح معروفه ، یه شکارچی حرفه ای وزیادی هااات🫦 اما نه رحم داره نه قلب،درتاریک ترین نقطه زندگیش  یهودختری باچشم های جنگلیش سرراهش قرارمیگیره و.... شیرین دخترجوونی که برای حفظ جونش مجبوره به بی رحم ترین شکارچی انسان ها کمک کنه، اماچی میشه اگه این مرد بی قلب ووحشی یهوعاشق این دختر دلبر وسکسی بشه؟ https://t.me/+ivaBv_UG9GUwYzc0 یه رمان پیداکردم براتون عاشقش میشین پسرداستانش سردسته همه خلافکاراس پیشنهادمیکنم ازدستش ندین🥺😌
Показать все...
Repost from N/a
🌓💫شیب_شب https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy من ریرام تک دختر  مامان یلدا و بابا فرهاد خوشبخت بودم اما فقط تا روزی که سر وکله ی دارا کیاراد پیدا شد سونامی وحشت بود که از در و دیوار خونه باغ مون پایین می اومد تا به خودم بیام ..... یلدا زندان بود و بابا فرهاد مرده  چقدر بده درست تو هجده سالگی بفهمی دختر پدر و مادرت نیستی ....... وقتی گرگ ها از همه طرف برای مال و ثروتی که بهم رسید دندون تیز کردن رستان، مثل یه شوالیه از راه رسید مغرور و عاشق اما چی می شه وقتی نقاب عاشق پیشگی از صورت عزیز دلت کنار می ره دیر فهمیدم....... انقدر دیر که لوله ی اسلحه ش روی شقیقه م بود...... ❤️‍🔥💔💔💔💔 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
Показать все...

Repost from N/a
#پارت۳۴ - آخه اون ریختش به گالری جواهرات مولایی می‌خوره که پا شه بیاد اونجا سرویس عروس انتخاب کنه؟! مثل اینکه یادتون رفته قسطی داره زنم می‌شه که فقط بچه‌مو بزرگ کنه؟! مادرش گونه چنگ زد: - نگو مادر این‌طوری خدا رو خوش نمیاد دختره می‌شنوه غصه‌ش می‌شه، لقمه‌ی پاک و طاهر گذاشته‌ن جلوت پسش نزن! نه آفتابو دیده نه مهتابو! کم‌عقلی نکن! با شنیدن حرف‌هایشان گونه‌ی خیسش را پاک کرده و همان‌جا درون قاب در پنهان ماند، روستایی بودنش جرم بود یا بی‌سوادی‌اش؟ فرید جرعه‌‌ای آب قورت داد: - د آخه مادر من! هرچی شما می‌گی قبول! نه ریخت و قیافه داره نه تیپ! با سبیلای پشت لبش می‌تونه یه بازارو ضامن بشه! قیافه‌ش مث ماستایی که خونه عموش درست می‌کنه محلیه!  اصلا به من نمی‌خوره! بعد شما می‌خوای هرجا می‌رم دستشو بگیرم ببرم بگم این زنمه؟ پس یه‌بارکی بگین آبرومو بکنم تو… با لا اله الی‌اللهی که مادرش گفت دهان بست و غزل از دهانه‌ی در خارج شد، اصلاح‌کرده، با دامن کوتاه و پیراهن کوتاه‌تر سرخ؛ همان‌ لباس‌هایی که زن‌عمویش داده بود تا برای شوهرش بپوشد. با همان چشم‌های سرخ به بهنازخانم خیره شد: - ببخشید بهی‌جون، من خیلی دلم برای عمو و زن‌عموم تنگ شده؛ اگه اجازه بدین تا آخر هفته اونجا باشم. بهناز خانم هم نگاه پسرش را دیده بود و هم درد غزل را فهمیده: - باشه مادر، وسایلت رو جمع کن، فرید فردا می‌بردت. و موذیانه به فرید مات‌شده به دخترک خیره شد، می‌دانست که فرید تا شب دوام نمی‌آورد و … ادامه‌ی داستان در لینک زیر:👇 https://t.me/+kf6SRwQY5bsyYTdk https://t.me/+kf6SRwQY5bsyYTdk https://t.me/+kf6SRwQY5bsyYTdk https://t.me/+kf6SRwQY5bsyYTdk https://t.me/+kf6SRwQY5bsyYTdk پسره آخرشب می‌ره اتاق دختره و لباسای خوشگلش و…🥹❌
Показать все...
Repost from N/a
- یا مدارکم رو میدی یا زنم میشی! چانه ام می لرزد. ناباور پلک می زنم و او با بی رحمی می گوید: - البته موقت! دلتو خوش نکن که قراره زنم بشی فقط تا زمانی که مدارکم برگرده به خودم، صیغه ام می مونی. با بغض می گویم: - چند بار بگم؟ دست من نیست. من دزد نیستم، دست از سرم بردار. جلو می آید. با عجز دنبال راه فرار می گردم. توی این برهوت و تاریکی کجا بروم؟ خدایا کمک! - توی اون پرواز کوفتی تو تنها غریبه جمع بودی! فریاد می زند. نامرد. اشکم می چکد. ناله میکنم: - بذار برم. دست من نیست، من کاری نکردم. تو رو خدا بذار برم! پوزخندی به روح پارچه پارچه ام می زند و دست به جیب می گوید: - برو، اگه میتونی! نگاهی به اطراف می اندازم. همه جا تاریک است. جز نور چراغ های ماشینش، روشنایی نیست. توی بیابانیم انگار. هق می زنم و بی پناه جیغ میکشم: - نامرد، نامرد... خیلی نامردی. من ندزدیدم. چرا نمی فهمی؟ به سمتم هجوم می آورد. وقت میکنم جیغ بکشم و او بازویم را چنگ می زند و کنار گوشم میغرد: - صدا برا من بلند نکن. همه چیز منو ازم گرفتی، عربده هم میکشی؟ با وحشت زمزمه میکنم: - من نامزد دارم! بفهمه چی کار کردی روزگارتو سیاه میکنه. فشار دستش دور بازویم بیشتر میشود و با خشمی که برایم تعجب آور است میغرد: - یه کار نکن که دهنتو پر خون کنم! زر مفت هم نزن وقتی از جیک و پوک زندگیت خبر دارم. هق می زنم و تقلا می کنم. دلم می خواهد بگویم اگر خبر داشتی که می دانستی دزد نیستم. اصلا مدارکت به چه دردم میخورد، نامرد؟ - فردا میریم محضر، اگر با پای خودت نیای؛ مجبورت میکنم. فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟ ترس را کنار می گزارم و جیغ میکشم: - نمیخوام، نمیام. سکوت که می کند، وحشت میکنم. میخواهم عقب بروم که در یک حرکت روی زمین درازم می کند و رویم خیمه می زند. وحشت زده یقه ی پیراهنش را می چسبم و او با لحت ترسناکی می گوید: - لختت میکنم هیلا، به تمام مقدساتت قسم، همین جا لختت میکنم اگه سلیطه بازی دربیاری. مخم سوت میکشد. سر جلو می آورد، درست مماس لب هایم می گوید: - تو که دلت نمیخواد آبروت بره. هوم؟ تنم لرز می گیرد. چرا نگاهش غم دارد؟ - نِ... نمیخوام. با تاکید می خروشد: - زنم میشی... با عجز سر تکان می دهم تا حرمت جسم و روحم شکسته نشود: - زنت میشم... سرش بیشتر جلو می کشد... نفس هایش به لب هایم میخورد و یکهو.... https://t.me/+dmPWW-K926plZjE8 https://t.me/+dmPWW-K926plZjE8 دختر مهمانداری که طی اتفاقاتی پاش به پرواز خصوصی تاجری آقازاده به اسم کیامهر معید باز میشه...اما برای اینکه اتهام دزدی مدارک ازش پاک بشه مجبور به یک ازدواج اجباری با کیامهری میشه که چشم دیدنش رو نداره و تمام تقصیرا رو گردنش میندازه! اما گذر روزگار میفته و کیامهر...🥹💔 https://t.me/+dmPWW-K926plZjE8
Показать все...
Repost from N/a
عشقم من رو با رقیبش فراری داد تا جونم رو نجات بده اما... #پارت_۲۶۷ - زود برگرد خونه و بقچه‌ات رو ببند و قبل از اینکه حمام داغ بشه و شیخ و دایه بیدار بشن خودت رو برسون پشت آسیاب ده. اون خبرنگار اونجا منتظرته! و بعد بدون اینکه نگاهم کند پا به کوچه گذاشت. سریع برخاستم و از خرابه بیرون زدم و قبل از آن که از خم کوچه خودش را گم کند صدایش زدم‌. برگشت و نگاهم کرد. - تا آخر عمر مدیونت هستم دیاکو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم چه طور زندگی‌ام رو نجات دادی! - برو روژان برو وقت تنگه اگه شیخ بیدار باشه دیگه نمی تونی فرار کنی و از کوچه بیرون رفت. به سمت خانه پا تند کردم. در پوست خود نمی‌گنجیدم اما همچنان ترس مثل خوره به جانم ریشه زده بود‌. به حیاط که برگشتم همه جا سکوت بود و سگ پلک‌های چروکیده و زشتش را بر هم چسبانده بود و پوزه‌اش را روی دست‌هایش نشانده بود. آرام به اتاق رفتم. دیار و مریم هنوز در خواب بودند که آرام بقچه‌ی لباسی‌ام را برداشتم و چند تکه از لباس‌های مریم و خودم و خاله را در آن نامرتب چیدم و گره زدم تمام مدت قلبم تند تند می‌زد و دستانم می‌لرزید و آرام از اتاق بیرون زدم و خودم را به مطبخ رساندم. جرات نکردم چراغ توری را روشن کنم. چند تکه نان برداشتم و داخل بقچه پیچاندم. خواستم از مطبخ بیرون بزنم که شیخ از اتاقش بیرون آمد. پیراهن سفید و شلواری گشاد به پا داشت که ساق پاهای لاغرش از آن بیرون مانده بود خودم را به دیوار چسباندم و بقچه را به سینه‌ام فشردم‌ از مطبخ سرک کشیدم. شیخ لخ لخ کنان به سمت تانک آب گوشه‌ی حیاط رفت. یک نگاهم به در بود و یک نگاهم به شیخ که پشت به من به سمت تانک می‌رفت. حتما خاله هم بیدار بود از مطبخ تا در حیاط صد قدم فاصله بود اگر به میان حیاط می‌رسیدم و خاله در اتاق را باز می‌کرد چه می‌کردم؟ اگر قبل از اینکه در را باز کنم سگ واق واق می‌کرد و شیخ برمی‌گشت چه می‌کردم؟ روایتی در دل کردستان و کومله‌ها https://t.me/+9VoObEfe6IBhMTY8 https://t.me/+9VoObEfe6IBhMTY8 https://t.me/+9VoObEfe6IBhMTY8 من بدون اینکه شوهر کنم حامله شدم اونم از مردی که یهو غیبش زده بود و هیچ خبری ازش نبود اما یه روز که دایه خورشید اومده بود ایل من رو دید و پسندید واسه پسرش، سیروان. اول فکر می‌کردم سیروان حتما یه مرد کچل و بدقواره است اما وقتی از پشت سیاه چادرها دیدمش، جا خوردم‌ یعنی من قرار بود زن مرد به این قشنگی بشم؟ وقتی عروسی برام گرفتن که توی خواب هم نمی دیدم، مطمئن شدم خوشبختی اومده نشسته روی شونه‌ام اما نیمه شب عروسی بود که دایه خورشید زیر گوشم گفت پشت در منتظر می‌مونه تا امانتی رو بدم، یکه خوردم و تا خواستم اعتراضی کنم سیروان اومد توی اتاق و دایه رفت. مونده بودم مات و مبهوت که دیدم سیروان پرده‌ رو کشید و اومد جلو و گفت: - می‌دونی پشت در منتظرن؟ لال شده بودم‌ و نفسم بند اومده بود. یعنی نمی دونست من دختر نیستم؟ بهش نگفته بودن؟ یک عاشقانه‌ی نفس‌گیر بدون کلیشه https://t.me/+JVx4obD6yXI3ODJk https://t.me/+JVx4obD6yXI3ODJk روژان دختری اهل سلیمانیه‌ی عراق. روژان در زمانی پا به عرصه جوانی می‌گذاره که صدام حسین کمر به کشتار کردها بسته و کردها رو زنده به گور میکنه‌. روژان به خاطر اینکه برادرش رو ایرانی‌ها یکبار از مرگ نجات دادن و خانواده دایی‌اش به ایران پناهنده شدن و خودش دلباخته‌ی مازیار، رفیق برادرش شده، فکر میکنه ایران بهشتی پشت کوه‌های سلیمانیه است و آرزو داره به اونجا بره‌. بعد از مدتی که خانواده‌اش توسط حذب کومله کردستان کشته میشن، یکه و تنها میشه و برای اینکه سوگولی شیخ عبدالله پیر نشه، با مازیار فرار میکنه و وارد سردشت ایران میشه در حالی که فکر می‌کنه، وارد بهشت شده اما وقتی مازیار گم میشه.... https://t.me/+JVx4obD6yXI3ODJk https://t.me/+JVx4obD6yXI3ODJk
Показать все...
#رمان_حس_اشتباه #پارت_هفتصدوبیست‌وچهار #نوشته_مریم_پیروند #خواندن‌این‌رمان‌برای‌افراد‌بالای۲۵سال #کپی_حتی_با_نام_نویسنده_ممنوع حانیه خانم خندید، از شاهو فاصله گرفت و دستش رو اینبار دور بازوی شاهین و کمرِ پردیس قلاب کرد: - خداروشکر اینجا نبودین خاله‌تو ماندانارو تحمل کنین... بده رفتین واسه خودتون آب و هوا عوض کردین، با دستِ پر هم برگشتین !! هر سه خندیدن و با هم به سمت درِ ورودی رفتن... بهداد که کنارم بود آروم‌ پرسید: - تویی یا پردیس؟ برگشتم و به شاهو نگاه کردم... دورتر از منو بهداد ایستاده بود و نگاهمون می‌کرد... دیسپلینش دوباره مثل سابق شده بود، با اینکه گفته بود برای آدم‌های این دایره، همون‌قدر که من می‌بینمش دلسوز و فداکاره، ولی با ورودش به اینجا انگار دوباره تو قالبِ خشکِ همیشگیش فرو رفته... - پردیسه... بهداد لبخندِ مطمئنی زد و با گفتنِ "بعد حرف می‌زنیمبه طرف شاهو رفت و گفت: - من ساکاتونو می‌برم... بهداد هم که داخل رفت، شاهو نزدیکم که شد و آروم گفت: - نمی‌خوای بری داخل... صادقانه گفتم: - بابات وقتی منو دید هیچ واکنشی نشوم داد، جز معدود آدماییه که نمی‌تونه نفرتشو پنهون کنه... - تو با من زندگی می‌کنی... روی سینه‌اش زدم: - با تو و خونوادت... باباتم تو همین خونه‌ایه که من توش زندگی می‌کنم... - نفرت داشته باشه یا نداشته، قرار نیست برای زندگیمون مشکلی ایجاد کنه... تا وقتی به زندگیم آسیب نزنه نفرتش مهم نیست، درست می‌گم؟ لب بالا کشیدم و شونه‌م رو تکون دادم: - می‌تونه حداقل پنهونش کنه... هیچ‌کس دوس نداره جلو بقیه بهش بی‌احترامی بشه... پلک‌هاش رو بست و حامی و محکم گفت: - باهاش حرف می‌زنم... درست می‌شه... - اونموقع‌ها یادمه خیلی دوست داشت من زنت بشم... لبخند بدجنسی روی لبش نشست و انگشتش رو به نوک بینیم زد: - اونموقع‌ مسئله انتقام بود، از دلِ من که خبر نداشت... از اعترافِ صادقش چشمام تا ته باز شدن و محکم روی سینه‌اش زدم: - شاهو.... بی‌غل و غش و بلند خندید و سرم رو تو بغلش گرفت... این چهره‌ واقعیِ شاهوئه، برای زمان‌هایی که کنارِ من هست... دست دور شونه‌م پیچوند و بوسه‌ای به سرم زد... دستام رو دور کمر و شکمش پیچیدم و تو نگاهش سر بالا گرفتم: - چرا تا اومدیم خونتون یهو جدی شدی؟ - نشدم. - من اینجوری حس کردم. - جدی نیستم، فقط مدلم تو برخورد با آدم‌ها متفاوته... - نمی‌دونم، شاید... اون یه رئیسه و به رئیس بودنش تو این خونه یا هر جایی عادت کرده و نمی‌تونه به این سادگی از موضع خودش پایین بیاد... با حفظِ لبخندم دست دورِ بازوش انداختم و گفتم: - بریم داخل، خسته‌م، بریم تو اتاقمون یکم استراحت کنیم.... - اوهوم، استراحت می‌کنیم. حالت گفتنش شیطون و داغ بود و خنده‌م گرفت...
Показать все...
#رمان_حس_اشتباه #پارت_هفتصدوبیست‌وسه #نوشته_مریم_پیروند #خواندن‌این‌رمان‌برای‌افراد‌بالای۲۵سال #کپی_حتی_با_نام_نویسنده_ممنوع حانیه خانم با لبخند پهنی جلو اومد و نگاهش به شاهین و شاهو افتاد: - شیطون‌های بیاین ببینم سوغاتی چی برام آوردین.... شاهین- همون چیزی که می‌خواستی... حانیه- تورو که می‌دونم قربونت برم... نمی‌دونی چقدر خوشحالم کردی.. شاهین رو بغل گرفت و بوسیدش و شاهین هم پیشونیِ مادرش رو بوسید... حانیه خانم اولین کسی بود که اینجا خبرِ بارداریِ پردیس رو شنید، شاهو مسئولیت گفتنش رو به عهده داشت و حانیه خانم طی سفر چند بار با خوشحالی به شاهین زنگ زد و تاکید می‌کرد مراقب پردیس باشه... شاهین که کنار رفت نگاه حانیه خانم به من افتاد و به طرفم اومد... ریز لب زد: - جانا، جانا، تو هم خوش خبر باشی دختر... این چند روز جز دغدغه‌ی شما به هیچی فکر نکردم... با لبخندی خجولی که به روش زدم، چشماش برق زدن و متوجه شد منو شاهو هم تو این سفر با هم کنار اومدیم و قرار گذاشتیم برای ادامه‌ی زندگیمون تلاش کنیم... منو بوسید و با روی خوش، از پردیس هم استقبال کرد و رو به شاهو مادرانه و پر احساس گفت: - همیشه ستونِ ما و برادرات بودی، اینبارم گل کاشتی... هیشکی بهتر از تو نمی‌تونست این مهره‌هارو کنار هم جور کنه... لبخندی زدم... حق با حانیه خانمه... شاهو از نظر فکر و هوشمندیش و کنار هم چیدنِ مهره‌هاش، واقعا بی‌نظیره... دست پشت کمرِ شاهو گذاشت و رو به همه گفت: - برید، یه دوش بگیرید استراحت کنید خستگی از تنتون در بره، زهره داره شام‌و حاضر می‌کنه میام صداتون‌می‌زنم. - مامان قرار نیست امشب از کَت‌و کولمون بالا بری، بپرسی اونجا چیکار کردیم، همین‌که خیالت‌و راحت کردیم سوغاتی که ازمون خواستی اوکی شده، کافیه، مگه نه شاهو؟
Показать все...
می‌شه بیام توی بغلت قایم شم؟ بچه ها باز سوسک گرفتن دستشون، دارن اذیتم می‌کنن! -تو دیگه شیش سالت نیست، سیب کوچولو.‌درست‌نیست‌من‌بغلت‌کنم‌برو‌یه‌جا‌دیگه‌قایم‌شو. یاقوت‌دوازده‌ساله‌لب‌می‌لرزاند.-من می‌ترسم‌آیین!خواهش‌می‌کنم...تو بغلم‌کنی‌جرأت‌نمی‌کنن‌اذیتم کنن. -دیرم‌میشه‌نورچشم!باید برم. یاقوت‌به‌گریه‌می‌افتدوسمت ته‌باغ‌قدم تندمی‌کند. -منو بغل نمی‌کنی چون قراره خواهرم مروارید عروست بشه مگه نه؟ باشه...بغل نکن. منم با کاوان عروسی میکنم! https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
Показать все...