cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

نورا

نویسنده: هانیه محمد یاری رویای محال (چاپی)آن نگاه افسونگر(چاپی) رویای بی انتها(چاپی) سایه مجنون در حال تایپ... نورا در حال تایپ... اینستاگرام 👈https://instagram.com/haniyeh_mohammdyari

Больше
Рекламные посты
8 159
Подписчики
-1024 часа
-437 дней
-20030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

چاقو برای خودكشی راه قشنگی نيست وقتی شبی از چشم هايت می‌توان افتاد بابک سليم سامانی
Показать все...
#نورا #پارت ۳۳۱ _روزی که می خواستن من و بدن به بابات هیچ وقت از یادم نمی ره. بابات نمی گم بد بود اما مرد من نبود. اما خب آقام با باباش دوست و شریک بود و فکر می کرد اونا هم یه خانواده ای هستن مثه خودمون... بابام اخلاقای خاصی داشت. زیاد اهل رفت و آمد خانوادگی با دوست و رفیقاش نبود. واسه همینم فکر می کرد بابا بزرگت یکیه عین خودش. وقتی ام اومدن خواستگاری بازم نفهمید که ما هم کف هم نیستیم...مادرم اما فرق داشت با آقام. همون شب اومد تو اتاقم و ازم پرسید راضی هستم یا نه.خب بابات مرد جذابی بود. کار خوب، ظاهر خوب و خانواده ی خوب....اما من نمی خواستمش....اون موقع ها که مثه الان نبود. کی از من نظرم و می پرسید اصلا...مادرم یه حرفی زد که هنوز تو گوشمه. بهم گفت ببین از این پسره چندشت میشه یا نمی شه... نفهمیدم منظورش چیه اما حالا که فکر می کنم می بینم چه حرف درستی زد. تو یه عمر باید  با یه مردی که غریبه ست و حالا به مرور زمان آشناترینت میشه نشست و برخاست کنی. قراره باهاش هم بالین بشی و ازش بچه داشته بشی. قراره با هم هم سفره و هم سفر بشین.چطور میشه آدم کسی که چندشش می شده رو تحمل کنه؟ این یه حسیه که حتی ممکنه تو فکر کنی یه آدم و دوست داری اما این حس و هم بهش داشته باشی....حالا من از تو می پرسم. تو از این پسره که ادعا می کنی مناسبته چندشت میشه با نه؟ بشین قشنگ به همه چیش فکر کن. حرف یه روز و دو روز نیست نورا. حرف یه عمر زندگیه. من زبونم تلخ میاد واسه شما اما خدای بالای سر شاهده که جز خوشبختی شما هیچی ازش نمی خوام....در این خونه تا وقتی من زنده ام به روت بازه‌. من پشت هر تصمیمی که بگیری وایمیستم اما بیشتر فکر کن... نورا دنیا دنیا بغض داشت. چقدر لحن فاطمه پر بود از بیچارگی . چه می گفت به او وقتی حتی از دیدن آراز هم مورمورش می شد. دقیقا آراز آدمی بود که از او چندشش می شد و این اصلا پیش فاطمه گفتنی نبود. با ویبره ی گوشی اش در داخل جیبش، گوشی را بیرون آورد و به شماره ی آراز که روی گوشی استفاده بود خیره شد. اصلا دلش نمی خواست حالا  که می دانست از این که خواسته هایش به کرسی ننشسته چقدر عصبانی است جوابش را بدهد و با او حرف بزند. فاطمه اشاره ای به صفحه ی  گوشی کرد که اسم آراز روشن و خاموش می شد و گفت: _جواب بده. و بلند شد و ظرف میوه را از روی میز برداشت و به آشپزخانه رفت. چقدر دلش نمی خواست صدای او را بشنود. با بلاتکلیفی بلند شد و به اتاقش رفت. امشب آراز باز هم ثابت کرده بود که نمی تواند آدم محترمی باشد. نیما که بعد از رفتن خواستگارها از خانه بیرون زد، با تمام سکوتش نشان داد که چقدر مخالفت است و به خاطر او سکوت کرده. گوشی را که روی گوشش گذاشت دیگر قرار نبود کوتاه بیاید. آراز اما لحنش پر بود از طلبکاری. _قرارمون این نبود نورا.مادرت از همین الان داره نشون می ده که از من خوشش نمیاد و دقیقا با من یه پدر گشتگی ای داره انگار. یعنی چی که هر چند دقیقا اعلام می کرد مناسب هم نیستیم؟ آره خب آدمایی مثه مادر تو فکر می کنن خودشون بنده های خوب خدان و ما یه مشت آدم نفهمیم...جمع کن تو رو خدا این ادا اطوارا رو بابا. نورا با حرص گفت: _درمورد مامان من درست حرف بزن. چیزی گفت اتفاقا درست و به جا گفت. من و تو از هر لحاظ فرق می کنیم... آراز پوزخندی زد و گفت: _این آدم که بد عالمه یادت باشه که تو روزای سخت پشت خودت و خانواده ت بود. حالا که برادرت آزاد شده و خرتون از پل رد شد، شدم بد و کافر؟ ببین من اعصاب ندارم. به مامانت بگو اداهاشو بزاره واسه کسی که خریدارشه. هر چی زودتر باید عقد کنیم. حالا چه مناسب هم باشیم و چه نه. نورا با خشم و حرص نفس بلندی کشید. آراز نفهم ترین آدمی بود که تا به حال دیده. _ببین هر کاری دوست داری بکن. من به قدر کافی موقعی که گفتم انتخابم تویی تو روی مامانم وایستادم‌. دیگه این کارو نمی کنم. همونی میشه که مامانم گفت. توام بهتره صبر کنی. آراز نوچ بلند وپر خشمی کرد. _باشه خوشگله. باشه نورا خانوم. فعلا که دور دور تو و مامانته. نورا پوفی کرد. خسته بود و پشیمان. نگران روزها و شب هایی بود که باید عواقب انتخاب آراز را پس می داد. _باید برم. آراز با حرص پوزخندی زد. _اره خب . منم گوشام مخملیه. خداحافظی که کرد دلش می خواست به جای آراز زندان رفتن را انتخاب کند. حیف که نگران حال فاطمه بود که دیگر طاقت زندانی شدن دخترش را نداشت. ای کاش این روزها فقط خواب بود و قرار بود که از این کابوس به زودی بیدار شود. ### #هانیه_محمدیاری
Показать все...
😢 10👍 3🤬 3❤‍🔥 1 1
#نورا #پارت ۳۳۰ _من مخالفم فعلا محرم باشین...نه صیغه و نه عقد.... گرچه این چیزی نبود که هیچ وقت باهاش کنار بیام اما.... آراز پوزخندی زد و گفت: _چرا حاج خانوم؟ خیال می کردم خود شما راضی نباشی ما همینجوری الله بختکی با هم بریم و بیاییم. چقدر آراز شبیه خواستگاری ها نبود. اصلا شبیه چیزی که برای نورایش آرزو داشت و تصور می کرد نبود. ابروهایش گره ی سخت تری خورد و تلاش کرد تا خشمش را از این لحن طلبکار اراز پنهان کند. _درست فکر می کردی شما. اما فکر می کنم این ازدواج به فکر کردن بیشتری احتیاج داره. دلم نمی خواد اسم دخترم بیفته سر زبونا. البته که هر دوتاتونم ایشالا عاقلین و مراقب رفتارتون هستین که همچنین به قول شما الله بختکی نباشه. فاطمه همین بود. با کسی تعارفی نداشت و حالا که آراز بلد نبود محترم باشد پس او هم احترام را کنار می گذاشت. آیناز لبخند مصلحتی ای زد و گفت: _شما درست می گین. البته که هر چی صلاح بدونین همون میشه. آراز هم برای داشتن همچین گلی باید صبوری کنه. فقط اگه اجازه بدین ما نشون دست نورا جان کنیم تا خیالمون راحته باشه و دل آراز قرص بشه. هر چقدر که آراز بی شعور بود و به دل نمی نشست، آیناز به دلش نشسته بود و با شعور و احترامش دهان فاطمه را می بست. فاطمه این بار کمی کوتاه آمد. _نشون اشکالی نداره. اتفاقا تعهد نسبت به هم به وجود میاره. نورا دلش می خواست با تمام دلهره اش بلند و پر حرص بخندد. فاطمه فکر می کرد یک حلقه یا هر چیزی به عنوان نشان برای کسی مانند آراز تعهد می آورد. نورا داشت فکر می کرد که باید با این مسأله کنار بیاید که آراز قرار نیست مدت زیادی به او وفادار بماند. شاید تا چند ماه بعد از عقد.... _خب خدا رو شکر که این و حاج خانوم بالاخره قبول کرد. لبخند و لحن آراز طعنه و کنایه داشت و آیناز با خجالت برایش چشم و ابرو آمد که حرفی نزند. آیناز جعبه ی حلقه را از داخل کیفش بیرون آورد و بلند شد. _پس با اجازه تون من حلقه ی نشون و بندازم دست نورای عزیزمون....نورا جان عزیزم میشه بشینی کنار اراز؟ نورا با دلهره و خجالت نگاهی به فاطمه انداخت که با همان اخم های درهم سری به موافقت تکان داد. چقدر بدش می آمد نزدیک او بنشیند. مانده بود چطور می تواند او را به عنوان همسر بپذیرد. با فاصله کنار آراز نشست و آیناز انگشتر سنگین و پر نگینی را به انگشتش انداخت و با تبریک و آرزوی خوشبختی صورتش را بوسید. _این رسمش نبود خوشگله. قرارمون این نبود. با صدای آرام و پر حرص آراز سر به سمتش چرخاند. چهره ی بی تفاوت و ریلکسش با حرصی که در صدایش بود یک دنیا فرق داشت. _چی؟متوجه نمی شم؟ آراز پوزخندی زد و کمی سر کج کرد و چشمانش را به او دوخت. این چشم ها ته دلش را خالی می کرد. _دیگه این آشنایی از کجاتون درآمد؟ بسه هر چقدر آشنا شدیم با هم. و بدون این که اجازه ی حرفی به نورا دهد گوشی اش را سمت آیناز گرفت و گفت: _ با اجازه ی حاج خانوم یه عکسی از من و نامزدم بگیر آیناز جان. فاطمه با اخم و به ناچار سری به تایید تکان داد و نورا به فاصله ای که کمتر شد فکر کرد و تمام جانش مچاله شد. این شب ای کاش زودتر تمام می شد و هیچ چیزی از آن نمی ماند. نه حلقه ای و نه عکسی. این کابوی داشت جانش را می گرفت. او ادم این نقش بازی کردن ها نبود. یا ناراحت بود و یا خوشحال. یا عاشق بود و یا متنفر. بلد نبود نقش بازی کند و حالا داشت نقش دختری را بازی می کرد که مرد مورد علاقه اش به خواستگاری اش آمده. ### #هانیه_محمدیاری
Показать все...
🔥 15👍 11 2❤‍🔥 1💔 1
#نورا #پارت ۳۲۹ استرس داشت. با این که همه چیز را پذیرفته بود اما باز هم نگرانی و دستپاچگی اش را نمی شد پنهان کرد. امشب قرار بود آراز و آیناز بیایند و رسمی او را از فاطمه خواستگاری کنند. چقدر برای امشب رویا داشت و چه کابوسی نصیبش شد. چقدر با سیاوش نقشه ها کشیدند و حالا به جای او آراز می آمد. سری تکان داد تا فکر اوی بی وفا را از سر بیرون بریزد، گرچه با تمام بی وفایی و بی معرفتی اش محال بود از دلش بیرون برود. با صدای در اتاقش نگاه از اینه کند و به سوی در چرخید. نیما با لبخندی غمگین وارد اتاقش شد. چشمانش پر بود از محبت و نگرانی. _مثه ماه شدی آبجی خانوم. نورا لبخندی زد و گفت: _توام... نیما قدمی به سمتش برداشت و برایش آغوش باز کرد و نورا با بغض در اغوشش رفت. _نورا بهم قول بده...قول بده هر جا دیگه نخواستی... پشیمون شدی بهم بگی. قرار نیست کسی بخواد به خاطر انتخابت حرفی بهت بزنه.فقط اگه شناختی و دیدی که مناسبت نیست بدون مثه کوه پشتتم. می دانست. همیشه بود. آنقدر که یک بار خواست او بخاطر نیما از خودش بگذرد. با آن بغض خفه کننده فقط توانست سری تکان دهد. نیما هم صدایش بغض داشت و نشان نمی داد. با صدای زنگ ایفن، نیما بوسه ای بر پیشانی اش زد و با گفتن " مهمونا اومدن"از اتاق بیرون رفت. قلبش از نگرانی و استرس از آینده ی نامعلوم داشت کنده می شد. دستان سردش را در هم فرو برد و لحظه ای چشم بست. _خدایا خودت آرومم کن... چند دقیقه ای طول کشید تا از اتاق بیرون آمد و چشم در چشم آراز شد. آراز و آن نیشخند عجیبش بیشتر قلبش را می ترساند. سلامی به جمع داد که آیناز و ماهان با خوشرویی جوابش را دادند. آراز سری تکان داد و خیره به او مانده بود. نورا به آشپزخانه پناه برد از نگاه های مردی که قرار بود همسرش شوند اما صداها را می شنید. _ممنونم که بالاخره اجازه دادین که ما به حضورتون برسیم. فاطمه فقط همان طور اخم کرده سری تکان داد و نیما لبخند نیم بندی زد. بدون این که چای بریزد و مانند دخترهایی که برایشان خواستگار آمده رفتار کند،همان طور دست خالی وارد سالن شد و دوباره کنار فاطمه نشست. دلش آشوب بود و نگاه های هیز آراز با آن نیشخند اعصاب خوردکنش هم روی روانش بود. ماهان گفت: _با اجازه ی شما حاج خانوم که بزرگ ما هم هستین، حالا که نورا خانوم هم اومدن بریم سر اصل مطلب. فاطمه باز هم سری تکان داد و با گفتن " بفرمایید " اجازه داد هر چه که قرار است اتفاق بیفتد. ماهان نگاهی به آراز انداخت که اصلا شباهتی به خواستگاری که قرار است نگران جواب خانواده ی دختر مورد علاقه اش باشد نداشت و خیلی ریلکس و راحت نگاهش به نورا بود. _اراز خان ما رو که آقا نیما و نورا خانوم فکر می کنم خیلی خوب می شناسن.... مکثش انگار مانده بود از کدام اخلاق و خصوصیت خوب آراز بگوید . _دختر شما نورا خانوم رو هم که همیشه ذکر و خیرش تو خونه ی ما بوده....این دو نفر هم و پسندیدن و حالا وظیفه ی ماست که  دستاشون و بدیم به هم... آیناز با لبخند گفت: _ما وظیفه مون بود با بزرگترمون خدمت برسیم که نشد....به هر حال که ما این جا هستیم که دختر گل شما رو خواستگاری کنیم. فاطمه اخم کرده و حرف زدن سختش بود. اما نیما و نورا می دانستند که اگر حرف بزند دیگر قرار نیست مراعات کند. این مهمانی اصلا شبیه خواستگاری نبود.... فاطمه بعد از سکوتی چند لحظه ای نگاهی گذرا به آراز انداخت و با لحنی که نیما و نورا خیلی خوب می‌شناختند گفت: _والا چی بگم. دیگه جوونا وقتی خودشون بریدن و دوختن حرفی نمی مونه. به نظر من جنگ اول بهتر از صلح آخره. شاید از  حرفهای من خوشتون نیاد اما باید بگم. چون زندگی دخترم وسطه... نگاهی با اخم و افسوس به نورا انداخت و با همان لحن ناراحت گفت: _هنوزم از نظرم نورا و آراز خان مناسب هم نیستن. اما ما هم تا یه جایی می تونیم تو انتخابشون دخالت کنیم.این ازدواج و نورا می خواد متاسفانه و من....با تموم مخالفان مجبورم قبول کنم.... آراز با اخم گفت: _حاج خانوم این قدر زود قضاوت کردن تو شأن شما نیست. شاید من اون طوری هم که شما فکر می کنی بد نباشم. چقدر از این پسر بدش می آمد. اصلا از روز اول وقتی فهمید او کمک کرده تا نیما آزاد شود حرصش گرفت. _من نمی گم شما بدی.من می گم مناسب هم نیستین. به هرحال من به عنوان بزرگتر حرفم و می زنم دیگه بقیه ش با خودتونه. آیناز لبخند مصلحتی ای زد و گفت: _بالاخره شما هم مادرین و عجیب نیست نگران زندگی و آینده‌ی نورا جان باشین. اما آراز هم اولین باره که دختری رو خواست. مطمئنم اگه فکر می کرد که نمی تونه از پس خوشبخت کردن نورا جان بربیاد، هرگز انقدر پا فشاری نمی کرد. البته که به حرف هایی که می زد اصلا باور نداشت. اما باید حرفی می زد. فاطمه خیره به چشمان آراز گفت: _من مخالفم فعلا محرم باشین....نه صیغه و نه عقد...گرچه این چیزی نبود که هیچ وقت باهاش کنار بیام اما.... #هانیه_محمدیاری
Показать все...
👍 16🤯 2 1
تمام ثانیه‌ها شاهدان این درد‌ند که من بدون تو می‌میرم و نمی‌میرم... حسین دهلوی
Показать все...
#نورا #پارت ۳۲۸ باز هم آیناز زنگ زده بود و می خواست وقتی برای خواستگاری تعیین کنند. فاطمه انگار دیگر کوتاه آمده بود یا شاید هم حرف های نیما باعث شد که از موضع به حقش عقب نشینی کند که این بار سرسنگین آخر هفته را برای آمدنشان تعیین کرد. فایده ای نداشت مخالفتش وقتی قرار نبود حرفش برشی داشته باشد. نورا سر حرفش مانده بود. تلفن را که قطع کرد سر بلند کرد و با بیچارگی خدا را صدا زد. حالا که پای نورا وسط بود باید التماس خدا را می کرد تا او را از خر شیطان پیاده کند وگرنه که آنها فکر می کردند انتخاب نورا از روی لجبازی است. نورا که از بیرون آمد،فاطمه هنوز روی مبل نشسته و آهسته صلوات می فرستاد و چشمان سرخش حال بدش را نشان می داد. نورا سلام داد و خواست به اتاقش برود که فاطمه صدایش زد. _بیا بشین یه دیقه کارت دارم. شرمندگی اش را پای لجبازی و قهرش می گذاشتند. مقابل فاطمه نشست و سر به زیر انداخت. فاطمه آه بلندی کشید و پیشانی اش را فشرد. وقتی آن قدر حرف زدن از این آدم سخت بود چطور می توانست به عنوان داماد و همسر دخترش او را بپذیرد و جزوی از خانواده اش بداند؟ _امروز دوباره اون دختره زنگ زد.وقت می خواست واسه خواستگاری....می دونی که تا ابد من مخالفم؟ به خدا که نه به خاطر شکل و شمایلشه نه اون حالت های نامحترم و حرف زدن اعصاب خورد کنش...درد من تویی...چطور پاره ی تنم و بدم دست کسی که هیچ کس ازش به خوبی حرف نمی زنه؟ آخه چی دیدی از این پسره که انتخابش کردی؟ نورا شرمنده چشم بست. اگر حق انتخاب داشت محال بود انتخاب و سلیقه اش او باشد. سلیقه اش آنی بود که رفت و قلب بیچاره اش را هم با خود برد. خودش بهتر از هر کسی می فهمید آراز نمی تواند مناسبش باشد. با این همه خسته بود از نخواستن و اجبار. مرگ یک بار و شیون هم یک بار. _می دونی مخالف رابطه ی بدون محرمیت دختر و پسرم. اما این پسره فرق داره....می خوام بهت اعتماد کنم با این که تو با انتخاب این پسره نشون دادی که اصلا قابل اعتماد نیستی... می خوام مراقب....خودت باشی تو این دوره ای که قراره بیشتر با هم آشنا بشین.... نورا نمی خواست چیزی بینشان باشد. نه صیغه و نه عقدی. انگار داشت برای خودش وقت می خرید و نمی دانست باید منتظر چه معجزه ای باشد. _اما من.... فاطمه دست بالا گرفت و میان حرفش آمد. _محاله اجازه بدم محرم بشی باهاش. انگار فاطمه فکر می کرد نورا می خواهد آراز هرچه زودتر همسرش شود،حالا چه با عقد و چه با صیغه. خنده دار بود این چیزی که دیگران راجب آن ها فکر می کردند. _ببین چقدر برام سخته که پا گذاشتم روی تمام  اعتقادم. منی که یه عمر گفتم رابطه باید اصولی و رسمی باشه حالا نمی خوام دخترم عجله کنه...شاید خدا خواست و تو بالاخره شناختی این آدم و، از تصمیم و لجبازیت برگشتی نمی خوام این و....رابطه ای بینتون باشه.... او تمام این حس های زیبا را با اویی که نباید تجربه کرده بود و حالا از آراز بهترین مرد دنیا هم بود، ترجیح می داد هرگز رابطه ای بینشان نباشد. _تو رو خدا نورا، ازت خواهش می کنم نه با من لج کن نه با خودت....من و ببین...دنیای من و بابات اندازه ی شما هم فاصله نداشت و این شدیم، تو و این پسره چطور میشه اخه؟ ازت خواهش می کنم خوب فکرت و بکن. به خدا که زندگی همین لحظه های خوش نیست. کلی پستی و بلندی در انتظارته. نمی خوام وقتی به عقب نگاه کردی، مثه من حسرت بخوری و پشیمون بشی. نورا هیچ نمی گفت و با دلی مالامال از غصه و بغضی که به اندازه ی یک کوه بود، فقط سری تکان داد. امیدوار بود هرگز آخر هفته نرسد. ### #هانیه_محمدیاری
Показать все...
😢 14👍 4🔥 2 1🤯 1
#نورا #پارت ۳۲۷ _چی میگی نیما؟ چطور می تونم ببینم دخترم داره با خریتش خودش و تباه می کنه؟ نیما چنگی به موهایش زد. خودش هم با حرفی که می زد اصلا موافق نبود. _نورا انتخابش و کرده...نمی دونم چه اتفاقی افتاده و نورا چرا اصلا این آدمی رو که بعیدترینه رو انتخاب کرده. اما تا کی میشه جلوشو گرفت؟ تا کی اصلا میشه مخالفت کرد؟ فاطمه دستش را در هوا تکان داد  و با حرص چشم درشت کرد: _تا وقتی که زنده ام نمی زارم با دستای خودش خودش و  بدبخت کنه. با بدبختی بچه بزرگ نکردمش که آخر سر بدمش دست همچین آدم بی خودی. نیما نوچی کرد. نورا لجبازی را از فاطمه به ارث برده بود. _خودت نورا رو بهتر از من می شناسی. فکر کردی چقدر به حرفت گوش می ده؟ من می گم  بزار بیان خواستگاری. اصلا یه مدت با هم رفت و آمد کنن زیر نظر خودت تا خودش بفهمه پسره آدم خوبی هست یا نیست. وگرنه مخالفت ما بیشتر نورا رو حساس می کنه تا بیشتر اصرار کنه. فاطمه با بیچارگی چشم بست و دست بر پیشانی دردناکش گذاشت. نمی دانست چه کاری درست است. این را می فهمید که آراز وانتخابش غلط است و نورا هم هیچ وقت آدم حرف گوش کنی نبود. _اخه حرف یه عمر زندگیه. این دختر فکر کرده چون پسره وضعش خوبه و از این آدمای الکی راحت و خوشه، دیگه زندگیش قراره گلستون بشه. نمی فهمه چقدر سخته با آدمی که شبیه خودت نیست و کلی حرف پشت سرشه زندگی کنی. تو فکر می کنی من همینطوری الله بختکی دارم حرف می زنم؟ نه...دلم آروم نگرفت از وقتی فهمیدم یه همچین آدمی خواهان دخترمه. رفتم یه چند جا ازش تحقیق. به خدا مرگم و با چشای خودم دیدم وقتی شنیدم چی می گن درموردش.حالا تو می گی بیام دختر دسته گلم و بدم دست این آدم؟ نیما کلافه و خسته دستی روی صورتش کشید. خودش بهتر از فاطمه آراز را می شناخت. هر چقدر از سیاوش به خوبی و نیکی می گفتند از آراز به بدی و جنس خرابش یاد می کردند. اما چه می کرد وقتی که می دانست نورا قرار نیست از تصمیمش بازگردد. نورا وقتی انتخابی می کرد، تا تهش پیش می رفت. _می دونم. اما....اما باید نورا خودش ببینه وگرنه مخالفت ما بدتر حریص خواستنش می کنه.... به نظرم حالا بزاریم بیان خواستگاری. یه مدت زیر نظرمون رفت و آمد کنن تا نورا ببینه این آدم نمی تونه آدم زندگیش باشه. من می ترسم ما با مخالفتمون بدتر کاری کنیم تا چشماش بسته بشه رو بدی های آراز. فاطمه خسته و بغض کرده دست بر سرش گذاشت و چشم فشرد. _نمی دونم به خدا. اصلا عقلم کار نمی کنه....دیشب سر نماز از خدا گله کردم واسه اولین بار....می دونی من هیچ وقت طعم خوشبختی رو نچشیدم. دلم می خواست بچه هام انقدر خوشبخت بشن که یادم بره که چیا گذروندم.حالا جلوی چشمم دخترم داره خودش و می ندازه تو آتیش و نمی تونم کاری کنم. نیما دست روی دست سرد او گذاشت. فاطمه با تمام تلخی هایش حرف حق را می زد. فقط بیانش درست نبود. _قرار نیست بزاریمش سر خودش. اگه می گم بزار بیان و یه مدت آشنا بشن واسه همینه. من نورا رو می شناسم. با تموم قرتی بودنش تهش طرز فکر خودت و داره. مطمئنم آدمی نیست که بزاره پسره دست از پا خطا کنه. قرارم نیست کسی بفهمه. تو این مدتم به امید خدا خودش می فهمه که آراز مناسبش نیست و کار به ازدواج و رسمی شدن نمی رسه. فاطمه بیچاره و پر بغض نالید. _ای کاش که با این احتمالا درست بشه...من بچه ی لجباز خودم و می شناسم. بگم نه بدتر می کنه و بگم آره باید ببینم داره خودش و بیچاره می کنه و حرفی نزنم...به خدا دیگه نمی دونم چه خاکی باید به سرم بریزم. چه کسی می دانست چه چیزی پشت سر این خواستگاری است؟ چه اجباری که نورا را هم مجبور می کرد به قبول و پافشاری برای این انتخاب؟ نورا ترجیح می داد دختر نافرمان و سرکش فاطمه باشد تا فاطمه و نیما بخواهند به خاطر این انتخاب و از خود گذشتگی اش سرشکسته شوند. او روی زندگی اش قمار کرده بود. ### #هانیه_محمدیاری
Показать все...
👍 16😢 5 1🔥 1
#نورا #پارت ۳۲۶ نورا از صبح از خانه بیرون زده بود. اصلا انگار خجالت می کشید از فاطمه که می دانست چقدر مخالفتش با ازدواج او درست است و او باید سرسختانه جلویش می ایستاد و از آراز حمایت می کرد. از آدمی که خودش هم اصلا تاییدش نمی کرد. فاطمه از دیشب دوباره میگرنش شروع شده بود و ترجیح می داد روزش را با روشنک و درد و دل با او که تنها رازدارش بود بگذراند تا در خانه بماند و با اخم و تخم فاطمه رو به رو شود. نورا که رفت، فاطمه از اتاقش بیرون آمد. او هم آن قدر از نورا ناراحت بود که ترجیح می داد فعلا چشمش به چشم او نیفتد. پیشانی اش را با دستمالی بسته بود و چشمان سرخش نشان از بی خوابی دیشبش داشت. به آشپزخانه رفت و نیما را نشسته پشت میز غذا خوری داخل آشپزخانه دید. _سلام. جوابش را با تکان دادن سرش داد و به سوی یخچال رفت. _میگرنت گرفته؟ اگه به چیزی احتیاج داری بگو من برات بیارم، تو بیا بشین. بطری آب را از داخل یخچال بیرون آورد و با بی‌حالی پشت میز نشست‌. نیما با نگاهی به صورت بی حال و رنگ پریده ی او بلند شد و به دنبال مسکنی داخل داروها را گشت. _نورا کجا رفته این ساعت؟ نیما شانه ای با بی تفاوتی بالا انداخت. _گفت میره پیش روشنک. فاطمه اخم درهم کشید و پیشانی دردناکش را فشرد. _روشنک یا اون پسره ؟ نیما با قرص در دستش آمد و رو به رویش نشست. درد فاطمه را خیلی خوب درک می کرد و دردش آنجا بود که خودش هم همین حال بد را داشت. _نورا اهل دروغ نیست. اونقدری هم نترس هست که اگه می خواست بره دیدن پسره بهمون راستش و می گفت. فاطمه چشم بست و با درد چهره درهم کشید. _یه عمر خون دل خوردم تا شماها رو از آب و گل دربیارم. تنها و بی پشت و پناه....از جوونیم و خودم گذشتم و تموم آرزوهام و تو شما دوتا دیدم....تو از اولم آروم بودی. نه کله ی پر بادی داشتی و نه دنبال ماجراجویی بودی. اما نورا فرق داشت...نمی شد به کاری اجبارش کرد و وقتی هم یه تصمیمی می گرفت، محال بود که از تصمیمش برگرده....باباتون بود و نبود. محبتش به شما بود و کمکش واسه بزرگ کردن و تربیت شما نبود....با خودم می گفتم وقتی بزرگ شدین و برای خودتون زندگی تشکیل دادین، خوشی من میشه دیدن خوشبختی شماها.حالا داره دخترم با بدترین آدم تقدیرش و رقم می زنه و من نمی تونم کاری کنم. نورا انقدر لجبازه که حالیش نیست با این پسر جز سوختن عاقبتی نداره. چشمان سرخش را اشک پوشانده بود. نورا داشت خود را به تباهی می کشاند و نمی توانست کاری کند. ای کاش بهادر بود. با تمام نبودن هایش باز هم تنها کسی بود که با آن زبان چرب و نرمش می توانست نورا را منصرف کند. نیما نوچی کرد و قرص را کنار لیوان آب فاطمه گذاشت. _این و بخور یه کم آروم بشه میگرنت. فاطمه سری تکان داد و قرص را با آب سر کشید. لیوان را که روی میز گذاشت، هنوز نگاهش فکری به لیوان بود. _نورا از همون موقع ها که وارد دبیرستان شد براش خواستگار می اومد. انقدر خوشگل و سر و زبون دار بود که همه رو جذب می کرد. اما از همون موقع ها هم می گفت ازدواج کردن و دوست نداره....حالا به بدترین آدمی که ممکنه سر راهش قرار بگیره جوابش مثبته. نیما با اخم و ناراحتی دستی بر صورتش کشید. نورا داشت چیزی را پنهان می کرد و او مطمئن بود. اما می خواست به تصمیم او احترام بگذارد. _به نظرم  ما نمی تونیم منصرفش کنیم. نورا انتخابش و کرده. می خواد به آراز یه فرصت بده. #هانیه_محمدیاری
Показать все...
👍 17😢 4 1🔥 1
آری آن روز چو می‌رفت کسی داشتم آمدنش را باور من نمی‌دانست معنی هرگز را تو چرا بازنگشتی دیگر؟ هوشنگ ابتهاج
Показать все...
💔 3
آری آن روز چو می‌رفت کسی داشتم آمدنش را باور من نمی‌دانست معنی هرگز را تو چرا بازنگشتی دیگر؟ -هوشنگ ابتهاج
Показать все...