مجموعه محفل (جلد سوم)
☢️مجموعه محفل جلد اول : مرثیهای برای روح جلد دوم: تاوان گناه جلد سوم: رستاخیز قلبها ☢️ رمان ویرانگر مافیایی انتقامی پارتگذاری از هر رمان یک روز درمیان 💯 در این کانال به هیچ عنوان یک رمان کلیشه مافیایی bdsm نخواهید خواند، رمانی کاملا متفاوت
Больше2 702
Подписчики
+724 часа
-117 дней
-3830 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from رمان های پرستش معین 🔞
فایل رمان رایگان جدید حاضر شد😍
🔖دیوانگی لرد ایان مکنزی
🖌نویسنده: جنیفر اشلی
🖊 مترجم: پرستش معین
🌟امتیاز گودریدز: 4.5
✔️ژانر: عاشقانه، تاریخی، ماجراجویی، سلطنتی اسکاتلندی، بزرگسال
توسط نویسنده پرفروش یو اس ای تودی
وبلاگ مترجم
http://parasteshmoein.blogfa.com
ایدی ادمین
@Parasteshmoein
📌خلاصه:
خانواده مکنزی را ملاقات کنید. ثروتمند، قدرتمند، هولناک و غیرعادی. جوانترین عضو خانواده ایان که به مکنزی دیوانه معروف است بیشتر ایام جوانی خود را در یک تیمارستان گذرانده و همه موافق هستند که او یقیناً غیرعادی است. اون همچنین خوشتیپ و جذاب است.
بث اکرلی بیوه اخیرا ثروتمند شده. او زندگی پر از دردسری داشته، پدری معتاد به الکل که آنها را به خانه های کارگری میبرد و مادری ضعیف و فرتوت که باید تا زمان مرگش از او پرستاری می کرد، پیرزنی بداخلاق و ایرادگیر که ندیمه اش بود. نه، او می خواهد پولش را بگیرد و آرامش پیدا کند، سفر کند، هنر بیاموزد، آرام بگیرد و ازدواج کوتاه اما شادش را با همسر مرحومش با علاقه به یاد بیاورد.
و سپس ایان مکنزی تصمیم می گیرد که بث را می خواهد.
❤ 2
12600
Repost from N/a
یک لیست زیبا از بهترین رمان های تلگرام😝🌙👌
مدت اعتبار لینک ها کوتاه است و فقط تا پایان امروز شنبه اعتبار دارد🌸
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓پایان مرده
https://t.me/+70E7vZbcn-A0MzBk
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓مبانی عشق
https://t.me/+SH-ixjn7FgH8N3Nm
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓طنین تنهایی
https://t.me/+DOpg031gak44Mjc0
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓کولتی
https://t.me/+sngV7eeudrFmMDM0
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓وحشی و آزاد
https://t.me/+GQ13rt2zXWdiMDM8
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓تاتو
https://t.me/mamichkamaria
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓شاهدخت پولادین
https://t.me/mamichkatranslate
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓عشق پیچیده
https://t.me/+ePvueTf742BlNDlk
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓دکتر استنتون
https://t.me/+jyZQgBOsexQ5NGFk
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓مجموعه محفل
https://t.me/+iZicLHK2CUc5MzVk
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓متعلق به تو
https://t.me/+BJ6ZaBiUrzc0MjE0
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
·🍓دیوانگی لرد ایان مکنزی
https://t.me/+HCuftj8WqTA4NGZk
꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
👍 1
9000
Repost from N/a
324
چشمای سرژ روی ریز میچرخید و ارزیابیش میکرد.
«سرگئی؟» ریز گفت، و سرژ با شنیدن اسم کاملش از زبان ریز بیشتر حیرت زده شد. اون با ناباوری به من نگاه کرد، درست همانطور که ریز گفت: «من... من تو رو یادمه.»
ریز دستم رو گرفت و روی لبهاش فشار داد، این کارش تقریبا باعث شد از خوشحالی به زانو دربیام.
«تو میخوا: من و کیسا رو به مدرسه ببری... و به ساحل؟»
سرژ جواب داد: «اره.» و من گرفتگی گلوش رو شنیدم و اشک رو در چشماش دیدم. «عیسی مسیح! تویی! متفاوت به نظر میرسی، اما… اره، خودتی.»
«بهت گفتم که پیداش کردم. گفتم اون پیشمون برمیگرده،» گفتم، و سرژ حیرت زده سرش رو تکان داد.
«ما فکر میکردیم تو مردی. به ما گفتن توی تصادف مردی.»
❤ 22😢 7👍 6
36900
Repost from N/a
323
ریز با شنیدم اسم قدیمیاش به چشمای من خیره شد، و وقتی دوباره به سرژ نگاه کرد، دیدم که خاطراتش دارن برمیگردن. ماهیچههای منقبضش شل شدن و نفس سختی از دهانش بیرون داد.
«سرژ،» اون به آرامی گفت. سرژ.» ریز اسمش رو روی زبانش اورد، و همانطور که به سرژ نگاه کردم، صورتش رنگ پریده بود و با تعجب بهم نگاه کرد. میدونستم که کم کم داره حرفام رو باور میکنه.
یک بار دیگه دست ریز رو گرفتم، اون رو به سمت سرژ بردم، که نمیتونست چشمش رو از مبارز من، عشق از دست رفته من برداره.
سلام کردم: «سرژ» و ریز یخ کرد، سرش پایین انداخت و کلاهش تمام صورتش رو پوشوند.
سرژ ساکت بود.
با نگاه کردن به ریز، گفتم: «ریز، کلاهت رو عقب بکش.»
ریز برای چند ثانیه طولانی تکان نخورد، اما در نهایت دستش رو بلند کرد و کاپوتش رو عقب کشید، چشماش به آرامی بالا اومد و به سرژ خیره شد.
❤ 15👍 5😢 2
34700
Repost from N/a
139
کنارم نشست و به کف دستم نگاه می کرد. به لکه خون روی تیغ.
من گفتم: «تو قرار بود پدرم رو بکشی. اگر دیشب جلوی تو رو نمی گرفتم، این کار رو می کردی.»
نه تایید می کرد و نه تکذیب.
«اگه کشته بودیش میخواستی امروز صبح بهم چی بگی؟»
اون شروع کرد و به سمت خنجر دست دراز کرد: «ایوی».
اون رو قاپیدم و سرم رو تکان دادم. «به من چی میگفتی سانتیاگو؟»
چشمهاش کمی سفت شدن، اما میدونستم نمیخواد چیزی رو ازم مخفی کنه. چون الان همه چی رو میدونم. این انتقام از من جداست. یا حداقل برای اون اینطوریه. حتما دلیلش همینه چون قابل توجیح نیست که یک لحظه رفتارش با من خوبه و لحظه ای دیگه میخواد به بیمارستان بره تا پیرمردی درمونده رو بکشه؟
خب، البته راه رفتنش درست نبود. بخاطر مشروب تلو تلو میخورد. یعنی اینقدر نیاز به نوشیدن داشت تا بتونه پدرم رو بکشه؟
به آنچه در مورد پدرش به من گفت فکر کردم. من قبلاً می دونستم، حداقل کمی. میدونستم که مرد بی رحمی بوده. اما نمیتونم تصور کنم کسی که اینقدر روت قدرت داشته باشه اینقدر ظالم باشه.
«تو باید پدرم رو ببخشی.»
«این نگرانی تو نیست. خنجر رو به من بده.»
«دروغ می گفتی؟» من به جای اینکه آنچه می گخواد بهش بدم پرسیدم. «اومدی توی تخت کنارم و شاید بعد از قتل پدر پیرم باهام عشق ورزی هم میکردی؟»
«قتل؟» خندید. «چشم در برابر چشم، آیوی. چاقوم رو بده. صبر من رو امتحان نکن.»
👍 19❤ 15🔥 1
31900
Repost from N/a
138
فصل بیستم
آیوی
وقتی خورشید طلوع کرد، من همچنان کنارش دراز کشیدم و به نفس های یکنواختش گوش میدادم. اون از حال رفته. احتمالاً بخاطر روزها، هفته ها نخوابیدن و از نوشیدن بیش از حد خسته شده. نگران کنندهست.
و فقط وقتی از خواب بیدار شد به نگرانیم اضافه شد.
روی تخت نشستم، سر تیره اش رو نوازش کردم.
خدایا. این چه افتضاحیه.
اون تکان خورد اما به سختی، و من خنجری رو که دیشب حمل میکرد برداشتم. بعد از اینکه خوابش برد وقتی نتونستم بخوابم دوباره رفتم پایین تا بردارمش.
به همان اندازه زیباست که کشنده است. گل رز و جمجمه همیشه باهاشه. نوکش رو به انگشتم نزدیک کردم و برای شکستن پوستم فقط کمی فشار لازم بود. قطره خون دستم رو تماشا کردم، سپس یک قطره دیگر. داخل کف دستم زدمش. تیغه رو صاف آنجا قرار دادم.
خون روی دستامه. البته هنوز نه.
اما ایبل، پدرم، شوهرم همشون دستشون به خون الوده شده.
«چیکار می کنی؟» صدای عمیق و ثابتش اومد.
مبهوت بهش نگاه کردم. خواب نیست. حتی خواب آلود نیست. بیدار و هوشیار بود. مثل یه شکارچی ماهر. خطرناک بنظر میرسید. نه برای من، بلکه برای کسانی که دوستشون دارم. و من دارم نابود میشم.
اگر بهش بگم به دوستم خیانت کردم.
اگر این کار رو نکنم به سانتیاگو خیانت میکنم.
و شاید خیانت کمترین نگرانی من باشه. من مطمئنم باید اون رو ببندم تا حرفهای محرمانه کولت رو بهش بگم. نمیتونه بعد شنیدن حرفام بیحرکت بمونه. من شوهرم رو می شناسم. میدونم با این خنجر خونهای بیشتری میریزه.
❤ 20👍 7
31800
Repost from N/a
322
همانطور که از در عقب بیرون میرفتیم، لینکلن منتظر رو دیدم، و سرژ از ماشین بیرون پرید، بدن درشت و قدبلندش مثل اینکه برای دردسر آماده میشد، پرید.
ریز منو متوقف کرد و پشت سرش هل داد، انگار سرژ تهدیدی بود. من به شدت دستش رو تکان دادم و ریز غرغر کرد: «به عقب بمون.»
دور ریز چرخیدم و با دستم روی سینه محکمش فشار دادم تا چشماش به چشمام افتاد. «اون یه دوسته، ریز. مثل 362 برای تو. اون دوست منه.»
نگاهی به سرژ انداختم و میدونستم که سرژ میتونه تمام حرفهای منو در این پارکینگ آرام بشنوه، اما میدونستم که میتونم بهش اعتماد کنم. «تو هم اون رو میشناختی. قبلاً برات مثل یه عمو بود.»
سر ریز به طرفی خم شد و من میتونستم چشمهاش رو در زیر سایه کلاهش ببینم که به سرژ خیره شده بود. دستم رو بلند کردم، روی گونهاش گذاشتم و زمزمه کردم: «اجازه بده خاطراتت برگردن لوکا.»
😢 17❤ 8👍 5
38800
Repost from N/a
321
ریز سرش رو به پهلو خم کرد اما بدون هیچ سوالی جواب داد: «هرجا. من بهت اعتماد دارم.»
به من اعتماد داشت…
روی پاهام بلند شدم، دست ریز رو گرفتم، اون رو به داخل حمام بردم و در حالی که پارچهای رو خیس کردم، اطراف خالکوبی جدیدش رو تمیز کردم و روی زخمهای جدیدش گاز انداختم.
ریز یک سویشرت و شلوار گرمکن پوشید. وقتی فهمیدم همون گرمکن خاکستریه که برای اولین بار اون رو دیده بودم لبخند زدم و دستم رو براش دراز کردم.
ریز کلاه رو روی سرش کشید - تصور میکردم غریزیه که وقتی بیرون میرفتیم پنهان بشه - و جلو اومد و با احتیاط دست دراز شدهام رو گرفت. انگشتام رو در انگشتاش حلقه کردم و فشار دادم.
چشمای قهوهای ریز چشمام رو از زیر کلاهش گرفت، و بدون هیچ حرفی اون رو به بیرون هدایت کردم. هیکل بزرگش منو ریزتر از چیزی که هستم نشون میداد.
❤ 17👍 4🥰 2
35000