cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

سایه‌ی‌‌‌ پرستو | هینا‌‌‌ محرر

🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 به قلم هینا مُحَرر✍️ راز نیلی » فایل رایگان 🙃 پیج اینستاگرام👇 https://instagram.com/hina_roman?igshid 🚫کپی پیگرد قانونی دارد🚫

Больше
Рекламные посты
15 608
Подписчики
-2324 часа
-1557 дней
-30830 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

پشمام سوالات در اومدددد😐
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступно
🔹 سوالات امتحانات نهایی فارسی فردا ⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۲۰ 📂 دانلود سوالات
Показать все...
sticker.webp1.00 KB
Repost from N/a
-جرات یا حقیقت...؟! -جرات...! دوستانش نگاهی به یکدیگر کردند و بعد با لبخندی موذی به افسونی که داشت از درون می لرزید، نگاه کردند... یکی از ان ها گفت: باید اولین نفری که از در کافه وارد شد رو ببوسی...!!! دخترک جا خورد... - چی...؟! تارا شانه بالا انداخت: همین که شنیدی...!!! -یعنی چی اولین نفر رو ببوسم...؟! نکنه یکی بود خوشش نیاد...!!! بهار خودش را جلو کشید... -تو اگه ببوسی خوشش میاد اما جای هیچ بحثی نیست، پاش و که دلبر انتظارت و می کشه... افسون با حالت زاری موهای فرش را پشت گوشش انداخت: خیلی بیشعورین... تقصیر من خره که با شماها بازی می کنم...! -خیلی خب به جای ننه من غریبم بازی، پاشو برو... -اقا من منصرف شدم... حقیقت رو انتخاب می کنم...! بهار لبش را کج کرد و بعد لگدی به پای افسون زد: پاش و گمشو تا خودم نبردمت...! افسون لب برچید و سپس باتنی که لرز گرفته بود شالش را درست کرد اما تکه موی فر سرکشش جلو می امد. بی خیال شد و ارام سمت در قدم برداشت اما با دیدن مرد کچل و شکم گنده ای ایستاد. دلش اشوب شد. سمت دوستانش برگشت که انها هم با خنده ای اخم کردند و ناچار جلو رفت. اب دهانش را فرو داد و جلوتر رفت. با دیدن مرد دوباره چندشش شد... چشم بست و ارام ارام قدم برداشت... در حالی که چشمش بسته بود، توی اغوش سفت و محکمی فرو رفت و با بوی عطر خوشبویی هوش از سرش رفت... جرات نکرد چشم باز کند و همچنان تصور مرد شکم گنده را داشت... دستش را بالا اورد اما هرچه بالاتر می رفت، گردنی پیدا نمی کرد... با خود زمزمه کرد: گردنش کو پس... کمی پرید بالا و گردنش را پایین اورد و در کمال خجالت و سرخ شدن، دست روی صورتش کشید و بعد خود را بالاتر کشید و لب روی لبش گذاشت... چشم باز کرد و با دیدن مرد از خحالت اب شد... -وای خاک به سرم...!! سریع خودش را عقب کشید و به چشم بهم زدنی فرار کرد که مرد هم به دنبالش بیرون دوید و با پیچیدن دخترک داخل کوچه.... https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 امیر پاشا سلطانی... مردی مرموز و بی نهایت خطرناک که به شیطان یاغی معروف است. مردی که بوی خون میده و هیچ رحمی نداره... این مرد شیطانی که حتی هیچ نقطه ضعفی هم نداره تا اینکه یه روز، یه جایی دلش برای یه دختر ریزه میزه مو فرفری میره و میشه نقطه ضعفش... https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
Показать все...
Repost from N/a
- من برای ازدواج با شما شرط دارم! فرسام با نیشخند نگاهم می کنه. - شرط؟! همین که حاضر شدم با این وضعیت چندشت عقدت کنم، اونم از نوع دائمش باید بری خدات رو هم شکر کنی! با شنیدن وضعیت چندش بیشتر صورتم رو پوشوندم. هیچکس از اطرافیانم، حتی پدر و مادرم، نمی دونستن فرسام دقیقا کیه و چیکار کرده. همه فکر می کردن تو یه حادثه ی رانندگی این بلا سر صورتم اومده. یکی با ماشین بهم زده و فرار کرده. بعد هم با فرسام به صورت اتفاقی آشنا شدم و اون شده عاشق و شیدام! درصورتیکه فرسام مسبب زخم و آسیب صورتم بود! برای انتقام از منی که بی گناه بودم از عمد صورتم رو به این روز انداخته بود و حالا قصدش از ازدواج تنها اذیت و آزارم بود. - اگه شرط من به صورت رسمی ثبت نشه، جواب بله نمیدم! فرسام با تمسخر سر تا پام رو نگاه کرد. - مجبوری جواب بله بدی! چاره ی دیگه ای نداری! پدر و مادرت اون بیرون نشستن تا زودتر دختر ناقصشون رو ببندن به پاچه ی من! تموم وجودم داشت می لرزید. - من... حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: بنال ببینم شرطت چیه! بغضم رو قورت دادم. - شما میگید من گناهکارم، درسته؟! - معلومه که هستی! و من خوب می دونستم که هیچ نقشی تو مرگ برادرش نداشتم. - اگه ثابت کنم، چی؟! فرسام کمی نگاهم کرد و دستی به چونه ش کشید. - طلاقت میدم! و این یعنی هیچ جوره نمی خواست دست از سرم برداره. آدم هاش هم که دور و بر خونه بودن و نمی تونستم شکایت کنم. - چی شد قبوله؟! و با تمسخر و کشیده گفت: عروس خانوم؟! - بلایی که سر صورتم آوردین چی؟! با دستش چادرم رو کنار زد و روی صورتم خم شد که خودم رو عقب کشیدم. با نیشخند کنار رفت. - نترس! نمی خوام ببوسمت! نگاه دیگه ای به صورتم انداخت. - عمل جراحی می کنی! - نه! دکتر گفت با هیچ عمل جراحی ای خوب نمیشه! به چشم هام خیره شد. - جهنم و ضرر... تو ثابت کن بی گناهی، من اصلا کل داراییم رو می زنم به نامت! دندون هاش رو به هم فشار داد و زیر لب گفت: هرچند که توی کثافت باعث شدی داداشم خودکشی کنه! *** "دو سال بعد" همه جای بدنم بخاطر کتک های فرسام کبود بود و نمی تونستم خوب راه برم. با هر قدمی که برمی‌داشتم دردم بیشتر میشد. به سختی از پله ها پایین رفتم. فرسام از شنیدن صدای پاهام سرش رو بلند کرد. - نگفتم بتمرگ اتاق؟! مگه نمی دونی سارا قراره بیاد پیشم؟! خوب می دونستم که سارا قراره بیاد، پنجشنبه شب بود و سارا دوست دختر جدیدش که بارها شنیده بودم از فرسام خواسته بود من رو طلاق بده و باهاش ازدواج کنه. و من از عمد می خواستم سند بی گناهیم رو جلوی اون رو کنم. فرسام که دید اونجا ایستادم، از روی مبل بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت. - الآناست که برسه، تو رو اینجا ببینه ناراحت میشه. زودتر گمشو بالا. دو ساعت طول می کشه پله ها رو بری بالا! صدای آیفون که اومد، وانمود کردم به اتاقم برمیگردم و فرسام با خیال راحت رفت تا در رو باز کنه. می دیدم که سارا چطوری با عشوه از گردن فرسام آویزون شد و بوسیدش. از بغل فرسام که بیرون اومد نگاهش به من افتاد و با جیغ گفت: این اینجا چیکار می کنه؟! فرسام دندون قروچه کرد. - مگه نگفتم گمشو اتاقت؟! با بی تفاوتی گفتم: گفتی. راستی شرط ازدواجمون یادته؟! - آره اما که چی؟! - قرار بود اگه بی گناهیم رو ثابت کردم، طلاقم بدی و کل داراییت رو بزنی به نامم! جیغ سارا به هوا رفت. - چی؟! کل داراییت؟! فرسام چپ چپ نگاهش کرد. - آره، اما اگه بتونه ثابت کنه بی گناهه! پوشه رو از زیر لباسم بیرون آوردم. - و من ثابت کردم! فرسام با بهت نگاهم کرد که ابرو بالا انداختم. - کی بریم محضر؟! https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk بنر واقعی و مرتبط با موضوع رمانه. هرگونه کپی ممنوع❌
Показать все...
Repost from N/a
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
Показать все...
Repost from N/a
_ بری دیدنِ کدوم داداش؟ مگه من نگفتم سراغ اون بی‌پدرا رو نگیر؟ .. آذین کوچولوم کسی رو جز من نداره خب؟ اشک در چشمان آذین جمع شده بود: -سرطان داره حالش خیلی بده می‌ذاری برم ببینمش پیمانی؟فقط یه بار مرد با اخم به صفحه کتابی که تازه شروع کرده می‌نگریست: -خدا شفاش بده آذین جون ولی تو جایی نمی‌ری! اصلاً با اجازه کی زنگ زدی به اون بابای بیغ پفیوزت؟ من که می‌دونم شیرت کرده که بری خونتون اگر نه تو جرئت نداشتی اسم رفتن بیاری! -بابام حرفی نزده بخدا -قسم دروغ نخور بی‌شعور! لباسامو شستی؟ دخترک بینی‌اش را پر صدا بالا کشید و با سری افتاده حینی که با انگشتانش بازی می‌کرد با رنج و بغض گفت: -یه ساله زندونیتم تحقیرم میکنی فحشم می‌دی کتکم می‌زنی و اسمشو می‌ذاری تنبیه کارای بد. من دلم بغل مامانمو می‌خواد دلم برا بابایی... پیمان تیز نگاهش کرد و او نتوانست بگوید دلش برای پدرش تنگ شده بغضش از ترس ترکید: -ب.. ببخشید پیمانی پیمان از پدرش بیزار بود اصلاً تمام این سخت گرفتن‌ها و زهرمار کردن روزگارش به خاطر این بود که او دردانه‌ی توحید بود پیمان با لب‌های بسته لبخند زد گفت: -ادامه بده دختر کوچولوی شجاعم -دا .. داداشیم فقط هشت سالشه خیلی درد میکشه ، مامانم میگه دکترا گفتن دیگه فقط باید منتظر معجزه باشیم تو رو خدا بذار یه بار برم پیشش قبل اینکه دیر بشه مرد دلش به رحم نمی‌آمد: -نگران نباش شماها سگ جون تر از این حرفایید! حالا اینقدر اصرار کن تا مثل اون دفعه ببرمت تو قفس سگا بخوابونمت! دخترک با گام‌هایی لرزان پیش آمد و مقابلش زانو زد دستش را بند پاچه‌ی شلوار پارچه‌ای اتو کشیده اش کرد با چانه‌ای لرزان و چشمانی پُر گفت: -یه ساله ندیدمش نامرد! دارم دل دل می‌زنم واسه بغل کردن و بوسیدنش مامان میگه داداشیم خیلی لاغر شده شبا خواب بد میبینه همش گریه می‌کنه و میگه ببریدم دکتر نمی‌خوام بمیرم بهونه‌ی منو بیشتر از همیشه می‌گیره لطفاً بذار برم پیمان خم شد زیر بغلش را محکم گرفت و تن او را بالا کشید -آی -ساکت! دخترک را روی پایش نشاند و بی‌‌توجه به سخنرانی‌‌اش تکرار کرد: -لباسامو شستی؟! آذین تن مچاله کرد و لب زد: -ال .. الآن .. میندازم ماشین مرد با کف دست ضربه‌ی محکمی به کنارِ ران لختش زد و آذین لب گزید تا ناله نکند سوزش وحشتناکی داشت -با دست! با دست میشوریشون آذین! .. اون پتو دو نفره‌ی رو تخت هم بوی عرق میده اونم می‌شوری! نبینم با پا لگد کنیشا! آذین هق زد می دانست این فقط یک تنبیه کوچک است برای ساز ناکوک زدنش. -حتی ... حتی زندونیام حق ملاقاتی دارن ... مرخصی دارن پیمان چانه‌اش را گرفت و سرش را پیش کشید. بوسه‌ی آرامی به لب‌های خشکیده‌اش زد و رهاش کرد: -تو حبس ابد خوردی آذین جون! ... پاشو برو رو تخت دَمَر بخواب تا بیام! یالا! -حیوون! چرا نمی‌فهمی حالم بده؟ مرد چشم‌ درشت کرد و تو گلو خندید: -این زبونی که از تو وا کردن رو من امشب می‌بُرَم! ... به من میگه حیوونِ نفهم! آذین با غصه نگاهش کرد و پیمان برای بار دوم غرید: -برو رو تخت! -از ... پُشت ... نه پیمان زیر بغلش را گرفت تا بلندش کند: -من یه پدری از تو درارم آذین جون یه بالشم بذار زیر شکمت می‌خوام باسن خوشگلت بالا بیاد آذین آرنجش را گرفت و با گریه پچ زد: -درد داره -پس تا خودِ صبح قراره جون بدی *** 2روز بعد با دیدن شماره‌ی ناشناس تماس را وصل کرد. صدای گریانِ مادر آذین توی گوشش پیچید: -برادرِ آذین امروز مُرد. دخترمو بیار جسم بی‌جونِ برادرشو برای آخرین بار ببینه بُهت زده از پشت میزش بلند شد.التماس‌های آذین توی گوش‌هاش پیچید. -میاریش پیمان جان؟ -میارم کتش را چنگ زد و از یونیتش خارج شد. -آقای دکتر بگم مریض بعدی بیاد؟ بی‌جوابش گذاشت.مغزش درگیر دخترکِ مو نارنجی‌اش بود فقط می‌خواست یک بار برادرش را ببیند. او با بی‌رحمی این حسرت را برای همیشه روی دلش گذاشته بود پایش که به خانه رسید صدایش زد: -پرنسس کوچولوم؟ ... آذین خانوم؟ ... کجایی؟ دخترک سر و کله‌اش از توی آشپزخانه پیدا شد. چشمانش سرخ و صورتش رنگ پریده بود. -س ... سلام چقدر زود اومدی -غذا سوزوندی؟ دخترک قدمی عقب برداشت و با بغض گفت: -ببخشید برخلاف انتظارش پیمان اذیتش نکرد: -اشکال نداره عزیزم.برو لباساتو بپوش بریم خونتون با شادی و ناباوری پرسید: -راست می‌گی؟ پیمان سر تکان داد و آذین با چند قدم خودش را به او رساند. روی پنجه بلند شد و گونه‌اش را بوسید و دست‌هاش را دور گردنش حلقه کرد: -مرسی مرسی مرسی . این مهربونیتو همیشه یادم میمونه میشه امشبو اونجا بمونم؟ پیمان دست‌هاش را دور تنِ او پیچید و با عذاب و پشیمانی لب زد: -میشه عزیزم https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0 https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0 https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0 https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0
Показать все...
پیچَک

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

پشمام سوالات در اومدددد😐
Показать все...