cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

🩸⛓رماݩهاے ݩگار مقیمے⛓🩸

﷽ "و مِݩ شرّ حاسدٍ اِذا حسد" پارتگذاری: هفته ای ده پارت ماهور،آبادیس،ارمغان بامداد(تمام شده) فادیا،تراریوم(در حال تایپ) نویسنده: نگار مقیمی خرید رمان ها👈 اپلیکیشن باغ استور https://baghstore.site/app ڪپے ممنوع🚫 محافظ کانالها👇 @negarmoghimi_official

Больше
Рекламные посты
5 502
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

https://t.me/+U8s0dj6qBjQWzUAf لینک کانال اصلی در صورت تمایل برای ادامه ی همراهی هاتون👆🌸
Показать все...
ممنون از همراهی گرمتون و امیدوارم بالاخره حال دل همه مون خوب بشه🌸
Показать все...
#part1211 این رو که گفتم از توی جیبش جعبه ی مخملی سرخ رنگی بیرون آورد و بازش کرد. نگاهم خیره ی حلقه ی باریکی که تنها یک نگین براق و نسبتا بزرگ میونش داشت شد. -این کادوی اصلیه. دستش رو به سمتم دراز کرد و من لب زدم: -این حلقه ای که توی دستمه رو دوست دارم بامداد. -قرار نیست بیرونش بیاری. خودش دستم رو میون دستش گرفت و حلقه ی جدید رو دستم کرد. انقدر عقب بردش که درست کنار رینگ قبلی قرار گرفت و خیلی راحت باهاش جفت شد. انگار که از قبل داده بود برای همین بسازنش... برای اینکه روی اون قرار بگیره و شبیه به یک حلقه ی دو تکه بشه. -اینجوری بهتره... اینجوری هر وقت نگاهش کنی هم رفاقتمون رو میبینی هم عشقمون رو. -بامداد... -جانم. -خیلی خوبه که برای انتقام برگشتی...خیلی خوبه که الان اینجایی... توی نزدیک ترین نقطه بهم. ❌❌❌ #هـــرگــونـه‌ڪـپــے‌حـتـی‌بـاذڪـر‌مـنـبع‌پـیـگـردقـانـونے‌دارد
Показать все...
#part1212 حرفم هنوز تموم نشده بود که لب هاش مهر لب هام شد و میشد باهاش خوب بود... حتی توی این لحظه... توی این شهری که دیگه نمیخواستمش... میون این همه آشوب هم میشد خوب بود وقتی بامداد بود... وقتی کنارم می ایستاد و وقتی مثل الان باهام یکی میشد. سرنوشت چیز عجیبیه... با اینکه خودمون پیش میبریمش باز هم عجیبه. کنار همه ی بی رحمی هاش همیشه چیزی رو میگذاره که به خاطرش میشد زندگی کرد... میشد بی خیال اون بی رحمی ها شد... اون من و بامداد رو کنار هم آورد با اینکه دنیاهای دوری داشتیم... و یک بچه میونمون گذاشت... با زندگی ای که قرار بود نو باشه... تازه باشه... زندگی ای که قرار بود با همه ی خاطراتی که گذشته بود و از ذهن نمی رفت ادامه پیدا کنه... من آدم بدی بودم... بهترین دوستم رو به کشتن داده بودم اما باز هم کنار بامداد تلاش می کردم زندگی کنم... این بار قدرتمند و با لذت! و با همه ی چیزهایی که میخواستم به دست بیارم... چون اون جونش رو برای زندگی کردن من داده بود... چون زندگی هنوز ادامه داشت... پایان... ❌❌❌ #هـــرگــونـه‌ڪـپــے‌حـتـی‌بـاذڪـر‌مـنـبع‌پـیـگـردقـانـونے‌دارد
Показать все...
http://instagram.com/negarmoghimi.official اینم پیج اینستاگراممون با کلی چالش و جایزه و خوش گذرونی👆🤩 حیلی زود اونجا یه سوپرایز قشنگم داریم😉
Показать все...
https://t.me/+U8s0dj6qBjQWzUAf بچه ها رمان های دیگه مون یعنی فادیا و تراریوم اینجا پارتگذاری میشن👆
Показать все...
#part1207 نفسش رو محکم بیرون داد: -میخوای من چیکار کنم؟ همونطور که خواسته بودی از کنار بامداد رفتم. -میخوام بدونم تو از خانواده می یا از دشمنام. با این حرف خیره و کمی هم جاخورده نگاهم کرد و من ادامه دادم: -بسه هر چقدر که دور بودی. حالا بهم بگو که چه تصمیمی گرفتی؟ کنار اومدی یا میخوای بجنگی؟ -چرا فکر می کنی میتونی همه رو کنترل کنی؟ -نمیخوام کنترلت کنم... میخوام موضعت رو بدونم تا با توجه به همون موضع بگیرم. -ازم خواستی برم و حالا ازم میخوای تمومش کنم؟ بهم بگو چی توی سرته؟ بگو دقیقا چی میخوای؟ دقیقا چیه که مطابق میلته؟ -برای بامداد مهمی... میخوام مهم بمونی. میخوام برای بامداد بمونی موس. این چیزیه که مطابق میلمه. اینکه عوی بچه ای باشی که قراره به دنیا بیاد... میخوام جزئی از این خانواده باشی. اگر اینطور بشه که همه چیز خوب پیش میره ولی... اگر بخوای مقابل بامداد بایستی... اون موقع یه جنگ دیگه راه میندازم" اون پایان مکالمه مون بود و بعد از اون بامداد سررسیده بود و موس هم رفته بود... بدون حرف و جواب. -به چی فکر می کنی؟ نگاهم رو به بامداد که این رو پرسیده بود دوختم و لب زدم: ❌❌❌ #هـــرگــونـه‌ڪـپــے‌حـتـی‌بـاذڪـر‌مـنـبع‌پـیـگـردقـانـونے‌دارد
Показать все...
#part1206 چندین بار دهانش رو باز و بسته کرد و در نهایت لب زد: -باید... تبریک بگم؟ این سوال رو شاید بیشتر از من از خودش پرسیده بود. -نمی دونم... خوشحال شدی یا ناراحت؟ -خوب... این بچه ی شماست. چرا من باید خوشحال یا ناراحت بشم؟ -تو عموشی. نیشخند زد: -عمو! -آره عمو... میدونی من میخوام بهترین زندگی رو براش بسازم. همراه بامداد بهترین زندگی رو براش میسازم. مهام زیاد ازش حرف می زد... از اینکه چقدر اون بچه حتی برای اون هم اهمیت داشت. برای همین هم میخوام مثل یک ملکه نه... مثل یک شاهزاده بزرگش کنم. -چرا اینا رو به من میگی؟ -چون برای بامداد مهمی... وقتی ذهن بامداد درگیرت باشه زندگی همه مون تحت الشعاع قرار می گیره. نمیخوام هیچ چیز توی زندگی این بچه خلل ایجاد کنه. -بیشترین آدمی که برای اون بچه خطرناکه خودتی. این رو نمی دونستی؟ -میدونم... برای همینم میخوام بیشتر قدرتمند بشم. وقتی نتونم خودم رو عوض کنم یا دشمن هام رو از بین ببرم انقدری قوی می شم که اجازه ندم اتفاقی که برای مهام افتاد یک بار دیگه تکرار بشم. می خوام از خانواده م محافظت کنم. ❌❌❌ #هـــرگــونـه‌ڪـپــے‌حـتـی‌بـاذڪـر‌مـنـبع‌پـیـگـردقـانـونے‌دارد
Показать все...
#part1208 ـ به آینده ی این بچه. کنارم ایستاد و دستش رو دور کمرم انداخت و نگاهش رو به محوطه ی بیرون دوخت. جلوی پنجره ی همون خونه ای ایستاده بودیم که میخواستم مآمن تنهایی هام باشه و ورود هر کسی رو به داخلش ممنوع کرده بودم. خونه ای که حالا تبدیل شده بود به یک خونه ی مشترک. -خوشم میاد شکمت بزرگ شده. لبخندی روی لب هام نشست: -فتوشات های جدیدم رو دیدی؟ ترکونده. نمیدونم چرا باید توی هر حالتی جذاب باشم؟ -بایدم خوشحال باشی... اونی که خرج روی دستش میفته منم. چشم هام رو توی حدقه چرخوندم: -تا کی میخوای ادامه ش بدی؟ اون ها گرون قیمت ترین چیزهای کالکشن من. -میتونی با خودت تبلیغشون نکنی. سرم رو تکون دادم و اون کف دستش رو آروم روی شکمم کشید: -امیدوارم با دخترمون این دردسرها رو درست نکنی. لبخند خبیثی روی لبم نشست و فقط خودم می دونستم چه برنامه هایی داشتم. -ارمغان؟ ❌❌❌ #هـــرگــونـه‌ڪـپــے‌حـتـی‌بـاذڪـر‌مـنـبع‌پـیـگـردقـانـونے‌دارد
Показать все...
#part1209 ـ جانم؟ -حالت خوبه؟ بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و لب زدم: -خوب میشم. -چیکار کنم که زودتر خوب بشی؟ چشم هام رو برای لحظه ای بستم. -میشه بریم پاریس؟ خسته شدم از این هیاهو... از این همه اتفاق بد. نه اینجا رو میخوام نه ایران رو. دلم میخواد بریم پاریس. اونجا تنها جایی بود که داخلش خوب بودیم... حالمون خوب بود. همه چیز خوب بود! دلم میخواد دخترمون اونجا به دنیا بیاد. -میخوای بی خیال کارت و گروهت بشی؟ -سخته ولی... تغییرش میدم. همه رو میبرم اونجا... همه چیز رو... سلین رو هم میبرم. اونجا ادامه میدم. سخته ولی میشه. دلم میخواد بریم بامداد... بریم جایی که حالمون خوب باشه. مکث طولانی ای کرد و صداش بالاخره از کنار گوشم بلند شد: -بریم. سرم رو بی اختیار چرخوندم و نگاهم رو به نیمرخش دوختم: -جدی میگی؟ لبخند کمرنگی زد: ❌❌❌ #هـــرگــونـه‌ڪـپــے‌حـتـی‌بـاذڪـر‌مـنـبع‌پـیـگـردقـانـونے‌دارد
Показать все...