#پارت
با برداشتن سِت مشکیرنگم ، همزمان صدای تقتق در فلزی کانکس به گوشم رسید
-وفا؟
با یادآوری هزاربارهی بوسهای که دیشب نزدیک بود بر لب این مرد بنشانم حوله را حرصی روی کفی اتاقک انداختم
-بله؟
لباس خصوصیام را میپوشیدم که گویی صدایش نزدیکتر و بمتر شد
-مهندسا رسیدن. یه پیش جلسه داریم تو سالن و ساعت داره از هشت میگذره
شلوار کتان شش جیبم را به همراه پیراهن مردانهی چهارخانهام برداشتم
-دارم لباس میپوشم جناب نواب. اگر چند لحظه اجازه بدید خودم میام
لحظهای سکوت کرد و من با فکر اینکه او رفته است، با دکمههایی که هنوز از پیراهنم نبسته بودم هول هولکی بهدنبال کش سیاه رنگم به همان طرف قدم تند کردم و بهمحض برداشتنش دو چشم پر اخم مردانه را مقابل پنجرهی مربعی کوچک کانکس دیدم
-آقای نوّاب!
نگاهش که روی برهنگی شکمم چرخید ، آن را بالاتر آورد.
درست تا بالاتنهای که تنها پوشش همان...لعنتی!
فورا جلوی پیراهنم را روی هم آوردم و با کلهای که دود از آن بلند میشد به طرف پنجره خم شدم:
-میشه بگید پشت پنجرهی اتاق من چکار میکنید؟
حالا که خم شده بودم میتوانستم منظرهای از هیکل بزرگش را هم ببینم.
دست در جیب به اخمهای شدیدش بهصورت مرطوب و خشک نشدهی من نگاه میکرد و این میتوانست نبضی که تند شده بود و من علتش را نمیدانستم تندتر کند.
-بپوش بیا بیرون. تکلیف این پنجره رو هم روشن میکنیم!
با یک حرکت روکش فلزی پنجره را از پشت پایین اورد!
با خندهای عصبی ،تند مشغول بستن دکمههایم شدم
موبایلم را چنگزده و با پوشیدن کتونیهای سیاهم چفت در را باز کردم که با هیبت یغور و دم کرده اش روبه رو شدم
احتمالا صبح زود ورزش کرده بود که عضلاتش اینقدر بزرگ دیده میشدند
با نگاهی جدی و پر اخم به اطراف نیم قدم جلو آمد
-این چه سر و وضعیه؟
من را چه فرض کرده؟
زن خود؟
-ببخشید
متوجه نمیشم!
گردنش زاویه گرفت
همان گردن کلفت و عضلانی اش
-برو بالا...
صورتم با نفهمی در هم رفت و او که یک پله بالا آمد ، من مجبور شدم عقبعقب داخل شوم.
فضای کانکس آنقدر بههمریخته بود که نمیشد در آن قدم گذاشت.
در آن فضای دوازده متری مزخرف ، مانند یک غول بزرگ دیده میشد:
-میدونی همین یک ساعت پیش چند تا نره خر از سرویس شرکت پیاده شد؟
سرد بود و من را اینجا گیر انداخته بود ان لعنتی.
-متوجهم آقای نوّاب. این اکیپ نزدیک۵۰ نفرن و متاسفانه۴۹ نفرشون مرد هستن
گره ابروهایش کور شد و حالا گویی برای فهماندن جمله اش مجبور بود روی صورت من خم شود
- اینجا شهر نیست که آزادی پوشش رو حق خودت بدونی و انتظار داشته باشی چهل و نه تا مردی که یک هفته از موعدشون بگذره مثل حیوون ف*ل میان, به چشم خواهری و ناموس نگات کنن
از بیپروا بودنش در شگفت بودم که چانه بالا انداخت و به یقهام اشاره کرد
-اونی که من همین چند لحظه پیش دیدم رو اگر یکی از اون تخ*م حروما میدید، الان اینقدر حق بهجانب جلوم وانَساده بودی!
با حرص لب فشردم و سرم را برای چشمدرچشم شدنش بالا بردم
-با چه اجازهای پشت پنجرهی من میمونید و وقتی میدونید دارم لباس عوض میکنم منو دید میزنید جناب؟
مردمکهایش با حالتی خاص بین چشمهایم به حرکت در آمد و سکوت چند ثانیه ایاش باعث شد تنی که داشت مقابل کولر یخ میزد به عرق بنشیند.
-میشه بگید دقیقا از چه زمانی پشت اون پنجره بودید؟
صدای لعنتیام میلرزید و من با صاف کردن سینهام قصد داشتم آن را عادی و معمول نشان دهم
-همون لحظه که گفتی دارم لباس عوض میکنم
لعنتی. چقدر پر رو و وقیح بود!
او حالا بهجای اخم ،حالتی تخس مانند و عصبی کننده در نگاهش نشست:
-مشکی به پوستت میاد!
قطعا آتش بود که از بینی و گوشهایم بیرون میزد و نفسم را بند آورده بود
-برید بیرون لطفا. همین الان!
پلکهایش سنگین شد و لبخندی کج، روی لبهایش جا خوش کرد
همان لبهایی که من دیشب...
میشد گورش را گم کند؟
-همه مثل من نیستن که یه دختر خوشگل لب به لبشون بچسبونه و جای اینکه یه گوشه گیرش بندازن، بگذرن و ملاحظهی نامساعد بودن حالش رو بکنن
سینهام با خشم بالا و پایین میشد که دو انگشتش را به نشانهی خداحافظی گوشهی پیشانی اش زد
خداخدا میکردم زودتر بیرون برود و سِت ارغوانی رنگی که روبه روی حمام افتاده بود را نبیند،
اما میتوانم قسم بخورم لحظهای که نگاهش به پشت سرم گیر کرد ، دقیقا همان بیصاحبها را دیده بود که ابروهایش بالا رفت
یک
"اوه" زیر لبی و... با لبخندی موذی که سعی داشت پنهانش کند پشت به من از کانکس خارج شد.
قطعا اگر کبریت میزدند یک پارچه آن کانکس لعنتی هم با من میسوخت
چگونه این چهل روز را در کنار چنین مردی در این بیابان میماندم؟
❌❌❌❌
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0