cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

کانال‌رسمی‌نرجس‌معنوی (تمام‌ناتمامم تو)

به توکل نام اعظمت، ❁﷽❁ رمان‌ در حال تایپ: تمام‌ناتمامم تو رمان فایل شده: آسمان خاکستری نویسنده: نرجس‌معنوی نویسنده: @narjesmanavi

Больше
Рекламные посты
5 250
Подписчики
Нет данных24 часа
-367 дней
-25530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
- می‌خوام برم تو اتاقی که اون دختر رزرو کرده! -متأسفم جناب نوّاب ،  نمی‌تونم کلید اتاق مسافرین هتل رو بدم! با نگاه خونسردش پیپ را میان لب‌هایش گذاشت و چند تراول دست‌نخورده را روی کانتر رسپشن قرار داد. پیپ از میان لب‌هایش جدا شد و صدایش به خاطر دودی که از دهانش بیرون ‌می‌زد، خش‌دار بود: -نه تنها این هتل، بلکه کل هتل‌های مجموعه‌تون من‌و خوب می‌شناسن. اگر کلید اتاقی که اون دختر رزرو کرده تو دستم نباشه،  با یه تلفن می‌تونم کل هتل‌تون رو بفرستم به درک! دختر جوان با نگاه ترسانی به اطراف،  تراول ها را برداشت و همراه با قورت دادن آب دهانش،  کلید را روی کانتر گذاشت: -بفرمایید. ولی لطفا اسمی از من نبرید! نگاهش با دیدن کارتی که عدد322را نشان می‌داد برق زد و آن را با همان خونسردی ذاتی اش چنگ زد. از او فرار می‌کرد؟ خودش را از اویس می‌گرفت؟ مگر نمی‌دانست این مرد آسمان را به زمین می‌دوزد برای پیدا کردنش؟ آسانسور با صدای دینگ در طبقه ی مورد نظر ایستاد. قلبش داشت تند می‌زد. قبل از این‌که در را با استفاده از کارتی که در اختیار داشت باز کند،  چند تقه روی آن نواخت. پُک حبسی‌اش باعث شد نگاه برّاقش به صورت نیمه‌باز، به در دوخته شود. در باز شد و بوووم... قلب مرد با دیدن دخترک پوشیده در حوله،  از حرکت ایستاد. -تـ... تو؟ پیپ بی‌خاصیت را از لبش جدا کرد. اکنون فقط بوسه از لب‌های آن عروسک می توانست دردش را ساکن بخشد. -انتظار دیدنم رو نداشتی بِیبی؟ رنگ از رخ دختر پرید و در کسری از ثانیه،  در را به طرف پاشنه هول داد: -نمی‌خوام ببینمت! قرار گرفتن کفش گرانقیمت و براق مرد مابین در و چهارچوب فقط یک ثانیه طول کشید. نگاهش با ولع به نقطه‌به‌نقطه‌ی صورت عروسک می‌دوید. به یقه‌ی حوله‌ای که کنار رفته بود و مرد را دیوانه تر... دلتنگ تر میکرد: -فکر نمی‌کنی که بعد از نه ماه ،  حالا که پیدات کردم،  مثل یه بی‌بُته ولت می‌کنم؟ -الان حراست رو خبر می‌کنم! -کی ت*خمشو داره زن اُوِیـــس نوّاب رو ازش قایم کنه؟ مانند همیشه بود. زورگو... قلدر... -زنِت مَن نیستم.  پات‌و بردار! مرد با گردن عضلانی و کلفتش سر کج کرد و وفا می‌دانست نباید کاری کند آرامشش را از دست بدهد. -با حوله درو واسه کدوم سَگی باز می‌کنی؟ هوم؟ صورت وفا از حرص می‌لرزید. این مرد خودخواه و متکبر، هنوز هم همان عطر لعنتی را استفاده می‌کرد. همانی که می‌توانست او را در بند کشد... -دلم بخواد لخت از این خراب شده می‌رم بیرون.  پاتو بردار تا کُلّ مردای ساختمون رو اینجا نکشیدم! چشمان اویس از خشم گشاد شدند. نمیفهمید. این عروسک نمیفهمید اکنون نباید پا روی دم او بگذارد. اویس آمده بود که ببوسد. تنش را بفشارد... و رفع دلتنگی کند -گُم شو داخل وفا... همین الان! با نگاه هشدارآمیزش حُکم کرد و نفهمید وفا چگونه و از کجا چوب نوک تیز بیلیارد را برداشت و به پایش ضربه زد. پایش را با درد زیاد پس کشید و همان لحظه که در به رویش بسته شد،  با نفس‌نفسی از سر لذّت،  خندید. اگر این دختر اینقدر وحشی نبود،  تا این حد برایش خواستنی نمی‌شد که... -از اینجا برو تا به زنت زنگ نزدم بیاد جمعت کنه! زنش؟ زنش او بود. فقط و فقط او... -مادّه یوز وحشی... دوباره مال اُوِیـس نــَوّاب می‌شی! باز هم با درد خندید و کلید را مقابل چشمانش گرفت. چشمانی که شرارت یک پسربچه ی تخس از آن می‌بارید. در با یک  هول کوچک اویس باز شد. -لعنتی... لعنتی... لعنتی... یک عروسک وحشی و خیانت‌دیده،  درست مانند یک تندیس زیبا،  وسط اتاق ایستاده بود. با حوله‌ای که از یک شانه اش پایین افتاده بود... -سلام بِیبی! لفظ بیبی را مانند بریتانیایی ها تلفظ می‌کرد. می‌دانست چقدر خوشش می‌آید... این مرد حسود و شَرور آمده بود دوباره او را مال خود کند... ❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
Показать все...
🍂مـَـــ ـطرود🍂

به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌

Repost from N/a
- باید سوند ادراری بزارید آقای محترم! کنار وایستاده بودم و به مرد بد اخلاق ولی خوش قد و بالایی که بیمار استادم دکتر سلیمانی بود خیره بودم...توی جاش صاف نشست و خیره به استادم گفت: - همینم مونده بهم شاش بند وصل کنن! لبمو گاز گرفتم تا نخندم. نگاه تیز پر اخمش روی صورتم نشست و استاد بی‌توجه گفت: - آقای محرابی سوندشو وصل کنید! روی صحبت استاد با پرستار بخش بود، آقای محرابی سمت مرد جوون رفت که صدای بلند مرد منو تو جام پروند: - دستت بهم بخوره همینجا قبرتو میکنم! جوری بدون شوخی حرف می‌زد انگار قاتل سریالی بود. ناخواسته نتونستم جلوی زبونم و بگیرم و گفتم: - خب بابا...مگه کی هستی که این طوری حرف می‌زنی؟ انگار می‌خوان بهش تجاوز کنن. اصلا کی دوست داره برای آدمی مثل تو کار انجام بده؟ همه ی نگاه های توی اتاق روی من بود. بیمار بد اخلاق و خودشیفته بخش که خون کل پرستارای بخشو سه روز تمام تو شیشه کرده بود تو سکوت به من نگاه می‌کرد! استادم سرفه ی مصلحتی کرد و خیره به من لب زد: اسرا شریف شما خسته اید بهتره شیفتو تحویل بدید! پشت چشمی نازک کردم و رفتم. چند ساعتی برای خودم بودم تا وقتی استادم بهم زنگ زد: - جانم استاد؟ - دختر این زبونت دیدی آخر سرتو به باد داد؟ پسری که امروز دیدی زیرو رو کردن زندگی تو براش کار یک دقیقه‌اس! وسط راهرو ایستادم: - مگه کیه؟ -پسر امیریان بزرگ. میگن آقازاده‌است! با شنیدن این جمله وسط راهرو بیمارستان ایستادم. با دست پیشونیم و نشونه گرفتم که استادم ادامه داد: - برو تو اتاقش! -چ..چرا برم؟ - نمی‌دونم برو‌ ببین چیکارت داره. امیدوارم نخواسته باشه واسه حرفات بلایی سرت بیاره! تماس و قطع کردم و با اخمای توهم سمت اتاق خصوصی آقازاده جان رفتم و لب زدم: - آینده‌ام تر نخوره توش صلوات! به اتاقش رسیدم و با نفس عمیقی در زدم وارد شدم. نگاهی بهم کرد و سری به تایید تکون داد و گفت: احتمالا تا الان اسم و فامیل من به گوشت رسیده! آب دهنمو قورت دادم: - ببخشید بابت اونجوری حرف زدنم من نمی‌دونستم... وسط حرفم پرید: - خوشم اومد! ساکت شدم که ادامه داد: خوبه، دل و جراتت زیاده. از دخترای جسور خیلی خوشم میاد. مثل تو خانوم ان‌ترن! نگفت انترن قشنگ بهم گفت ان! ترجیح دادم یکی به دو نکنم. سری تکون دادم و کلافه گفتم: اگه کاری ندارید من برم... خواستم برم که صدای سردش بهم اجازه نداد. - سوند رو شما باید برام وصل کنید دکتر؛ استادتون بهتون نگفته؟! چشمام گرد شد و سمتش برگشتم: - بنده طبق قانون این بیمارستان چون زنم همچین وظیفه‌ای... حرفمو قطع کرد. - قانون برای ما یه سری متن نوشته شده‌است سرکار خانم...از اخراج شدن که خوشت نمیاد؟! من کل زندگیم به این بیمارستان وصل بود. خیره بهش چند بار پلک زدم که نیشخندی زد و تک ابروشو بالا انداخت: - حالا میبینیم کی مجبور می‌شه کاری که من بخوامو انجام بده! پر اخم بهش نگاه کردم و تو دلم دوره کردم الان با وصل سوند بیچارت کردم می‌فهمی! و این شروع داستان ما بود... https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
Показать все...
Repost from N/a
00:17
Видео недоступно
ته تغاری یه خانواده بودن،‌همیشه هم خوب نیست.. مثلا حساسیت ها جوری واست بالا می زنه که حرصت و در میاره..خصوصا در مورد ازدواج.. وقتی به اصرار مامان و آبجی ها با فاطمه نامزد کردم فکرش و نمی کردم به فاصله ی کوتاهی از من زده بشه.. دلایل خودش و داشت و البته با توجه به توضیحاتی که از قبل در مورد شغلم بهش داده بودم، انتظارش و نداشتم.. با همشون اتمام حجت کردم که دیگه موردی و واسم در نظر نگیرن.. نمی دونستم دختری تو شهر محل خدمتم جوری سر راهم قرار می گیره و خودش از من #خواستگاری می کنه که خودم مجبور بشم بگم زودتر بیاین اینجا.. که اون دختر یک دختر معمولی نیست! https://t.me/+Eaqnb8lB0T0yNzRk #بر_اساس_سرگذشت_واقعی #پیشنهاد_امروز_همه_ادمین_ها ❌️قبل چاپ، بدون سانسور بخون
Показать все...
Repost from N/a
-امشب زنم میشی لاکردار بعد از یه عُمری تب خواستنت...! با خُماری زیر گوشش می‌گوید. رنگ به رنگ می‌شود. مهمان‌ها با آهنگ امید می‌رقصند. با صورتی سُرخ پچ می‌زند: -می‌شنون دیوونه ! لبخند محوی روی لب درشت مرد غُنچه می‌کند و خُمارتر بی‌توجه لب می‌زند: -گفته بودم رنگ رژ شرابی نزنن برات ... حواس که این لب‌ها نمیزاره برام....! با لبخند پُرنازی دل از نگاه عاشقش می‌کَند. عاقد شروع به خواندن خُطبه می‌کند.از آینه نگاهشان در هم گره می‌خورد.بالاخره قرار بود بعد از سالها به عشق دیرینه‌اش برسد ولی امشب همه‌ چیز اینجا تمام نمی‌شد. خوش خیال بود که فکر می‌کرد بالاخره همه چیز را تمام کرده و دلبرکش را سر سفره نشانده. صدای عاقد برای بار دوم بلند می‌شود. -آیا عروس خانم وکیلم....! دخترها شیطنت می‌کنند و با لبخند بلند می‌گویند: -عروس رفته گلاب بیاره....! رادمهر با خنده مَردانه‌ی‌ ریزی طوری که فقط دخترک بشنود زِمزمه می‌کند: -عروس اینجا فقط دِل ما را برده....! دل دخترک به هم می‌پیچد و دست روی قلبش می‌گذارد. در مقابلش چیزی قرار دارد که باورش محال است. سایه مردی پشت پنجره چشمانش را گشاد کرده‌. مردی از گذشته های دور با چشمانی سیاه و ابروهای پرپشت و سیاه که همیشه اخم داشت....! صدای عاقد برای بار سوم که بلند می‌شود دلشوره به جانش می‌اندازد. -عروس خانم دنیا ملک جهان آیا وکیلم....! باید دل می‌شکاند‌ و برای انتقام می‌رفت. باید عاشقانه‌هایش را سر می‌برید وقتی پای گذشته‌ها هنوز لنگ می‌زد. زمانی عاشق مرد پشت پنجره بود و برای جان می‌داد. کسی که حتی اگر او را حین سلام دادن به کسی می‌دید همان شب تمام تنش سیاه و کبود بود و حالا انگار آمده بود او را پس بگیرد. نمی‌دانست چه کسی او را خبر کرده اما حالا که او با چشمانی خون‌بار به او زل زده بود نمی‌توانست به رادمهرش “بله” بگوید. با صدایی لرزان و پربغض می‌گوید: -نه ! همه جمع مات‌ می‌مانند. سکوت حکم‌فرما می‌شود. رادمهر شوکه نگاهش می‌کند‌. خودش هم انگار باورش نمی‌شود. -این کارا یعنی چی....؟ با صورتی سرخ و دست مُشت شده از سرجایش بلند می‌شود: -بازیم‌ دادی ؟ مگه نگفتی دوسم داری؟ درست زمانی که از دست ارکان فرار کرده بود، رادمهر ناجی‌اش شده و او دل به دل منجی‌اش داده بود. اما او پیدایش کرده و استرس وجودش را پر کرده بود. بی‌توجه به نگاه پرحرارت و پُرخشم رادمهر تکرار می‌کند: -من باید برم....! من باید برم....! دست های مردانه‌‌اش را در دست های ظریفش می‌گیرد و پچ می‌زند : -منتظرم‌ بمون رادمهر ! الان باید برم....! نمی‌گوید مرد جوان در حیاط منتظرش ایستاده. نمی‌گوید اگر نرود او همه‌شان را بیچاره می‌کند. آرکانِ دیوانه پشت پنجره بود. رادمهر ناباور از “نه” که میان جمع شنیده، دست‌هایش را با شتاب از دستش بیرون می‌کشد و می‌غُرد: -گمشو برو....ولی وقتی از اینجا بری دیگه برگشتی برات در کار نیست! می‌فهمی؟ حالا گمشو برو... بغضش بیشتر می‌شود. اما باید آن را قورت دهد. قلب مجاله شده‌اش تند می‌زند. می‌ترسد هنوز هم از مرد جوان پشت در. با شتاب دامن بلند لباسش‌ را در دست می‌گیرد و از اتاق بیرون می‌زند. غافل از اینکه چند سال بعد وقتی که عاشق تر از همیشه با تنی زخم خورده برگشته، رادمهر را در کنار صمیمی ترین دوستش می‌بیند. همان کسی که خبر عروسی‌ مخفی‌اش را پخش کرده بود… ❌❌❌ https://t.me/+sJ__DfdXc3JjMTg0 https://t.me/+sJ__DfdXc3JjMTg0 https://t.me/+sJ__DfdXc3JjMTg0 https://t.me/+sJ__DfdXc3JjMTg0 https://t.me/+sJ__DfdXc3JjMTg0
Показать все...
Repost from N/a
دستمال سفید و روی دهنم می‌فشرد و من نفسمو حبس کرده بودم و نفس نمی‌کشیدم صورتم سرخ شده بود و دیگه آخرای کارم بود چون دیگه نمی‌تونستم نفسمو حبس کنم و با تمام توان مثل کسی که داره غرق میشه تقلا کردم که مرد از پشت خودشو بیشتر بهم چسبوند و محکم تر گرفتم و دم گوشم پچ زد: - نفس بکشی راحت میشی جوجه نخبه، فقط یه نفس یالا... می‌خوام وقتی بیهوشی یه تیر تو سرت خالی کنم پس راه بیا بدو دیگه نا نداشتم و اشکام رو صورتم ریخت و اون مرتیکه با من داشت بازی می‌کرد و تسلیم شدم و خواستم نفسمو ول کنم که به یک باره مرد به عقب کشیده شد و دستمال روی زمین افتاد و همراهش منم روی زمین افتادم هوارو توی ریه هام کشیدم و سر برگردوندم! مردی هیکلی با مردی که منو گرفته بود در گلاویز بود در نهایت جوری پشت سر هم به صورت مرد مشت کوبوند که از هوش رفت و وقتی نگاهش و آورد بالا و سمتم اومد ترسیده خودمو عقب کشیدم که لب زد: - نترس، مامورم هیچی نگفتم و از ترس نمی‌تونستم روی پاهام وایسم که سمتم اومد و به آغوشم کشید و لب زد: - تو‌ چه نخبه ای هستی وقتی مرکز بهت گفته تنها این ور اونور نرو و تو به یک باره از روستایی مثل این جا سر در میاری؟ عقل نداری؟! و این شروع داستان ما بود‌... 🪴🪴🪴🪴 پیشنهاد صد درصدی همه ی ادمین ها✌️ https://t.me/+Eaqnb8lB0T0yNzRk
Показать все...
کانال رسمی الهام فتحی

به نام خدای عشق❤ طور سینا (در دست چاپ)☕ مهلا(در دست چاپ)🌙 عاشک(در دست چاپ)🎤🎵 دستم را بگیر(در دست چاپ)🤝 بی بازگشت(آنلاین )🧳 لینک کانال عمومی 👇

https://t.me/+Eaqnb8lB0T0yNzRk

اینستاگرام نویسنده👇 http://www.instagram.com/elham_fathi66

Repost from N/a
- نزن نزن ترو خدا خدا خـــــــــدا کمربندش رو کنار خونه انداخت و در اتاق رو باز کرد و داد زد: - بــــــی‌بـــــــــی بیا لاشه ی اینو جمع کن تو خودم جمع شدم و اون پیر زن بیچاره چه گناهی کرده بود هر دفعه با گریه بدن منو جمع کنه؟ این دفعه هم که نامردی نکرده بود برهنه ی تمام زده بودتم و کل تنم کبود بود و نالیدم: - نه! دلم نمی‌خواست کسی منو دیگه تو این وضعیت ببینه... وضعیتم افتضاح بود و خطاب به خود نامردش لب زدم: - ارکان خودت لباس تنم کن نگاهم نکرد و زدم زیر گریه: - نمی‌خوام بی‌بی منو این طوری لخت ببینه در اتاقو بهم کوبید و با نفرت لب زد: - مریم مقدس شدی؟ چطوری تن لختت و اون یارو مرتیکه دو هزاری ببینه شکاک بود، مریض بود! عاشقم بود اما مریض بود. ادامه داد: - هرزه شدی اما خودم آدمت میکنم نگاهش رو تنم نشست و من تو خودم بیشتر جمع شدم مثل یک جنین، هیچی به تن نداشتم و هیچیم نگفتم دیگه با التماس نگفتم داری اشتباه میکنی! گریه نکردم که داری تهمت میزنی سکوت کرده بودمو داشتم تو سرم تصمیم می‌گرفتم که این مرد و چطور رها کنم برای همیشه... اومد سمتم و این بار اون نالید: - ببین سر تنو بدن سفیدت چه بلایی آوردم... چرا این کارو می‌کنی چرا به من خیانت می‌کنی چی برات کم گذاشتم تو این زندگی؟ بغض داشت؟ مهم نبود دیگه دیگه با این که قلبم دوستش داشت عقلم ازش نفرت داشت. جوابشو ندادم و لب زدم: -تو که کار خودتو کردی لااقل منو بغل کن بزار تو‌ حموم خیره شد تو چشمای نم دارم و به آغوشم کشید ولی من دیگه حالم از عطرش، بدن ورزشیش همه چیش عقم می‌گرفت و خودمو خیلی کنترل کردم که اوق نزنم.... تصمیمم و گرفته بودم برمیگشتم پیش خانوادم همون خانواده ای که مخالف این ازدواج بودن و رهام کردن اما هر چی بود دخترشون بودم قبولم می‌کردن... نمی‌کردن؟ https://t.me/+S1ROKuOTvI44MzRk https://t.me/+S1ROKuOTvI44MzRk داد زد: - طلاق؟ طلاق بگیری کدوم گوری بری؟ جا داری اصلا پاس خواب یا می‌خوای تو بغل اینو اون ولو شب هرزه شی؟ سرد نگاهش می‌کردم و ادامه داد: - حتی پدرتم فهمید تو هرزه ای نخواستن بعد... به یک باره لال شد؛ چون پدرم بود که پشت سرم ظاهر شد و پرونده پزشک قانونی و پرت کرد تو صورتش و لب زد: - نه تنها طلاق می‌گیره بلکه با وجود شاهد به خاطر شکاکیت و تهمت ازت شکایت میکنم میندازمت هلفدونی مرتیکه نسناس مات شد، خیره شد بهم و من با بغض لب زدم: - گفتم نکن، گفتم این قلبو هر دفعه تیکه پاره نکن، این چشمای معصوم منو هر دفعه اشکی نکن گفتم و گوش نکردی حالام تو قلبم با این که هنوز دوست دارم خاکت میکنم https://t.me/+S1ROKuOTvI44MzRk https://t.me/+S1ROKuOTvI44MzRk https://t.me/+S1ROKuOTvI44MzRk https://t.me/+S1ROKuOTvI44MzRk https://t.me/+S1ROKuOTvI44MzRk و اما این پایان داستان ما نبود...
Показать все...
Repost from N/a
- باید سوند ادراری بزارید آقای محترم! کنار وایستاده بودم و به مرد بد اخلاق ولی خوش قد و بالایی که بیمار استادم دکتر سلیمانی بود خیره بودم...توی جاش صاف نشست و خیره به استادم گفت: - همینم مونده بهم شاش بند وصل کنن! لبمو گاز گرفتم تا نخندم. نگاه تیز پر اخمش روی صورتم نشست و استاد بی‌توجه گفت: - آقای محرابی سوندشو وصل کنید! روی صحبت استاد با پرستار بخش بود، آقای محرابی سمت مرد جوون رفت که صدای بلند مرد منو تو جام پروند: - دستت بهم بخوره همینجا قبرتو میکنم! جوری بدون شوخی حرف می‌زد انگار قاتل سریالی بود. ناخواسته نتونستم جلوی زبونم و بگیرم و گفتم: - خب بابا...مگه کی هستی که این طوری حرف می‌زنی؟ انگار می‌خوان بهش تجاوز کنن. اصلا کی دوست داره برای آدمی مثل تو کار انجام بده؟ همه ی نگاه های توی اتاق روی من بود. بیمار بد اخلاق و خودشیفته بخش که خون کل پرستارای بخشو سه روز تمام تو شیشه کرده بود تو سکوت به من نگاه می‌کرد! استادم سرفه ی مصلحتی کرد و خیره به من لب زد: اسرا شریف شما خسته اید بهتره شیفتو تحویل بدید! پشت چشمی نازک کردم و رفتم. چند ساعتی برای خودم بودم تا وقتی استادم بهم زنگ زد: - جانم استاد؟ - دختر این زبونت دیدی آخر سرتو به باد داد؟ پسری که امروز دیدی زیرو رو کردن زندگی تو براش کار یک دقیقه‌اس! وسط راهرو ایستادم: - مگه کیه؟ -پسر امیریان بزرگ. میگن آقازاده‌است! با شنیدن این جمله وسط راهرو بیمارستان ایستادم. با دست پیشونیم و نشونه گرفتم که استادم ادامه داد: - برو تو اتاقش! -چ..چرا برم؟ - نمی‌دونم برو‌ ببین چیکارت داره. امیدوارم نخواسته باشه واسه حرفات بلایی سرت بیاره! تماس و قطع کردم و با اخمای توهم سمت اتاق خصوصی آقازاده جان رفتم و لب زدم: - آینده‌ام تر نخوره توش صلوات! به اتاقش رسیدم و با نفس عمیقی در زدم وارد شدم. نگاهی بهم کرد و سری به تایید تکون داد و گفت: احتمالا تا الان اسم و فامیل من به گوشت رسیده! آب دهنمو قورت دادم: - ببخشید بابت اونجوری حرف زدنم من نمی‌دونستم... وسط حرفم پرید: - خوشم اومد! ساکت شدم که ادامه داد: خوبه، دل و جراتت زیاده. از دخترای جسور خیلی خوشم میاد. مثل تو خانوم ان‌ترن! نگفت انترن قشنگ بهم گفت ان! ترجیح دادم یکی به دو نکنم. سری تکون دادم و کلافه گفتم: اگه کاری ندارید من برم... خواستم برم که صدای سردش بهم اجازه نداد. - سوند رو شما باید برام وصل کنید دکتر؛ استادتون بهتون نگفته؟! چشمام گرد شد و سمتش برگشتم: - بنده طبق قانون این بیمارستان چون زنم همچین وظیفه‌ای... حرفمو قطع کرد. - قانون برای ما یه سری متن نوشته شده‌است سرکار خانم...از اخراج شدن که خوشت نمیاد؟! من کل زندگیم به این بیمارستان وصل بود. خیره بهش چند بار پلک زدم که نیشخندی زد و تک ابروشو بالا انداخت: - حالا میبینیم کی مجبور می‌شه کاری که من بخوامو انجام بده! پر اخم بهش نگاه کردم و تو دلم دوره کردم الان با وصل سوند بیچارت کردم می‌فهمی! و این شروع داستان ما بود... https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
Показать все...
Repost from N/a
#پارت با برداشتن سِت مشکی‌رنگم ، همزمان صدای تق‌تق در فلزی کانکس به گوشم رسید ‌ -وفا؟ ‌ با یاد‌آوری هزارباره‌ی بوسه‌ای که دیشب نزدیک بود بر لب این مرد بنشانم حوله را حرصی روی کفی اتاقک انداختم ‌ -بله؟ ‌ لباس خصوصی‌ام را می‌پوشیدم که گویی صدایش نزدیک‌تر و بم‌تر شد ‌ -مهندسا رسیدن. یه پیش جلسه داریم تو سالن و ساعت داره از هشت می‌گذره ‌ شلوار کتان شش جیبم را به همراه پیراهن مردانه‌ی چهارخانه‌ام برداشتم ‌ -دارم لباس می‌پوشم جناب نواب. اگر چند لحظه اجازه بدید خودم میام ‌ لحظه‌ای سکوت کرد و من با فکر اینکه او رفته است، با دکمه‌هایی که هنوز از پیراهنم نبسته بودم هول هولکی به‌دنبال کش سیاه رنگم به همان طرف قدم تند کردم و به‌محض برداشتنش دو چشم پر اخم مردانه را مقابل پنجره‌ی مربعی کوچک کانکس دیدم -آقای نوّاب! نگاهش که روی برهنگی شکمم چرخید ، آن را بالا‌تر آورد. درست تا بالاتنه‌ای که تنها پوشش همان...لعنتی! فورا جلوی پیراهنم را روی هم آوردم و با کله‌ای که دود از آن بلند میشد به طرف پنجره خم شدم: ‌ -میشه بگید پشت پنجره‌ی اتاق من چکار میکنید؟ ‌ حالا که خم شده بودم می‌توانستم منظره‌ای از هیکل بزرگش را هم ببینم. دست در جیب به اخم‌های شدیدش به‌صورت مرطوب و خشک نشده‌ی من نگاه میکرد و این میتوانست نبضی که تند شده بود و من علتش را نمی‌دانستم تند‌تر کند. ‌ -بپوش بیا بیرون. تکلیف این پنجره رو هم روشن میکنیم! ‌ با یک حرکت روکش فلزی پنجره را از پشت پایین اورد! با خنده‌ای عصبی ،تند مشغول بستن دکمه‌هایم شدم موبایلم را چنگ‌زده و با پوشیدن کتونی‌های سیاهم چفت در را باز کردم که با هیبت یغور و دم کرده اش روبه رو شدم احتمالا صبح زود ورزش کرده بود که عضلاتش اینقدر بزرگ دیده میشدند با نگاهی جدی و پر اخم به اطراف نیم قدم جلو آمد ‌ -این چه سر و وضعیه؟ ‌ من را چه فرض کرده؟ زن خود؟ ‌ -ببخشید متوجه نمی‌شم! ‌ گردنش زاویه گرفت همان گردن کلفت و عضلانی اش ‌ -برو بالا... ‌ صورتم با نفهمی در هم رفت و او که یک پله بالا آمد ، من مجبور شدم عقب‌عقب داخل  شوم. فضای کانکس آنقدر به‌هم‌ریخته بود که نمیشد در آن قدم گذاشت. در آن فضای دوازده متری مزخرف ، مانند یک غول بزرگ دیده میشد: ‌ -میدونی همین یک ساعت پیش چند تا نره خر از سرویس شرکت پیاده شد؟ ‌ سرد بود و من را اینجا گیر انداخته بود ان لعنتی. ‌ -متوجهم آقای نوّاب. این اکیپ نزدیک۵۰ نفرن و متاسفانه۴۹ نفرشون مرد هستن ‌ گره ابرو‌هایش کور شد و حالا‌ گویی برای فهماندن جمله اش مجبور بود روی صورت من خم شود - اینجا شهر نیست که آزادی پوشش رو حق خودت بد‌ونی و انتظار داشته باشی چهل و نه تا مردی که یک هفته از موعدشون بگذره مثل حیوون ف*ل میان, به چشم خواهری و ناموس نگات کنن ‌ از بی‌پروا بودنش در شگفت بودم که چانه بالا انداخت و به یقه‌ام اشاره کرد ‌ -اونی که من همین چند لحظه پیش دیدم رو اگر یکی از اون تخ*م حروما میدید، الان اینقدر حق به‌جانب جلوم وانَساده بودی! ‌ با حرص لب فشردم و سرم را برای چشم‌در‌چشم شدنش بالا بردم ‌ -با چه اجازه‌ای پشت پنجره‌ی من می‌مونید و وقتی می‌دونید دارم لباس عوض میکنم منو دید می‌زنید جناب؟ مردمک‌هایش با حالتی خاص بین چشم‌هایم به حرکت در آمد و سکوت چند ثانیه ای‌اش باعث شد تنی که داشت مقابل کولر یخ میزد به عرق بنشیند. ‌ -میشه بگید دقیقا از چه زمانی پشت اون پنجره بودید؟ ‌ صدای لعنتی‌ام می‌لرزید و من با صاف کردن سینه‌ام قصد داشتم آن را عادی و معمول نشان دهم ‌ -همون لحظه که گفتی دارم لباس عوض میکنم لعنتی. چقدر پر رو و وقیح بود! او حالا به‌جای اخم ،حالتی تخس مانند و عصبی کننده در نگاهش نشست: ‌ -مشکی به پوستت میاد! ‌ قطعا آتش بود که از بینی و گوش‌هایم بیرون میزد و نفسم را بند آورده بود ‌ -برید بیرون لطفا. همین الان! ‌ پلک‌هایش سنگین شد و لبخندی کج‌، روی لب‌هایش جا خوش کرد همان لب‌هایی که من دیشب... میشد گورش را گم کند؟ ‌ -همه مثل من نیستن که یه دختر خوشگل لب به لبشون بچسبونه و جای اینکه یه گوشه گیرش بندازن، بگذرن و ملاحظه‌ی نامساعد بودن حالش رو بکنن ‌ سینه‌ام با خشم بالا و پایین میشد که دو انگشتش را به نشانه‌ی خداحافظی گوشه‌ی پیشانی اش زد خداخدا می‌کردم زودتر بیرون برود و سِت ارغوانی رنگی که روبه روی حمام افتاده بود را نبیند، اما میتوانم قسم بخورم لحظه‌ای که نگاهش به پشت سرم گیر کرد ، دقیقا همان بی‌صاحب‌ها را دیده بود که ابرو‌هایش بالا رفت یک "اوه" زیر لبی و... با لبخندی موذی که سعی داشت پنهانش کند پشت به من از کانکس خارج شد. ‌ قطعا اگر کبریت میزدند یک پارچه آن کانکس لعنتی هم با من می‌سوخت چگونه این چهل روز را در کنار چنین مردی در این بیابان می‌ماندم؟ ❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
Показать все...
🍂مـَـــ ـطرود🍂

به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌