رمان آگرین || پروازِ استاد
آگرین ( در حال تایپ ...✏️) پرواز استاد ( در حال تایپ...✏️ ) ❌کپی رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد❌ نویسنده : فاطمه یوسفی آیدی نویسنده جهت تبادل : @Ef_900
БольшеСтрана не указанаЯзык не указанКатегория не указана
415
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
سلام عزیزای دلم ❤️ عید همیگتون مبارک 🌺 سال خوبی برای تک تک شما آرزومندم عشقا🦋💋 پارت جدید🤞
100
🔥🔥📝📝📝
#آگرین
#پارت_۲۰۵
پس همه چی یادش بود و من چقدر کودکانه داشتم در دل دعا میکردم که حتی شده در اثر همون الکل که صد در صد نوشیده بود ، همه چیو فراموش کنه ! ولی الان داشت بهم ثابت میشد که در مورد جاوید باید همیشه برعکس فکر کنم ... اون کسیه که همیشه و در هر حالتی منو شوکه میکنه !
تازه متوجه جای خالی جاوید شدم . نمیدونم چند دقیقه بود در فکر و خیال خودم بودم که متوجه رفتنش نشدم ولی الان چیزی که مهم بود و داشت از الان بهم استرس وارد میکرد ، حرف زدن درمورد اینکه دم صبحی به چه دلیلی اومدم اینجا ! چطور میتونستم درمورد اون گوشی لعنتی حرف بزنم ؟ اگه میفهمید ... وای که اگه جاوید از وجود اون گوشی خبر دار میشد ، آخرین اسلحه من برای فرار و از اینجا و نجات دادن بابام نابود میشد
نفس عمیقی کشیدم و بی حال از روی تخت پایین اومدم
از بس گیج خوابم بودم که یادم رفت مانتوم رو در بیارم و الان با این حجم چروکیش دست خودم نبود که پوف کلافه ای کشیدم و یک ضرب مانتو رو در آوردم روی تخت کوبیدم
نمیدونم موقع پخش شانس من کجا بودم که همیشه و هر لحظه از بد شانسیم دارم ناله میکنم . اصلا چرا یک بار هم نشده که کاری انجام بدم و باب دلم باشه ؟
به سمت سرویس رفتم و همانطور غر غر کنان کارم رو انجام دادم و لحظه ای بعد بیرون اومدم
برس مو از روی میز آرایشی برداشتم و جلوی آینه مشغول شونه زدن موهام شدم
موهای بلندم جوری در هم گره خورده بود که داشت با منی که امروز به هیچ عنوان اعصاب درست و حسابی نداشتم بازی می کرد
جوری که مجبور شدم چند تار مو رو با تموم فشار بکشم و از درد چشمام بسته شه و آخ بکشم
هم زمان صدای کسی رو پشت در شنیدم ! که داشت با یکی دیگه حرف میزد
میخواستم بیخیال شم اما هر لحظه صدا واضح تر و نزدیک تر شد
_ قوربونتون برم خانوم بزرگ . شما برید استراحت کنید تازه رسیدین خسته راهم هستین ، جاوید خان هم تو اتاقشون نیست ، چند دقیقه قبل رفتن سر کار
لحظه ای بعد صدای محکم ولی دلنواز خانومی رو شنیدم
_ دلم واسه پسرم تنگ شده . میدونی چند وقته عطر تنش رو حس نکردم ؟ اشکالی نداره من همینجا میمونم تا قبل ناهار که برگشت خونه منم از جام تکون نمیخورم والسلام !
پس مادرش بود ! وایی مادر جاوید خان ؟ چرا الان ؟ و این موقع که پسرش نیست ؟
انگار از وجود من اطلاع نداشت . وگرنه نمیتونست اینقدر عادی رفتار کنه ! فکر کنم مامانش نباید الان و این موقع که تنهام و جوابی در آستینم ندارم منو ببینه !
مغزم توانایی انجام هیچ کاری نداشت . تا به خودم اومدم و خواستم خودم رو توی سرویس بندازم ، با باز شدن ناگهانی در پاهام هم زمان روی زمین ثابت موند و سرم به طرف در چرخید
هم زمان با دیدن زن رنجور و لاغر اندامی که روی ویلچر نشسته بود ، مات موندم !
شرایطمون شبیه هم بود . اونم با دیدن من مات و متحیر موند . انگار که هیچ وقت فکرش هم نمی کرد دختری داخل اتاق پسرش با این وضع آشفته و راحت باشد !
#کپی_رمان_آگرین_پیگرد_قانونی_دارد_و_حرام_است 🚫
100
🔥🔥📝📝📝
#آگرین
#پارت_۲۰۴
داشت چه اتفاقی می افتاد ؟ همش خواب بود ؟
با دست های لرزون به خودم اومدم و بی جون دستم رو به سینه های پهن جاویدی که داشت لرزش منو مهار می کرد رسوندم و قصد داشتم پسش بزنم
ولی مگه در مقابل هیکل بزرگ و چهار شانه جاوید میتونستم ؟ در اصل در کنارش همون فیل و فنجون بودیم و این حس قدرت جاوید داشت اذیتم می کرد و موجب ضعفم میشد
کاش خوابی که دیدم واقعیت می بود و الانی که در اسارت جاوید بودم رویا باشه ... اما بازم هیچ چیز این دنیا باب دل من نبود و نیست
هنوز مغزم یاری نمیکرد که به معنی اون سیب لعنتی که بابام انگار داشت با تمام وجودش بهم هدیه می داد ، فکر کنم . من چطوری میتونستم زندگیمو کنترل کنم ، وقتی هیچی در دسترس من نیست ؟
از لرزشم که کم شد لا جون و آروم نالیدم :
_ خوبم .... ولم کن
اونقدر آروم و با صدای گرفته گفتم که حس کردم نشنید اما شنید ! چون بلافاصله سریع ازم جدا شد ...
تازه به سر تا پایش که مثل همیشه کت و شلوار اتو کشیده و تیره رنگ رو پوشیده بود ، نگاه کردم
احتمالا آماده رفتن به سر کارش بود و من بیموقع دچار کابوس شده بودم
موهای پخش شده تو صورتم رو با خجالت کمی دست کشیدم تا حداقل اینجوری جلوش شلخته بنظر نیام .
نمیدونم باید چی بگم و از کجا شروع کنم ولی خجالت میکشیدم . شاید بی دلیل و شایدم با دلیل و منطق !
هر چه که بود ، داشت دیشب رو یادآوری میکردم و هزار بار دعا کردم که از دیشب چیزی یادش نباشه و همه چی به فراموشی سپرده شه
با فکر به دیشب و شونه اش ناخواسته چشمم به اون قسمت چرخید که الان زیر پیراهن و کت جاوید مخفی شده بود
با صداش کمی به خود لرزیدم .
_ الان باید برم کار ولی بعداً منتظر جوابتم !
نفهمیدم منظورش چیه و خواستم بگم چی رو جواب بدم که با چشم و ابرو ، به قسمت چپ شونه اش اشاره کرد تازه دو هزاریم راه افتاد و دروغ نبود که یخ زدم !
#کپی_ممنوع
100
🔥🔥📝📝📝
#آگرین
#پارت_۲۰۳
به رسم عادت قدیمی اش دستش رو روی موهام کشید و من تازه متوجه سر بدون پوششم شدم . انگار در خلصه و رویا بودم و من هیچ فکری درمورد اینکه چرا وسط کوچه با موهای باز ایستادم نشدم !
دست دیگر بابا محمودم که جلو اومد ، تازه متوجه سیب سرخ و بزرگی که بزرگتر از کف دستش بود انداختم
_بیا بابا ! دردونه من .... اینو بخور برای تو هدیه آوردم
تعجب کردم ! هنوز برام کم بود تا از دلتنگی ام گلایه کنم هنوز کم بود تا تن و دست بابام رو غرقه بوسه کنم اما دست من بود که دستانم جلو اومد و آن سیب رو برداشتم
چیزی تحت کنترل من نبود و نفهمیدم چرا اون سیب بنظر خوشمزه و بزرگ رو به سمت دهانم بردم و گازی ازش گرفتم
مزه اش خیلی ترش و ملس بود . جوری که صورتم در هم شد اما بازم خوشمزه بود . خوشم اومد خیلی زیاد اما صدای خش دار و گرفته بابا تازه منو متوجه خودش کرد :
_حالا طرف دیگه سیب رو بخور دخترکم ...
اطاعت کرده سیب رو چرخوندم و طرف سالم رو گاز گرفتم اما با دیدن حجم سیاهی و فاسد شده سیب ، هر چه درون دهانم بود رو به بیرون تف کردم و عقی زدم
این دیگه چه کوفتی بود ... چطور یک سیب یک طرفش میتونه اونقدر خوشمزه و طرف دیگش بد مزه ترین میوه باشه !
اما جای هیچ فکری نموند چونکه بلافاصله صدای بابا منو از حواس پرتی نجات داد ولی در عوض گیج تر شدم :
_میبینی دردونم ؟ اون سیبِ دستت ، زندگی توئه . یک طرفش گندیده شده و یک طرفش ترش اما خوش طعم ! این به خودت بستگی داره که کدوم طرف سیب رو بخوری و اون طرف فاسد شده اش رو با میل خودت پرت کنی توی سطل آشغال ! خوب فکر کن که کجا قرار داری و داری چکار میکنی که هر اشتباهی نادانسته تو رو غرق میکنه به خوردن اون طرف گندیده سیب و این یعنی مسمومیت یعنی درد و مریضی ! مراقب خودت باش دردونه ... بابا خیلی دوستت داره ....
صداش لحظه به لحظه کمتر میشد و من با اون سیب کف دستم موندم . تازه متوجه بابا شدم که داشت با لبخندی آروم ازم فاصله میگرفت
هر چقدر خواستم و تلاش کردم دنبالش برم و بگیرمش تا جایی نره اما انگار به پاهام وزنه هزار کیلویی چسبیده بودند و از همونجا فقط با گریه و عجز فریاد زدم ... گریه کردم و گریه کردم و گریه ... اما رفت....
و دقیقا همان لحظه از خلصه و رویا شیرین اما پایان تلخش بیرون اومدم و یک ضرب در آغوش و پناهگاهی محکم غرق شدم
_ خواب دیدی ... هیششش ... آروم باش
تازه متوجه نفس های کشدار و دست و پاهای غرق عرق و لرزش بی اراده اش شدم . که جاوید داشت مهارش میکرد .....
#کپی_ممنوع
100
📝📝🔥🔥🔥
#آگرین
#پارت_۲۰۲
امان از لحن آخرش که وقتی گفت نرو ، پای من هم ایستاد و قلبم به ندای او گوش داد
خمیازه بالا بلندی که کشیدم تازه متوجه خواب آلودگی خودم شدم . منی که از دیشب بیدار بودم و نمیدونم چرا خوابم نمی اومد . شاید این بی خوابی نشونه ای بود تا پای من به اینجا پیش جاوید باز بشه . خوب یا بدش رو نمیدونم ولی هر چه که بود به خیر گذشت
خمیازه دومم که کشیدم ، طاقتم تموم شد
سر دردی که الان زیاد حسش نمیکردم جایش به خماری چشمام داده بود . کنترل بسته نشدن هر لحظه چشمانم واقعا سخت بود مخصوصا الانی که نزدیک به طلوع آفتاب بود و هوای نم اتاق هم هر کسی را مجاب میکرد به چندین ساعت خوابیدن !
کفشم رو آروم بیرون آوردم و بدون فکر و خیال خاصی گوشه تخت دراز کشیدم . جنین نوار توی خودم جمع شدم و پشت به جاوید خان بودم و هیچ فکری هم در رابطه با او نکردم که اگه بیدار بشه و منو ببینه یادش میاد که خودش ازم درخواست کرده بود نرم .
همه چی به شکل مرتبی آروم بود و رفته رفته منم در دنیای سیاهی فرو رفتم ...
#
با لبی پر از خنده و چشمانی پر از اشک ، ذوق زده و نا باور به بابا محمودم نگاه کردم و بی صبرانه با هق هق ریزی خودم رو توی آغوش گرم و پر مهر پدرانه اش انداختم ...
محکم دستمو دور کمرش قلاب کردم و با گریه نالیدم :
_بابا ... بابایی ... بالاخره اومدی ، اومدی
چقدر خوشحال بودم و حسم وصف ناپذیر بود
بابا با بوسه ای روی سرم منو از خودش جدا کرد . عجیب بود که لبخند زیبا و صورت مثل ماهش جلو چشمم هیچ تغییری نمیکرد
#کپی_ممنوع
100
Repost from N/a
دختره قبل از ازدواجش حامله میشه!🔞❌⚠️
#پارتی_در_اینده
با #تهوع شدیدی که داشتم از سرویس بیرون اومدم و به #بیبیچک توی دستم خیره شدم و زیر لب گفتم:
- وای خدا حالا چطوری به فرحان بگم!
- چی رو به فرحان بگی؟
با ترس خیره شدم بهش و گفتم:
- هی...هیچی
خواستم از کنارش رد بشم که بیشتر از مچ دستم رو گرفت و بیبی چک رو از دستم کشید و گفت:
- تو #حاملهای؟
ای وای کاش نمیفهمید حتما الان که فهمیده نمیزاره بچه رو بندازم...!
با ترس به گریه افتادم و گفتم:
- فرحان ما هنوز ازدواج نکردیم اگه بقیه بفهمن ابرومون میره منو میندازن بیرون اینو میفهمی؟
فرحان اخمی بین ابروهاش شکل بست و گفت:
- وظیفته #بچم رو به دنیا بیاری به کسی هم مربوط نیست، تا این هفته هم ازدواج میکنیم!
خواستم مخالفت کنم که منو چسبوند به دیوار و دستش رو گذاشت رو شکمم و..🚫🔥
https://t.me/joinchat/SEW919DeFyfnpNAN
https://t.me/joinchat/SEW919DeFyfnpNAN
4900