cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

..واژه غریب..

﷽ 📚دنیایم را رنگی کن 📚اغواگر دل ✍🏻واژه غریب ✍🏻 #افسون #م_اسکندرلو ادمین: @Admi_ad *به جز جمعه و تعطیلات*

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
399
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

.
Показать все...
به حوالی عشق که رسیدی دل دل نکن! بگو دوستت دارم... این تنها بلای قشنگیست که بسرت خواهد آمد:) #❤ #واژه‌ی_غریب
Показать все...
#پارت_شصت ❥➻❥➻❥ واژه‌ی غریب ❥➻❥➻❥ با رسیدن به کوچه، نیم‌نگاهی انداخت موبایل به دست شماره اش را گرفت؛ بعد سه بوق با گفتن جمله « الان میام» تماس را قطع کرد. آمدنش چند دقیقه ای طول نکشید اما هزاران فکر در ذهنش قوطه‌ور بود همین باعث شد بدون انعطاف همیشکی‌اش جواب سلام آیلا را بدهد، کلاه کاسکت را به سمتش گرفت؛ به محض نشستن آیلا، فشار دستش را بیشتر کرد.. آیلا ترسیده هرکاری‌ کرد نتوانست بدون هیچ تماسی، صاف بنشیند.. پریدن از دست انداز خطی روی افکارش کشید، هینی کشید از ترس، ناخودآگاه دستانش محکم دور امیرمحمد پیچید! باز هم از خلوتی جاده استفاده کرد و بی توجه بر سرعتش افزود و ندانست دخترک قلبش هم چون گنجشک کوچک به تلاتم افتاده است! تا رسیدن به باغ، هزار بار خود را سرزنش کرد که چرا بی‌فکر سوئیچ ماشین را در اتاق مادرش گذاشت و قید همان رَد بجا مانده‌ را هم زده بود.. با رسیدن به باغ سریع پایین پرید و عصبی کلاه را آغوش امیر‌محمد انداخت؛ نامحسوس دست روی دلش گذاشت و به سمت انبار رفت.. احمقی زیر لب زمزمه کرد و خود را روی صندلی انداخت؛ قرص همراه با بطری آب را از کیفش خارج کرد...
Показать все...
‌ ‌ سأحبك حتي يتوقف قلبي عن النبض دوستت خواهم داشت تا زمانی که قلبم از تپیدن بایستد... 🖇💜🔐 #واژه‌ی_غریب ‌ ‌ ‌ ‌
Показать все...
‌ ‌ سأحبك حتي يتوقف قلبي عن النبض دوستت خواهم داشت تا زمانی که قلبم از تپیدن بایستد... 🖇💜🔐 #واژه‌ی_غریب ‌ ‌ ‌ ‌
Показать все...
‏و ما زمستان دیگرى را سپرى خواهیم کرد. با عصیان بزرگى که در درونمان هست و تنها چیزى که گرممان مى‌دارد، آتش مقدس امیدوارى‌ست.. 🌱 #ناظم‌_حکمت #واژه‌ی_غریب
Показать все...
یک پارت طولانی تقدیم نگاه زیباتون💛⚡
Показать все...
#پارت_پنجاه‌ونه ❥➻❥➻❥ واژه‌ی غریب ❥➻❥➻❥ آیلا صبحانه‌ی نصفه و نیمه‌ای خورد و از جا بلند شد، سوری نگاهی به میز انداخت: -چیزی نخوردی که، قیزیم.. آیلا خم شد و بوسه‌ای به گونه‌ی سوری زد: -مرسی مامانی..باید برم اداره تا شلوغ نشده کارهامو انجام بدم! -اگر کار پیدا نکردی، خودم یه جای خوب برات جور میکنم.. کمر راست کرد و اینبار مستقیم چشم دوخت به صورت مرد مقابلش، نه حرفی زد و نه دعوایی به راه انداخت..اما دنیایی حرف و در نگاهش بود.. ** نفس عمیقی کشید و سعی کرد هوای آلوده را در ریه‌هایش حبس کنه؛ امیرمحمد طلبکار کنار ایستاد. -تو آداب معاشرت نداری دختر..اعصابت داغونه چرا سر اون دختر بدبخت خالی می‌کنی! پرونده را روی تخت سینه‌‌اش می‌کوبد و بدون اینکه کمی از عضات درگیر بین ابروهایش کم کند راه افتاد؛ از ساعتی که بیدار شده بود همه چیز روی اعصابش بود. جوری که اگر امیرمحمد سر نمیرسید قطعا کارشان تا مدت‌ها پیش آن دخترک زبان نفهم گیر می‌شد. البته نمیشد چهره شکفته دخترک را که با دیدن امیرمحمد شکوفا شد در نظر نگرفت! امیرمحمد فرصت طلب که در این زمینه قهار به تمام معنا بود،تکیه به پیشخوان مخ نداشته اش را زدن که نه! اما دستکاری میکرد و لحظه ای بعد مثل دوستان چندساله با یکدیگر شوخی های بی‌مزه میکردند که آیلا بی حوصله از جایش بلند شد و مبل چرمی صدای آرامی داد اما امیر محمد کمر صاف شده خیره صورتش شد. چهره درهم چند قدم کوتاه برداشت و لب زد: -چقدر طولش میده! بگو تو بیکاری ما وقت نداریم! تنها در مقابل بی قراری دختر جواب داد: -دیگه آخرشِ پس غر نزن فقط مونده دو ماه دیگه قرار داد کندو عسل ها که برای فصل بهار میوفته. سری تکان داد که چشمانش قفل دخترک سلیطه افتاد که هر لحظه خیره امیرمحمد میشد، چند برگه را بالا و پایین کرد بهانه پیدا کرده با عشوه صدایش زد. -جانم جایی را با ناخون های رنگ صورتی جیغ اش روی برگه نشان داد، امیرمحمد امضا زده خودکار را به طرفش گرفت که دخترک تا خواست بگیرد نگذاشت با صدای آرام رو به صورتش لب زد: -خوشگله اگه راه داره سریع کار ها رو جفت و جور کن تا زود برم! ادامه مکثش چشمک ریزی که کاملا نامحسوس بود زد که دختر ضعف نه اما نیش اش را شل کرد. -میدونم بلدی راهشو پس بی زحمت شماره اتو بده برای تشکر مزاحم بشم! چند دقیقه هم طول نکشید که هر دو از اداره بیرون آمدن و در مقابل نگاه آیلا که هنوز متعجب بود نشسته روی موتور خنده ای سر داد. -اون جوری نگاه نکن راهش همین بود ببین سر چند دقیقه کار تموم شد! حالا برو تا غروب کیف کن چجوری کارو تموم کردم چون غروب باغ خیلی کار داریم. تمسخر آمیز به کلاه و بعد چشمان براقش نگاه انداخت و تلخ لب زد: -اره دیدم ولی کیفش رو تو کردی نه من پس منت نزار که خندم میگیره از زحمت های زیادت!.. کارشناس دیگه حتما امروز میاد؟ بدون اینکه اخم به ابرو بیاورد، به حرف آیلا خندید: -تا باشه از این زحمت ها لامصب مزه میده!..ساعت چهار دنبالت میام. هر یک بعد خدافظی به مقصد خانه رفتند... فقط صوای قُرش موتور، میان ترافیک مزه میداد اینکه با سرعت و کمترین زمان به خانه رسید بعد داخل شدن صدایش را بالا برد. -تاج سر بیا ببین پسره گرسنه ات اومده که بد جوری گرسنه‌اس! کلمات آخرش با هجی آرامی تلفظ شد و خیره به دو زن چادری که با چشمان گرد نگاهش می کردند، سلامی داد. دخترک جوان تر پاسخ داد اما خانم کناری اش با چشم غره زمزمه ای از میان لبانش بیرون داد. تاج بانو بیچاره خجالت زده از موقعیت پیش آمده خنده به لب گفت: -امان از نسل جوون، خب معصومه خانم روضه رو برای سه شنبه بریم وسایل بخریم تا وقت هست! امیر محمد در اتاق با لبخند منتظر رفتنشان بود که تا در خانه بسته شد لباس عوض کرده، بیرون آمد و پیش دستی ها را جمع کرده به آشپزخانه برد که تاج بانو با دیدنش سرچرخاند که قهقهه امیرمحمد به هوا رفت. بوسه ای زوری اما دلچسب به پیشانی مادرش زد و با کمی زبان ریختن ناراحتی اش را برطرف کرد، دلش طاقت خم به ابرو آمدن تاج بانو را هرگز نمی خواست! میان غذا خوردن با حرف تاج بانو قرمه سبزی در گلویش پرید و بعد خوردن آب سری تکان داد. -یعنی در هر وضعیتی فقط فکر زن گرفتن من هستید! من اصلاً قیافه دختره رو ندیدم بعد شما میگید بریم هفته بعد خواستگاری! تاج بانو چشم ریز کرده کمی سرخم کرد و جدی پرسید: -اینم مثل بقیه ندیدی چه شکلیه؟ قاشق را به دهانش نزدیک کرد و سرتق نچی بلندی گفت که تاج بانو حرصی از بهانه های مزخرف و الکی اش لب زد: -پس حتما عینک لازم شدی! بفقط نمیدونم چرا دخترای خیابون رو میبینه! خندان از لحن حرصی مادرش بشقاب به دست ایستاد: -دستت درد نکنه تاج سر خیلی خوشمزه شده! غذای حاج بابا رو بستی براش ببرم؟ متاسف سری تکان داد و روی کابینت را نشان داد؛ لباس پوشیده با ظرف غذا از خانه بیرون رفت...
Показать все...