cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

「ﻣﺣﻛﻭﻣ‌بہﺗﺑﻋﻳﺩ」

تو انقدر خوبے ڪہ میخواهم خدایے ڪہ تورا آفریدہ ببوسم ؛ راسی گفتی خدایت کجاست؟نزدیک به رگ گردنت!ᥫ᭡ ‼️هرگونه کپی‌برداری ممنوع‼️ به قلم : ܩࡅ߲ܝ࡙ࡅ߭ߊ‌ ارسال‌پیام ناشناس👇🏼 https://t.me/BChatBot?start=sc-547-crFrNg5 پاسخ‌نظراتتون👇🏼 @nashenaasroman

Больше
Рекламные посты
1 001
Подписчики
-424 часа
-187 дней
-330 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

پس نظرات! 🫠❤️‍🩹
Показать все...
🙈 1
Repost from N/a
رادوین تقوی پسر بزرگِ خانواده‌ی تقوی. مردی که نگاهِ کوچیکی سمت دخترها نمی‌ندازه، عاشق دختری که از قضا خواهر زن‌داداشش هست شده… دختری که توسط آدم‌های شاهرخ تقوی دزدیده شده و بهش تجاوز شده، حالا رادوین برای نابود شدن کابوس‌های دختر باید آدم‌های پدرش و دستگیر کنه و…🫣🔥💦 https://t.me/+SreiMlA6iNsyN2U0 https://t.me/+SreiMlA6iNsyN2U0 1پاک
Показать все...
Repost from N/a
همون رمانی که دنبالش بودی🤫💣 رابطه ددی لیتل و تنبیه و افتر کر♨️ - ددی می‌شه دستمو باز کنی خب خسته می‌شم… با نیشخند جام شرابش را سر کشید و نزدیکش شد و…🔞💦 https://t.me/+y4SystaVso82NTk0 https://t.me/+y4SystaVso82NTk0 13پاک
Показать все...
Repost from N/a
- بدون اجازه‌ی من دست به آتیش زدی اره؟؟ - دد، ددی بخدا می‌خواستم غذا درست کنم. - دیگه بدتر، من تا تورو آدم نکنم آروم نمی.شینم😱🔞💦 https://t.me/+y4SystaVso82NTk0 https://t.me/+y4SystaVso82NTk0 صبح پاک
Показать все...
پارت جدید 💕
Показать все...
Repost from N/a
- بدون اجازه‌ی من دست به آتیش زدی اره؟؟ - دد، ددی بخدا می‌خواستم غذا درست کنم. - دیگه بدتر، من تا تورو آدم نکنم آروم نمی.شینم😱🔞💦 https://t.me/+y4SystaVso82NTk0 https://t.me/+y4SystaVso82NTk0 صبح پاک
Показать все...
#پارت424 #نیلا🪶 اینبار از سرجام بلند شدم. خودش بود و چشمام بی‌اراده دنبالش میگشت. _ نگران نباش عشقم ، پیدام می‌کنی ، تو میدونی کجام.. سرگردون توی پارک چشم مینداختم دریغ از علامتی از امیر. عصبی غریدم : انقدر ترسویی که خودتو پنهان کنی؟ خندید.. خنده‌ای آرومی که مشخص بود مملو از حرف و طعنه‌است. زمزمه کرد : آخ عزیزم‌من ؛ تو هیچ وقت یادت نمیره که که چقدر دیوونـم.. نفس عمیقی کشید و ادامه مثلا : مثلاً اینکه توی دو قدمی از اون شوهر گوهت پشتش راه بیام. نگاه هراسونم تمام پارک رو میگشت. راست می‌گفت ؛ اونقدر احمق و دیوانه بود که خودش رو به پندار نشون بده. صدای خنده‌اش باز گوشمو پر کرد : اما تو که ترسو نبودی خوشگلـم.. لحنش ، خنده‌هاش ، حرفاش ، بد بهمم می‌ریخت. شبیه به آدمای عوضی رفتار میکرد که برای شخصیت اون چیز عجیبی نبود. سرجام باز نشستم و سعی کردم اهمیتی ندم. این بازی احمقانه‌ترین رابطه بین من و اون بود. موبایل رو به دست دیگه‌ام دادمو گفتم : خیلی دوست دارم بدونم دلیل بودنت اینجارو به اون چی میخوای بگی؟ خونسردانه لب زد : تو فکر کردی اون بچه مزخرف ترسو برای من اهمیتی داره که بخوام جلوش دهنمو ببندم و نگم من برای تو کی بودم! زیر لب غریدم : قبل از اینکه من بدتر از خودت دیوونه بشم بهتره هرجا که هستی گورتو گم کنی. نفس عمیقی کشید و خنده‌ی آروم و کوتاهی کرد. زمزمه کرد : دلم برای وحشی بودنات تنگ شده بود.. شقیقه‌ام رو کلافه ماساژ دادم و به اطراف برای برگشت پندار چشم دوختم که صدای امیر بازم توی گوشم پیچید : نگران نباش ، به کسی چیزی نمیگم.. زهرخندی زدمو گفتم : خداکنـه ، چون تو اصلا دلت نمیخواد به بقیه بگم چه کثافطی بـودی. _ تو آخرش برای بقیه جار میزنی که چقدر منو دوست داری. عصبی موبایل رو قطع کردمو ناخواسته بلند گفتم : احمــق.. حرصی به صورت گُر گرفته‌ام دست کشیدم و زمزمه کردم : یه دیوونه‌ی احمق برای تو مهم نیست. نفس عمیقی کشیدم و قبل از اینکه ذهنمو از اون روان‌پریش بگیرم صدایی از پشتم بلند شد : واقعا قلبم شکست. سرم به سرعت طرفش چرخید. دقیقا پشت بهم روی نیمکت نشسته بود. از پشت سر هم میتونستم تشخیصش بدم. نیمرخش که طرفم چرخید جای زخم کنار ابروش مثل هربار حواسم رو به خودش معطوف کرد. _ نگفتـی..میخوای برات بدزدمش؟ بی‌توجه به منی که داشتم از رفتارش به جنون می‌رسیدم ، خونسردانه به موتور کنار پارک اشاره زدو ادامه داد : قول میدم به اندازه‌ی پیست‌هایی که باهم رفتیم بهت خوش بگذره. سرش نزدیکتر اومد و اضافه کرد : اگه تو پشتم بشینی. چشم ازش گرفتم و پشت بهش کردم. دیوونه بود ؛ ازش توقع رفتار نرمال رو نداشتم. _ اون بچه مثبت جز اسب‌سواری باشگاه باباش بهت هیجان نداده نه! پوزخند صداداری زدو گفت : از اون ترسـو بیشتر از این انتظار نمیره ، هنوز نفهمیده تو با پارک اومدن و بستنی خوردن خوشحال نمیشی. چیزی به دستم برخورد کرد و نگاهمو به روی نیمکت انداختم. بسته لواشکی کوچیک رو کنار دستم گذاشت و بی‌اینکه سرش رو به طرفم بچرخونه پشت بهم گفت : فقط نمی‌دونم تو چرا هنوز بهش نگفتی چی تو رو به خود واقعیت می‌رسونه. چشمم رو از اون لواشک گرفتم و سعی کردم اهمیت ندم به اینکه اون چقدر از من یادش بود. همینکه خواستم بلند بشم جمله‌ی بعدیش سرجام متوقفم کرد. انگار تمام دنیا رو لحظه‌ای در سکوت و توقف فرو برد. _ بهش نگفتی ، چون نخواستی هیچ وقت چیزایی که با من تجربه کردی رو با اونم تجربه کنی ؛ چون می‌دونستی اون نمیتونه برات من باشـم. لب‌هامو روی هم فشردم و نفسم سنگین شد. انگار توانایی بلند شدن از اون نیمکت رو نداشتم. از امیر متنفر بودم ولی جایی ته وجودم میخواست اون حرف‌ها رو بشنوه. میخواست به یاد بیاره که قبلاً چه آدمی بودم. میخواست بدونه چه نیلایی بودم. چی منو خوشحال میکرد! چی منو تبدیل به خود واقعیم میکرد!؟ میخواستم بشنوم اما غرورم نمیزاشت. درونم مانعی بود که نمیزاشت امیر بار دیگه درونم نفوذ کنـه. بی‌هوا وسط حرفاش پریدم : صاحب حلقه‌ی توی دستت می‌دونه کارت شده دنبال کردنه من؟ _ من فقط برای صاحب قلبم فرق میکنم. خندیدم.. یه خنده‌ی عصبی دیووانه‌وار.. ناخواسته خندیدم و از گوشه‌ی چشمم اشک چکید. متاسف سر تکون دادمو گفتم : حرفای کلیشه‌ای فیلما اصلا بهت نمیاد.. از جام بلند شدم و بی‌اینکه اون لواشک رو بردارم ازش فاصله گرفتم. تمام سرم نبض میزد. لبخند به‌کل ناپدید شد و سمت خروجی پارک حرکت کردم. پندار با دوتا لیوان آب‌هویج مقابلم رسید و گفت : دیر کردم کجا میرفتی؟ از کنارش رد شدمو گفتم : خونه.. صدام زد که سرخود سمت ماشین حرکت کردم و مجبور شد دنبالم بیاد. دزدگیر درها رو زدو گفت : دوست نداشتی توی هوای آزاد باشی؟ در رو باز کردمو با لبخندی حرصی گفتم : به اندازه کافی خوش گذشت. ೋღ🌱ღೋ #𝔪𝔞𝔥𝔨𝔬𝔬𝔪𝔟𝔢𝔱𝔞𝔟𝔢𝔢𝔡 ᵐᵒᵇⁱⁿᵃᵏᵃʳⁱᵐⁱ
Показать все...
17🔥 3👍 1
امشب پــارت داریم بیبــی‌ها 🥂💕
Показать все...
💋 5😁 1
Repost from N/a
دادمان مردیه که جنون‌وار عاشق برادر زن کیوتش میپشه. شب عروسیش بهش محرک جنسی میخورونه و باهاش میخوابه🙊🔞💦 https://t.me/+y4SystaVso82NTk0 https://t.me/+y4SystaVso82NTk0 23 پاک
Показать все...