_ اسلحه آورده مدرسه، میفهمین جناب معتمد؟
به دخترک با لباس فرم مدرسه نگاه کرد، باز هم شیطنت کرده بود!
_ بله تکرار نمیشه، خورشید جان!
موطلایی رویش را به هر جایی میکرد جز سمت محراب! سعی کرد خونسرد باشد، هر چند صبح نفهمید کی اسلحه را از غلاف برداشته بود. چموش کوچک!
_نمیارم.
همین! دردسرهایش تمامی نداشت، این بدترینش بود. میخواست عصبانیاش کند، چون بزور زنش شده بود.
_ همین دخترجون؟ نمیارم؟ می دونی چیکار کردی؟ آقای معتمد نمیدونم رابطهی شما چی هست و چجوریه، ولی این خونسردی شما وحشتناکه آقا...
فریاد مدیر حق بود، شاید تنها گزینهی مثبت خالی کردن اسلحه بود وقت آمدن به خانه.
_ چکار کنم خانم؟ بزنمش؟ میخوای با همین گلوله بهش بزنم؟ هم من هم خورشید متوجه شدیم، من گلولهی اسلحه رو خالی می کنم، خانم! اونی که باید عصبانی باشه از دستش منم که کلی برام دردسر میشه ولی چیزیه که شده نمیتونم زنمو بخاطرش بکشم که.
فریاد زد. دخترک بهت زده نگاهش کرد، آن روی عصبانی محراب را ندیده بود، با ان لباس فرم نظامی و... زنم گفتنش...
_ زنتون؟ ...
نگاه و حالتش آنقدر خشم داشت که مدیر ادامه نداد.
داخل حیاط خورشید دنبالش می دوید، اجازهاش را گرفت، کوله پشتی دخترانه ای که خودش خریده بود را روی دوش انداخت، ترکیب لباس نظامی و آن کوله و هیکل بزرگش...
_ ببخشید!
به در حیاط مدرسه رسیدند.
موتور قشنگش آنجا بود.
_ عباس! گفتم ببخشید.
کوله را جلوی موتور گذاشت و کاسکت خورشید را سمتش گرفت.
_ نمیبخشی؟
دخترک تخس و فراری همیشه داشت التماس می کرد؟
_ بیا بالا، ببرمت خونه، سه روز تنبیهی خورشید! میری خونه ی عزیز...
دخترک موطلایی با آن چشمهای آبی خیره اش شد، کلاه را با عصبانیت روی سرش گذاشت.
_
نمیرم، اونجا اینترنت نداره، ماهواره نداره با کرهی شمالیم فرقی نداره.
پشت هم لیست کرد، کاش می گفت تو را هم ندارد. اما نگفت... به خودش گفت صبور باش!
_ سه روز میری، عزیزجون خوشحال میشه.
دست دور کمرش محکم کرد، عباس چشم بست. پس کی نرم می شد و قبولش می کرد؟
_نمیرم، زن خونه زندگیشو ترک نمیکنه، اصلا چرا باید برم؟ نکنه تنها تو خونه خبریه؟ ها؟
همان قسمت اول حرفش کافی بود که دلش بلرزد. مرد خشن و جدی که به این دخترک می رسید موم می شد، نرم...
_ چه خبری؟ تو زنمی فقط وقت دردسر یادم میوفتی، مثلا قراره چکار کنم؟ خانم بیارم؟
استارت موتور را زد و مشت محکمی که به کمرش خورد.
_خانم بیاری؟ خودم می کشمت، فکر کردی چون این گند و زدم و گفتم ببخشید یعنی مظلوم شدم؟... دونه دونه موهات و میکنم عباس...
او آن پشت غر میزد و گاهی یکی به کمرش، اما ماجد لذت میبرد، شاید اندازهی دوستت دارم لطیف نبود اما اینها یعنی زندگیشان مهم بود برای یاسی.
_ گفته باشم من نمیرم خونهی عزیز، اگر برم توام میای باهام، نمیذارم جم بخوری ...
دم خانه رسیده بودند، کلاه را روی پای عباش کوبید، نیم وجبی لجباز...
_ این تنبیه توه خورشید خانم، میدونی چه دردسری درست کردی؟
خورشید کلید انداخته بود به در، آمد و کوله اش را با حرص برداشت... اخم آن ابروهای خرمایی و لبهای گوشتی و سرخ رنگ و چشمانی که تهدید می کرد.
_
فدای سرم! تو مرد من شدی که برات دردسر درست کنم، پس فقط حالشو ببر، برای بقیه سرهنگی، برای من عباس... یا میای یا نمیرم...
مرد من! گفتنش چسبید، آنقدر که بیخیال رفتن سر کار بشود، حداقل میان این کلکل، خورشید کمی احساسات، هر چند خشن خرجش می کرد.
https://t.me/+BUquiJnVwBMwYTg0
https://t.me/+BUquiJnVwBMwYTg0
https://t.me/+BUquiJnVwBMwYTg0