cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

هم گنـــ🔞ــاه من

بغض مجنون بعد لیلی بر کسی پوشیده نیست . . حال لیلی بعد مجنون را... کسی پرسیده است؟:(

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
320
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
-6030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#هم_گناه_من #پارت30 بزور مانتو را پوشیدم. دستم تیر میکشید و من صدای جیغم را نگه داشته بودم تا نشنود. بیشتر از این شکستن پیش این مرد سخت بودـ شاهان بی توجه تر از هرموقعی با گوشی اش بازی میکرد. بغض کرده سرم را پایین انداختم. _پاشو اسنپ گرفتم برات برو ناباور خیره اش بودم. با این وضع میخواست من را تنهایی بفرستند؟ مگر میشد این همه سنگ دل شود؟ _واقعا میخوای تنهایی برم خونه؟ نگاهم میکند. چشم هایم پر شده بود. درد دستم دیگر چیزی نبود که الان قلبم داشت تکه تکه میشد. عمیق نگاهم میکند انگار دلش به رحم امده بود ولی میفهمم دیگر نمیتوانم رویش اثر کنم، دوباره بی رحم ترین مرد میشود _پاشو برو کار دارم. گوشی اش را جیبش میگذارد و میرود. انگار در مشتش قلبم را فشرده بود، انگار نفسم را گرفته بود. لیلی تنها مانده بود. شده بود لیلیِ مجنون، ولی مجنونش دیگر اورا نمیخواست. اشک هایم یک به یک از چشم هایم روی گونه ام سر خورد بزور از جایم بلند میشوم. پاهایم توانی نداشت، چیز درست و حسابی نخورده بودم. شالم را روی سرم انداختم و راه افتادم.
نمایش همه...
💔 6👍 1
#هم_گناه_من #پارت29 مشکوک جلوی در به فاصله ی بین ما خیره شد. از ترسم کمی عقب کشیده بودم. ولی چه فایده، وقتی به من اعتماد نداشت فایده ای داشت؟ _برگه ی ترخیص و اوردین؟ سرش را تکان داد. چشم هایش ریز شده بود و خیره به من بود. میترسید چیزی بگویم؟ او عشقم بود، تمام دار و ندار زندگی ام، مگر میتوانستم چیزی بگویم و شکایتی کنم؟ _خب پس امروز میرین خونه، مراقبت کن.. گفت و برگه ی زندانی شدنم را امضا کرد. وقتی رفت، شاهان درست کنارم ایستاد. _انگار مزاحمت شدم. بدجور پچه پچه میکردین! ناباور خیره اش شدم. انگ خیانت میزد به من؟ به منی که حتی نفس هایم وابسته بود به بوی تنش! _شاهان! چی میگی... تو منو میشناسی.. نوچ نوچی کرد که خفه شدم. پوزخند صداداری زد و روی صندلی دست به سینه نشست. _نه من میشناختمت سر و روزم این نبود که! مار تو استینم داشتم، خبر نداشتم. قلبم تلپ تلپ صدا میداد. درد میکرد. مار؟ در این حد در چشمش بد شده بودم؟ _پاشو بریم، از کارمم موندم. در مقابل چشمان پر و ناباورم بلند شد و وسیله هارا جمع کرد و مانتو ام را رویم انداخت _پاشو وقت ندارم
نمایش همه...
💔 4👍 2
#هم_گناه_من #پارت28 سرم را ارام پایین انداختم. از که شکایت میکردم؟ از شوهرم؟ از مردی که عشقش در دلم چند سال داشتم؟ اشک به چشم هایم نیش زده بود. خودم کرده بودم، خودم زندگی ام را، احساسم را، وجدانم را به اتش کشیده بودم. برای همین دم نمیزدم! _میدونم شوهرت این کارو باهات کرده. بگو شکایتتو بنویسم! _نمیخوام! _وقتی شنیدم تو زندان عقد کردی. بدون هیچ عروسی و جشنی رفتی سر خونت یاد روزی افتادم که ازت اجازه خواستم بیام خواستگاریت ولی همونجا ردم کردی نبش قبر میکرد! فکر میکرد پشیمانم، نبودم! دل و دست لیلی شاید شکسته بود ولی باز با همان ها شاهان را میپرستید سر بلند کردم، گوشه ی لبم بالا بردم، درد داشتم ولی نمیتوانستم ببازم. _اگه هزار بارم برگردم عقب، دوباره به اون روز برسم بازم همون کار رو میکنم. تای ابرویش بالا رفته بود. زیادی خوش اشتها بود، با ان سنش چه ها که نمیخواست. _یعنی اینقدر دوسش داری _اره استاد همینقدر! تک خنده ای کرد و سرش را تکان داد. حالت مسخره ای به خودش گرفته بود، میخواستم گریه کنم از این کار هایش! _پس به پای هم پیر بشین. صدایم میلرزید ولی نمیخواستم بغض و دردم را ببیند. چشم بستم و ارام ممنونی زمزمه کرد. با باز شدن در اوهم حالتش عوض شد.
نمایش همه...
3👍 1💔 1
#هم_گناه_من #پارت27 با سر درد و نور شدید چشمانم را باز کردم. نور شدیدی به چشمام میخورد. سرم نور میخورد، انگار مغزم میسوخت. داخل روغن داغ تفتش میدادند اب گلویم را قورت دادم، ولی خشک خشک بود. چشمانم را دور اتاق چرخاندم. سفید بود. _اب... اب میخوام.. کسی اینجا نیست! در که باز شد، شاهان وارد شد. با دیدنش اول لبخندی زدم ولی یادم افتاد، که این مرد.. نگاهم به دستم افتاد. دستم داخل گچ بود. زبانم گرفته بود. ارام خودم را عقب کشیدم. _دستت در رفته، بشین. چشمانم پر شده بود. دستم در رفته بود، همین؟ یعنی انقدر برایش مهم نبودم؟ دستم در نرفته بود. او کرده بود. _من ک.. کجام؟ _بیمارستان. همان لحظه در باز شد و دکتر سلمانی وارد شد. میشناختمش! استاد دانشگاهم بود. همیشه تشویقم میکرد که درسم را کامل بخوانم. از همان ترم اول. وقتی انصراف دادم خودش زنگ زده بود. _سلام.. استاد. _سلام دختر جان دراز بکش، اومدم ترخیصتو انجام بدم. نگاهی به شاهانی که اخم کرده به در و دیوار نکاه میکرد، کرده و دوباره به استاد خیره شدم. _اقای مجد شما لطفا برین ترخیصشو انجام بدین! هرسه خوب میدانستیم، دنبال نخود سیاه فرستادن همین شکلی بود. شاهان نگاهش را طرفم چرخاند، نگاهی عمیق کرد. از ان ها که میفهماند باید چه کنم. میگفت دردسر بسازم کارم را میسازد...! بعد هم به سمت سلمانی رفت. برگه را گرفت و با غیض بیرون زد! عینک کوچکش را بالاتر زد و لب زد: _بگو شکایتتو بنویسم
نمایش همه...
👍 3 2
#هم_گناه_من #پارت26 بازویم پیچ خورده بود. اصلا نمیتوانستم صافش کنم. درد ارنجم هم زیادی فجیع بود. کمی عقب رفتم. مغزم انگار باد کرده بود. زجه میزدم ولی خودم نمیشنیدم. _وای... وای خدا... مردم... به کابینت تکیه دادم. غول چند لحظه قبل، به خودش امده بود. با قدم های بلند سمتم امد. فکر کردم می خواهد بزند، میخواد دوباره بزند که روی جیغ کشیدم و چشم بستم. ولی بازویم را ارام در دستش گرفت. _کجات، چرا اینجوری نگه داشتی دستتو؟ درد انگار به چشم هایم هم سرایت کرده بود. نمیتوانستم نگاهش کنم اصلا نمیخواستم. هق هق ام بلند شده بود. به مادرم نیاز داشتم. کودکی ارامی نداشتم. شدیدا بیش فعال بودم، از در و دیوار بالا میرفتم. پایم که ترک میخورد، تخم مرغ محلی با حنا میگذاشت و درست میشد. همیشه پای راستم درون داروی گیاهی بود. حرص میخورد. من میخندیدم. غرق شده بودم در بچگی ام، صدای شاهان را حتی نمیشنیدم. فقط لب میزد. صدای گنگی که به گوشم میخورد. بدنم شل میشد، درد هر لحظه بی تحمل تر. _لیلی.. بگو کجات درد میکنه... الان میبرمت بیمارستان
نمایش همه...
💔 8
پارت جدید 🥲
نمایش همه...
#هم_گناه_من #پارت25 دست هایم را فشار میداد. از درد صورتم جمع شده بود ولی نمیخواستم صدایم در بیاید.. سرخ شده بود. درد میکشید بدتر از من درد میکشید. دستم را به یک لحظه پیچاند. اینبار نتوانستم صدای جیغم را نگه دارم. بلند جیغ کشیدم و دستم را روی دستش گذاشتم. داشت میشکست. انقدر بد میپیچاند که انگار جانم در می امد.. _درد میکنه؟ میدونی پزشک قانونی چی گفت؟ سرم را تند تند تکان دادم. فقط میخواستم درد شدیدی که در دستم پیچیده بود کم شود. هق هقم بلند شده بود. تند تند اشک میریختم. _نکن... تروخدا.. _نشنیدم... فهمیدی چی گفته؟ _نه.. نه.. وای شاهان... پوزخندی زد و بیشتر پیچاند. هر لحظه دردش بدتر میشد. دستم را روی سینه اش گذاشتم و از دردش پیراهنش در دستم مچاله شد. _گفت شیوا استخون بازوش شکسته بود. جمجمه ش هم شکسته بود. گفت رد دستای تو رو بدنش بوده.. به یکباره صدای ترق درست در ارنجم بلند شد. از دردش تنم میارزید نفسم رفت. شکانده بود، دستم را شکانده بود.! هیچ حسی دیگر نداشتم، فقط دستم. _واااااییییییی.... وای خدا..
نمایش همه...
😢 6
#هم_گناه_من #پارت24 قاشقش را برداشت و من پر از استرس خیره اش شدم. قاشقش که به دهانش رفت کم مانده بود از مدل قیافه اش گریه کنم! صورتش جمع شده بود. انگار بد مزه ترین غذای عمرش را خورده بود. بعد هم اخم شدیدش! سرش را چنان بلند کرد که حس کردم گردنش شکست! _دستاتو نشستی ولد زنا؟ چشمانم گرد شده بود. همین اتهام ولد زنا بودن مانده بود که زد! ولی بدتر از ان حرفش، دست هایم! _رفتم... حموم بخدا! حتی نفهمیدم چه شد، در یک ثانیه تمام میز روی زمین ریخته شد! صدای شکستن اولین ظرف های خانه ام! چقدر ظرافت خرج داده بودم برای خریدشان! تمام اشپزخانه پر از تکه های ظرف و غذا بود! روی میز هیچ نمانده بود. دست هایم میلرزید. رگ پیشانی اوهم باد کرده بود اشک هایم ارام سرازیر شدند، فقط تنها کاری میتوانستم بکنم جمع کردن وسیله ها بود! دیگر درد دلم مهم نبود. الان تکه تکه شدن وجودم را حس میکردم. _چیکار کنم هاا! میز را دور زد و به یقه ام چنگ زد.. من کریه میکردم، برای خودم نه برای اویی که دیوانه شده بود! _چیکار کنم زنم رفته خواهرمو کشته؟ چیکارت کنم دلم خنک شه ها؟ چجوری کشتیش؟ با هرکلمه اش دردم بیشتر میشد.. او بدترین درد را تحمل میکرد، حمل کردن این درد برای یک مرد خیلی سخت بود. نگهداری ان راز هم برای من ولی چه میکردم؟ _با این دستا کشتیش، بعد برای منم غذا میزاری؟
نمایش همه...
😭 7
#هم_گناه_من #پارت23 سرم را ارام از روی میز برداشتم. بدون توجه به من سمت یخچال رفت و از کلمن یخچال اب برداشت و سر کشید! دستی به لباسم کشیده و دیس برنج اماده را وسط میز گذاشتم. اولین روز زندگی مشترکمان، اولین غذای زندگی مشترکمان! همینقدر بی حس شده بود! _غذا چی داریم؟ او نشست و با خونسرد ترین حالت نگاهم کرد. دو دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و نگاهم میکرد! _مرغ... الو! زیرنگاه هایش میخواستم اب شوم. انگار با مجرم ترین فرد روی زمین روبه رو بود... هومی کشید و نگاه کرد فقط! منتظر بود من برایش بکشم؟ ارام روبه رویش نشستم، هرکاری میکردم برای شاهان. مهم نبود او از من دلسرد بود. مهم نبود دیگر مثل قبل نبودیم، من برای عشقی که هنوز به همانقدر در دلم بود برایش هرکاری میکردم. بشقابش را ارام از جلویش برداشتم و چند کفکیر کشیده و با قاشق هم تکه ای مرغ با الو کنار بشقابش گذاشتم. چنان بویی گرفته بود که دلم ضعف میرفت. صبحانه هم نخورده بودم. همین دل ضعفه ام را تشدید میکرد!
نمایش همه...
3💔 2😢 1
#هم_گناه_من #پارت22 بزور میز را چیدم. یک دستم زیر شکمم بود دیگری به میز! همه چی گذاشته بودم، میخواستم فراموش کنم برای چه اینجا هستم. حداقل در تنهایی خودم! با صدای کلید در، اب گلویم را ارام قورت دادم. اخرین چیز، پارچ اب را هم گذاشته و زود دستی به موهایم کشیدم. وقتی قامتش را دیدم، لبخند ریزی زدم. هرچه بود بادیدنش قلبم در دهانم میزد! _سلام. ارام و کوتاه گفته بودم ولی منتظر جواب همین کوتاهی بودم. دلم مثل قبل شاهان عاشق میخواست. شاهانی که با دیدنم هرچه داشت پشت در میگذاشت تا راحت باشم. ولی الان با اخم شدیدی روبه رو بودم. بی توجه به من، به سمت اتاق رفت. بغضم انقدر بزرگ بود که نفس کشیدن را فراموش کرده بودم. الکی که نبود، قاتل و شاکی بودیم. ان هم با مردی که خانواده اش را به کل دنیا نمیداد حتی لیلی بیچاره! صندلی را کنار کشیدم تا حداقل پس نیفتم. بشقاب را در بی حوصله ترین حالت کنار کشیدم و سرم را روی میز گذاشتم. ولی همین که اشک به چشمانم نیش زد، صدای پایش امد.
نمایش همه...
👍 4😢 3
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.