cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

عُروق💔

پارتگذاری منظم روزانه یک پارت بجز پنجشنبه هاوجمعه ها لطفاً برای حمایت از نویسنده اعلانها رو فعال کنین🙏♥

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
3 387
مشترکین
-2524 ساعت
-3997 روز
-23030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت  امشبـ 😍😍 حمایت کنید خوشگلا💃👏
نمایش همه...
👏 2
کسانی که میخواستن داستان رو با سرعت بیشتر و تا انتها مطالعه کنن، آگاه باشن تو کانال "VIP عُـروق" 18پارت جلوتریم😍💥 حق قلم کانال VIP رمان "عُـروق۴٠  هزار تومان هست... کسانی که علاقه دارن رمان رو زودتر به انتها برسونن، لطفا فیش واریزی و به آیدی: @Z_REAZAI ارسال کنن تا لینک کانال رو دریافت کنن. 💳شماره کارت 6104338690202953 زهره آقارضـایی🍒
نمایش همه...
#پارت_۹ با چشمای پر نگاهی به ژستی‌ که رو مبل نشسته بود انداختم _من چیزی یادم نمیاد...ولی میدونم بچه هم ندارم.... _این بچه ی تویه آترین‌ تو نباید از بچت فرار کنی اینکه دیوونه وار حرف خودشو تکرار میکرد میفهمیدم‌ که به هیچ وجه حرفام براش مهم نیست نفس عمیقی کشیدم‌و با یه دست صورتمو‌ پاک کردم _میخوام برم این بچرو به کی بدم با پوزخند نگاهی به سر تاپام کرد و همونطور نشسته خودشو تا نزدیکیم‌ رسوند _میگن فلانی با لباس سفید اومده با کفن میره توهم فقط مردت از این در خارج میشه ترسیده خودمو عقب تر کشیدم _منیر... باصدای بلندش شونه هام پرید در باز شد و دوباره اون خانومه اومد _ بله آقام _شام و بیار اتاقم‌ میخوام کنار خانومم شام بخوریم احساس میکردم این مرد مشکل روانی داره فکر اینکه من و دزدیده باشه قلبمو به در می‌آورد بعد از ده دقیقه غذارو جلوی میز مقابلمون چیدن بادیدن ماهی ها روی برنج عقی زدم _عه عزیزم حالت خوبه.. با سر اشاره ای به غذاهای‌ روی میز کردم و دوباره عق زدم با گرفته شدن چنگال جلوی دهنم درحالی که تکه بزرگی روش ماهی بود بچرو رو مبل گذاشتم و اونور تر وایستادم احساس میکردم الان دل و رودم‌ میریزه بیرون _حالم داره بهم میخوره این چیه...
نمایش همه...
👍 3🥰 1🥴 1💔 1
بریم براے یہ دیگہ پارت 😍😍😍
نمایش همه...
👍 1
ان‍‌ق‍‌دب‍‌ودن‍‌ت‌ق‍‌ش‍‌ن‍‌گہ‌کہ‌م‍‌ی‍‌خام‌ه‍‌ی‍‌ش‍‌ک‍‌ی‌ج‍‌زت‍‌ون‍‌باشہ..!❤️🫂
نمایش همه...
🥰 2
دوستان تازه وارد خیلی خوش اومدین ♥🌹 کنارمون بمونین و از خوندن رمان مهیج و جذاب عُروق لذت ببرید🥰 دوستدار شما نویسنده😍
نمایش همه...
sticker.webp0.68 KB
کسانی که میخواستن داستان رو با سرعت بیشتر و تا انتها مطالعه کنن، آگاه باشن تو کانال "VIP عُـروق" 18پارت جلوتریم😍💥 حق قلم کانال VIP رمان "عُـروق۴٠  هزار تومان هست... کسانی که علاقه دارن رمان رو زودتر به انتها برسونن، لطفا فیش واریزی و به آیدی: @Z_REAZAI ارسال کنن تا لینک کانال رو دریافت کنن. 💳شماره کارت 6104338690202953 زهره آقارضـایی🍒
نمایش همه...
👍 2
پارت  امشبـ 😍😍 حمایت کنید خوشگلا💃👏
نمایش همه...
👏 2
#پارت_۸ با اولین میکی که بچه به نوک سینم زد تنم لرزید‌ و خجالت زده جمع شدم کاملا معلوم بود سینم‌ شیر نداره و فقط جهت اذیت کردنم این بچه ناشناس و مجبورم کرده بود شیر بدم عصبی بالاسرم وایستاده بود بچه بی توجه به اینکه شیری نیست محکم مک میزد احساس میکردم با هر مکش جونم بالا میاد صدای خونسردش‌ ته دلمو خالی تر میکرد _دیگه نبینم بچه ی خودتو نشناسی عزیزم _این بچه من نیست من میخام برم پیش خانوا... با بالا انداختن‌ ابروش با ترس جملمو نصفه ول کردم و بچرو‌ محکمتر تو بغلم گرفتم فکر کنم بالاخره فهمید شیری در کار نیست که ول کرد هنوز از به هوش اومدنم زیاد نمی‌گذشت و گیج بودم و بااین اتفاقا بیشتر مبهوت و حیرون بودم باورم نمیشد شوهرم آدمی مثل این مرد بوده کسی که راحت حرف از شکستن دست زن مریضش میگفت البته اگر حرفاش راست باشن بنظرم رفتارای همشون‌مشکوک بود و بدتر از اونا خودم بودم که هرچقدر به ذهنم فشار می‌آوردم مثل یه کاغذ تمیز چیزی توش نبود کنارم نشست که لباسمو‌ درست کردم و نگاهی به بچه ی تو دستم که از گشنگی دوتا دستشم‌ تو دهنش بود انداختم _این بچه گشنشه‌... دستشو دورم حلقه کرد و از بالا نگاهی به چشمای ترسیدم کرد _اشکال نداره میتونیم ازت به عنوان پستونک استفاده کنیم
نمایش همه...
4👍 2🥰 1👌 1🤗 1