cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

♡عیوق♡رویا حسینی

أُريدك دائماً بِقُربي إن وقع حُزن الأرض على كَتفي أميلُ إليك.. 🍃❤️🍃❤️ می‌خواهم همیشه کنارم باشی تا اگر اندوه زمین روی شانه‌هایم افتاد به سمت تو کج شوم ♡ #عیوق هر روز هفته بجز، پنج شنبه_جمعه #نویسنده_رویا_حسینی خالق اثر: #ماهرو

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
7 611
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
" آوا من مشکلم اینه که لختم برم جلوی جاوید منو نمیکنه! لامصب معلوم نیست راهبه پدر مسیحیه مرتاضه بوداس یا اصلا عقیمه؟ چیه این بشر؟" گوشیم رو گرفته بود و داشت پیامی که به آوا داده بودم رو بلند بلند می‌خوندو من در لحظه دلم می‌خواست زمین دهن وا کنه برم داخلش گوشی رو پایین آورد و با قیافه برزخی نگام کرد -من این همه خرج تو می‌کنم فرستادمت بهترین مدرسه‌ی تهرون دارم جون می‌‌کنم بورسیه بگیری باهات بیام سوئیس یه گهی بشی آینده منِ خر جاوید توتونچی با اون همه اهن و تلپ داره واسه توی الف بچه، واسه آینده‌ی توئه هیچی نفهم جون می‌کنه اونوقت دقدقه‌ی تو اینه که لختم بیای جلوم نمی‌کنمت؟ چشم بهم فشردم و خفه نالیدم:ببخشید عربده کشید - ببخشم؟ چیو ببخشم ایوا؟ این گوه خوریات جای بخشش داره؟ می‌دونی چرا لختم بیای جلوم لا اله الا الله! انگار سخت بود براش ادای دوباره‌ی اون کلمات کف دستشو محکم به صورتش کشید و دوباره داد زد - چون بچه ای چون جای بچمی پونزده سال ازم کوچیکتری منِ بیشرف از دست هامون نجاتت ندادم که بیارمت اینجا بکنمت زیر خواب خودم لبمو گاز گرفتم و سر پایین انداختم. خراب کرده بودم. اعتماد جاوید رو خراب کرده بودم توجه جاوید رو داشتم از دست می‌دادم. گوشیم رو محکم پرت کرد توی دیوار و دوباره عربده کشید: حالیته؟ یا یه جور دیگه خر فهمت کنم؟ اشکام روی صورتم راه گرفت دوست نداشتم جای بچش باشم دوست نداشتم اون هرشب دست یه دختر چش رنگی و بلوندی رو بگیره بیاره تو عمارت جلوی چشمای من ببره تو اتاق خوابش. دوست نداشتم هرروز مثل بچه ها چکم کنه صبحونه خوردم و به کلاسام سر وقت رسیدم یا نه برای امتحانام درس خوندم یا نه! هق زدم: - نمیخوام هاج و واج وسط سالن ایستاد. با صدایی تحلیل رفته لب زد: چی نمی‌خوای ایوا؟ چرا دیوونم می‌کنی؟ هان؟ چی نمی‌خوای؟ زد به سرم. توی یه لحظه جنون گرفتم. یادم به دختری افتاد که دیشب لخت از اتاقش انداختش بیرون و مست داد کشید سرش که " چرا چشمات مشکی نیست! " مگه جز من کی چشماش مشکی بود که جاوید هوس چشم مشکی داشت؟ - تو به خاطر عذاب وجدان دست به من نمی‌زنی! فکر می‌کنی چون هامون برادرزاده جنابعالی بهم تجاوز کرده و بدترین شکنجه ها رو به سرم آورده حالا تو باید منو تیمار کنی. فکر می‌کنی چون عمو منو به اجبار عقد نوه‌ش هامون کرد، تو باید جور کش کل خاندان توتونچی بشی! بیا بیرون از این توهم جاوید! من تو رو می‌خوام تو هم منو می‌خوای! گور پدر پونزده سال فاصله سنی و حرف مردم مردمک چشمای زمردیش روی صورتم لرزید. بی صدا لب زد: - چی می‌گی برا خودت ایوا؟ چشمای منم لرزید. - حقیقت رو می‌گم! دیشب شنیدم به اون جن*ده‌ای که آورده بودی می‌گفتی چرا چشمات مشکی نیست. هوس منو داری! جز من کی چشماش مشکیه؟ تا کی می‌خوای زن بیاری تو تختت با فکر من خودتو ارضا کنی وقتی من توی اتاق بغلی واسه یه لحظه داشتنت دارم بال بال می‌زنم؟ نگاهش ناباور شد و تنش رعشه گرفت. داد کشید: - خفه شو! تو حق نداری حق نداری به این چیزا فکر کنی! تو هنوز بچه‌ای تو تو باید درس بخونی! باید پیشرفت کنی باید به یه جایی برسی تو امانتی دست من! جیغ کشیدم: کدوم امانت؟ من زن مطلقه‌ی برادر زاده‌ت هستم که از شونزده سالگی توی خونه‌ی تو زندگی کردم تو پسر عموی منی جاوید نه جور کش خاندان توتونچی! از کدوم پیشرفت حرف می‌زنی وقتی ذهنم حتی موقع درس خوندن پرت توئه؟ سرشو تند تند به چپ و راست تکون داد. زیرلب مثل خواب زده ها می‌نالید: - نه... نه.... امکان نداره! تو نمی‌تونی منو دوست داشته باشی! توئه احمق! من عموی شوهرتم حالیته؟ اشکام شدت گرفت: - نه خودتو گول بزن نه منو... من عاشقتم! حتی قبل از اینکه زن هامون بشم عاشقت بودم.... حالا اینکه تو نمی‌خوای به دست خورده‌ی برادرزاده‌ت دست بزنی یه حرف دیگه‌س. نگاهش دوباره برزخی شد و توی کسری از ثانیه توی گوشم کوبید. - ببند دهنتو! از صدای بلندش تنم لرزید. بهت زده نگاهش کردم. تاحالا دست روم بلند نکرده بود. انگشت اشاره‌ش رو تهدید آمیز تو هوا تکون داد: - قبل از اینکه اون روی سگمو بالا بیاری خودت بفهم چی از دهن بیرون میاد ایوا! به خودم جرات دادم و قدمی جلو رفتم. حالا که کار به اینجا رسیده بود محال بود عقب بکشم. من جاوید رو می‌خواستم. هرطور که شده! - باشه حرف نمی‌زنم... با عمل بهت نشون می‌دم که من تو رو می‌خوام! و بدون اینکه فرصت کاری بهش بدم، دست بردم دوطرف تاپ بندی سرخم و با یه حرکت از سرم بیرون کشیدمش و با بالا تنه‌ی لخت روبروی چشمای بهت زده‌ش ایستادم. - منو ببین جاوید... تو رو خدا برای یه بارم که شده منو ببین! نفساش تند شد، با چشمای به خون نشسته سمتم اومد و من دوباره پیش دستی کردم؛ قبل از اینکه کاری انجام بده تن لختم رو بهش چسبوندم و دستم رو دورش حلقه کردم. - من همه جوره میخوامت جاوید و همه جوره پای عواقبش وایمیستم! https://t.me/+Bkt6b4ncMowwZTdk https://t.me/+Bkt6b4ncMowwZTdk
نمایش همه...
•••ایـوای جاویـد•••

ایوا به معنی زندگی جاوید به معنی ابدی ایوای جاوید: زندگی ابدی . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

Repost from N/a
فراخوانِ جذب نیرو برای انجمن رمان ۹۸ با سلام خدمت شما دوست داران اهل‌کتاب و هنر؛ خبر خوشی که برای دوستان داریم اینه که: انجمن مدیر، منتقد، طراح، ناظر رمان، گرافیست و نقاش، خطاط، عکاس و... جذب می‌کند. به این صورت که کسانی که استعداد و علاقه‌ی این کارها رو در خودشون می‌بینند، کافیه یا به آیدی 🆔@www_roman98_com پیام بدن یا وارد انجمن بشن و در فراخوان موردنظرشون اعلام آمادگی کنن. انجمن از تمامی شما عزیزان حمایت خواهد کرد و آموزش خواهید دید. https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVA شرایط: ■منتقد: توسط خانم MaRjAn به طور کامل آموزش داده می‌شوند و می‌توانند رمان‌ها و دلنوشته‌های متفاوت را نقد کنند. ○دارای وقت ازاد ○آشنایی سطحی با نوشتن و داشتن علاقه https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVAطراح: طراحی جلد تحت پوشش انجمن رمان۹۸ اما با اسم خود شخص و به مدیریت و تحت سرپرستی خانم Essence. ○دارای وقت آزاد ○علاقه‌مندی و داشتن استعداد ○توانایی کار با نرم افزارهای‌فتوشاپ و یا دسترسی به سیستم https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVAناظر رمان: بررسی رمان‌ها و در صورت لزوم ویرایش و حمایت از آن‌ها که توسط خانم MARIYA مدیریت می‌شوند. ○دارای وقت آزاد ○آشنایی با سبک‌ها و نوشتن https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVAنقاش، خطاط، عکاس: دوستان هنرمند و هنردوست می‌توانند با اسم خودشون آثارشون رو در انجمن به اشتراک بزارن و دیده بشن این تیم توسط خانم Yasna اداره می‌شود ○علاقه‌مندی ○دارای وقت آزاد https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVAنویسنده‌: بطور ویژه‌ حمایت خواهند شد و هیچ محدودیتی نخواهند داشت. https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVAمدیر آزمایشی: پالایش و رسیدگی به تالار موردنظر که نکات توسط کادر ارشد انجمن آموزش داده می‌شود. ○علاقه‌مندی ○دارای وقت آزاد https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVAکپیست: فایل کردن آثار انجمن و تبدیل آن به فرمت‌های مختلف همراه با آموزش: ○دارای وقت آزاد ○علاقه‌مندی ○ترجیحا آشنایی با برنامه‌ی word و دسترسی به سیستم https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVA ♡دیگر‌ عزیزان نیز میتوانند در ساب‌های دیگر‌ انجمن بر اساس علاقه فعالیت کنند.♡ ■□منتظر شما عزیزان هستیم■□ *کادر مدیریتی انجمن رمان۹۸* https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVA https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVA https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVA https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVA
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت_840 - شده اصلا یکبار هم زنتو ببوسی ، بغل کنی؟ ببینی چه حسی بهش داری؟ کفری دستی به ته ریش مردانه اش میکشد و هدیه مادرش به گلایه ادامه میدهد - اون طفل معصومی که یکساله گوشه خونت نگه داشتی و ماه تا ماه نمیری سراغش زنته پسر ، زنت...حالیته؟ حالی اش بود آن دختر زنش بود اما به مصلحت ، به خواسته چهار بزرگتری که برای آنها بریده و دوخته بودند. از همان اول گفته بود که کمند برایش حکم خواهرش را دارد نه همسر و شریک آینده اش..! سر بلند میکند ، نگاه میدوزد به چشمان زن پیش رویش و با لحنی خشک و بی انعطاف می گوید - از روز اول بهتون گفته بودم که ما دوتا وصله هم نیستیم ، گریه کردی گفتی شیرمو حلالت نمیکنم دست رد به سینه برادر زاده ام بزنی ، زندگی برام نذاشتی تا به این ازدواج رضایت بدم هدیه ، خسته ام کردی ، انقدر که مجبور شدم رضایت بدم ، که برادر زادتو عقد کنم ... نفسی میگیرد و بی توجه به حال مادرش ادامه میدهد - یکسال تحمل کردم ، گذاشتم تو خونه ام بمونه بسه ، حالا میگم طلاقش میدم... رنگ از رخ هدیه میپرد و با تته پته میپرسد - چی میگی پسر؟ چی میگی خونت خراب؟ بی آنکه از موضعش پایین بیاید تکرار میکند - طلاقش میدم .. دوسش ندارم ، نمیتونم تحملش کنم ، میگی برو ببوسش ، بغلش کن ، من حتی نمیتونم ریختشو ببینم هدیه میفهمی؟ از روی مبل برمی خیزد .. کلافه چنگی به موهایش میزند و ادامه میدهد - هر چی این وضعیت بیشتر ادامه پیدا کنه بدتره مادر من ، دلت واسه همون برادرزاده ات بسوزه ، جوونیش رو داری به پای منی میسوزونی که حتی نمیتونم بهش فکر کنم ...کوتاه بیا ... - میخوای طلاقش بدی؟ چیزی نمی گوید و هدیه است که با بغض می گوید: - باشه مادر ، طلاقش بده اما شرط داره .. سر می چرخاند به سمت هدیه برمیگردد و با اخم میپرسد: - شرط چی؟ - سه ماه باهاش زندگی کن ، خیال کن دوسش داری و همون زنیه که میخوای بعد از سه ماه حرفی ندارم به خودشم میگم درخواست طلاق بده توافقی جدا بشید .. دهان باز میکند تا اعتراض کند اما هدیه امان نمیدهد - شرطم همینه هامون ، سه ماه با زنت زندگی کن.. مادرش خیال میکرد او در این سه ماه عاشق آن دختر میشود؟ همان دختری که حتی بلد نبود شکل آدمیزاد لباس بپوشد؟ پوزخندی زد ، این یکسال را با اسم آن دلقک در شناسنامه اش تحمل کرده بود این سه ماه ره هم میکرد بالاخره که از خود مطمئن بود می دانست هیچ وقت هیچ حسی به آن دختر پیدا نمیکند.. از او متنفر بود - خیله خب با جوابش هدیه لب به لبخند میکشد و می گوید - پس الان پاشو برو خونت ، زنت منتظره ... چیزی نمی گوید ... مخالفتی نمیکند و با خداحافظی از هدیه به سمت آن خانه ای که در این یک سال سرجمع حتی دو بار هم به آنجا نرفته بود حرکت میکند ... امشب میخواست دل بشکند ، دل دخترکی که سالها مظلومانه عاشق این مرد مانده بود... https://t.me/+zbwCJUfXseU2NzU0 https://t.me/+zbwCJUfXseU2NzU0 https://t.me/+zbwCJUfXseU2NzU0 https://t.me/+zbwCJUfXseU2NzU0 https://t.me/+zbwCJUfXseU2NzU0
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت۱ - خون‌بها رو برای شب آماده کنید... امشب زفاف دارن با خانزاده. صدای زنی که این را گفت بر سرم کوبیده شده و مانند جسدی بی‌جان، خیره‌ی زن پیری ماندم که به سویم می‌آمد. - پاشو دختر جون، باید اول چک کنم که باکره باشی. با بغض نشستم. -اما... اما هنوز مراسم ختم تموم نشده! زن دستهای زمختش را جلو آورد و بازویم را چنگ زد. - بدو بخواب دختر جون... لنگاتو خوب باز کن وقت ندارم. با بغض به ناچار دراز کشیدم. شرم مانع میشد تا خودم لخت شوم. دستم را محکم به کمربند لباسم گرفتم. -نمیشه چک نکنید خانم؟ بدون توجه به چشمهای پر از اشکم با خشونت کمر شلوارم را پایین داد. -چه سفید مفیدم هستی عروس خانم. امشب زیرِ اون نره غول که همه اینا سیاه و کبود میشن! ریز ریز خندید و بین پایش را با دقت وارسی کرد. صدای باز شدن در اتاق موجب شد من در جایم بپرم و قابله هین کشید. سریع شلوارم را پوشیدم. مرد با خشم داد زد. -کی بهت اجازه داد لنگای خونبس منو بالا ببری حلیما! زن با تته پته جواب داد. -مادرتون گفتن دختر بودنش و چک کنم مهراب خان... پس مهراب خانی که کل روستا از او ترس داشتند و قرار بود من زنش شوم این است؟ زیر چشمی نگاهش کردم. قابله حق داشت نره غول بخواندش! -دختر بود حالا؟ زن سریع جواب داد. -ندیدم آقا...الان نگاه میکنم. مرد با خشم داد زد. -بیرون بمون خودم نگاه میکنم. حلیما سریع چشم گفت و اتاق را ترک کرد. مرد با چند قدم خودش را به من رساند. -شلوارت و در بیار ببینم دختری.. با بغض نالیدم. -بخدا دخترم خان! پوزخندی زد و دستش سوی کمربندش رفت. -تو زبون خوش حالت نمیشه، بهتره با چیز دیگه ثابت کنیم دختری و همین الان که اون پایین زجه‌ی خون داداشم به راهه، توهم اینجا توی خونت وول بخوری بچه! این را گفت و رویم خیمه زد. چشمهایم درشت شد و دستهای داغ او بر کمر شلوارم نشست. بی حرکت مانده بودم و همینکه پایین تنمه‌ام را برهنه کرد، ضربه محکمی به داخل بدنم زد و جیغ هایم به هوا رفت. دنیا برایم تاریک شد زمانی که بدنش را تکان داد و دوباره ضربه زد. خیسی خون را حس میکنم اما چشمهایم سیاهی می‌روند و دیگر تحمل ندارم. https://t.me/+F645BFHKJD5jZTQ0 https://t.me/+F645BFHKJD5jZTQ0 https://t.me/+F645BFHKJD5jZTQ0 https://t.me/+F645BFHKJD5jZTQ0 https://t.me/+F645BFHKJD5jZTQ0 https://t.me/+F645BFHKJD5jZTQ0 https://t.me/+F645BFHKJD5jZTQ0 https://t.me/+F645BFHKJD5jZTQ0 https://t.me/+F645BFHKJD5jZTQ0 https://t.me/+F645BFHKJD5jZTQ0 https://t.me/+F645BFHKJD5jZTQ0 https://t.me/+F645BFHKJD5jZTQ0 دارای صحنه های بزرگسالان👅🍑
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت_840 - شده اصلا یکبار هم زنتو ببوسی ، بغل کنی؟ ببینی چه حسی بهش داری؟ کفری دستی به ته ریش مردانه اش میکشد و هدیه مادرش به گلایه ادامه میدهد - اون طفل معصومی که یکساله گوشه خونت نگه داشتی و ماه تا ماه نمیری سراغش زنته پسر ، زنت...حالیته؟ حالی اش بود آن دختر زنش بود اما به مصلحت ، به خواسته چهار بزرگتری که برای آنها بریده و دوخته بودند. از همان اول گفته بود که کمند برایش حکم خواهرش را دارد نه همسر و شریک آینده اش..! سر بلند میکند ، نگاه میدوزد به چشمان زن پیش رویش و با لحنی خشک و بی انعطاف می گوید - از روز اول بهتون گفته بودم که ما دوتا وصله هم نیستیم ، گریه کردی گفتی شیرمو حلالت نمیکنم دست رد به سینه برادر زاده ام بزنی ، زندگی برام نذاشتی تا به این ازدواج رضایت بدم هدیه ، خسته ام کردی ، انقدر که مجبور شدم رضایت بدم ، که برادر زادتو عقد کنم ... نفسی میگیرد و بی توجه به حال مادرش ادامه میدهد - یکسال تحمل کردم ، گذاشتم تو خونه ام بمونه بسه ، حالا میگم طلاقش میدم... رنگ از رخ هدیه میپرد و با تته پته میپرسد - چی میگی پسر؟ چی میگی خونت خراب؟ بی آنکه از موضعش پایین بیاید تکرار میکند - طلاقش میدم .. دوسش ندارم ، نمیتونم تحملش کنم ، میگی برو ببوسش ، بغلش کن ، من حتی نمیتونم ریختشو ببینم هدیه میفهمی؟ از روی مبل برمی خیزد .. کلافه چنگی به موهایش میزند و ادامه میدهد - هر چی این وضعیت بیشتر ادامه پیدا کنه بدتره مادر من ، دلت واسه همون برادرزاده ات بسوزه ، جوونیش رو داری به پای منی میسوزونی که حتی نمیتونم بهش فکر کنم ...کوتاه بیا ... - میخوای طلاقش بدی؟ چیزی نمی گوید و هدیه است که با بغض می گوید: - باشه مادر ، طلاقش بده اما شرط داره .. سر می چرخاند به سمت هدیه برمیگردد و با اخم میپرسد: - شرط چی؟ - سه ماه باهاش زندگی کن ، خیال کن دوسش داری و همون زنیه که میخوای بعد از سه ماه حرفی ندارم به خودشم میگم درخواست طلاق بده توافقی جدا بشید .. دهان باز میکند تا اعتراض کند اما هدیه امان نمیدهد - شرطم همینه هامون ، سه ماه با زنت زندگی کن.. مادرش خیال میکرد او در این سه ماه عاشق آن دختر میشود؟ همان دختری که حتی بلد نبود شکل آدمیزاد لباس بپوشد؟ پوزخندی زد ، این یکسال را با اسم آن دلقک در شناسنامه اش تحمل کرده بود این سه ماه ره هم میکرد بالاخره که از خود مطمئن بود می دانست هیچ وقت هیچ حسی به آن دختر پیدا نمیکند.. از او متنفر بود - خیله خب با جوابش هدیه لب به لبخند میکشد و می گوید - پس الان پاشو برو خونت ، زنت منتظره ... چیزی نمی گوید ... مخالفتی نمیکند و با خداحافظی از هدیه به سمت آن خانه ای که در این یک سال سرجمع حتی دو بار هم به آنجا نرفته بود حرکت میکند ... امشب میخواست دل بشکند ، دل دخترکی که سالها مظلومانه عاشق این مرد مانده بود... https://t.me/+zbwCJUfXseU2NzU0 https://t.me/+zbwCJUfXseU2NzU0 https://t.me/+zbwCJUfXseU2NzU0 https://t.me/+zbwCJUfXseU2NzU0 https://t.me/+zbwCJUfXseU2NzU0
نمایش همه...
Repost from N/a
حواسش پرت می شود و دیالوگ را اشتباه می گوید، کارگردان کات می دهد و با دیدن پریشانی اش فرصت تنفس می دهد. هرچه به خانه زنگ می زند، نیلوفر جوابش را نمی دهد...تا الان باید از مدرسه تعطیل و خانه می بود. دوباره تماس می گیرد و با جواب دادنش لبخندی بر لبانش می نشیند. -الو نیلوفر!! چه غلطی می کردی تا حالا؟! صدای هق هقش را که می شنود، بند دلش پاره میشود. -نیلو ...نیل ...چته؟! باگریه می نالد. -بیا خونه فقط ...تو رو خدا. بدون درنگ سوئیچش را بر میدارد و به صدا زدن های بقیه توجهی نمی کند.سوار میشود و با تمام توان پایش را روی گاز می فشارد. -دخترکم چش شده؟! خدایا ... مغزش درد گرفته و میگرن لعنتی اش دوباره برگشته. نگهبان با دیدنش درب حیاط را باز کرده و او ماشین را تا دم در خانه می برد. با عجله پیاده میشود و پله ها را دوتا یکی بالا می رود. به محض باز کردن در بدن ظریف نیل، مانند گلوله ای در آغوشش پرتاب می شود. دستان نیل به دور گردنش می پیچد و سرش درون گردن عماد فرو می رود. او را بالا تر می کشد و بلندش می کند و به سمت مبل میرود و می نشیند و نیل را روی پاهایش می نشاند. -چی شده فدات؟! نیل می داند که عماد فقط با او اینطور صحبت می کند و در مقابل همه گارد سخت و خشنی دارد، برای همین لقبش مرد یخی سینماست. از خبر هایی که شنیده و از تصور محبت عماد نسبت به زنی دیگر اشک هایش بیشتر فرو می چکد. -بگو چی شده دخترکم؟! با فریاد نیل، عماد جا خورده و متعجب نگاهش می کند. -من دخترت نیستم ...همه ی بچه ها تو مدرسه می گن که تو داری ازدواج می کنی!! دروغه مگه نه ...تو فقط مال منی. تازه متوجه می شود که نیل همه چیز را فهمیده، دیگر نمی توانست جلوی غرایزش نسبت به نیل را بگیرد، برای همین می خواست ازدواج کند ...آخر نیل کوچکش حیف بود. اخم هایش در هم می رود و بلند می شود و رو به نیل می ایستد. -باور کن من  تو این سن دیگه باید ازدواج کنم ...همسن و سالای من بیشترشون بچه هم دارن...من هم یه احتیاجاتی دارم...تو دیگه ۱۸ سالته این چیزا رو می فهمی. نیل وسط حرفش می پرد و التماس آمیز یقه اش را چنگ می زند. -من همه چیزت می شم عماد...زنت میشم ...برات بچه بیارم ...تو رو خدا. رگ های پیشانی اش کش می آیند...می خواهد بگوید، تو الان هم همه چیز عمادی ...نفس و عمر عمادی . ولی به جایش اخم می کند و سیلی آرامی بر صورت دخترکش فرود می آورد. -گمشو تو اتاقت نیل...دختره بی چشم و رو. نیل گریان به سمت اتاقش می دود. خودش را روی مبل پرت می کند و قرص میگرنش را بدون آب می خورد.چشمانش را که باز می کند هوا رو به تاریکی رفته. هول شده از جا بر می خیزد...نباید به نیلش سیلی میزد، باید آرام تر او را قانع می کرد. به اتاقش می رود تا از دلش در بیاورد اما با اتاق خالی رو به رو میشود و کاغذی که به در چسبانده شده. -من رفتم، چون نمی تونستم حضور یه زن دیگه رو تحمل کنم، خوشبخت شو ... عماد عامر بازیگر معروف سینما، هنگام بازگشت از یه لوکیشن فیلمبرداری در یک منطقه ی بیابانی دختر یازده ساله ای را افتاده در جاده پیدامی کند...حالا هفت سال از آن زمان می گذرد و نیل تبدیل می شود به تنها نقطه ضعف عماد عامر و عشقی آتشین که روایت می شود.... https://t.me/ttovbzoqbxkosgaoos https://t.me/ttovbzoqbxkosgaoos https://t.me/ttovbzoqbxkosgaoos
نمایش همه...
Repost from N/a
حضورش را کنارم حس کردم. دستوری گفت: - امشب پارتی نبینمت‌هااا لجم در آمد‌ه. فقط یکبار در پارتی دیدم و هر بار در خانه‌ی پدرش روبرو شویم بی‌توجه به اینکه تا مدتی مهمانشان هستم تهدید می‌کند بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: - از شما دستور نمی‌گیرم حرکت دستش را روی کمرم حس کردم! از جا کنده شدم و نگاهِ ترسیده‌ام روی صورت عمو و همسرش که تلوزیون می‌دیدند چرخید. عادت دارد هر بار در جمع معذبم کند تا لال شوم. - اگه نمی‌دونستی از الان بدون که فقط از من دستور می‌گیری. نذار کار دستت بدم آبروت جلوی بابام و زنش بره می‌خواهد باز در جمع سواستفاده کند؟ با اینکه نمی‌شود این موجود وقیح و مغرور را تهدید کرد اما پچ‌وار گفتم: - جیغ می‌زنم عمو و نجمه بفهمن که دارید با من.... حرفم تمام نشده بود که ناگهان سوزشی روی پشتم حس کردم. بند سوتینم را کشید و ول کرد! همزمان برای اینکه صدای جیغم بلند نشود دستش را روی دهانم گذاشته پشت دیوار کشیدم. سرش را طوری توی صورتم آورد که یک آن فکر کردم می‌خواهد ببوسدم! با وحشت عقب پریدم - هیع! چیکار می‌کنید؟ با پوزخند گفت: - هنوز انقدر کنترل غرایضم برام سخت نشده که دیدن یکی در حد تو از راه به درم کنه و بهت حمله کنم. توده‌ای در گلویم نشست و نگاهم لرزید. خوب می‌دانم خیلی متفاوتیم! او که از نظر جایگاه اجتماعی و شخصیتی شهره‌ی شهر است کجا و من کجا؛ اما از تحقیر کردنم چه عایدش می‌شود؟ چرا دست برنمی‌دارد؟ نگاهش بین چشم‌هایم چرخید. اخم کرد و با خشم غرید: - گریه نمی‌کنی‌هااا صدایم از بغض لرزید: برید کنار... بذارید برم دستش بالا آمد. سر عقب کشیدم و کف دستش را روی گونه‌ام گذاشت: - منم مَردم دختر! چه انتظاری ازم داری وقتی اینطوری می‌گردی؟ نگاه گیجم در صورتش چرخید! چطور ناگهانی انقدر مهربان شد؟ دلیلش را با درماندگیِ عجیبی که در صدایش بود به زبان آورد: - اگه نتونم خودمو نگه دارم و حتی به زور بخوام مال من بشی مقصرش تویی! به لباس زیرها و مانتوهایی که انتخاب می‌کنی دقت نمی‌کنی! رد لباس زیرت با اون رنگ جیغ از روی مانتوت با اون رنگ روشن نباید انقدر که من می‌بینم پیدا باشه! پیش چشم‌های وق زده‌ام کلافه غرید: - توقع داری از خود بی‌خودم نشم و اذیتت نکنم؟ چطوری خودمو خالی کنم؟ خواجه که نیستم! قفل کرده بودم اما باید می‌گریختم. فهمید و مچم را چسبید - کجاااا؟! نگفتم که بترسی یا فرار کنی! گفتم که بفهمی چیزی که می‌بینم باعث میشه یه حرف‌هایی بزنم و روشنت کنم. بعضی چیز‌ها دست خودم نیست آزارم میده. دشمنت نیستم معذب گفتم: بذارید برم... عوضش کنم لب‌هایش با اشتیاق کشیده شد مبهوت پرسید: - واقعا نفهمیده بودی؟ میشه عوض نکنی؟ به جاش از راه به درم کن. هوم؟ ‌ شوکه نگاهش کردم. با لبخند گفت: - دردمو فهمیدی یا نه؟ اگه بذارم بری دیگه نمی‌تونم گیر دادن‌هام رو بندازم گردن تو. شاید اصلاً دیگه فرصتی نباشه که بهت گیر بدم، بهت بچسبم، بوت کنم... می‌دونی بوی چی میدی؟ نفس بریده و بی‌طاقت؛ گفتم: برید... لطفاً خندید: بوی چادر نماز مادرمو میدی. بچگی زیرش قایم می‌شدم بابام پیدام نکنه. حالا تو صاحب اتاقشی و حتی نمی‌تونم برم اتاقش چادرو بو کنم. سرش را جلو آورد. بی‌اعتنا به لرز تنم عمیق بو کشید: - یادمه بچه که بودی خیلی جای منو تو بغل مادرم می‌گرفتی. وقتی مُرد هر بار یاد اون روز‌هایی که جامو گرفتی حرصیم کرد... دست‌هایش را باز کرده دورم پیچید: - بیا حالا جبرانش کن و پسرش رو بغل کن یکم حالش بهتر بشه. اجازه نگرفت! خبر نداد! فقط به زبان آورد و اجرا کرد تا نفسم را چسبیده به سینه‌اش ببرد - نه!... نه!.. برو... من... من... نفس نفس می‌زدم کلمه جمله نمی‌شد. بی‌صدا خندید: - حق داری! منم قلبم اومد کف دستم. فکر نمی‌کردم داشتنت از نزدیک انقدر خوب باشه که دلم بخواد بپرسم ماچ میدی یا اونم خودم زوری بگیرم؟ https://t.me/+_fH_Z276yHo2NzZk زوری می‌گیره اونم چه جایی! صداشو همسایه‌ هم می‌شنوه چه برسه به باباش و زنش که تصویر رو فول‌اچ‌دی می‌بینن😂🙈 https://t.me/+_fH_Z276yHo2NzZk https://t.me/+_fH_Z276yHo2NzZk #عاشقانه‌_طنز 😂😍 یه دختر آروم که هر شب طعمه‌ی مالک اتاق روبروییش میشه، پسری شرور و خبیث که به جرم اینکه ساکن اتاق مادرش شده حتی به لباس زیرش هم ناخونک می‌زنه🤭🙈 https://t.me/+_fH_Z276yHo2NzZk https://t.me/+_fH_Z276yHo2NzZk
نمایش همه...
Repost from N/a
_سکس با چه سنی میخوایی؟ مورد  دارم ۴۰ ساله کار بلد مورد هم دارم تازه کار تقریبا آکبند دو سه بار بیشتر رو کار نرفته کم سن و سال تقریبا ۱۸ و ۱۹ سال رنگ بندی هم دارن از پوست سفید بگیر تا سیاه سر پستون صورتی بگیر تا قهوه‌ی سوخته نپل درشت  بند انگشتی گرفته تا نپل ریز و نگینی بگو چی میخوایی چقدر میخوایی خرج کنی تا بهت مورد نشون بودم مرد نگاه به بدن زن انداخت  کم کم ۶۰ سال داشت اما صورت عمل کرده و بوتاکس شده اش گذر زمان را نشان نمیداد _اکبند میخوام داری؟ _معلومه که دارم اکبند چند سال؟ _جوون باشه _خب چند؟! الان منم جوونم اما ۵۰ و ۶۰ سالمه _تو از دوره میرزا ولی خانی ریحانه عجیبه هنوز احساس جوونی می‌کنی مرد نیشخندی زد و پا روی پا انداخت تیپ و قیافه اش برای فاحشه خانه  ریحانه زیادی بود. این تاجر معروف کجا و فاحشه خانه زن کجا؟ دهان بست و بی حرف سر به زیر انداخت خوب میدانست اگر آیکان ورناکا را جذب دخترانش کند نونش در روغن است _۱۶ تا ۲۰ سال داری؟ _دارم آقا خوبشم دارم بگم بیاد؟ _بگو بیان لخت.... لخت مادر زاد _چشم چشم حتما با ذوق وافری به طرف در دوید از خیلی‌ها شنیده بود آیکان ورناکا با ۳۵ سال سن مرد نیست و تحریک نمیشود ولی حالا با چنین درخواستی شک داشت به حرف مردم https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 تک تک دختران را از نظر گذراند. قد بلند قد کوتا سفید سبزه _دخترات دستمالی شدن ریحانه یکی پلمپ پشتش بازه اون یکی سینه هاش مالیده شده من گفتم دختر بکر یعنی بکر از فرق سر تا ناخون پاش مرد ندیده باشه نه اینهای که یه لا پرده و نگه داشتن صد جا رو دادن رفته ریحانه از صراحت کلام مرد نفسش رفت _گفتید‌‌‌‌.....با....کره‌..آقا _اینها مردودن از نظر من باکره نیستن داری دختر آکبند تر و تمیز یا برم؟ همان لحظه در باز شد و دخترکی با لباس فرم مدرسه پا به خانه گذاشت با دیدن دختران و لخت و مشتری خاله اش اَخم کرد و سر به زیر  به طرف اتاقش رفت و ندید نگاه برق افتاده مرد را _این یکی چند؟ _فروشی نیست آقا دختر خواهرمه _بکره؟ _آره اما گفتم که فروشی نیست بچه است کلا ۱۵ سالشه سرش توی این وادی ها نیست درگیر درس و مشقِ... _۳۰۰ تا میدم _ببخشید؟ _۴۰۰ دلار _آقا؟ _۵۰۰ دلار زن شل و ول حرفش را تکرار کرد _گفتم که.... آیکان نیش خندی به وا دادنش زد کاملا مشخص بود بوی پول برق انداخته در نگاه زن _۱۰۰۰دلار ریحانه حرف آخرمه؟ _قبوله آقا https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 توی پارت بعدیش مرده همونجا دختره رو میبره تو تخت و.....😢😢😢🥹 #پارت_۱۳۶ رو جستجو کنید تا پارت بعدی و بخونید ادامه پارت👇 https://t.me/c/1562208165/4840
نمایش همه...