229
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-17 روز
-330 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
01:18
Video unavailableShow in Telegram
تو برگشتهای به من، درست وقتی من از جنگ برگشتهام!
من از جنگ با اندوهِ رفتنِ تو برگشتهام و مثل سربازی خسته، کابوس مرگ خوابیده توی پوتینهایم.
میدانی؟! کسی که به جنگ میرود هیچوقت از آن برنمیگردد. دستهایش تا ابد بوی باروت میدهد و تنش طعم خاک سنگر. موج انفجار دست از سرش برنمیدارد و زخمهایش یادگاران همیشه همراهش میشوند. درست مثل زخمهای رفتن تو! تیز و عمیق و ماندگار!
درون کسی که از جنگ برمیگردد برای همیشه یک نارنجک دستی میماند! میماند برای آخرین لحظهها، آخرین دیدارها، آخرین بوسهها و آخرین برگشتنها...
روزی، مثلاً یک روز بعد از برگشتن از آرایشگاه وقتی موهایش را رنگ کرده یا وقتی دارد یک کتاب را ورق میزند یا در صف اتوبوس و یا شاید در آغوش تو؛ یک روزی آن ضامن کوفتیِ نارنجک را میکشد و بدون اینکه رهایش کند نام کوچک کسی را که دوست داشته زمزمه میکند و بعد، کمی بعد همهجا در تاریکی فرو میرود...
کسی از درون، مُرده است و بدبختانه سوگواری برای جنگ تمامی ندارد...
@gulebax
118.50 MB
ئەم وێنانەم ئێوارە لە نزیکی ماڵ گرتووە، خۆ دەزانم جوانیش نین، بەڵام با هەر لێرە داینێم خۆ زەر ناکەم
📷Lerzok
@gulebax
Photo unavailableShow in Telegram
میبینی؟ دستم به نوشتن درباره تو نمیرود. دیوانهای که دوستت داشت از من رفته. یک خالیِ بزرگ درونم ساختهای، مثل خالی بزرگی که در زندگیم ساخته بودی با بودنت که شبیه نبودن بود. حالا روزها و شبها را بدون این که یادت بیفتم میگذرانم و در معاشرت رنجهای مستمر دیریست دستم به پناه موهات، لبهات، حرفهات مجهز نیست. دستم خالی مانده، مثل دنیایم و دلم. گذاشتم سلام سرد آخرین بارت تصویری از تو باشد که در ذهنم نگه میدارم. گذاشتم انجماد از تو برسد به رگهای من. بالاخره در یک چیز شبیه تو شدم: من هم مثل تو، من را دوست ندارم.
با این همه، خورشید شبهای سرد قدیم، هرجا هستی، هرجا نشستی از یاد نبر آن حرفهای دم صبح حقیقت داشت. آن بوسهها، آن گرمای ناگهان، آن دیوانگی در هر تماس ساده. تمامش حقیقت داشت. گفته بودم دوستت دارم و راست گفته بودم و میگویم دوستت ندارم و راست میگویم. حالا دیگر آن عطشناکی من و بیمیلی تو تمام شده، دلهای ما دو فلجند بر دو ویلچر، دور از هم. به عکس آخری که گرفتهای نگاه میکنم، و میدانم حالا حقیقتی تیغدار میان من و توست، دوری و دوستی ...
@gulebax
ئەگەر مامۆستا کاوە شێخ ناناسن، مانای ئەوەیە کارەکان مامۆستا ناسر ڕەزازی، لەیلا فەریقی، مەرزییە فەریقی، نەجمە غوڵامی، میکاییل و زۆر هونەرمەندی دیکەتان گوێ نەداوە😊
تنها جمع کردنِ توری که هیچ صیدی نداشته خیلی سخت است! سنگین است. آدم را خسته میکند. اصلاً تنهایی همینقدر کشدار و غمگین است!
میگویند: «تنهایی را یاد بگیرید! لذت ببرید از اینکه میتوانید یک غروب غمگین جمعه بروید یک جای دلخواه، بنشینید در تنهاییتان چای بنوشید. یاد بگیرید تنها بودن درد نیست، زیباست. خودتان را در آغوش بگیرید و برای تمام ایستادگیهایی که در زندگی کردهاید از خودِ عزیزتان قدردانی کنید! شما از پس هرچیزی برمیآیید و این قدرتِ تنها بودن است که یادتان میدهد دستتان را بگذارید روی زانوی خودتان و بایستید و زندگی کنید و شاد باشید و پیشرفت کنید و لذت ببرید...»
اما نمیدانند با سری که شانهای میخواهد برای تکیه، چه باید کرد! با قلبی که در حفرههای تاریکش یاد کسی میتپد چگونه باید زندگی کرد؟! نمیفهمند آدم گاهی هم دلش میخواهد حرف بزند، دلش میخواهد یک سرِ زندگی را بدهد دست یک نفر که بلد باشد کلاف سادهای بپیچد دور انگشتان زندگی. اصلاً آدم گاهی دلش میخواهد قوی نباشد! دلش میخواهد از تنها ماندن بترسد. دلش میخواهد تور بزرگِ خالیِ زندگی را بیندازد وسط دریا و بنشیند به تماشای آمدنِ کسی که آغوشش مرهم است.
آدم گاهی دلش میخواهد کسی باشد که تورِ بزرگِ زندگی را با او از دریای روزگار جمع کند به امیدِ صید چیزی جز دلتنگی...
@gulebax
01:02
Video unavailableShow in Telegram
ئەتۆ لە سرتەسرتی جێژوان
لە دیمەنی شەو و گڕ و مەڕ و شوان
لە گۆلی مەند، لە سامڕەند
لە چیمەن و گیا و زەمەند
لە بۆنی هەڵز و پنگ و گیابەند
به هەستم ئاشناتری...
ئەتۆم دەوێ...🌼
#هاوار
📷Lerzok
26.05.2024
16:00
@gulebax
67.91 MB