32 581
مشترکین
-7624 ساعت
-5187 روز
+1 10230 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت.
از شونزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره.
سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود.
من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود.
حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم.
تصمیم گرفتم که برم.
ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش
نیومد!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
100
100
Repost from N/a
#پارت1
پارت واقعی ( با #پارت1 سرچ بزنید)
میبافتند. میدوختند.
سانت میگرفتند. قیچی میزدند.
یکی این طرفش را وصله میزد و دیگری آن طرف را میشکافت.
نهایتا جامهی بد قوارهای که میخواستند تن زندگی من کنند را خودشان هم نمیپسندیدند.
بنابراین جرش میدادند و از نو شروع میکردند.
این وسط، من نشسته بودم و فقط تماشا میکردم.
- حاج آقا هر کاری میکنی، فقط دختره بور و بلوند باشه.
میدونی که یوسف، بور دوست داره.
به سادگی مادرم پوزخند میزنم.
همین هفتهی پیش، حقوقی که زورکی از حاجی گرفتم را به حساب شمیم ریختم تا برود زیر دستگاه سولاریوم جزغاله شود.
عشقم به رنگ شکلات شده.
پدرم که بالاخره توانسته بعد از یک سال دعوا و کتککاری؛ شاخ مرا بشکند، گفت:
- همین که گفتم. خودم میگردم یه دختر بور و بلوند که باب دل آقا باشه پیدا میکنم.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
به کل اعضای خانواده میخواست هشدار دهد.
- جیک کسی در نمیآد.
عذاب وجدان و این حرفها نداشته باشید.
شما دست به دست هم میدید، عروسو روی چشماتون میگذارید. دورش همیشه باید پر باشه.
از جلوی چشماتون دورش نمیکنید.
دست خودم نیست که بالاخره نطقم باز میشود.
- با دختر خودت کسی این کارو میکرد...
حتی اجازه نمیدهد جملهام را تمام کنم.
- خیلی نگران دختر مردمی؟
حاضر بود هر دختری را برای من بگیرد اما شمیم نه.
- یوسف، تو تنها پسر منی. میخوای بگیریش؟
به چشمهایش که زیر سایهی ابروان بلندش گم شده، خیره شدم.
- اول عروس به من میدی.
عروسی که به سال نکشیده برای من نوه بیاره.
یه دختر شیر پاک خورده. تف کسی نباشه.
استفراغ کسی نباشه. یه خانم باشه به تمام معنا.
نه یکی که دستمالی خاص و عام بوده.
یکی که با افتخار دستشو بگیرم، جلوی فک و فامیل نشونش بدم.
نمیفهمیدم چه میخواهد بگوید.
بهت زده فقط نگاهش میکردم.
- برات خونه میخرم. عروسی میگیرم.
خرج دختره میکنم. دهن خودش و خانوادهش رو گل میگیریم.
بعد تو بدون اینکه کسی بدونه، یه آپارتمان نقلی دور از زندگی خودت برای اون زنیکه کرایه میکنی.
با تأکید، انگشت اشارهاش را جلوی صورت من گرفت.
- صیغه میکنی. فقط صیغه.
میشه معشوقهت. زنت نمیشه.
منم پشتتم که مادر بچههات هیچوقت نفهمه.
بیاهمیت به منی که خشکم زده بود، گفت:
- این تنها راهشه. میخوای؟ بسم الله.
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
https://t.me/+XYudT-m_kbI0NDJk
خلاصه: یوسف را میبرند خواستگاری لیلی معصوم و همگی وانمود میکنند عاشق عروس شدهاند ولی ماه پشت ابر نمیماند و لیلی میفهمد. درست روزیکه یوسف عاشق لیلی شده، مچ شمیم را با برادرش 😱
❌رو به اتمام❌
100
Repost from N/a
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
100
Repost from N/a
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
https://t.me/+_4q468P4MvM1ZTJk
پارت واقعی
100
Repost from N/a
-تنهام...خونه خالیه... کسی هم خونه نیست...!
طولی نکشید که صدای دینگ دینگ پیامک گوشیم بلند شد.سریع باز کردم.تایپ کرده بود:
-میدونی این حرفی که به دوس پسرت میزنی تنهام خونه خالیه معنیش چیه ؟!
پیامش را خواندم ولی جواب ندادم.طولی نکشید که دوباره پیام داد:
-جون یزدان شوخی می کنی دیگه ؟!چرا زودتر نگفتی پس؟!
سریع تایپ کردم.
-نه به خدا...!مامان اینا جمع کردن رفتن شمال...!
به ثانیه نکشید بعد از ارسال پیامم زنگ زد.صداش خواب آلود و خَشدار بود.
-از کی تا حالا بهم آمار نمیدی مامان اینات نیستن ؟!
ناخنهایم را کف دستم فشردم.چطور باید میگفتم من از خلوتی با او میترسیدم.وقتی حرارت تَنش از همیشه بیشتر شدهبود و خَواستنش از همیشه بدتر.
-نپرسیدی خُب...؟!
گوشی را به گوشم چسباندم.نُچ نُچی زد و غُر زد:
-ترسیدی گفتی دوس پسرم گرم مزاجه...بهش بگم خونه خالیه سریع میکوبه میاد رو تنم....
نفسم رفت و گونههایم گُل انداخت و لب گزیدم.وقتی که بیپروا میشد دیگر شرم و خجالت من برایش مهم نبود.خنده تو گلویی کرد.
-میتونم از پشت گوشی گونههای سرخ از خجالتتو حدس بزنم....! اون لب غنچه شده پایینتو زیر دندونات حس کنم آخ....حرارت نفسهات که تو هم دلتنگ منی....!
صدایم میلرزد وقتی صدایش میکنم.
-یزدان ؟!
-جووون....جون دلم !مامان بابات خونه نیستن اونوقت نباید به من لاکردار که دوس پسرتم بگی که بیایم خوش بگذرونیم...! حالا تو خونه تک و تنها چی پوشیدی ؟!
دستی به ساق پاهایی برهنهام میکشم.شُور و ذُوق از صدایم میبارد.
-همونی که دوست داری !
نفس پرحرارتش را که بیرون میدهد را از پشت گوشی میتونم حس کنم.پرحرارت پچ میزند:
-عوضش نکنی یه وقت...! میام زودی نفس یزدان....!
صدای پوشیدن شلوار و بستن کمربندش میآید.میدانستم یک ربع دیگر میآید بیخبر از اتفاقی که در راه بود....
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
https://t.me/+rFzZx9QeJRhmMDlk
❌توصیهی ویژه ادمین و مخاطبین چیزی به پایان رمان نمونده از دست ندید😌 ❌
100
Repost from N/a
از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت.
از شونزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره.
سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود.
من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود.
حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم.
تصمیم گرفتم که برم.
ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش
نیومد!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
33900
💍انگشتر های موکل دار
🖤جادو سیاه تضمینی
🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج
👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی
❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج
😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها
💰جادو ثروت تضمینی
🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی
🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی
👨🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل
🤰بارداری و پایان نازایی 8r
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
70010
Repost from N/a
وقتی شوهرم من رو توی قمار به دشمنش باخت، فکر میکردم اون مرد با لبخند شیطانی و ترسناکش قراره من رو تبدیل به بردهی خودش کنه اما برخلاف تصوراتم اون با احترام باهام رفتار میکرد، کاری که داریوش، همسرم هیچ وقت برام انجام نداد.
و همین باعث شد بذر نفرت نسبت به داریوش توی دلم کاشته بشه.
و حالا بعد از سه سال من دیگه اون دختر ضعیف و بیزبون گذشته نیستم، من حالا زمردم، جواهری که با انتقام یکی شده و برمیگرده تا داریوش محمودی رو اغوا، عاشق و بعد نابود کنه...📵🔥
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
1 14820
Repost from N/a
وقتی شوهرم من رو توی قمار به دشمنش باخت، فکر میکردم اون مرد با لبخند شیطانی و ترسناکش قراره من رو تبدیل به بردهی خودش کنه اما برخلاف تصوراتم اون با احترام باهام رفتار میکرد، کاری که داریوش، همسرم هیچ وقت برام انجام نداد.
و همین باعث شد بذر نفرت نسبت به داریوش توی دلم کاشته بشه.
و حالا بعد از سه سال من دیگه اون دختر ضعیف و بیزبون گذشته نیستم، من حالا زمردم، جواهری که با انتقام یکی شده و برمیگرده تا داریوش محمودی رو اغوا، عاشق و بعد نابود کنه...📵🔥
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
92210