cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

دنیای دختران

رمان ... متن وکلیپ عاشقانه... آهنگ... رمان تاپایان به صورت رایگان درهمین کانال قرار میگیرد... @elina1256a

نمایش بیشتر
Advertising posts
267مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-17 روز
-1730 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

امشب برايتـان دعـا ميکنـم دستتان روزی رسان باشد دلواپسی در خيالتـان نماند همواره عشق در دلتان خانه کند و امضـای پروردگار پایِ تمامِ آرزوهايتـان باشد... #شبتـون_زیبـا 🌙💛 ♡
نمایش همه...
باور کنید روزی می‌رسد به تمام این روزهایی که این‌گونه با غصه خوردن و اشک ریختن گذرانده‌اید می‌خندید.. مشکل ما این است که کمی در غصه‌هایمان بی‌جنبه و بی‌طاقت هستیم.. تا کمی غصه بر دلمان می‌نشیند گویی دنیا بر سر ما خراب شده است! زمین و زمان را بهم می‌ریزیم. اگر کمی طاقت و صبر داشته باشیم روزهایی برای ما می‌رسد که تمام گذشته تلخمان جبران می‌شود قشنگترین اتفاق دنیا حکمت خدا است.. اگر فقط ذره‌ای به حکمت خدا ایمان داشته باشیم دلهایمان آرامش بیشتری خواهند داشت ♡
نمایش همه...
دستش را زیر سرش گذاشت. به زور توانست کنترل تلویزیون را بردارد و خاموشش کند. بی خیال چراغ روشن بالای سرشان! مانلی را محکم در آغوشش گرفت و چشم روی هم گذاشت. مانلی درست عین یک کلونازپام عمل می کرد. به همین آرامش بخشی! سرش سنگین شد. بدون اینکه بفهمد خوابش برد. ***** تمام تنش خشک شده بود. پلک باز کرد. چرا این همه جایش کم بود. به خودش که آمد متوجه ی نفس های کسی به گردنش شد. بزور گردنش را تکان داد. درون آغوش چاووش چه کار می کرد؟ بدون اینکه عین وحشت زده ها از از جا بپرد با احتیاط بلند شد. چاووش بزور رهایش کرد. کش و قوسی به تنش داد تا درد کمرش رفع شود. چطور با این وضع تا صبح را اینجا خوابیده بود؟ بدون پتو، با چراغ روشن... پوفی کشید و به دستشویی رفت. مردک دیوانه! بیرون که آمد با فکر اینکه باید صبحانه آماده کند به آشپزخانه رفت. سرو صدایی که بلند شد چاووش را بیدار کرد. با احساس اینکه درون تختش نیست از جایش بلند شد. نگاهی به اطرافش انداخت. تازه به خودش آمد. -صبح بخیر! از روی کاناپه بلند شد. خاطرات دیشب جلوی چشمش پرده کشید. -دارم صبحانه آماده می کنم. هنوز همان لباس عروسکی تنش بود. -ممنونم. کم کم روزبه می رسید. باید تا قبل از اینکه سروکله اش پیدا شود می رفت. مانلی با سلیقه میز صبحانه را برایش چید. امروز باید لیست خریدهایش را می گرفت. به تازگی هیچ خریدی برای این خانه نشده بود. دست و صورتش را نشست و پشت میز نشست. با اشتها شروع کرد. خبری از بغض دیشب بود. جایش را شادی خاصی گرفته بود. می دانست همه اش بخاطر مانلی است. دخترکی که خجالت می کشید نگاهش کرد. پرنسس کوچولو! مانلی فنجان چای را مقابلش گذاشت و گفت: صبحانه که قهوه نمی خوری؟ -نه! مانلی لبخند زد. انتهای صبحانه اش، چایش را سر کشید و بلند شد. -روزبه میاد امروز یا میری دانشگاه؟ -روزبه میاد. به سمت مانلی رفت. خم شد به آرامی پیشانیش را بوسید و گفت: جات امنه، تا من هستم کسی آزارت نمیده. -پس فرهود چی که قراره منو بفرستی سراغش؟ اخم هایش درهم کشیده شد. قرص صورت مانلی را درون دستش گرفت. -گفتم جات امنه، با تو یا بی تو فرهود رو می زنم زمین، اما تو نباید چیزیت بشه. مانلی حرفی نزد. فقط به کلام پر از تاکید و اطمینانش توجه کرد. -مواظب خودت باش! مانلی سر تکان داد و چاووش بدون معطلی از خانه بیرون زد. مانلی به میز جلویش خیره شد. این مرد به راحتی آب خورن شکستش داد. عاشقی که شاخ و دم ندارد. ***** تب کرده بود. انگار آتش به جانش انداخته بودند. توی تخت جابه جا شد و به چپ چرخید. قلبش گر گرفته بود. سرش پر از صداهای نامفهومی بود که نمی توانست نظمشان بدهد. چشم هایش را بست. دست روی پیشانی اش کشید. اشک از چشم هایش جاری شد. تب کرده بود. تب کرده بود. و انگار کسی نبود که پرستاری اش را کند. آهسته لای پلکش را باز کرد. بی تفاوت اطراف را نگریست. گرمش شد فقط توانست با یک دست پتوی سنگین را از روی خود دور کند. نفس نفس زد. دوباره پلک هایش بسته شد. آب دهانش را به سختی قورت داد. انگار سنگی بزرگ جلوی راه گلویش گذاشته بودند، نمی توانست نفس بکشد. سعی کرد بلند شود اما نتوانست و دوباره روی همان ور که افتاده بود، افتاد. پلک هایش بسته شد. صدای زنگ موبایلش یک لحظه هم قطع نمی شد. میدانست چاووش است. کسی جز او و دایی اش نگرانش نمی شدند. اما نمی توانست جم بخورد. انگار تمام تنش را توی کوره انداخته بودند. جان نداشت در بدن! سوی چشمش به سمت راست تختش بود و تنها چیزی که مابین هذیان هایش تکرار می شد، اسم او بود: -چ...چاووش... *** ده بار زنگ زد ولی جز بی جوابی، چیزی عایدش نمی شد. از دست بی خبری یک روزه ی مانلی عصبی بود. آنقدر که دست روی میزش کوبید و به فری گفت: -چه خبره؟ چرا این طویله آروم نمیگیره امروز؟ فری متعجب ابرو بالا انداخت: -آقا همیشه همینجوریه. خب تق و توق میکنن... داد کشید: -خفشون کن! خفشون کن تا نیومدم با دست های خودم خفشون کنم. فری که فهمید اوضاع از جای دیگری نابسامان است، چشمی گفت و بیرون رفت. از جا بلند شد. پالتوی چرمش را پوشید و بی فوت وقت به سمت خانه ی مانلی راند. به درک که بارها می ماند. به درک که مالیاتی دوبرابر پرداخت می کرد. به درک که مشروب خور هایش یک شب در خماری الکل به سر می بردند. اصلا به درک اگر چرخ دنیا نمی چرخید و همه ی راه ها به بن بست می رسید. تا دم ماشین برود، مدام زنگ می زد اما بی جوابی، تنها خبری بود که به او می رسید. با شتاب ماشین را به راه انداخت تا برسد به مانلی! به دختری که همه ی فکر و ذهن و حتی جسمش را تصاحب کرده بود.
نمایش همه...
🥰 1
آدم‌ها را مهمان کنید مهمان یک جرعه زندگی مهمان یک دل خوش یک احوالپرسی ساده و بی‌قضاوت یک فنجان زندگی بی‌دغدغه ... آدم‌ها را مهمان کنید ، مهمان مهربانی‌تان این مهمانی به زندگیتان برکت می‌دهد آدم‌ها را مهمان کنید ، به دوست داشتن به خیال راحت از حضورتان ، به حس خوب به حرف های بی کینه و کنایه ، به لبخندی ، به دعایی من شما را با احترام به این چالشِ نیک دعوت میکنم...🌸🍃 ♡•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نمایش همه...
چشمهام رو بستم و برای يكايك آدمهايی كه به نوعى با من در ارتباطند هزاران آرزوى خوب كردم. آرزو كردم خستگى از تن ها و رنجش از دل هاو كدورت ازخونه ها بره . آرزو كردم غم و درد و بيكارى و فقر و خشم از كوچه ها و خيابون هامون بره. آرزوى صلح كردم. آرزوى بخشيدن و بخشيده شدن. آرزوى صداقت آرزوى سر سبزى و بركت آرزوى دوست داشتن و دوست داشته شدن چشمها را بستم و برای همه شما سلامتى و آرامش قلب آرزو كردم. چشمها را ببنديد و در ستاره باران يك شب زیبا ،آرزوهای خوب كنيد #نيكى_فيروزكوهى ♡
نمایش همه...
روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد حاکم می برند تا مجازات را تعیین کند . حاکم برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم . ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟ ملانصرالدین می گوید : ان شاءالله در این سه سال یا حاکم می میرد یا خرم همیشه امیدوار باشید شاید چیزی به نفع شما تغییر کند ♡
نمایش همه...
مادربزرگ تعریف میکرد:👌 نمک، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتی با نمک‌سنگ می خواباندیم تا کم‌کم شوری بگیرد. عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفته‌ای، ماهی به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود. قلک داشتیم؛ با سکه‌ها حرف می زدیم تا حسابِ اندوخته دست‌مان بیاید. هر روز سر می زدیم به پست‌خانه، به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه، مگر که برسد. «انتظار» معنا داشت. دقایق «سرشار» بود. هرچیز یک صبوری می خواست تاپیش بیاید. زمانش برسد. جا بیفتد. قوام بیاید… انتظار قدردانمان ساخته بود صبوری را از یاد نبریم..... ♡•@Del_bespar •♡
نمایش همه...
خداوندا... آرامشم را میان پیچ و خم زندگے اے ڪه خود رقم زدم گم ڪرده ام، آرامم ڪن، همان گونه ڪه دریا را پس از هر طوفانے آرام مے ڪنی، راهنماےم باش و ایمانم راقوے ڪن، که لحظه اے تو را در خلوت خویش،گم نڪنم، خداوندا... اگر همه ے مردم دنیا هم مرا،احساسم را، مهربانی هایم را فراموش و دستانم را رها ڪردند، تو مثل همیشه ڪنارم باش و دستانم را به خودم نسپار، خدایا،آنچه از احساسم مانده به تو میسپارم تا از تنها دارایے ام محافظت ڪنی، خداوندا،دنیاےت بیش از حد توان من سرد است، به تو،به آغوشت، به رحمت بے ڪرانت،نیازمندم، ڪودکت را در آغوش بگیر، خدایا،دوستت دارم. #مرا_رها_نڪن_ای_خدا ♡•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نمایش همه...
👍 2
به سمت کاناپه بردش! فیلم همچنان در حال پخش شدن بود. روی کاناپه نشاندش! خودش هم کنارش نشست. مانلی را با آن جثه ی ریز میزه در آغوشش کشید. -نمی ذارم کسی بهت آسیبی برسونه. -چرا؟ با صداقت لب زد: نمی دونم. مانلی خودش را میان آغوش چاووش بیشتر جا کرد و لبخند زد. "بی تو با قافله ی غصه و غم ها چه کنم؟" "شهریار" -فیلم دوس داری؟ مانلی جوابش را نداد. فقط صورتش را درون سینه ی چاووش قایم کرده بود و نفس می کشید. بوی عطر تنش را دوست داشت. مردانه بود و خاص! دست چاووش روی پهلویش نشست. چرا حسی که با همه ی دخترها داشت با مانلی نداشت. چرا این همه عزیز شده بود؟ دست پشت گردنش انداخت. سر مانلی بالا آمد. نگاهش عین دریا بود. پر از تلاطم. انگار که بخواهد غرقش کند. خیلی سعی کرد جلوی خودش را بگیرد و بی خیال بوسه شود. لب هایش مقابلش بود و هوس به جانش می انداخت. بلاخره هم تسلیم شد. لب های داغش را روی لب های مانلی گذاشت. حریصانه و پر از تمنا بوسید. آنقدر بوسید و محکم فشارش داد که خوش کم آورد. مانلی ساکت بود. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. فقط صدای قلبش ویرانگر بود. از خجالت سعی کرد فرار کند. اینگونه بوسیده شدن، با این همه خشونت و حریصانه برای بار اولش بود. قلبش تاب این همه هیجان را نداشت. چاووش محکم گرفته بودش! کنار گوشش گفت: بمون، امشب نیازت دارم. بعد از دایی جانش اولین مرد زندگیش می شد. مردی که به خودش قول داده بود عاشقش کند. اما رودست خورد. عاشقش شد. "به راحتی یک لبخند... یک شعر... دو سه تا بوسه... و دم آخر کمی حوصله خرج کردن و غیرت قشنگ... محکومش کرد به عاشقی... فلسفه ی عشق قرار بود این همه قشنگ باشد؟" -دخترجان... باز هم جوابی نداد. نیشخندی زد. حتما باید مانلی صدایش می زد؟ -مانلی... باز هم که جواب نداد، کمی خودش را خم کرد تا نگاهش کند. چشمان بسته و خواب مانلی، دلش را پر کرد. بدون اینکه دل بکند بیشتر در آغوشش کشید. خوب بود که کاناپه پهن و جادار بود. با احتیاط دراز کشید. مانلی را درون آغوشش گرفت. روسری را از روی موهایش برداشت. موهایش بلند بود و زیبا! موهایش از روی کاناپه آویزان شد.
نمایش همه...
3
#تزریق_انرژیق_مثبت تکرار کنیم🌸 امروز با احساسی فراتر از هر زمان دیگر خدایم را میخوانم و ایمان دارم که درهای اجابتش به طرز شگفت انگیزی به رویم باز میشود. خدایا سپاسگزارم🙏🏻 ♡
نمایش همه...