cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

𝒉𝒆𝒔 𝒑𝒖𝒓𝒆

آرامش من فقط در چشمان تو وجود دارد❤️🔥

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 505
مشترکین
-624 ساعت
-307 روز
-15130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#حس‌خالص #پارت_10 صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم از اتاق زدم بیرون و رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم و رفتم سمت هلی رفتم هلی:صبح بخیر محدثه:صبح بخیر هلی ︎:حاضرشو صبحانه بخوریم سریع بریم دانشگاه سرمو به نشونه تایید تموم دادم رفتم توی اتاق حاضر بشم لباس مناسب برداشتم یه مانتو مشکی تا زانو تنم کردم شلوار لی آبی تیره پوشیدم و موهامو بافتم رفتم سمت میز آرایش یکم آرایش کردم تینت صورتی به لبم زدم کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون هلی هم یه تیپ اسپرت زده بود هلی:خب حاضری؟ محدثه:اره هلی ︎:بیا صبحانه بخوریم که دیره محدثه:باشه و رفتیم سمت میز. بعد از صبحانه از خونه زدیم بیرون به سمت دانشگاه حرکت کردیم بعد از یه مسافت کوتاه به دانشگاه رسیدم هلی ︎:پیشی کلاست هر موقع تموم شد بهم پیام بده محدثه:باشه مراقب باش به سمت ساختمون هنر رفتم. وارد راهرو شدم دنبال کلاس 9 می‌گشتم که دیدم سمت راسته و سریع وارد شدم تقریباً بیشتر بچه ها آمده بودن کسی حضور من رو متوجه نشد من از استرس به اینطرف و اونطرف نگاه میکردم تا جا پیدا کنم که چشمم به ته کلاس خورد سریع رفتم و ته میز نشستم بعد از چند دقیقه یک نفر آمد کنارم نشست دختر: سلام بهش نگاه کردم یه دختر با رنگ پوست سفید با چشمای متوسط و صورت گرد از خجالت و استرس زبونم بند امده بود محدثه:سسلام دختره انگار از لرزش صدام فهمیده بود استرس دارم با لبخند بهم نگاه کرد دختر:معلومه که هنوز با اینجا آشنا نشدی البته این طبیعیه منم اولش همینطوری مثل تو خجالتی بودن ولی خب مشکلی نیست میتونی تا با محیط و بچه های اینجا آشنا بشی روی کمک من حساب کنی لبخندی رو لبام شکل گرفت و استرسم کمتر شد محدثه:ممنونم خب اسمت چیه؟ دختر:فاطمه هستم اسم تو چیه؟ محدثه:من محدثه هستم فاطمه:خوشبختم محدثه:منم و کلی صحبت کردیم. بعداز چند دقیقه صحبت و آشنایی فهمیدم توی یه خانواده مذهبی زندگی می‌کنه و خودشم مذهبیه ولی در کل دختر خیلی خوب و مهربونی بود.
نمایش همه...
#حس‌خالص #پارت_9 (هلی) پامو بردم عقب که بزنم لا ت.خماش محدثه ︎:یا حضرت ازراعیل کشیدمش جلو ولی خوب نتونستم بکشم جلو به جای اینکه پام بخوره لاخ.ایه های طرف خورد به اینه طرف فریاد کشید متین:چه گ.وهی خوردی ه.رزه مهدی ︎:اروم بَرار هلی ︎: میخوام بگم تو رو نمیخورم ولی تو گ.وه هم نیستی شاس.گول از جلوی چشمم گمشو تا اون یکی آیینه تو نشکستم تخ.می (محدثه) بعد از حرف هلی خواست دست روش بلند کنه صادق:اینجا چه خبره چرا محله رو گذاشتیم روی سرتون دستای اون پسره توی هوا موند مهدی:چیزی نیست عمو اخم وحشتناکی کرد صادق:مشخصه بعد به پسره نگاه کرد متین:این دختره یه... صادق:متین برو خونه بعداً صحبت میکنیم میتن هم دیگه چیزی نگفت و با اعصبانیت سوار ماشین شد و رفت . مردِ با کلافگی به همه مون نگاه کرد مهدی ︎:عمو راستش پیشونیشو ماساژ داد صادق:برو چندتا روغن اوردن تحویل بگیر پسره از عصبانیت سرشو پایین گرفت مهدی:باشه سریع از اینجا رفت مردِ امد به ماشین یه نگاه انداخت و روغنشو عوض کرد پولشو پرداخت کردیم بعدش به سمت خونه حرکت کردیم . از حموم امدم بیرون و یه ست شورتک و نیم تنه پشمی سفید پوشیدم پشت شرتک یه دم دایره ای که شبیه دم خرگوش بود داشت واسه همین موهامو خشک کردم خرگوشی موهامو بافتم از اتاق رفتم بیرون وارد پذیرایی شدم دیدم هلی هم از حموم امده و مثل من لباس راحتی پوشیده و داره تلویزیون نگاه میکنه یهو تنم داغ کرد و شهوت امد سراغم تعادل روحیمو از دست دادم و رفتم سمتش به سمتم برگشت هلی ︎:پیشی جو.. که لبامو گذاشتم روی لباش . (هلی) بعداز اینکه به خونه رسیدیم خودمو انداختم توی حموم پسره عن ریده بود تو عصابم بعد از حموم یه لباس راحتی پوشیدم رفتم پذیرایی و تلوزیون رو روشن کردم غرق فیلم دیدن بودم که دیدم پیشی امد سمتم تا خواستم بگم پیشی جونم خوبی یهو یا پشم مُسقیان پیشیان لباشو گذاشت روی لبام بعداز چند ثانیه خودمو کشیدم عقب هلی ︎:پیشی جان چه میکنی خواهرم الان اگه ندا بیاد هر دوتامون اون ادم ثابق نمیشیم که انگار تازه به خودش امد (محدثه) به خودم امدم تازه فهمیدم چیکار کردم از خجالت از اونجا رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم من چم شده بود؟ چرا اینکارو کردم؟ اشک از گوشه چشمام چکید اصلا حالم خوب نبود به تخت هجوم بردم و روش دراز کشیدم هلیا تنها کسی بود که میدونست من هم به پسر گرایش دارم هم دختر با این کاری که امشب کردم مطمئنم که دربارم فکرای خوبی نمیکنه توی این فکرا بودم و اشک چشمامو تار کرده بود که کم کم چشمام گرم شد خوابم برد. توی خواب ناز بودم که.... ندا ︎:کی.ررررر خرررررر باز کن این در بی صاحابووو از خواب پریدم با حالت گیجی رفتم سمت در در رو باز کردم با صدای گرفته جواب دادم محدثه ︎:جانم به چهره خابالوم نگاه کرد و اعصبانیتش کمتر شد ندا ︎:بیا شام که قضیه چند ساعت پیش یادم امد ، جرعت نداشتم با هلی روبه رو بشم برای همین بهونه اوردم محدثه ︎:نه معدم درد میکنه انگار دارم پریود میشم یه تار ابروش رفت بالا ندا ︎:اوکی اگه چیزی خواستی صدامون کن لبخند بزرگی تحویلش دادم محدثه ︎:ممنون بعد رفت که در رو بستم و قفلش کردم دوباره به سمت تخت رفتم گوشیمو از روی میز کوچیک کنار تخت برداشتم یکم باهاش و رفتم که دیدم اینجوری نمیشه حوصلم بیشتر سر رفت واسه همین وارد گیم انلاین مورد علاقم شدم.
نمایش همه...
#حس‌خالص #پارت_8 با دیدن شخص رفتم توی شُک این این همون پسره بود که اون روز توی خیابون بهش خوردم اونم با دیدن من انگار شکه شده بود این برادر زاده اون مرده بود اصلا باورم نمیشد با لکنت دهن باز کردم محدثه ︎:شششمااا لبخندی زد مهدی ︎:از دیدنت خوشحالم بعد هلی امد توی مغازه هلی ︎:پیشی من تو ماشین میشینم میخواستم بگم باشه که یه ماشین پشت ماشین ما وایستاد یهو یه پسر از ماشین پیاده شد اون اون همونیه که توی کلوپ باهاش دعوا کردیم دیگه قشنگ هنگ کردم اینجا داشت چه اتفاقی می‌افتاد زیر لب گفتم محدثه ︎:یا حضرت ازراعیل هلی گیج نگام کرد هلی:چی شده پیشی که پسره در ماشینشو بست و هلی به سمتش برگشت و اونو دید (هلی) اول نشناختمش رفتم سوار ماشین بشم که یهو متین:هوی تو اون جن.ده چند شب پیش نیستی برگشتم واضح تر نگاش کردم اره خود بی ت.خمش بود مهدی ︎:متین داری چی میگی؟ پس اسم عنشم متین بود خیلی ریلکس رفتم سمت ماشین نشستم من همیشه یه رفیق فاب داشتم که باهاش کسک.شا رو میگ.ایدم رفیق فابمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم (محدثه) هلی دیدش وای الان رد میداد دیدم اون پسره امد سمتم مهدی:اینجا چه خبره؟ محدثه ︎:خب راستش دیدم هلی خیلی اروم سوار ماشین شد پشمام ریخت اما خب یکم خیالم راحت شد جنگ به پا نمیشه اما اشتباه میکردم دیدم هلی خم شده انگار داشت از سمت بغل دستی راننده یه چیزی برمیداشت فهمیدم میخواد چیکار کنه قفل فرمون رو که توی دستش دیدم متوجه شدم درست حدس زدم از ماشین پیاده شد سریع دویدم سمتش (هلی) پیاده که شدم دیدم همینجوری داشت با پوزخند نگام میکنه قفل فرمون رو بردم بالا میخواستم بازی رو شروع کنم که پیشی سریع امد جلومو گرفت محدثه ︎:هلی تروخدا اروم باش نفس بکش متین:ای جن.ده های عوضی این بار نمیتونین فرار کنین (مهدی) گیج بهشون نگاه کردم قضیه چی بود اینا همو میشناختن وسط پام هم بخاطر اتفاق توی کلوپ درد میکرد دیدم اون دختره که انگار اسمش هلی بود به سمت متین حمله کرد من سریع دویدم سمتشون یهو دردم بیشتر شد اما توجه نکردم هلی ︎:مرتیکه بو تف ک.ونت تا اینجا میاد بدبخت میری میدی پول میگیری کلاً از ریختت معلومه خای.ه هم نداری بی خای.ت کنم کون.ی متین هم که انگار از دهن به دهن شدن کم نیاورده بود جوابشو داد متین:جن.ده بیا بکن.مت بفهمی کردن چیه ببینم اصلا بلدی خای.ه کنی بیای سمتم هلی:اسکل یه بار بهت گفتم یه بار دیگه هم میگم بهت میگم بزار اول جونه بزنه بعد حرف از کردن بزن ولی ببین من خای.ه دارم یه ک.یر کمه میبرم برات از یه جا جورد میکنم برات دیدلو میخرم بیام کون.ت بزارم عشق کنی متین:گوه نخور جن.ده که گشاد میشی هلی ︎:تو بخور منو اون دختره هم سعی میکردیم اینا رو از هم جدا کنیم یهو پاشو برد عقب
نمایش همه...
2
بعداز رفتن برقا همه شروع کردن به زدن هم و منم فقط دنبال متین بودم یهو صدای متین که داشتم بهش نزدیک میشدم رو شنیدم داشت همینجوری فوش میداد رفتم سمتش یهو یه چیز محکم خورد لای پاهام روی ت.خمام از درد فریاد کشیدم و روی زانو هام نشستم خیلی خیلی درد داشتم انگار رفته بودم اون دنیا برگشته بودم هرچی مستی بود از سرم پرید یهو برقا امد متین:لعنتی اون ج.نده ها فرار کردن مهدی:متین تخمام بگا رفت ناصر:بَرار چی شده از درد نفسم بالا نمیومد مهدی ︎:تخمام متین:فکر کنم اون دختره ج.نده زدش ناصر:کی؟ دردم بیشتر شد فریاد زدم مهدی:بچه ها دارم میمیرممممم ناصر:باید ببریمت دکتر منو بلند کردن و بردن توی ماشین و رفیتم بیمارستان (محدثه ) از اونجا فرار کردیم و امدیم بیرون همون‌جوری که می‌دویدیم شالمو روی سرم گذاشتم هلی ︎:پیشی خیلی حال داد اخ عشق کردم فکر کنم زدم لاتخمای اون پسره خر من فقط عین دیونه ها میخندیدم محدثه ︎:واییی لعنتی من اون وسط یه دختره رو بلند کردم پرتش کردم هلی خنده هاش کل خیابون رو پر کرده بود هلی:پیشی ابرقهرمان من خنده هلی محو شد محدثه ︎:هلی هلی:هیس بهش نگاه کردم و سکوت کردم هلی ︎:صدا ناله میاد محدثه ︎:چقدر اشناست نکنه هلی ︎:اره صدای خودشه یهو مهسا سرشو از پنجره انداخت بیرون مهسا:اخیشششش اس.پرم گرفتمم چشمش به ما افتاد مهسا :شما اینجا چیکار میکنین هلی ︎:خراب گمشو بیا پایین مهسا:باشه صبر کن و رفت داخل بعد از چند دقیقه با مانتو شال از تیره برق آمد پایین مهسا:خوبی رقص میله اینه روی هرچی میتونی انجام بدی محدثه:هوففف رفتیم سر خیابون و منتظر تاکسی وایستادیم بعداز کلی وایستادن تاکسی پیدا شد سوار تاکسی شدیم رفتیم خونه خونه. وقتی رسیدیم به ساختمون پول تاکسی رو پرداخت کریدم وارد ساختمون شدیم هلی با کلید در خونه رو باز کرد وارد خونه شدیم ندا از روی کاناپه بلند شد امد سمتمون با دیدن مهسا چشماش چهارتا شد مهسا:جون چه خونه خفنی خب اتاق من کدومه مشخص بود ندا داشت از عصبانیت خودخوری میکرد این ارامش قبل از توفان بود ندا:هلی ابجی خوشگلم یه لحظه بیا اتاقم کارت دارم یه لبخند ترسناک زد و به سمت اتاقش رفت هلی:ریدین مظلوم نگاش کردم محدثه:مامانی فقط زنده برگرد چپ چپ به مهسا نگاه کرد هلی ︎:اگه من زنده بیرون بیام قاتل میشم رفت اتاق ندا بعد از چند دقیقه صداهای ناجور از اتاق امد رو به مهسا کردم محدثه:از اینجا برو تا زنده بمونی منظورمو فهمید و فرار کرد (چند روز بعد ) از خواب بیدار شدم هنوز دانشگاه شروع نشده بود و ما کلی وقت داشتیم تا با محیط اینجا آشنا بشیم از اتاق رفتم بیرون محدثه:صبح بخیر مامانی هلی ︎:صبح بخیر پیشی رفتیم میز رو چیدیم و صبحانه خوردیم هلی ︎:پیشی امروز باید ماشین ندا رو ببریم روغنشو عوض کنیم محدثه ︎:باشه پس من میرم لباس بپوشم رفتم اتاق لباس پوشیدم. سوار ماشین شدیم محدثه:خب حالا باید کجا بریم جایی رو سراغ داری روغن عوض کنه؟ هلی ︎:علی واسم ادرس فرستاده میریم اونجا محدثه:باشه ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم . بعد از چند دقیقه توی راه بودن بالاخره به تعمیرگاه رسیدیم وارد مغازه شدیم و از ماشین پیاده شدیم یه اقای جونی امد سمتمون صادق:بفرمایید هلی ︎:سلام جناب خسته نباشید اگر میشه این ماشینمون رو روغنشو عوض کنید همون لحظه گوشی هلی زنگ خورد مجبور شد از مغازه خارج بشه مرد رفت سمت ماشین یکم ماشین رو چک کرد یهو گوشیش پیام امد گوشیشو برداشت و روشنش کرد بعد با شرمندگی بهم نگاه کرد صادق:اوه من باید برم متاسفم کارای ماشین رو میدم به برادر زادم انجام بده محدثه ︎:مشکلی نیست رفت سمت اتاقک ته مغازه اصلا بهش نمی‌خورد برادرزاده داشته باشه شاید برادر زادش 13 یا 14 سالش بود با لباسای تمیز از اتاقک خارج شد باهام خداحافظی کرد از مغازه رفت چند ثانیه از رفتنش نگذشته بود که یکی از اتاقک امد بیرون.
نمایش همه...
👍 1
#حس‌خالص #پارت_6 هلی ︎:چی شد پیشی؟ من که از درد محکم چشمامو بسته بودم سعی کردم حرف بزنم محدثه ︎:هیچی ناشناس:هوی ک.ص گشاد خیلی ک.یر دوست داری میمالونی با ترس به طرف نگاه کردم محدثه ︎:ببخشید هلی:هوی لاش.ی بزار جونه بزنه براش کود دارم برات میریزم روش ولی میدونی وسایل جنسی فروشی همین بغله دیلدو رو جور میکنم ک.ونت بزارم اینم جوابه نظرت چیه ناشناس :ننتو همین دو دقیقه پیش گای.یدم حالا نوبت توعه از ترس رفتم پیش هلی محدثه ︎:هلی ولش من بهش خوردم به طرف نگاه کردم یه دفعه دیدم هلی رفت روش همون لحظه فاتحشو خوندم هلی:مادرق.عو بیا روتم ببینم خای.شو داری یا نه کرم ک.ون بو ع.ن میدی پاشو زد تو فک پسره بعدش خورد به یکی نوشیدنی پرت شد رو پیریز برق کلا برقا رفت همه رفتن رو هم کلا دعوا شد هلی وحشی شده بود همه رو میزد یه دختره جوگیر شد موهامو کشید منم سر موهام حساس بودم دیگه عصبی شدم بلندش کردم پرتش کردم روی زمین زنیکه کی.ری یه دفعه صدای جیغ یه پسر رو شنیدم هلی امد سمتم دستمو گرفت سوسکی از اونجا در رفتیم (مهدی) از خواب بیدار شدم کمرم بخاطر عشق و حال دیشب درد می کرد از اتاق زدم بیرون سمیه:صبح بخیر مهدی:صبح بخیر مامان سمیه:من میرم ارایشگاه ببینم وضعیت در چه حاله معصومه رو هم دادم به زن عموت ازش مراقبت کنه شد برو بهش سر بزن محمد هم رفته مدرسه مهدی:باشه مامان مامانم رفت منم یه چیزی خوردمو بعدش حاضر شدم برم دم مغازه. از خونه زدم بیرون و وارد خیابون شدم چون ماشین تعممیرگاه بود باید پیاده میرفتم مدارک ماشین توی دستم بود تا ببرم بزارمش داخل ماشین درحال راه رفتن بودم که یهو یکی محکم خورد بهم و افتاد زمین مهدی ︎:حالتون خوبه؟ سرشو اورد بالا... یه دختر با چشمای قهوه ای سوخته و موهای حالت دار که رنگ مشکی و خرمایی باهاش ترکیب شده بود و با اینکه مقنعه سرش بود ولی توی نور افتاب رنگ خرمایی موهاش به رخ میکشد و مشکیشو محو کرده بود لرزش مردمک چشماشو می‌دیدم محدثه:من من متاسفم سریع وسایلاشو جمع کرد از جاش بلند شد و رفت و منم فقط به رفتنش نگاه کردم بعداز چند دقیقه به خودم آمدم مدارکمو از روی زمین برداشتم به سمت مغازه رفتم. به مغازه رسیدم صادق ︎:سلام پسر مهدی ︎:سلام عمو شروع کردیم به احوالپرسی ولی من مغزم درگیر اون دختر بود صادق:بریم بازی؟ که از فکر امدم بیرون مهدی ︎:ها اره و وارد گیم شدیم. (چندساعت بعد) روغن ماشین اخرین مشتری رو عوض کردم در مغازه رو بستم که گوشیم زنگ خورد دیدم ناصرِ جواب دادم و با هم صحبت کردیم بهم گفت امشب با بچه ها میخوان برن کلوپ و منم دعوت کردن منم قبول کردم و رفتم خونه یه ست مشکی پوشیدم موهای فرفریمو درست کردم زدم از خونه بیرون که دیدم امدن دنبالم سوار ماشین شدم و رفتیم کلوپ. با بچه ها وارد کلوپ شدیم رفتیم مشروب گرفتیم نمیدونم پیک چندمم بود ولی خیلی داغ کرده بودم دنبال یکی بودم زیرم جون بده ناله بزنه متین رفت وسط جمعیت تا برقصه به منم گفت برم اما قبول نکردم موندم تا بازم مشروب بگیرم که صدای فریاد متین امد سریع رفتم توی جمعیت تا ببینم چه خبره میتن رو که دیدم رفتم سمتش یهو برقا رفت
نمایش همه...
3
#حس‌خالص #پارت_5 هلی ︎:پیشی فقط یه پرسینگ روی ناف کم داریا از حرفش خجالت کشیدم محدثه ︎:اما میدونی که از پرسینگ خوشم نمیاد یهو در خونه باز شد ندا و علی وارد خونه شدن ندا:چشمم روشن کجا با این لباسای بی حجاب خجالت نمیکشید از لحنش خندم گرفت اما جلوی خودمو گرفتم هلی ︎:نخور بابا داریم میریم کلوپ منم سرمو تکون دادم ندا ︎:ادم شدین برای من خیلی خوب برین ولی زود بیان بعدشم اگه اماکن ریخت داخل کلوپ از در پشتی آشپز خونه فرار کنید هلی: ماشاالله این چند وقت اینجا بودی گلی خلاف کردی ندا:برو بچه زبون دراز شدی خندیدم و خداحافظی کردیم از خونه رفتیم بیرون محدثه:پیاده میریم؟ هلی:اسنپ گرفتم پیشی 10 دقیقه دیگه میرسه محدثه:باشه منتظر وایستادیم بعد از چند دقیقه اسنپ امد ما سوار شدیم و حرکت کردیم. به کلوپ رسیدیم از اسنپ پیاده شدیم و پولشو پرداخت کردیم وارد کلوپ شدیم هلی ︎:پشمام حاجی خیلی گادِ اینجا محدثه:اره هلی:پیشی بریم یه جا بشبنیم نوشیدنی سفارش بدیم رفتیم یه جا نشستیم . نشسته بودیم که یکی رو روی سنت دیدیم ماسک زده یود اما خیلی اشنا بود یکم که با دقت نگاه کردم دیدم محدثه:اون اون هلی هم مثل من با تعجب بهش نگاه میکرد هلی ︎:اره خوده خرابشه محدثه ︎:پشماممم هلی ︎:ولش خودش مارو میبینه میاد سرمو به نشونه تایید تکون دادم هلی ︎: من میرم نوشیدنی سفارش بدم حواست باشه بعدش از پیشم رفت منم با خجالت به شخص روی سنت نگاه کردم (هلی) داشتم نوشیدنی میگرفتم مهسا امد کنارم دوتا پسر خرابتر از خودش هم کنارش بودن مهسا :به به میبینم هلی خانوم امده مشهد هلی ︎:سلام خراب میبینم خوب داری قر میدی میزنه زیر خنده هلی:اینجا چه غلطی میکنی مهسا:کار میکنم هلی:نکنه میدی مهسا:اره هر شب دارم میدم هلی ︎:پس حسابی گشاد شدی مهسا :در اون حد هم نیست ولی اره هلی:بیا بریم یکی منتظره دیدنته که چشماش برق زد مهسا:نگو که هلی ︎:اره و اون دوتا بی تخم رو ول کرد باهام امد (محدثه) نشسته بودم به اطراف نگاه میکردم که دیدم هلی با مهسا امدن پیشم هلی:پیشی بیا مهسا یک کاره ای شده حالا ما رو نگاه سریع از جام بلند شدم پریدم بغل مهسا محدثه ︎:مهسا خوبی خیلی دلم برات تنگ شده بود چقد بزرگ شدی مهسا:عشقمی منم دلم هم برای تو هم برای هلی تنگ شده بود از بغلش امدم بیرون با دقت نگامون کرد مهسا:چقدر شما دوتا خوشگل شدین کراش زدن روتون ناشناس:مهسا بدو مشتری امده منتظره مهسا:عا وایستا الان میام روشو سمت ما برمیگردوند مهسا:خب من برم خداحافظ عشقا همینجا بمونید من میام هلی ︎:حله بای محدثه:خداحافظ بعد سر جا مون نشستیم. داشتیم نوشیدنی میخوردیم با هلی توی هوا بودیم صدای اهنگ زیاد بود حس خوبی داشتم هلی ︎:پیشی پاشو پاشو بریم بهشون رقصیدن یاد بدیم پیشی با خجالت به هلی نگاه کردم محدثه ︎:نه تو برو من خیلی خجالت میکشم مخصوصا با این لباس که آمد جلوم هلی ︎:به چشمام نگاه کنو دستتو بزار تو دستم من عاشق تو هستم با تعجب بهش نگاه کردم محدثه ︎:هلی از دست رفتی دیدم داره میوفته سریع رفتم سمتش یهو دستمو گرفت و رفیتم وسط جمعیت. من داشتم اون وسط اب میشدم و به همه نگاه میکردم همه تو فاز خودشون بودن که دل رو زدم به دریا با هلی همراهی کردم و شروع کردم به رقصیدن داشتم همینجوری میرقصیدم یهو خوردم به یکی و بعد برگشتم اروم خوردم به هلی
نمایش همه...
1
#حس‌خالص #پارت_3 استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود مدیر :من به کارنامه سه سال دبیرستان و برگه کنکور شما نگاه کردم خواستم چیزی بگم اما نزاشت مدیر : متاسفانه توی درس های عمومی زیاد نمرات خوبی نداشتین اما کنجکاو نگاش کردم مدیر: توی رشته تخصصی تون نمره خوبی دارین از خجالت سرم انداختم پایین که ادامه داد مدیر :میدونم با علاقه خودتون وارد این رشته شدین از حرفاش خودخوری میکردم از خجالت امد پشت میزکارش یعنی سر جاش نشست مدیر :هنوزم افسرده هستید؟ چشمام درشت شد از تعجب و بهش نگاه کردم از کجا میدونست من افسرده هستم؟ هیچکس به غیر از خودم این موضوع رو نمیدونست مدیر:از تعریف هایی که ازتون شنیدم و تحقیق هایی کردم فهمیدم افسرده هستین خجالتم بیشتر شد استرسم به درصدی رفته بود که نمیتونستم لرزش دست و پاهامو نگهدارم دستامو توی هم قفل کردم تا ضایع نشن مدیر :از امتحانی که ازتون گرفته شده مشخص هوش بالایی توی حل مسئله دارید سرمو تکون داردم مدیر : من هوش شما رو توی دانشگام میخوام احساس میکردم یک باری از دوشم برداشته شد با این حرفش ولی بازم از خجالتم زبونم قفل شده بود با مدیر کلی صحبت کردم و ثابت نامم کرد. از ساختمون هنر خارج شدم چون تایم دانشگاه تموم شده بود رفتم سمت ساختمون تجربی منتظر هلی موندم . بعد از چند دقیقه هلیا از ساختمون امد بیرون تا منو دید امد سمتم از چهرش خوشحالی و هیجان مشخص بود هلی:پیشی من عاشق اینجا شدم اینجا کلی پسر هست که بزنی لاتخماشون من از تعجب نمیدونستم چی بگم فقط زدم زیر خنده هلی :راستی عکسا رو چیکار کردی گرفتی؟ محدثه :اره گرفتم امدم ثبت نام کردم و به سمت خونه حرکت کردیم هلی:خیلی خب حالا بریم جشن بگیریم اول بریم خونه لباسای خفن بپوشیم بعد بزنیم بریم کلوپ که مظلوم نگاش کردم محدثه ︎:اما من گشنمه زد زیر خنده هلی ︎:از دست تو و اون شکمت میریم خونه پیتزا سفارش میدیم بعدش لباس میپوشیم با حرفش از خوشحالی دستامو به هم کوبیدم محدثه ︎:پس امشب قراره خوش بگذره که هلی لبخند ترسناکی زد هلی ︎:اره میکنیم میکنیم محدثه:زشته دیونه انقدر نگو میکنیم هلی ︎:باشه دهنت محدثه:حالا کلوپ از کجا پیدا کردی؟ هلی: با ندا صحبت کردم اون بهم آدرس داد محدثه:اها به راه رفتن ادامه دادیم. رسیدیم خونه و هلی در خونه رو با کلید باز میکنه وارد خونه میشیم هلی پیتزا رو سفارش میده تا قبل اینکه پیتزا رو بیارن میریم دوش میگیریم. غذارو میخوریم و کم کم میریم اتاق و حاضر میشیم به خودم توی اینه نگاه میکنم من خیلی عوض شده بودم توی این چند سال خیلی لاغر شده بودم من اضافه وزن داشتم بعد از فوت پدرم بیش از حد لاغر شدم برای همین باشگاه رفتم و بدنمو روی فرم اوردم سینه هایی با سایز 80 و باسن خوش فرم با اینکه 16 سالم بود ولی خیلی هیکلم بزرگتر از هم سن هام بود مخصوصا سینه هام اگه همینجوری پیش می‌رفت بزرگ تر هم میشد با این حال سعی میکنم خودمو بپوشنم ادم مذهبی نبودم و فقط خدا رو میپرستم اما وقتی خودمو میپشوندم احساس بهتری داشتم. از کمد شلوار جذب چرم برمیدار داشتم و پوشیدم بعد ستش که یه سویشرت نیم تنه چرم بود رو برداشتم زیپشو که جلوش بود باز کردم و پوشیدمو زیپشو بستم یک دستکش مشکی چرم که انگشتام ازش میزد بیرون و روش یه قلب تو خالی بود پوشیدم یه چوکر مشکی که وسطش یه قلب فلزی تو خالی بود دور گردنم بستم یه سویت بلند چرم پوشیدم موهامو دم اسبی بستم دو تیکه رو از جلو جدا کردم و روی صورتم ریختم فکر کنم بهش میگفتن مدل سوسکی ارایش کردم و یه رژ قرمز زدم و بوت که تا زانو بود و با هلی گرفته بودیم رو پوشیدم و شال بلند مشکی پوشیدم به خودم توی اینه نگاه کردم چرا من امشب اینجوری شده بودم به شکم لختم نگاه کردم و سرخ شدم سعی کردم زیاد به ظاهری که واسم عجیب بود توجه نکنم این اولین بارم بود که این مدلی لباس میپوشیدم و ارایش میکردم درسته همیشه از این مدل لباسا دوست داشتم ولی خب هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز بپوشمشون از اتاق زدم بیرون که با هلی روبه رو شدم خیلی جذاب و سکسی شده بود یه کراپ تور با یه دامن تنگ سیاه که زنجیر بهش وصل شده بود با جوراب ساق دار،جواهرات های خیلی خفن و بوت کوتاه پوشیده بود یه ارایش نود کرده بود و یه مانتو و کلاه سرش گذاشته بود هلی ︎:واو پیشی رو نگاه جان جان محدثه ︎:تو خودت یه سکسی به تمام معنا شدی دلبر که واسم بوس فرستاد
نمایش همه...
👍 1
Photo unavailable
دنبال عکسای خاص و سکسی مثل این میگردی؟ عکسایی که هر جایی پیدا نمیشه؟ میتونی بیای توی این کانال 👇👇 https://t.me/ESADLA آنقدر تنوع عکس ، فیلم و بیو هاش زیاده که نمیشه انتخاب کرد✨💜
نمایش همه...
👍 1
صدای این پسر بی نظیره آرامش توی صداش موج میزنه اگه توی تنهایی دنبال یه آهنگ برای نوازش روحت میکردی این کانال مناسبه.🖤🦋 @ostvarc حمایت یادتون نره🦋
نمایش همه...
آرامش🖤🦋
نمایش همه...