cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

سونای🌙| سارال مختاری

سونای 🌙 یعنی ماه شب چهارده؛ یعنی رسیدن عاشق به معشوق؛ یعنی ۳۱ شهریور پایان خوش🌱 به قلم سارال مختاری ✍️ همه‌ی رمان‌های منتشر شده @saralnovels تبلیغات ⁦👇🏻⁩ @saraladv کپی حتی با ذکر اسم نویسنده پیگرد قانونی دارد ❌️ انسان باشیم🪴

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
47 151
مشترکین
-18424 ساعت
+1017 روز
+1 48630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

-نمی خوامت زور که نیست. -تو گوه می خوری من و نمی خوای...! دخترک چشم سفید ابرو بالا انداخت. -گوه رو تو می خوری و جد و ابادت که می خوای به زور با دختر مردم بخوابی...! پاشا کم مانده بود از گوش هایش دود بیرون بیاد. -دختر مردم زن منه احمق... خودت مثل بچه آدم بیا لخت شو بزار من کارم و بکنم وگرنه... دخترک دست به کمر شد. -وگرنه هیچ غلطی نمی تونی بکنی...!!! چشمان سرخ مرد لحظه ای خیره افسون شد و با یک جست بلند سمتش حمله ور شد اورا گرفت و روی تخت پرتش کرد. روش خیمه زد که دخترک با ترس و تعجب نگاهش کرد. -جوری بکنمت که نه نای راه رفتن داشته باشی نه زبون درازی... تا دخترک خواست تقلا کند لباس و شلوارش رو توی تنش جر داد و دستش را وسط پایش برد... https://t.me/+61WMNP6pK-I4NDE0 ابن دونفر حسابی باهم لجبازی میکنن اما اونجایی جالبه که مجبور میشن صوری ازدواج کنن اما امیرپاشا دلش میره واسه فرفریِ بلوری.... 🤤🔥
نمایش همه...
-نمی خوامت زور که نیست. -تو گوه می خوری من و نمی خوای...! دخترک چشم سفید ابرو بالا انداخت. -گوه رو تو می خوری و جد و ابادت که می خوای به زور با دختر مردم بخوابی...! پاشا کم مانده بود از گوش هایش دود بیرون بیاد. -دختر مردم زن منه احمق... خودت مثل بچه آدم بیا لخت شو بزار من کارم و بکنم وگرنه... دخترک دست به کمر شد. -وگرنه هیچ غلطی نمی تونی بکنی...!!! چشمان سرخ مرد لحظه ای خیره افسون شد و با یک جست بلند سمتش حمله ور شد اورا گرفت و روی تخت پرتش کرد. روش خیمه زد که دخترک با ترس و تعجب نگاهش کرد. -جوری بکنمت که نه نای راه رفتن داشته باشی نه زبون درازی... تا دخترک خواست تقلا کند لباس و شلوارش رو توی تنش جر داد و دستش را وسط پایش برد... https://t.me/+61WMNP6pK-I4NDE0 ابن دونفر حسابی باهم لجبازی میکنن اما اونجایی جالبه که مجبور میشن صوری ازدواج کنن اما امیرپاشا دلش میره واسه فرفریِ بلوری.... 🤤🔥
نمایش همه...
👍 1
Repost from N/a
Photo unavailable
💑 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰👨‍⚖ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🔮 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 👁 آموزش چشم سوم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🚪 راهگشایی و مشگل کشایی 🔮 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما 💍  انگشترهای  موکل دار تضمینی ❤️ تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧜‍♂ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی ⭕️ظرفیت محدود⭕️ 29 https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
نمایش همه...
👍 1
-نمی خوامت زور که نیست. -تو گوه می خوری من و نمی خوای...! دخترک چشم سفید ابرو بالا انداخت. -گوه رو تو می خوری و جد و ابادت که می خوای به زور با دختر مردم بخوابی...! پاشا کم مانده بود از گوش هایش دود بیرون بیاد. -دختر مردم زن منه احمق... خودت مثل بچه آدم بیا لخت شو بزار من کارم و بکنم وگرنه... دخترک دست به کمر شد. -وگرنه هیچ غلطی نمی تونی بکنی...!!! چشمان سرخ مرد لحظه ای خیره افسون شد و با یک جست بلند سمتش حمله ور شد اورا گرفت و روی تخت پرتش کرد. روش خیمه زد که دخترک با ترس و تعجب نگاهش کرد. -جوری بکنمت که نه نای راه رفتن داشته باشی نه زبون درازی... تا دخترک خواست تقلا کند لباس و شلوارش رو توی تنش جر داد و دستش را وسط پایش برد... https://t.me/+61WMNP6pK-I4NDE0 ابن دونفر حسابی باهم لجبازی میکنن اما اونجایی جالبه که مجبور میشن صوری ازدواج کنن اما امیرپاشا دلش میره واسه فرفریِ بلوری.... 🤤🔥
نمایش همه...
👍 1
Repost from N/a
Photo unavailable
💑 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰👨‍⚖ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🔮 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 👁 آموزش چشم سوم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🚪 راهگشایی و مشگل کشایی 🔮 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما 💍  انگشترهای  موکل دار تضمینی ❤️ تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧜‍♂ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی ⭕️ظرفیت محدود⭕️ 29 https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
نمایش همه...
👍 1🤔 1
. -کون مامانت پاره شده یوسف زود خودتو برسون صدای پرشور دخترک در اتاق پژواک شده بود که یوسف با اخم های درهم روی صندلی تکان خورد. گوشی اش به دستگاه وصل بود و نمی توانست جدایش کند. - چی میگی گلی؟ تو جلسم... میداست دخترک آنقدر خنگ است که نفهمد منظورش چیست. همان هم شد و گلی با هیجان ادامه داد: - میگم حاجی زده کون..ام نه چیزه....آها کاندوم مادرجون پاره شده خودتو برسون! نگاه خیره ی شُرک ها رویش بود اما نمیتوانست کاری کند. دندان چفت کرد و غرید: - کسی تو اون خراب شده بجز تو نیست که بتونه درست حرف بزنه! دخترک لب هایش آویزان شد و به صندلی تکیه زد - نخیرم تنها بودن خونه وقتی من رسیدم حاجی گذاشت رفت خانوم جون رو تخت ناله می کرد با بدبختی کمک پیدا کردم ببریمش بیمارستان. پاهاش موندن رو هوا... صدای خنده ی مرد ها در اتاق پیچیده بود که عاطفه از آن سوی خط به حرف آمد - داداش تو رو خدا خودتو برسون مامان داره سکته می کنه... از پشت میز بلند شد. دود از سرش بلند می شد. - زنگ بزنید آمبولاس من میام بیمارستان! گلی باز هم خودنمایی کرد - نهه نمی خواد با ماشین آقا ممد داریم میبریمش نترس خوبه. عا بذار... صدای حاج خانوم پر عجز بود. - یوسف... یوسف خودتو برسون این ذلیل شده آبرمونو برده یه محل و یه حرف من وای خدا مردم این چه آفتی بود انداختی به جون ما... طلاقش میدی یوسف همین امروز این دختره ی سلیطه رو پس میفرستی خونه باباش! در حالت عادی اش باید به گلی بر میخورد اما او دخترک قرتی و شیرین زبانی بود که با تمام قوانین سخت فریبا ها عروس عمارت شان شده بود - نترسین کاندومتون رو می دوزن خوب میشین. الو یوسف مامانت خوبه من تو کوچه رفتم کمک جمع کنم یکم ناراحت شد تو بیا بیمارستان عشخم دیگر کسی سعی نمی کرد محافظه کاری کند و آبرویی هم برای یوسف نمانده بود با جدا کردن گوشی از دستگاه پر غیظ غرید - خراب میکنم اون مدرسه ای رو که به توعه بی شرف توش درس یاد دادن گلی! https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk
نمایش همه...
ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده می‌خواد مچشون و بگیره😂😂👇 #پارت۲۲۹ یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایش. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را به راحتی حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دستش به پایین خزید و دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... https://t.me/+TUy4S1HlcK44NjRk https://t.me/+TUy4S1HlcK44NjRk https://t.me/+TUy4S1HlcK44NjRk https://t.me/+TUy4S1HlcK44NjRk https://t.me/+TUy4S1HlcK44NjRk #محدودیت‌سنی🔞 #عاشقانه #مافیایی #بزرگسال #پارت‌واقعی
نمایش همه...
👍 1 1
: رئیس شایعه شده شما با دختری که نصف سنتون رو داره مخفیانه وارد رابطه شدین بیش از صدتا خبرنگار و افراد مختلف بیرون استدیو تجمع کردن! بچه ها آمار دادن خبر بولد روزنامه ها ازدواج مخفیانه ی شما با دختریه که تو خونه اتون پنهان کردین و این طبق اعترافای خودشه! ح...حتی یه چیزای راجب بیماریتونم...میدونن! پارسوآ، درکمال خونسردی که پارادوکس عجیبی با چشمان غرق در خونش داشت در سکوت به حرف بادیگاردش گوش سپرد و تنها سوالی که مطرح کرد از بین آن همه اخبار یک جمله بود! : اعترافای خودش؟!... بادیگارد وحشت زده پاسخ داد :ایشون امروز با اجازه ی خودتون و همراهی بچه ها رفتن بیرون، نمی دونم چجوری تونستن با کسی راجب این قضیه صحبت کنن!... : نمیدونی!... در ذهن صحنه ی صبح را یادآور شد، دخترک بی زبانی که بعد از جنونی که به پارسوآ وارد شد و ناغافل ترکش هایش به او نیز اصابت کرده و زمانی که میخواست به او کمک کند تا آسیبی به خود نرساند سبب شکسته شدن دستش شده بود، امروز با ناتوانی درخواستی از او داشت و آن حداقل یک ساعت فرصت برای رفتن بر سر مزار پدرش بود، پدری که خود پارسوآ شاهد مرگش بود! پدری که یکی از زیردستان خودش بود! پارسوآیی که میدانست آن دخترک مو طلایی و مظلوم در این دنیا، در بی کسی همتا ندارد و همین شده بود نقطه ضعفی برای آوردنش به عمارتش! پس دخترک فکر دیگری در سر داشت! با کاری که امروز کرده بود نمی توانست جرئتش را تحسین نکند! در افتادن با پارسوآ نامدار، کم چیزی نبود! آن هم اینگونه مستقیم و صریح! دخترک این را هم میدانست که باید پای کاری که کرده بود بایستد مگر نه؟ ناغافل مشتی محکم در صورتش کوبید و بی توجه به جسم رو زمین افتاده اش پاسخ داد : یادت میدم! ضربان بالا رفته ی قلبش و نبض شقیقه اش نشان از حملات عصبیش میداد اما بی توجه به همه شان از در مخفی خارج شد و با نشستن پشت اتومبیلش تا خود مقصد بی مهابا تاخت دخترک از او سوءاستفاده کرده بود؟ دخترکی که هربار بعد حملاتش برایش اشک میریخت و کنار پارسوآ با وجود تمام وحشتناک بودنش و دانستن درون هیولا مانندش مانده بود و کم کم داشت به حضورش در آن عمارت سوت و کور عادت میکرد؟ :چه سوپرایزی بشه امشب! فقط خدا کنه اون بادیگاردا به گوشش نرسونن، واای چته وارثانا؟ آروم بگیر دیگه... در تاریکی اتاق به آرامی نزدیک جسم کوچکش شد و در حالی که ناغافل پهلویش را وحشیانه در مشت میگرفت کنار گوشش بی توجه به جیغ وحشت زده اش غرید :هوووم..سوپرایز شدم! آفرین...حالا جایزت چی باشه خوبه؟ دستانش لغزید تا زیر گردن دخترک و درحالی که حلقه ی دستانش هر لحظه محکم تر میشد ادامه داد : د بنال دیگه!...وقتی داری له له میزنی زیرم باشی د ادا تنگه درآوردنت واسه چیته؟... بی توجه به دست شکسته اش روی تخت هولش داد و مشغول کندن لباس های خود شد و در همان حال زل زد به چشمان از حدقه درآمده ی دخترک و ادامه داد : پس همچینم خنگ نیستی!خوب دورم زدی، ولی میدونی که دور زدن من باعث سرگیجه ی خودت میشه! تن تنومندش را بی ملاحظه روی دخترک انداخت و درحالی که بی رحمانه لباس هایش را میدرید و در همان حال بی توجه به التماس ها و ضجه های وارثانا جای جای تنش را کبود میساخت ادامه داد : از علایق منم که خبرداری پس حسابی جیغ بکش و کولی بازی در بیار! بزار جفتمون از نقشه ات لذت ببریم، پس زنمی و منم یه مریضم! : ارباب توروخدا‌جون هرکی دوست دارین نکنین...چه غلطی کردم من؟ چتون شده؟...به روح بابام نمیدونم چی میگین...آخخخخ...خداااا میدانست آن جسم ریز نقش در حالت عادی هم نمی تواند کسی چون او را در رابطه تحمل کند چه رسد اینگونه بر جسمش بتازد! نفهمید چقدر روی تنش تاخت، تنها چیزی که متوجه شده بود جسم بی جان دخترک بود و اویی که تازه فقط کمی از کله ی داغ شده و حالت جنونش فاصله گرفته بود، هنوز با دخترک کار داشت، نباید به این راحتی از دستش فرار میکرد! تلفنش به صدا در آمد و بی توجه به جسم بی جان روی تخت پاسخ داد :بگو : رئیس مشخص شد جریان چی بوده..پدرتون برای تنبیه و دور کردنتون از خانوم این کارو کردن..بچه ها گفتن امروز باخانوم رفتن و به اصرار ایشون کیک تولد و شمع گرفتن، چون خواهش کردن میخوان غافلگیر شین چیزی نگفته بودن ولی الان همه چی مش او چه کرده بود؟ نگاه یخ زده اش را به تخت دوخت، زیر نور کمی که از پنجره وارد میشد قرمزی خون روی ملافه و صورت دخترک که رنگ زندگی از آن رخت بر بسته بود به خوبی نمایان بود.. کیک خریده بود؟ برای تولدش؟ او تا کنکن همچین تولدی داشت؟ چه کرده بود؟ بی نفس لب زد : د..دختر بی هوا سمتش هجوم برد و درحالی که جنون وار اورا در آغوش میکشید صدایش زد : طلایی؟وارثانا چشمای لعنتیتو باز کنم این خون چیه؟لعنت به منننن وارثانا الان دوباره دیوونه میشما..غلط کردم دختر.چشمای لعنتیت و بازکن، به من رحم کن اماهیچ! https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
نمایش همه...
•●ارباب مردگان زنده میشود●•

به نام خالق عشق♡ • نویسنده:معصومه دلاور • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟

👍 3
_ طلا رو آوردم سقط کنه ولی الان از صداسیما زنگ زدن میگن مصاحبه افتاده جلو میتونی بیای پیشش؟ صدای اروند گرفته بود جاوید بهت زده جواب داد _ شوخی میکنی مگه نه اروند؟ تو اینقدرم بی غیرت نشدی اروند پوزخند زد _ آدرسو واست فرستادم کسیو نداره وگرنه به تو رو نمینداختم _ دِ پفیوز اگر بی کس شده بخاطر کیه؟ بخاطر تو که مثل دستمال کاغذی ازش استفاده کردی و حالا که سیر شدی و شکمش اومده بالا میخوای بکشیش اروند تماس رو قطع کرد صدای گریه های طلا از توی اتاقک محقر می اومد وارد که شد صدای زن رو شنید _ باز نگه دار پاهاتو دخترجون ، تا میخوام سر میله رو وارد کنم خودتو عقب می‌کشی مگه من مسخرتم؟ ای بابا اروند با اخم وارد شد و تشر زد _ بیرون باش زن نچی کرد و ایستاد _ ببین پسرجون ، بخوای معطل کنی ماهم یاد داریم! فک کردی نفهمیدم آدم حسابی و معروفی؟! صبح تا شب عکست تو روزنامه‌ها و تلویزیونه اذیت کنی اذیت میکنم اروند عصبی غرید _ گمشو بیرون تا خبرت کنم همین مونده توئه دوزاری تهدید کنی زن زیرلب ناسزایی گفت و از اتاق خارج شد طلا با پاهای برهنه از ترس میلرزید و اشک می‌ریخت اروند روی صندلی چوبی کهنه نشست و کلافه پچ زد _ پنج سال پیش اومدی چی گفتی دخترعمو؟ طلا در سکوت هق زد میدونست منظورش چیه _ گفتی عاشقمی! بهت چی گفتم؟ گفتم تازه اول راهم ، که تازه اولین قرارداد خارجیمو امضا کردم گفتم تا دو سه سال دیگه عکسم میره رو بیلبوردا گفتم زن و زندگی فقط مانعمه تو چی گفتی؟ طلا بغض کرده پچ زد _ من که اعتراضی نکردم _ گفتی باکره نیستی ، گفتی فقط یه شب ولی بعدش چی؟ باکره بودی... باکره بودی و من با شرط نگهت داشتم طلا سرشو روی زانوهاش گذاشت و زار زد خسته شده بود اروند نمی‌فهمید چرا صدای گریه های دخترک تا این اندازه براش زجرآوره سعی کرد بی تفاوت باشه _ من دوساعت دیگه باید تهران باشم طلا وقت مصاحبه دارم بخواب تمومش کنه طلا التماس کرد _ بذار برم... بخدا بچمو برمیدارم میرم تو یه روستای دور افتاده هیچ وقت دیگه مزاحمت نمی‌شم _ داری اون روی سگمو بالا میاری _ پنج ماهشه ، حس داره دردو میفهمه قلب اروند تیر کشید اما کوتاه نیومد _ بخاطر حماقت و خفه خون گرفتنِ جنابعالی پنج ماهش شده وگرنه تو همون ماه اول با قرص کلکش کنده بود طلا بی صدا زار زد و اروند سعی کرد محکم باشه ایستاد و سمت بدن نحیف دخترک اومد شونه هاشو فشرد دخترک روی تخت کهنه دراز شد _ فقط چنددقیقه ریلکس باش و به سقف نگاه کن خب؟ درد نداره زود تموم می‌شه... هردو میدونستن دروغ می‌گه اروند زن رو صدا زد و خودش از اتاق بیرون اومد پاهاش می‌لرزید نمیدونست این حسِ لعنتی از کجا اومده پیامِ مدیر برنامه هاش رسید "کجایی اروند؟ باید گریم بشی بالاخره قراره مونتیگوئه معروف بره شبکه سه دیر نکن" هم زمان صدای جیغِ دخترک دیوارها رو لرزوند موبایل از دستش افتاد و دندوناشو روی هم فشرد اشتباه کرده بود؟ طلا با هق هق جیغ کشید _ آی خدایا مردم از درد اروند موهاشو چنگ زد به خودش تشر زد (احمق نشو ...کل عمرت برای امروز زحمت کشیدی طلا میبخشه ... دوباره بچه دار میشید) طلا با هق هق جیغ کشید _ آی بسه ... اروند توروخدا بیا از در بیرون زد هم زمان ماشین جاوید رو دید که وارد کوچه شد به خودش دلداری داد (تا الان باید دردش تموم شده باشه ... از دلش در میاری) خواست سوار اتومبیل بشه که جاوید سمتش دوید _ بی غیرت! داری تنهاش میذاری؟ گرفته زمزمه کرد _مراقبش باش جاوید با خشم روی شونش کوبید _من چیکارشم بی ناموس؟ تو شوهرشی نه من از شانس گند عاشق توئه نه من بهت زده با خشم به جاوید خیره شد جاوید عصبی خندید _ چیه؟ چرا نمیزنی تو دهنم؟ میترسی دک و پزت بهم بخوره و تو تلویزیون خوب ظاهر نشی؟ ستاره‌ی فوتبال ایران ، مونتیگو! _خفه شو میدونم اینقدر بی ناموس نیستی جاوید عصبی عقب عقب رفت _راست میگی بی‌ناموس نیستم که به ناموسِ داداشم چشم داشته باشم مثل خواهرمه ولی به همون حکم برادریم قسم از دست تو نجاتش میدم اروند پوزخند زد _طلا بدون من نمیتونه نفس بکشه _ حتی از بی نفسی خفه بشه نمیذارم برگرده دیگه رنگشو نمی‌بینی خودتو جرم بدی پیداش نمی‌کنی مونتیگو میشی ولی بدون طلا! اروند عصبی سوار شد و پاشو روی گاز فشرد از خشم می‌لرزید با حرص روی فرمون کوبید و زیرلب پچ زد _فقط گوه خوردی تا منو عصبی کنی جاوید چراغ قرمزو رد کرد چشماش از خشم سرخ شده بود _ طلا واسه من جون میده هرکاری هم باهاش بکنم باز شب تو بغل خودم میخوابه! پوزخند زد اما نمیدونست غم وقتی به استخون برسه چطور آدم رو آتیش می‌زنه خبر نداشت غمِ دخترک به استخون رسیده بود که قراره بسوزه و از خاکسترش ققنوس وار زنده شه و برگرده اما اینبار نه به عنوان طلای مونتیگو بلکه به عنوانِ سهامدار اصلی باشگاهِ تیم! https://t.me/+ZeQbfEl1RgNhZDRk https://t.me/+ZeQbfEl1RgNhZDRk
نمایش همه...
مونتیگو ⚽️

°• ○●°• ○● ﷽ ●○•° ●○•° سباسالار #اکالیپتوس #جگوار #مونتیگو #گرگاس #آرتِمیس #پارادایس ✨پایان‌خوش✨ کپی پیگرد قانونی دارد

👍 10 1