cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

𝐌𝐧.𝐀𝐫𝐚𝐦.𝐍𝐢𝐬𝐭𝐦✨

﷽ پارت اول: 🧚 https://t.me/c/1550877031/5

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
389
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

اینکه چطوری جمعش کردم و نمی دونم ، فقط می‌دونم که انگار وزنه چند کیلویی رو از روی دوشم برداشتن. نوشتن هم تجربه ای عجیبی بود توی زندگیم.. هم دوستش دارم و هم ندارم. دوستش ندارم چون احساس می کنم به هیچ عنوان به اون پختگی لازم برای نوشتن نرسیده بودم و نرسیده ام. دوستش دارم چون تجربه ای عجیبی بود توی زندگیم و ازش چیز های زیادی یاد گرفتم.. و از همه بیشتر خوشحالم که تونستم با رادمان و رها دوستای خوبی بشم و دوستای واقعی هم پیدا کنم ، پری مبینا تیام هستی و بقیه بچه ها که طی این یک سال و خورده ای بودن و عاشقشونم به خاطر بودنشون🤍 و اینکه تموم اون رویا پردازی برای رمان جدید و این هارو به باد می سپارم و با جسارت تمام می گم که به سن نوشتن نرسیدم. کلی داستان مونده که باید زندگی کنم و بفهممشون تا بتوانم درک درستی ازشون داشتم باشم بعد در موردشان حرف بزنم. تمام این تعللم هم برای پارت گذاری سر همین بود ، من نوشتن رو برای خودم جایز نمی دیدم. و دیگه در آخر اینکه دوستون دارم 🤍
نمایش همه...
- چشماش رنگیه رادمان ، درست زنگ چشمای من! نگاهش به کودک درون تخت افتاد ، انگار در لحظه به همان چیزی فکر می کرد که در ذهن من بود. هفته ای پیش نوزادی را به خیریه مادرش معرفی کردند که پدرش موتاد بود و مادرش در قید حیات نبود ، زمانی که پدرش قصد جان دخترک نوزاد را می کند هماسیه ها سر می رسند و نجاتش می دهند. اما از وقتی که اولین نگاهم به این بچه خورد ، همان حسی در وجودم شکل کرد که اولین بار چمشان علی به رویم باز شد. حسی درست مانند آن ، نه کمتر و نه بیشتر. حال رادمان هم دست کمی از من نداشت و انگار مهر و این دختر شیرین و قند بدجوردر جانش فرو رفته بود. - می‌دونی که دارم به چی فکر می کنم. - میدونم! - به سرپرست گرفتنش سخته! تازه ما هنوز ازدواج هم نکردیم. خنده ای کردم و گفتم: - خب می کنیم! چشمکی زد و خندید. - جوون اهل دل شدیا. ضربه ای به بازویش زدم و زیر لب مرضی زمزمه کردم. - پس  ازدواج کنیم. اخمی کردم و زمزمه کردم: - بدون خواستگاری ؟ تا آمدم به خودم بچرخم و نگاهی به او بندازم ، از کنارم محو شد و صدای نفس های گرمش در کنار گوشم حس میشد. با حس سردی زنجیری رو گردنم نگاهم به پایین افتاد و با دیدن پلاک فرشته ای قشنگی به رنگ طلایی ، لبخند لبم پر رنگ تر شد. - ببخشید به حلقه نرسیدم اما برای شروع این فرشته رو از من بپذیر فرشته زندگیم. با من ازدواج می‌کنی مهربون ترینم؟ هنوز بهت حرف هایش برایم جا نیوفتاده بود که با حس گرمی لب هایش بر روی لاله گوشم ، حس از بدنم رفت و یخ زدم. دستان بی حرکت و یخ زده ام را بالا آوردم و با لمس فرشته ای روی گردنم زمزمه کردم: - اگر قبول کنم هیچ وقت نمیری؟ من از رفتن می ترسم رادمان ، خیلی خیلی می ترسم. این بار گرمی بوسه اش را روی گردنم حس کردم و موهایم کنار زده ام جلوی صورتم افتاد. - قسم می خورم تا زمان مرگم حتی یک ثانیه از فکرت دست نکشم. حالا با اجازه بزرگتر ها بله یا نه؟ قطره اشکی درحال سقوط از چشمانم را با دست گرفتم و گفتم: - آخه به این راحتی ها مگه خواستگاری میکنن؟ گلی شیرینیت کو پس دوماد ، تازه حلقه ام که نداری! دستانش از پشت کمرم حلقه شد و با خنده گفت: - گل و شیرینی که اون نوازد خوشگل جلوته که از فکر اینکه بخواد تو رو مامان صدا بزنه داره قند تو دلم آب میشه. تازه از اونجایی که عروس قصه ما بسیار خاص تشریف دارن آداب خواستگاری ازشون هم بسیار متفاوته. چشمانم را بستم و زمزمه کردم: - می‌دونی چیه رادمان ، تو برای من درست اون   خواب بعد از خستگی ای هستم که بعد از بیست و خورده ای سال دارم تجربش میکنم. تو برای من مثل یک معجزه ای بودی که خدا فرستاد تا سیلی ای باشی توی گوش من کافر به همه ی آدما. تو یکی بودی مثل همه و یهو شدی همه چیز. با همه این حرفا می‌خوام تا سال های سال بعد از این همه خستگی بچشم خواب و توی بغلت. حلقه دستانش رو تنگ تر کرد و این بار با بوسه ای بر روی سر شانه ام زمزمه کرد. - این همه حرف های قشنگ قشنگ میزنی نمیگی یه بنده خدایی دیگه نتونه آستانه صبرش و کنترل کنه؟ متوجه حرص در صدایش که شدم خنده ای کردم که این بار غر هایش بیشتر شد و پچ زد - بخند رها خانم ، نوبت ما ام میرسه. حالا خلاصه تموم این کلاما عروس من میشی خوشگل خانم؟ دستانش را در دستم گرفتم و خیره به آسمانی که از پنجره مشخص بود زمزمه کردم - تا ابد و یک روز بلهه.
نمایش همه...
قرار بر آن شد که غذای اضافه ای که باقی مانده بود را بسته بندی کنیم و به محله های پایین شهر تهران ببریم. بودن در محیط های صمیمی و بدون تنش حس خوبی به من منتقل می کرد ، علاوه بر این انسانیتی که در تک تک رفتارشان موج می زد علاقه ام را به این خانواده بیشتر می کرد. با پر شدن آخرین ظرف های غذا آن را بسته بندی کردم و در کیسه جایش دادم. خواستم به طرف ماشین بلندش کنم و کنار باقی کیسه ها بزارم که پدر رادمان به سمتم آمد. - بده به من بابا جان ، شما برای قلبت خوب نیست چیزای سنگین بلند کنی. تشکری کردم و گفتم: - اصلا سنگین نیست ، اجازه بدین کمک کنم اینطوری خودم هم راحت ترم. از همان لبخند های گرمش به رویم پاچید و گفت: - هر جور که دوست داری بابا ، فقط مواظب باش به قلبت فشار نیاری. لبخندی زدم و خیالش را راحت کردم. لفظ بابا جان بابا جان گفتنش قلبم را می لرزاند. همان قلبی که نگرانش بود با حرف های خودش می
نمایش همه...
چه عجب اصلا یادی از اینجا کردم 🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
نمایش همه...
فتی! انرژی مثبتی از این پسر گرفته بودم ، احساس می کردم دوست خوبی برای علی میشد برای همین خطاب به او گفتم: - هر وقت دوست داشتی می تونی یه سر بیای شرکت ، اونجا می تونیم مفصل حرف بزنیم. به خاطر حمایت من چشمکی به رادمان زد و ادامه داد: - میشه یه سوال دیگه ام بپرسم؟! مثل پسر بچه های کوچک لحنش را مظلوم و کودکانه کرده بود ، خنده ای کردم و چشمانم را به نشانه تایید باز و بسته کردم. - میگن که وارث شرکت شما یه پسر هم سن و سال منه ، درسته؟! علی عزیزم را می گفت ، پسری که لحظه لحظه بزرگ شدن و مرد شدنش را دیدم و عشق به پای او ریختم. با سوالش نگاه تمام افراد چه آنهایی که از اول به حرف هایمان گوش می دادند و چه آنهایی که سرگرم حرف های خودشان بودند به من جلب شد. - اون پسری که ازش حرف می زنی پسر منه ، و بعد از من تمام چیزی که از من باقی بمونه برای پسر بزرگمه. حال سنگینی تمام نگاه هایی که روی من بود برداشته شد و روی رادمان افتاد! بی شک در حال حساب کتاب بودند که من  چگونه پسری با این سن و سال دارم اما لبخند و خونسردی رادمان و حضور پدرش فرصت سوال بیشتر را به آنها نداد. با پدرش هم برخورد گرمی داشتم و همراه با رادمان یه حیاط رفتیم تا باغ را به من نشان داد ، مادر بزرگ هم که با مادر رادمان و عمه هایش سرگرم بود و از لبخند روی لبش مشخص بود از این مهمانی و اعضایش راضی است. بالاخره او کم کسی نبود ، بزرگ خاندان آریامنش بود و احترامش برای هر کسی واجب.. - خوب بچه ها رو سرکار گذاشتی ها رها خانم. روی تابی که در انتهای باغ بود و نشستم و با خنده گفتم: -کی توی شش سالگی بچه دار شده که من شده باشم؟! خنده ی رادمان هم بلند شد و کنارم روی تاب جا گرفت. - جوری که تو گفتی پسر بزرگم حق دارن تعجب کنن. شونه ای بالا انداختم و گفتم: - علی و باقی بچه ها برای من هیچ فرقی با بچه خودم ندارن. اصلا من هیچ وقت به اینکه از خودم بچه ای داشته باشم فکر نکردم. سرش با عقب تاب تکیه داد و چشمانش را بست. لبخندش را حس می کردم ، انگار که در حال تصور چیزی بود.. - اما من زیاد به اینکه بچه ای از خودم داشته باشم فکر کردم. یه دختر یا پسر بامزه که چشماش رنگ مامانش باشه، آبی آسمانی.
نمایش همه...
دلش نشسته بود لبخندی زد و گفت: - جفتتون عزیزین پسرم ، رها جانم به من لطف دارن. رادمان سری تکان داد و به داخل اشاره کرد و گفت: - بفرمایید تو ، مادر و پدر منتظرتون هستن. به جای من کنار مادر بزرگ جای گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا بیاید و تمام تلاشش را می کرد تا بیشتر در دلش جای بگیرد. توی این لحظه ها و ثانیه ها جای پدرم ان قدر خالی بود که ته تمام لبخندهایم تلخی بود! داخل که شدیم با دیدن جمعیت انبوه که در بعضی ها نشسته بودند و بعضی دیگر ایستاده لبخند تلخ رو لبم را خوردم و با همان ظاهر همیشه جدی داخل شدم. - به به الهی قربونت بشم بالاخره اومدی عزیزم. نگاهم به سمت مادر رادمان کشیده شد و آرام سلامی دادم. مادرش و مادر بزرگ که مشغول احوال پرسی با هم شدند رادمان از فرصت استفاده کرد و کنار گوشم زمزمه کرد. - می‌دونی یاد چی افتادم؟! زمزمه کردم: - یاد چی؟ لبخندی زد و کنار گوشم پچ زد: - یاد اون مهمونی ای که فهمیدم مدیر شرکت رستگار بزرگ همکلاسی عزیز و دلبندمه! با یاد آن زمان لبخندی زدم و با شیطنت پرسیدم: - اون موقع ام عزیز و دلبندت بودم ؟ شونه ای بالا انداخت و با چشمک گفت: - نمیشه منکر شد ، من از اولم رو همکلاسی عزیز و دلبندم کراش داشتم. سری تکون دادم و با خنده گفتم: - که اینطور.... - رها جان دخترم بیا پیشم عزیزم می‌خوام به بقیه معرفیت کنم. نگاهی به مادر بزرگ انداختم و با دیدن لبخند و سر تکان دادنش به پیش مادر رادمان رفتم. کنارش راه افتادم و دوباره به قالب جدی ام فرو رفتم و با اعضای خانواده پدری رادمان آشنا شدم. چیزی که میدیم زمین تا آسمان با خاله  و دختر خاله اش متفاوت بود. خانواده ای با اصالت که از نگاه همگی شان مهربانی موج می زد... - خیلی خوش حالم از دیدنت عزیزم ، امیدوارم که رادمان ما لیاقت دختر نازنینی مثل تو رو داشته باشه. با صدای عمه رادمان نگاهم به سمتمش کشید و سعی کردم با لحنی مانند خودش از او تشکر کنم. - لطف به بنده لطف دارید ، از آشنایی با شما خیلی خوش وقتم. در جواب باز هم لبخند گرمی به رویم پاچید که مادر رادمان من رو از معذب بودن نجات داد و گفت: - دیگه بیشتر از این اذیتت نکنیم قشنگم ، برو پیش رادمان ما هم با مادر بزرگ عزیزت بیشتر آشنا بشیم. سری تکان دادم و به سمت رادمان که کنار هم سن و سال های خودش ایستاده بود رفتم. ضربه ای به بازویش زدم و نجوا کردم: - یه موقع نگی یه بنده خدایی اینجا غریبه ، چسبیدی به فامیلات ! لبخند محوی زد و مانند خودش زمزمه کرد: - قربونت برم من ، انقدر حواسم بهته که میدونم توی دقیقه چند بار نفس میکشی ، اینجا وایسادم تا به بچه ها معرفی ات کنم. نگاهش را از من گرفت و رو به بقیه گفت: - اینم رها خانم ما که تعریفش و زیاد شنیدین ، امروز به من افتخار دادن و اومدن پیشمون. بعد از صحبت های رادمان همگی شان جلو آمدند و به گرمی رفتار مادر و پدرانشان از دیدن من ابراز خوشحالی کردند. - به جمع ما خیلی خوش اومدین رها خانم ، داداش رادمان برای ما خیلی عزیزه ، خیلی خوشحالیم که شما رو در کنارش می بینیم. طبق گفته رادمان این پسری که من را خطاب کرده بود پسر عمویش بود و دانشجوی پزشکی در آلمان بود. تشکری از او کردم و خواستم عقب بکشم که پسر عموی دیگر رادمان که از ظاهرش می توانستی متوجه شر و شیطون بودنش شوی ادامه حرف برادرش را گرفت و گفت: - نمی دونم رادی جون بهتون گفته یا نه اما من برعکس داداشم دانشجوی عمران ام . اصلا نمی دونین وقتی فهمیدم رادمان با کی وارد رابطه شده چقدر ذوق کردم. طرح و نقشه های ساختمان های شرکت شما بی نظیرن واقعا! رادمان برای توضیح بیشتر دنباله حرف او را گرفت و گفت: - این پسر عموی ما یه تنه جلوی همه وایساد و گفت من نمی‌خوام تجربی بخونم و داره آقای مهندس میشه! در جمعشان احساس خوبی داشتم ،  صمیمیت بینشان باعث شد به حرف بیوفتم و بگویم: - برای اینکه علاقه ات و دنبال کردی تحسینت می کنم ، رشته خوبی رو انتخاب کردی اما به شرطی که روی پاهای خودت بایستی و تلاشت و بکنی! چشمکی زد و دست به کمر رو به من و رادمان با خنده گفت: - وقتی داداشم و زن داداشم تاپ های این کارن دیگه روی پای خودم وایسادن نمی‌خواد که! لبخندم عمیق تر شد ، درست شبیه خنده! بی شک اگر  همچین پسر شاد و پر انرژی یک روز در شرکت من به سر می‌برد ، از اینکه این رشته را انتخاب کرده صد در صد پشیمان می شد... انگار هنوز کنجکاوی اش تمام نشده بود که دوباره پرسید: - راستی من شنیدم برای استخدام توی شرکت شما باید چندین سال سابقه کار داشته باشی! اینطوری که فرصت به جوون ها داده نمیشه! - اشتباه شنیدی ، کسایی که استعداد زیادی داشته باشند اما سابقه کار نداشته باشن هم شانس استخدام دارن ، اما به شدت زیر نظرن و با یک سوتی کوچیک باید جمع مارو ترک کنند. دوباره خواست سوالی بپرسید که رادمان پیشروی کرد و گفت: - ولش کن خانم من و ، از صبح سر کار بوده الآنم که اومده مهمونی تو مغزش و کار گر
نمایش همه...
ه خانه رسیدم و با عجله اما سریع آماده شدم! امروز از آن روز هایی بود که نگاهم به اینه از همیشه دقیق تر بود ، شبیه همان آرام قرتی ای که هر روز ناخن هایش یک رنگ لاک به خودش می دید! از مرتب بودم همه چیز که مطمئن شدم لبخندی به رهای در آینه زدم و به دنبال مادر بزرگ رفتم. قبل از اینکه تماسی بگیرم که رسیده ام ، در خانه باز شد و مادر بزرگ همراه با عصایی که دوست جدیدش شده بود از خانه همراه با پرستارش بیرون آمد. سنی نداشت اما فوت پدرم و خرابکاری های پشت سر هم فرزندانش کمرش را خم کرد ، جوری که حال در این سن برای راه رفتن مدیون عصایش شده بود... از ماشین پیاده شدم و کمکش کردم تا سوار ماشین شود و از پرستارش تشکر کردم. - دیر کردی مادر ، گفتم حتما زودتر میای برای همین توی حیاط منتظر بودم. صدای ضبط را که آهنگ ملایمی پخش می کرد را کم کردم و گفتم : - شرمنده واقعا ، خودتونم می دونین که چقدر از این کار بدم میاد اما انقدر سرم شلوغ بود که چاره ی دیگه ای نداشتم. - فدای سرت مادر ، اتفاقا زن عموت می گفت یکم دیر تر برین که کلاسش بالا تر بره. ابرو هایم بالا پرید و به جای عصبی شدن خنده ام گرفت ، رسماً دیوانه بودند این جماعت! افکار پوسیده ای که در ذهن‌شان جای داده شده بود با تانک و لودر هم بیرون نمی رفت. - بهشون گفتین قضیه رو؟! مادر جون با لحن ترسیده ای نگاهی به من انداخت و گفت: - می دونستم راضی نیستی که بهشون بگم اما می‌شناسی عمه و زن عموهاتو که! آنقدر پرسیدن که مجبور شدم راستش و بگم! خودشونم انگار یه چیزایی می دونستن. سری تکان دادم و برای اینکه خیالش راحت شود گفتم: - مهم نیست ، بالاخره که خودشون می فهمیدن ، انقدر که پیگیر منم اگر پیگیر بچه هاشون بودن به این وضع نمی رسیدن! دل پیرزن از بچه هایش خون بود که بلافاصله بعد از حرفم نالید: - اونارو ولشون کن قربونت برم ، یه امروز به خاطر تو انقدر خوشحالم که دلم نمی خواد به هیچ کس و هیچ چیزی فکر کنم. با لحن ذوق زده ای ادامه داد: - زن عموت عکسش رو از توی اینستا بهم نشون داد ، ماشاالله چشمتون نزنم خیلی بهم میاین مادر. چند لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد - مثل اینکه همکارم هستین درسته ؟ اینکه مثل کودکان از تعریف های مادربزرگ قند در دلم آب میشد را کنار بگذاریم ، ما واقعا به هم می‌آمدیم... سری تکون دادم و گفتم : - درسته ، جفتشون حوضه کاریمون یه چیزه. لبخند و خوشحالی مادر بزرگ پر رنگ تر شد و تا ادامه راه دیگر حرفی نزد. من هم مثل همیشه به سکوت راضی بودم. قرار بود مهمانی را داخل باغ پدری رادمان که در لواسان بود بگیرند برای همین راه طولانی تر شده بود اما زودتر از آنچه فکر می کردم به لوکیشنی که رادمان برایم فرستاده بود رسیدم و در گوشه ای پارک کردم. دلم می خواست مثل همیشه قاب بی خیالی ام را به صورتم بزنم و برایم مهم نباشد اما استرسی که جانم را گرفته بود عصبانی ام می کرد! به کمک مادر بزرگ آمدم و کمکش کردم تا پیاده شود ، بعد از اینکه عصیاش را از دستم گرفت دستانم را ول کرد و هر دو به سمت در مشکی رنگی که از عظمتش می شد به زیبایی باغ پیدا برد رفتیم. قبل از اینکه زنگ در را فشار دهم در توسط مردی که به نظر نگاهبان آنجا می آمد باز شد. - خوش آمید خانم جان ، بفرمایید داخل. تشکری از مرد کردم و با مادر بزرگ به سمت داخل راه افتادیم. باغ زیبای بود و عطر گل ها حس خوبی در وجودم تزریق کرده بود ، شاید هر کسی جای ما بود از زیبایی باغ دهانش باز می ماند اما من و پیر زنی که کنارم راه می آمد از کودکی داخل این باغ های پر شکوه و سلطنتی بزرگ شده بودیم... مثل اینکه همه در ساختمان جمع بودند و کسی در داخل حیاط نبود جز چند دیگی که زیرشان روشن بود و فردی که با لباس سفید بالای آنها ایستاده بود و آشپزی می کرد. با دیدن رادمان جلوی درب ورودی ساختمان دستی برایش تکان دادم ، انگار رادمان هم با نگاهش دنبال من بود که سریع رد دست هایم را گرفت و به سمتمان آمد. نگاهم خیره مدل موهایش بود که طی این یک روزی که ندیده بودمش عوضش کرده بود. تقریبا کنار موهایش را کچل کرده بود اما نه تنها بد نشده بود بلکه نگاهم را بدجور به خودش دوخته بود. نگاه او هم خیره به من بود اما خودش را کنترل کرد و به خاطر حضور مادر بزرگ سلفه ای کرد و گفت : - سلام ، خیلی خوش آمدین بفرمایید داخل. مادر بزرگ جواب سلامش را داد و نگاهی به من انداخت که مثلاً او را نمی شناسند و من باید معرفی اش کنم: لبخندی برای حفظ ظاهر زدم و گفتم: - ایشون آقای پارسیان هستن مادر جون. رو به رادمان هم کردم و کوتاه و مختصر گفتم: - ایشون هم مادر بزرگ بنده هستند. رادمان مثل من لبخندی زد و گفت: - خیلی خوشبختم از آشناییتون ، تعریفتون رو از رها جان خیلی شنیده بودم. من تعریفی نکرده بودم اما رادمان برای اینکه در اولین دیدار خودش را در دل مادر بزرگم جا کند از هیچ چاپلوسی ای کوتاهی نمی کرد. مادر بزرگ که از قبل هم مهر رادمان بدجور به
نمایش همه...
با دیدن نفس های لیا که بالا و پایین می آمد نفسم بالا آمد! من لیا را بر روی تخت نمی دیدم من دختری به نام آرام را روی تخت می دیدم که از تمام دنیا بریده بود .. با روانشناسی که چندین سال پیش با آرام دست و پنجه نرم می کرد تماس گرفتم و خواستار حضورش شدم. بی شک اگر من و رادمان تا صبح هم برایش حرف های انگیزشی می زدم غم های دخترک آب نمی شد. کار های انتقالی لیا را که برای جابه‌جایی به اتاق خصوصی انجام دادم و رو به رادمان گفتم: - من امشب اینجا می مونم اگر زحمتی نیست می تونی علی رو برسونی خونه. - حتما ، اما دوباره برمی گردم اینجا. به پرستاری که سرم لیا را چک می کرد اشاره کردم و گفتم: - نمیشه ، گفتن که فقط یک نفر همراه باید باشه. سری تکان داد و گفت : - باشه عزیزم ولی فردا صبح زود حتما میام اینجا ، فقط اینکه... تعللش را که دیدم پرسیدم: - جانم؟ لبخندی زد و گفت: - جونت سلامت ، می‌دونم موقعیت مناسبی نیست اما برای آخر هفته مامانم می خواد خیرات بده ، مثل اینکه برای سلامتی من نذر کرده بودن ، بهت زنگ میزنه که دعوتت کنه اما من زودتر بهت گفتم که اگر دوست داشتی بری و توی رودربایستی نیفتی. چند ثانیه ای سکوت کرد و ادامه داد - علی بیرونه من فعلا برم تا بچه یخ نکرده. علی را بچه خطاب می کرد و قند در دل من آب میشد! دستم را در دست دراز شده اش گذاشتم و گفتم : - باشه مرسی که خبر دادی ، اگر کار هام این هفته سنگین نشه حتما میرم. بازم مرسی خداحافظ. چشمکی می زند و به جای آسانسور پله هارا تند تند پایین رفت. نمی دانم از آخرین زمانی که در یک جشن خانوادگی شرکت کرده ام چقدر گذشته ! عجیب نیست ، برای منی که هیچ زمان حس خانواده‌ داشتن و مهربانی آنها را لمس نکردم عجیب نیست... &&&&&&&&&& نمی دانستم  جشن خانوادگیشان  چگونه است ، از اینکه بقیه اعضای خانواده آنها مانند خاله رادمان باشد مانع رفتنم میشد اما به یاد دعوت محترمانه مادر و پدرش که می افتم از تصمیمم پشیمان میشوم. بی قدری برایشان ارزش قائل هستم که چشم روی تمام اگر ها ببندم و دعوتشان را بپذیرم. اما خواسته بعدیشان برایم عجیب بود! در کنار من خواسته بودند که مادر بزرگم را هم به آنجا ببرم و شماره اش را بدهم تا با او تماس بگیرند! رابطه ام با مادر بزرگم هیچ وقت بد نبود ، بلکه بی اندازه دوستش داشتم ، بابا هم همیشه برای مادرش احترام خاصی قائل بود و برعکس بقیه اعضای خانواده اش مادر بزرگ را از عمق جانش دوست داشت. اما حضور مادر بزرگ در این جشن برایم ناگهانی بود ، با این حال شماره اش را به مادر رادمان دادم و بعد سری به او زدم و تمام ماجرا را برایش گفتم تا با تماس خانواده رادمان جا نخورد. هر کلمه ای که برای او تعریف می کردم قطره ای اشک از چشمانش می چکید و می گفت حال که آخرین آرزویش برآورده شده و من وارد رابطه ای شدم ، دیگر دلبستگی ای به این دنیا ندارد و می تواند با خیال راحت سرش را روی زمین بگذارد. شانس با من یار بود که آن روز اثری از اعضای دیگر خانواده نبود و همه پی بدبختی هایی بودند که شاید دلیلشان من بودم! مادر رادمان با مادر بزرگ تماس گرفت و به عنوان بزرگ تر من خواست که در این جشن شرکت کند و افتخار آشنایی را به آنها بدهد. برعکس من که از این سنتی بازی ها بیزار بودم اما سلیقه سنتی مادر رادمان به مزاج مادر بزرگ خوش آمده بود‌ و بعد از اینکه تماسشان به اتمام رسید تعریف و تمجیدش از محترم بودن مادر رادمان تمامی نداشت ... حال نزدیک به چهار ساعت بیشتر به مراسم نمانده بود و من هنوز در شرکت بودم ، کار ها به طرز عجیبی در هم گره خورده بود و علی هم به دلیل امتحانات دانشگاه مشغول درس خواندن بود. با وجود سن کمش آنچنان در کار های شرکت کارگشا بود که سرم در مقابل همه بالا بود و با افتخار میگفتم علی همان پسری است که من تربیتش کردم. به اجبار جلسه را به فردا موکول کردم و با عجله به سمت پارکینگ رفتم. ماشین را که روشن کردم تلفنم زنگ خورد و نام رادمان بر روی صفحه ی گوشی ام افتاد. - الو ، جانم؟ - سلام عزیزم ، کجایی رها ؟! - سلام ، توی ماشینم تازه از شرکت راه افتادم ، امروز خیلی کار داشتم اصلا نفهمیدم زمان کی گذشت! - فدای سرت ، عجله نکنی مواظب خودت باش. به یاد آن شبی که کورس گذاشته بودیم خنده ای کردم و گفتم: - به دست فرمون من شک که نداری ؟ انگار او هم همان خاطره در ذهنش نقش بست که خنده ای کرد و گفت: - شما ستون شجاع منی خانم ، شک دیگه چه معنی میده! خنده ام شدت گرفت و گفتم: - نوکرتم به مولا. - من برم  دیگه مزاحمت نشم ، منتظرتم عشق من. به صفحه مانیتور خیره شدم و لب زدم : - دوست دارم تو ام مواظب خودت باش. نگذاشتم جوابی بدهد و سریع گوشی را قطع کردم. حتی دختر های چهارده پانزده ساله هم مثل من برای یک اعتراف عاشقانه این گونه بچگانه رفتار نمی کند! اما من همین بودم ، اگر همه جارا هم آباد می کردم در رابطه عشقی مزخرف ترین بودم! با همان سرعت های فضایی ام ب
نمایش همه...
لبخندی که زد گرم بود ، انگار با تمامی لبخند هایش فرق داشت ، لبخندی که قند در دلت اب می کرد و جان می‌دادی برای یک بار دگر هم که شده این گونه لبخند بزند. دست از دلبری برنداشتم‌ و ادامه دادم: - وجودت ارامشه رادمان! من توی تمام لحظه های زندگیم وقتی قاطی می کردم ، مثل همین چند لحظه پیش هیچ کس و نداشتم که آرومم کنه. آنقدر به خودم می پیچیدم که نه تنها آرام نمی شدم که گر می گرفتم و شعله ور می شدم. اما الان تو که هستی آرومم ، حتی آروم تر از آرام. سکوت از رادمان همیشه پر حرف و شور عجیب بود اما این بار برعکس همیشه حال من می گفتم او سکوت کرده بود. - گفتی بیمارستان فجر دیگه ؟ سری به نشانه تاکید تکان دادم و گفتم: - آره فکر کنم توی همین خیابونه. بدون توجه به خیابانی که منظور من بود در کوچه ای فرعی پیچید و گوشه دنج و خلوت پارک کرد. با چشمانی از حدقه در آمده نگاهش می کردم که ماشین را خاموش کرد و طی حرکت سریعی که از ضرباتش در بوکس هم غیر منتظره تر بود به سمتم خم شد و وجودم را در خودش حل کرد. دستانش به خاطر ورزش قوی بودند و جوری در آغوشم گرفت که نزدیک بود استخوان هایم خورد شود! به گونه ای محکم که حس می کرد ماهی ای هستم که اگر محکم نگیردش سر می خورد! دستان افتاده ام را بلند کردم و روی کمرش گذاشتم . تا چند وقت پیش امن ترین جای دنیا را مزار بابا می دانستم و حال می توانم بفهمم امن ترین جای دنیا کجاست.... صدای پچ پچ وار و نجواهای عاشقانه اش  در گوشم پیچید - آنقدر خود دار نیستم که تو انقدر دلبری کنی و حرف های قشنگ قشنگ بزنی و من فقط نگاهت کنم. حرفات جوری به دلم نشست که فقط با یه آغوش گرم می تونستم دورت بگردم... . چند دقیقه ای در آغوش هم ماندیم و هرز گاهی بوسه هایش نصیب شقیقه هایم میشد اما بالا رفتن دمای هر دومان و شرایطمان که وسط کوچه بودیم حتی با وجود شیشه های دودی همه چیز را تحت شعاع قرار میداد. بدون علاقه و رغبت دستانم را روی سینه اش گذاشتم و خودم را عقب کشیدم.
نمایش همه...
با تشکر از جمهوری اسلامی دیشب پروکسی هام پریدن امشب براتون آپلود می کنم🙂🤍
نمایش همه...