🔥جهنمی بنام عشق...🔥
رمان جنجالی "جهنمی بنام عشق" به قلم آراز طالبی آیدی ادمین👇👇👇 @SBMTcanada4226791 آدرس ما در روبیکا:👇👇👇 https://rubika.ir/JahanamiBenameEshg
نمایش بیشتر17 076
مشترکین
-1624 ساعت
-1177 روز
-52830 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
جهنمی بنام عشق...
نویسنده : آراز_طالبی
#امانت_دارباشیم
#کپی_حرام
#پارت_هشتصدودو
ماشین رو کنار خیابون پارک می کنم و پیاده میشم و سمت مغازه می رم و کنار زن وایمیستم و می بینم که بله روژانِ منه...
روژان به یه چیزی پشت ویترین خیره شده بود و اصلا چشم ازش برنمیداشت و عین مسخ شده ها توی خیالاتش سیر می کرد ...
اروم دستش رو می گیرمو می گم :
_روژان عزیزم ... چی شده ؟ چرا اینجا وایستادی ؟ چیزی میخوای ؟ روژان از کی اینجایی قربونت برم ...
قطره های اشک دونه دونه از چشمای خوشگل مشکیش که همه ی دنیام هستن پایین میفتن و عین کسایی که تو عالم خودشونن و دارن با خودشون حرف می زنن می گه :
_تو خونه نون نداشتیم ... رفتم نون بگیرم ... نونوایی بسته بود ... خواستم برم نونوایی خیابون بعدی که این مغازه رو دیدم ... اون عروسک خرسی رو می بینی ؟ با اون سرهمی های ملوانی سفیدو آبی ... اینا رو نشون کرده بودم برای بچمون بگیرم ، داشتم فکر می کردم اگه بچمون به دنیا میومد و این لباسو می پوشید چه شکلی میشد ... یا مثلا اون لباس صورتی ها رو تنش می کرد چطوری میشد ... به نظرت بچمون بیشتر شبیه من میشد یا تو ...
بغض چنگ می زنه توی گلوم ؛ دست میندازم دور شونه هاشو بغلش می کنمو می گم :
_بریم فدات شم بریم ...
روژان بهم تکیه میده و اروم کنارم قدم برمیداره و چیزی نمی گه می ریم و سوار ماشین میشیم .
اول سمت یه داروخونه می رم یه چند تا امپول ارام بخش می گیرم بعد هم از یه رستوران غذا می گیرم و سمت خونه می ریم ...
اول یه زنگ به حنا می زنم و پیدا شدن روژان رو اطلاع میدم و بعدبه زور چند لقمه غذا به روژان می خورونم و بعد هم دوتا امپول ارام بخش بهش تزریق می کنم و روژان به خواب می ره و بعد خودم میشینم و به احوالات خودم اشک می ریزم ...
اینجاست که با خودم می گم کی گفته مرد گریه نمی کنه ... مردا هم گریه می کنه فقط نمی ذارن کسی اشکشون رو ببینه...
توی آمریکا هیچ زنی از زیر رابطه باهاش در نرفته بود، داریوش رئیس مافیای خشنی که هر زنی جلوش سبز میشد، مستقیم میکشوند توی تختش اما... توی یه حادثه وحشتناک و مرموز فلج شد و برای نجات جون خودش فرار کرد ایران. و حالا برای به دست آوردن ارثی که مال خودشه، مجبوره تن به ازدواج با یه دختر 17 سالهی مظلوم بده. زمرد، دختر ریزه میزهای که بدجوری حسهای خاموش شدهی داریوش رو بیدار میکنه و مجبور میشه برای خاموش کردن آتیش تند داریوش هر شب تختش رو گرم کنه...🤤🔞
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❤ 3👍 2
24920
Repost from 🔥جهنمی بنام عشق...🔥
-بیاجازه برش داشتی؟
به معنی نفهمیدن سر تکان میدهم و او دست در جیب و قدمزنان به سمتم میآید:
-پیرهن توی تنتو میگم.
با اینکه میدونم پیراهن توی تنم برای اونه اما ناخوادآگاه نگاهی به آن میاندازم:
-باید اجازه میگرفتم؟ چرا فکر کردی من تا این حد مبادی آدبم؟
-به نظرِ منم اجازه گرفتن همهجا لازم نیست. مثل الان که من قصد کردم بیاجازه پیرهنو از تنت در بیارم.
ناباور میخندم:
-شوخی میکنی که بابت پوشیدن پیرهنت ناراحتی؟
-ناراحتم. اما بیشتر از این جهت که تو رو لحظه پوشیدنش تماشا نکردم.
شاهبیت شاهکاریه که الان تو اوج عاشقانهها است اونم با حدود ۴۰۰ پارت آماده.
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
23200
Repost from N/a
صورت حامی سوخته،اما خداروشکر هنوز زندست!
برشی از پارت اینده فصل دوم
مادرم نگاهی ریزبینانه بهم انداخت و گفت:
-چطور زندست روژیا،مگه یادت رفته که گفتن حامی داخل اون کلبه سوخته و هیچی ازش باقی نمونده..
چطور ممکنه بیاد و....
میون حرفش پریدم و فورا جواب دادم:
-فعلا که زندست مامان،نکنه میخوای پسش بزنم؟اونم وقتی که بعداز این همه مدت برگشته پیشم..
مادرم نگاهی سر درگم بهم انداخت و لب باز کرد:
-باورم نمیشه بخوای با تمام زیبایی هات،جوونیت رو پای یه مرد صورت سوخته بزاری
بزاق دهنم رو بریده پایین فرستادم و با اعتماد به نفس تمام جواب دادم:
-مهم نیست،حامی برای من همون حامیه همیشگیه!!
صورت زیبا که نه،بلکه سیرتش برام زیباست!پس قرار نیست بخاطر یه سوختگی،کنارش بزارم..اون پدر بچه ی منه...
بعدم عمل میشه،من نمیزارم حامی وقتی به خودش تو آینه نگاه میکنه،غصه دار بشه با دیدن چهرش،
بهترین پزشک های اون ور میچرخونمش،بهترین هارو براش انتخاب میکنم و تاوقتی مثل قبل بشه
مثل کوه پشتش میمونم،ذره ای جا نمیزنم...حامی همه چیز منه،دلیل سوختگی صورتش رو هنوز نمیدونم،
اصلا نمیدونم برای چی داخل اون کلبه حضور داشته،اما هرچی که هست،ازش میشنوم،برام توضیح میده
مامان من نمیتونم بقیه ی عمرم رو کنار مردی غیر حامی بگذرونم وقتی حامی زندست..
برای همین میخوام برگردم خونه که.....
https://t.me/+MMisIfL4h7IyNmY0
47320
Repost from N/a
موهای بلوند خدا دادیمو زیر مقنعه کردم
میدونستم چقد از موی بلوند بدش میاد و قبلاً عاشق موهای مشکی پر کلاغیم بود اما الان این جسم جدید مال من بود!
جسمی که مال شیرین نامی بود اما من رها بودم دختری که شب عروسیش بر اثر تصادف وحشتناکی میمیره اما وقتی چشم باز میکنه میبینی تو بدن دختری به اسم شیرین، شیرینی که سه سال تمام تو کما بوده!
منشیش صدام زد و بالاخره با استرس تمام وارد دفترش شدم اما اون حتی سر بالا نیاورده بود و چقدر تغییر کرده بود مردونه تر شده بود!
سلامی دادم که سر بالا آورد و بدون هیچ لبخندی گفت: - بفرمایید کارتون خانم شکیبا؟!
اب دهنمو قورت دادم و بدنم ناخواسته لرزش گرفت که ادامه داد:
- شنیدم بعد سه سال از کما بیرون اومدید پدرتون خیلی ازین قضیه خوشحالن.
پدر شیرین در اصل، پدری که خیلی اتفاقی شریک جاوید من بود. بالاخره دهن باز کردم:
- منم شنیدم که سه سال پیش همسرتون تو عروسیشون مردن؛ تسلیت میگم
چند بار پلک زد و سری تکون داد و گفت:
- کارتون؟!
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
هیچی نداشتم بگم از کجا شروع میکردم میگفتم من رهام و شیرین نیستم. باور میکرد؟
سکوتمو که دید اخماش بیشتر تو هم پیچید و گفت: - شیرین اگه باز مثل قبل اون علاقه ی الکی به منو میخوای وسط بکشی بهتر بیخیال شی مرگ رها تأثیری تو احساسات من...
با بهت تمام پریدم وسط حرفش:
- چـــــــــی؟ شیرین دوست داشته؟ از قبل میشناختیش؟
حالا اون متعجب نگاهم میکرد و گیج لب زد:
- حواسم نبود فراموشی گرفتی!
لب بالامو گاز گرفتم و رفتم سمت میزش و تو صورتش خم شدم:
- یه چیزی میخوام بهت بگم فقط فکر نکن دیوونم باشه؟
چشماش تو چشمام جابه جا شد و نگاهش روی لبام موند چون حتما یادش بود که گاز گرفتن لب عادت رها...
- بگو
- من رهام تو جسم شیرین!
چشماش بین چشمام جابه جا شد و ادامه دادم:
- به خدا باور کن!
نگاه ازم گرفت: - از نظر من بهتر شما استراحت کنید بفرمایید بیرون! من اصلا حوصله این...
- نه نه گوش کن جاوید گوش کن !
داد زد: - شیرین بس من ترو نمیخوام پس تموم من مسخره بازی در نیار
بی توجه دستشو گرفتم و تند جمله ی آخری که بهم گفت تو ماشین عروس و تکرار کردم:
- بزرگترین ترسم اینه ترو از دست بدم برای همین آرزو میکنم که خدا هیچ وقت تورو از من نگیره
همین جوری مات موند، هنگ!
اون شب توماشین عروس فقط من بودم و خودش پس قطعا باور میکرد...
اما به یک بار دستمو پرت کرد و غرید:
- مامانم بهت اینارو گفته؟ چقدر مسخره و شیاد میتونه باشه یه آدم گمشو برو بیرون! من داغم هنوز تازست بیرون.
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
https://t.me/+V_XaJO8FGYJmN2M0
👍 2
52600
Repost from N/a
-چیکار میکنی؟
خواستم خودم را آزاد کنم اما تلاشم بی فایده بود.
-میلاد!
فکم را محکم تر فشرد، طوری که ساکت شدم.
+ااا دکتر، چرا اسم کوچیک بیمارتو بدون پیشوند میگی؟
باز خودم را تکان دادم.
دست هایم را به سینه ام فشرد و روی تنم نیم خیز شد.
+جواب آزمایشتون چیشد خانوم دکتر؟!
-ولم کن.
صورتم را کج کرده بودم تا بی محلی کنم.
طوری صورتش را نزدیک کرد که نوک بینی اش پوستم را لمس میکرد.
با اینکه قلبم جایی میان دهانم ضرب گرفته بود به روی خودم نیاوردم.
بینی اش را از کنار چشم تا کنار لبم کشید.
عضلاتم منقبض شده بودند.سعی میکردم آرام نفس بکشم.
فشار مقطعی به فکم داد.
+جوابمو بده.
خودم را بیشتر به تخت فشردم.
-ولم کن.
دندان هایش روی چانه ام نشست.
من هنوز دنبال تکلیف بودم و او پیش روی میکرد.
شدید تر از قبل تقلا کردم.
+یه سوال پرسیدم جوابش انقدر سخت نیست.
گردن کشیدم تا چانه ام را از دسترسش دور کنم.ولی انگار همه جا در دسترسش بود.
-گرفتم گرفتم...ولم کن.
+جواب؟
کمی فاصله گرفته بود تا به چشم هایم نگاه کند.
سرم را سمتش چرخاندم.
-مثبت بود...خیالت راحت شد؟حالا برو اون ور.
چند لحظه فقط نگاهم میکرد.
مچ دست هایم را از تنم فاصله داد و دوباره به سینه ام کوبید.
ناله ای بین گلویم جان گرفت.
+چرا دروغ میگی؟
-خودت جواب خواستی منم جوابتو دادم.
با پوزخند سرش را تکان داد.
+پس منفی بوده.....
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
میلاد بیمار روانی که با دکترش وارد رابطه میشه و....
پارت واقعی🔥🔥
👍 1
36000
-یه روز بهت گفتم که تو زنی نیستی که مثل بقیهی زنا با هر جمله و توجهای دچار سوءتفاهم بشی و فکر کنی من توی تختخوابم تصورت میکنم. یادته؟
یادم بود. چون بارها به این جمله فکر کرده بودم.
-یادمه.
-اما نگفتم منم مردی نیستم که مثل خیلی از مردا بخوام از شرایط سوءاستفاده کنم... حتی اگر تو با جاذبههات قدرت اینو داشته باشی که هر نجیبی رو نانجیب کنی. حتی اگر آدمو وادار کنی که مدام تصورات ناجوانمردانهشو پس بزنه.
****
در مورد #شاهبیت هیچی نمیشه گفت جز اینکه این رمان میتونه ساعتها حس لطیف و عاشقانه نصیبتون کنه. پستهای اولو بخونید متوجه منظورم میشید.
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
4 57490
3 94710
Repost from N/a
یه مرد تنها بودم هیچ زنی نمیتونست منو عاشقه خودش بکنه، یه روز چشمم افتاد به یه دختر کوچولوی ریزه میزه که دکتر یه بیمارستان بود دلم لرزید براش، میخواستم باهاش حرف بزنم ولی بهم رو نمیداد یه روز تو دفترش گیرش انداختم منو نمیخواست گفت دوستم نداره، ماله خودم کردمش ولی اون....
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
💢عاشق دختری میشه که دوستش نداره ولی با زور اون و برای خودش میکنه حتی....💢
1 15700
Repost from N/a
همونی که دستمال سر میبست،و چهرش پیدا نیست،حامیه من،تو بودی؟
به عادت همیشگی دستش رو کنار صورتم قاب کرد و لب زد:
-درسته روژیا من برگشتم تا همه چیز رو برات از اول بسازم،اومدم حامیه همیشگیت بشم،میخوام به مناسبت برگشتم یه جشن باشکوه بگیرم..
اما قبلش باید بهت بگم که یه اتفاقی برام افتاده!
موشکافانه نگاهی بهش انداختم!
-صورت من کلا سوخته روژیا! یعنی بازهم پذیرام هستی؟میتونی باهاش کنار بیایی؟
https://t.me/+MMisIfL4h7IyNmY0
1 28700