4 915مشترکین
-524 ساعت
-467 روز
-18730 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
🧞♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته
🧞♀بازگشت معشوق و بختگشایی
🧞♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر
🧞♀فروش_ملک و آپارتمان معامله
🧞♀جذب پول و رونق کسب و کار
🧞♀گره_گشایی در مشکلات زندگی
💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇
https://t.me/telesmohajat
🔷همین الان پیام بده👇⁵🦋
ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
جدیدترین روش لاغری به سبک دکترحسینیان 👇👇
♻️15کیلو لاغری در هــر ماه تضمینی💯😮
⭕️ نابودی افتادگی #شکم و #پهلو
درکمتر از یـک هفته😲
از روز ســـوم مصـرف شاهد تغییرات دراندام خود باشید💥👇 (ظرفیت 50 نفر) 👇💥
https://telegram.me/joinchat/AAAAAE1u66tNVYSxFJ-11Q
پست موقت ‼️ همین حالا کلیک کنید 👆F
Repost from دشمن عزیز🥰
#داداشبسیجیم
#part1
از قصد پاهامو از هم باز کردم خشتک شلوارم پاره بود و زیر شلوارمم شورت نپوشیده بودم
زیر چشمی بهش نگاه کردم هنوز حواسش به قرآن خوندن بود
نمیدونم چه سودی داشت صبح تا شب قرآن میخوند؟
بهشتمو شیو کرده بودم و جوری پاهامو باز کرده بودم که اون سوراخ خوشگل تنگ صورتیم از شلوار جر خورده ام مشخص بود
مامان و بابا گرم حرف زدن بودن و داشتن از مهرداد تعریف میکردن،مهرداد که هنوزم گرم قرآن خوندن بود با شنیدن صدا زدنای بابام سرشو بلند کرد.
تا دیدم سرشو بلند کرده لبخند پر عشوه ایی زدم و پاهامو بیشتر باز کردم
نگاهم زوم شلوارش بود
داداش خوشگلم با اینکه ۵ سال ازم کوچیکتر بود اما مردونگی خیلی کلفتی داشت میتونستم از روی شلوارش به خوبی بفهمم که حداقل ۱۹.۲۰ سانت مردونگی توی اون شلوارش خوابیده!
_داداش!
با شنیدن صدام نگاهشو بهم دوخت و نگاهش به اولین چیزی که افتاد خشتک پاره و بهشت صورتیم که حالا خیس خیس شده بود افتاد
سریع صورتش سرخ شد و نگاهش پر از شرم و خجالت شد و نگاهشو ازم دزدید
با خباثت گوشیمو برداشتم و بهش اس،ام اس دادم
_خوشت اومد از اون کلوچه صورتی داداش بسیجیم؟
https://t.me/+ojhhjlexs5g3Nzk8
https://t.me/+ojhhjlexs5g3Nzk8
https://t.me/+ojhhjlexs5g3Nzk8
https://t.me/+ojhhjlexs5g3Nzk8
https://t.me/+ojhhjlexs5g3Nzk8
https://t.me/+ojhhjlexs5g3Nzk8
سرچ کن پارت واقعی نبود بلفت🔞💦
با داداش ناتنیش سکس میکنه💧
𝙃𝙊𝙏𝙄𝙎𝙈🔞
Just69🍌🔞
Repost from دشمن عزیز🥰
-تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟
نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینهام ایستاد و گفت :
-خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری!
دستمو روی سینهاش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی
مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد
-صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟
قطرههای اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو....
سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم
حس تحقیر شدن داشت دیوونهام میکرد
-شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞
دستش سمت اولین دکمهی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد
حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید
یه قدم عقب رفتم و خیرهی نگاه مات موندهاش شدم
دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم :
-زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟
دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد...
دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینهای رو بیشتر از هرکسی میشناختم
خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش :
-به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونهی پوسیدهی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی.
کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟
هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته
پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم :
-پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی
فاصلهی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت
خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت
درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم
هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینهی قدیمی اومدی سراغ من. زنت...
نذاشت ادامه بدم و پچ زد :
-زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو!
آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه
ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید
ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی...
خواست عقب بره که یقهی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم
-وایسا البرز. نمیذارم بری
دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم
با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟
دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم
-اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب....
دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچهام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری.
همه باید بفهمن تخم و ترکهی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل!
یه خبر دیگه هم واست دارم عزیزم... بابات زندهاس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و الان باید بفهمه داره نوه دار میشه....
https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk
https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk
البرز زند
مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده!
اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مُرده
البرز زند، مالک هلدینگ بزرگ زند، واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست آخرین شلیکِ این تفنگ قراره قلبشو نشونه بگیره و بدجور عاشق دخترِ مرداویج خان بشه....
این بار جوری عاشق بشه که واسه به دست اوردنِ دوبارهی زن و بچهاش حاضره از همه چیز بگذره...
https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk
https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk
#محدودیتسنی 🔞
بیشتر از ۸۰۰ پارت آماده 🔥✨
Repost from دشمن عزیز🥰
- شورتتو بنداز پایین محیا.
متعجب چند بار از روی پیامش خوندم و نوشتم:
- چی میگی عمو؟
زنگ زد.
از ترس اینکه کسی بیدار بشه سریع جواب دادم و لب زدم:
- الو؟
کلافه از پشت خط جواب داد:
- من زیر پنجره اتاقتم.
همین الان شورت پاتو برام پرت کن که دارم میترکم دختر.
گیج پرسیدم:
- یعنی چی؟ شورت منو میخوای چی کار؟
کلافه عصبی غرید:
- میخوام جق بزنم!
از اینهمه رک گوییش آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:
- حالت خوبه؟
نصفه شبی دوست بابام اومده بود زیر پنجره ی اتاقم و لباس زیرم رو میخواست.
- نه خوب نیستم، راست کردم دختر!
هین بلندی کشیدم و تشر زدم:
- خجالت بکش عمو، این حرفا چیه میزنی؟
مشخص بود حال طبیعی نداره وگرنه چرا بخواد با شورت من خودارضایی کنه؟!
- انقدر عمو عمو نبند به ناف من دختر.
یا شورتتو میندازی پایین، یا در رو باز می کنی میام بالا وگرنه به بابات میگم دختر سر به زیرش یواشکی برای همسن باباش نود میفرسته!
چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد:
- میدونم توام منو میخوای.
بنداز پایین اون یه تیکه پارچه رو تا عقیم نشدم.
لبم رو به دندون گرفتم، دستم رفت زیر دامن تنم و آروم شورتم رو درآوردم.
آروم رفتم سمت پنجره و شورتم رو پرت کردم سمتش.
- بگیرش...
سریع از پنجره دور شدم، ضربان قلبم حسابی رفته بود بالا که صداش رو شنیدم.
- شورتت فایده نداره، در رو باز کن بیام بالا خودتو یکم بمالم!
توجه داشته باشید این رمان اروتیک و پر از صحنه های +18 سال هست🔞👇
https://t.me/+9neLXfkqdGA4Zjg8
https://t.me/+9neLXfkqdGA4Zjg8
محیا دختری که با دوست جذاب و مرموز پدرش وارد رابطه میشه.
مردی هات در آستانه ی چهل سالگی با گذشته ای تاریک و پر از معما🔞❌
دلـبر قـرتــی
لطفا یجوری منو ببوس که طعم لبات همیشه رو لبام بمونه.🥂💋 #بنرها_پارت_واقعی_رمان🔞 به قلم: #لواشک #رهوار ( آنلاین ) #قرتی ( آنلاین ) #ژیوار ( حق عضویتی / آنلاین ) #افیون ( حق عضویتی / آنلاین )
Repost from دشمن عزیز🥰
#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_35
با حرفی که زد زیر دلم هیوهایی بپا شد که خیس شدن شرتم رو حس کردم.
گونه هاس سرخ شده ام انقدر واضح بود که خندا شیطنت آمیز شیخ رو بلند کرد.
_خب حالا انگشت فاکت رو دورانی روی واژ.نت بچرخون.
نفس عمیقی کشیدم و با تردید انگشتم رو روی شرتم گذاشتم.
خیره تو چشمای شیخ که داشت با جدیت نگاهم میکرد، انگشتم رو چرخوندم که خیس بودن لای پام حتی از شرت هم مشخص بود.
_شرتت رو کنار بزن!
لبمو گزیدم و مطیع لبه شرتم رو کنار زدم.
نبض زدن لای پام داشت دیوونم میکرد... انگشت فاکمو روی خیسی واژ.نم کشیدم که با صدای دو رگه ای گفت:
_انقدر خیسه که صداش تا اینجا میاد، زود انگشت خیست رو بکن تو دهنت!
شوکه نگاهش کردم که بدون انعطاف بهم خیره بود تا به دستورش عمل کنم. چندشم میشد ولی این شیخ هیکلی و عوضی مگه میشد بهش نه گفت؟
انگشتم رو دور خیسی چرخوندم که حالم بیشتر دگرگون شد و دهنم رو باز کردم و همینجور که خیره شیخ بودم، انگشت خیسم که از آثار خودم بود رو تو دهنم کردم و با شیطنت ریزی عقب و جلوش کردم.
https://t.me/+xKl8139U-tllOGY0
https://t.me/+xKl8139U-tllOGY0
https://t.me/+xKl8139U-tllOGY0
خلاصه: ملودی دختر 22ساله ای که گرایش لیتل بودن رو داره اما بخاطر مشکلاتی که داره با هیچ ددی تو رابطه نرفته اما با دیدن شیخِ عرب 35ساله که اخلاق های عجیبی داره دلش میخواد لیتل اون بشه اما...🙈🍓🍼
𝙎𝙚𝙭 𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚🔞
بندازمت رو تخت خیمه بزنم روت، بیوفتم به جون لباتو کبودشون کنم🫦💦 این رمان مناسب همه سنین نیست🔞
#بـــرگ_زیـــــتون🍃
#پارت_دویست_سی_نه
لبخندی تحویلم داد و پرسید:
- میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
نیاز رو به سینه چسبوندم تا از شیر خودم بهش بدم و گفتم:
- آره، بپرسین.
کنارم نشست، نگاهش رو حواله ی درب حموم کرد و لب زد:
- راجع به مریضی آریوعه.
منتظر نگاهش کردم و ادامه داد:
- حالش خوب شده؟ میتونه ار*ضا بشه؟
چشم هام از تعجب گرد شد و زمزمه کردم:
- این چه سوالیه آخه؟
خودش هم از خجالت حرفی که زده بود، سرخ شده و گفت:
- خب نگرانشم مادر.
دستی به شکم نیاز کشیدم و لب زدم:
- حالش خوبه.
ذوق زده پرسید:
- واقعا؟
کلافه چشم روی هم گذاشتم و لب زدم:
- واقعا.
انقدر ذوق زده بود که انگار همین حالا بچه ی آریو رو گذاشتن بغلش!
با لبخند گفت:
- من خیلی خوش حالم.
سری تکون دادم و زمزمه کردم:
- مشخصه.
بیچاره انقدر ذوق کرده بود که انگار پسر تحفه ش مدال المپیکی چیزی گرفته.
- نگار... نگار حولمو بیار.
مادرش با ذوق بهم خیره شده بود، معذب نیاز به بغل از جا بلند شدم و سمت اتاق رفتم تا حوله آریو رو بردارم.
قبل از اینکه وارد اتاق بشم، نگاه ذوق زده ی مادر شوهرم باعث شد دیگه نتونم جلوی خودم رو بگیرم و بزنم زیر خنده.
❤ 6👍 3