cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

↳𝑬𝒓𝒓𝒐𝒓𝒏𝒂𝒃𝒛𝒊↰

《به نام هستی بخش جان ها🤍》 -فصل دومی از داستان عاشقانه ی مال من باش: •⚠️ارور نبضی‼️• گلایه دارم از آن بوق ممتدی که مرا هوشیار از نبودنت ساخت!!⛓🩸 ____🫀____ ⤂لینک ناشناس نویسنده: https://t.me/BiChatBot?start=sc-258499-GJ43OQK

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
203
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

•پارت جدید• بلاخره بعد از مدتی پارت جدید آپ شد😊😁 منتظر نظراتتون هستم💜 https://t.me/BiChatBot?start=sc-258499-GJ43OQK
نمایش همه...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

•پارت جدید• بلاخره بعد از مدتی پارت جدید آپ شد😊😁 منتظر نظراتتون هستم💜 https://t.me/BiChatBot?start=sc-258499-GJ43OQK
نمایش همه...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

#پارت41 شونه‌ای بالا انداختم و بالبخند گفت: -من چیزی نمیدونم ینی چیزی برای گفتن کلا ندارم. بعد از یک نگاه عمیق و طولانی روم‌ رو ازش گرفتم که امیر به ساعت مچی نگاه گذرایی انداخت. بعد رو‌به چشمکی زد که آماده‌ی رفتن بشیم. بی‌توجه به تعارف‌های نگارورهام،سریعا حاظر‌شدم و حالا بعد از خداحافظی،هر سه نفرمون سوار ماشین بودیم که امیر سمت خونمون می‌روند. •نگار• روی تخت دراز کشیده بودم و دستم رو قائم به روی صورتم گذاشته بودم. بعد از چند دقیقه رهام وارد اتاق شد و کنار من به پهلو خوابید. هنوز ثانیه‌ای نگذشته بود که سوالم رو به زبون آوردم: -مطممئن باشم که‌فقط‌ به خاطر آروین داری می‌فرستیم کانادا..؟ دستم رو‌ از روی صورتم برداشتم وبه چشم‌های متعجبش خیره شدم. نگاهش رو ازم گرفت و آروم گفت: -نمیخوام تار مویی از سر تو و بچم کم بشه! نیش خندی زدم. -بسه رهام،تروخدا بسه! تا کی میخوای از جواب دادن به سوالام طفره بری؟ فکرکردی خیلی باهوشی و برعکس تو من خیلی خنگمکه از کارای شوهرم چیزی حالیم نمیشه؟ رو‌برگردوندم و با دوانگشتم شقیقه‌هام رو فشردم: -هیچ‌وقت دوست نداش توسطت خر فرض بشم! صداش رو شنیدم: -هیش!! -بپرس.. برگشتم سمتش و بهش زل‌زدم. که بلندتر ادامه داد: میگم بپرس! دونه به دونه تا جواب‌بدم. تو انقد احمقی که نگرانی من رو‌به پای مخفی کردن میندازی! نه جونم! من تورو خر فرض‌نکردم،بلکه زنی رو دیدم که از قضا حاملست و من نمی‌خوام با فهمیدن شرایط پیش‌اومده نگران بشه و هر لحظه استرس کلی وجودش رو‌ در بربگیرد! لبم‌رو گزیدم و با بغض پرسیدم: -چرا اوضاع شرکت بهم‌ریخته؟! با غیض نگاهم کرد و زیر‌لب غرید: همون سوال اصلیت رو بپرس نگار... برا‌من از حاشیه به اصل‌نرو! ابروهام رو بالا انداختم،رهام خیلی‌خوب مقصد من رو فهمیده بود! پس پرسیدم: -ارتباط خیانت امیر،بهم ریختن شرکت دقیقا تو همین برهه زمانی،دورکردن هانیه از ایران به بهونه حفاظت از من رو،خیلی واضح بهم توضیح‌بده! جا خوردنش رو‌به خوبی احساس می‌کردم اما اون سعی کرد به خودش بیاد و اخم روی‌پیشونیش رو حفظ کنه..! در سکوت بهم زل‌زد و آروم گفت: -جریانش مفصله و الان دیر‌وقته! به نظرم بخوابیم و فردا که از شرکت برگشتم راجبش حرف بزنیم. و تک خنده‌ای زدم. -فردا هم آخر‌شب ازون شرکت کوفتیت برمی‌گردی و میشا مثل همین الان. پس بگو! از جاش بلند‌شد و خیلی کلافه،تو اتاق راه می‌رفت! دستی داخل موهاش کشید و بعد به روی مبل روبه‌روی تخت نشست... #ارورنبضی #ادامه_دارد ➽@Negar_nvle
نمایش همه...
•پارت جدید• بلاخره بعد از مدتی پارت جدید آپ شد😄♥️ منتظر نظراتتون هستم🧡 https://t.me/BiChatBot?start=sc-258499-GJ43OQK
نمایش همه...
#پارت40 به نگار خیره شدم که کاملا خنثی به لب‌های رهام زل زده بود. واین بیخیالیش،حقیقتا باعث تعجبم شد. رهام:من اینجا تو ایران کلی کار دارم که باید انجامشون بدم و سلامت نگار و همچنین بچمون برام خیلی مهمه..! در نتیجه تصمیم گرفتم که بفرستمش کانادا... یهو نگار اخماش درهم شد: -من تنهایی جایی نمیرم رهام. شوهرش سریعا در جوابش گفت: -منم نخواستم تنها بری! و رو به من کرد و ادامه داد: -می‌خوام از هانیه خواهش کنم همراهت بیاد. و بعد از چند ثانیه مکث پرسید: -میری باهاش؟ معلومه که من برای نگار جونمم میدم ولی الان فقط من نیستم که تصمیم بگیرم و نظر امیر و اجازه‌‌ش صددرصد مهمه! بهش خیره شدم که فقط تو چشمام با یه اخم کوچیک زل زده بود! قطعا اگر موافق بود،چشم به روی هم می‌گذاشت و مثل اونشب که مامان گفت بریم آلمان خودش بحث رو ادامه می‌داد. ولی حالا هیچ کاری نکرد. سری به رهام تکون دادم: -منکه خودم مشکلی ندارم حالا هر چی امیر بگه..! و به امیر زل زدم که خیلی زود بحث رو عوض کرد. وحالا منی که قطعا دلم می‌خواست همراه نگار برم،به فکر چاره‌ای برای راضی کردن امیر افتادم. توی همین فکرا بودم که صدای پچ نگار در گوشم باعث شد،حواسم رو بهش بدم. -هانیه اگر دلت پیش شوهرته بعد اینهمه اتفاق حق هم داری،نمی‌خواد همراه من بیای! -نه بابا دیوونه،خودم خیلی دوست دارم که بیام ولی امیر... دوتامون به امیر خیره شدیم که سمت نگار برگشتم که دیدم با یک پوزخندی به رهام و امیر زل زده! وقتی نگاه من رو دید لبخندی زد که پرسیدم: -اون لبخند کج گوشه‌ی لبت برای چی بود..؟ با کمی مکث جوابم رو داد: -هیچی یک خاطره از گذشته برام زنده شد،برای همین بود! -و اون خاطره چی بود؟! -همون زمانی که مامان اصرار داشت با آروین ازدواج کنم و بعد کاراش براشون رسوا شد... "هومی"کشیدم و در ادامه گفتم: -هر چند که پوزخندت برا این نبود،ولی موردی نداره که اگر نمی‌خوای بهم بگی... ابرویی بالا انداخت: -وا هانیه..! به سقف زل زدم و گفتم: -یه حسایی بهم میگه،نزدیک‌ترین افراد زندگیم دارن یه موضوعی رو از من مخفی میکنن. نگار اخمی کرد: -ینی چی؟ چرا همچین حسی داری؟! شونه‌ای بالا انداختم -رفتارتون این رو بهم می‌فهمونه! حالا امیر بهم نمیگه ولی حداقل تو اگه خبر داری بگو بهم نگار،لطفا! و ملتمس تو چشماش زل زدم. #ارورنبضی #ادامه_دارد ➽@Negar_nvle
نمایش همه...
•پارت‌جدید• انرژیا بالا باشه عزیزان! بات من: https://telegram.me/BChatBot?start=sc-578679-WWJZBK2 جواباتون: @Nashenas_negar
نمایش همه...
#پارت39 •رهام• وسیله‌هایی که برای خونه گرفته بودم رو دم درب می‌گذاشتم که صدای گوشیم باعث شد بیخیالشون بشم و تماس رو جواب‌بدم. -چیه امیر..؟! -رهام من اومدم فرودگاه... -فرودگاه چه خبره..؟ -مامان هانیه داره برمی‌گرده آلمان. -هانیه چیشد؟ -بهم خبر رفتن مادرش رو همین امروز داد وگرنه براش بلیط می‌گرفتم و تو عمل انجام شده قرارش می‌دادم. اما الان میگه،وامیسه تا دوماه دیگه که ضبط سریال تموم بشه و منم باهاشون برم. اگرم زیادی اصرار کنم شک میکنه‌ و... پوفی کشیدم. -ای بابا،بد شد که! دوماه دیگه دیره داداشم برای کاری که می‌خوای انجام‌بدی! -نمیدونم دیگه رهام،منکه مغزم هنگ کرده به‌خدا -حالا وایسا یه فکری می‌کنم،امشب که اومدین راجبش حرف می‌زنیم. -باشه رهام مرسی. -قربونت کاری نداری؟ -نه فدات،خدافظ. -فعلا! بعد از قطع تماس،موبایلم رو داخل جیبم گذاشتم و وارد خونه شدم. یهو با نبود وسیله‌هایی که جلوی درب گذاشته بودم تا به آشپزخونه ببرم،مواجه‌شدم. با صدای بلند نگار رو صدا زدم: -نگار... چرا سنگینی بلند می‌کنی؟! از آشپزخونه بیرون اومد و بهم لبخندی زد. -اونقدرام وزنشون زیاد نبود زندگیم،حواسم به خودم هست. نگران نباش‌. چپ‌چپ نگاهش کردم و بعد به اتاق کاری که داخل خونه داشتم رفتم. ولی به جای انجام کارهام،دنبال چاره‌ای برای رفتن هانیه می‌گشتم تا بدون هیچ مانعی امیر بتونه با بیتا ازدواج کنه و ایندفعه ما باشیم که با نقشه‌مون اونارو دور می‌زنیم تا حق خودمون رو پس بگیریم. بالاخره بعد از تقریبا یک ساعت‌ونیم به این نتیجه رسیدم که به بهانه آروین نگار رو بفرستم کانادا و چون تنهاست هانیه‌ام همراهش بره! با اینکه دوری زنم برام سخت بود اما به نظرم این تنها چاره هم برای در امان بودن نگار و بچم و هم خوب پیش رفتن نقشه‌مون بود! •هانیه• بعد از اینکه در خونه رهام و نگار بازشد،عسل دستم رو ول کرد و باشتاب به سمت‌شون رفت. بالاخره بعد از عرضخوش‌آمدگویشون و حال و احوال،همگی وارد خونه شدیم و در سالن پذیرایی،به روی مبل‌ها نشستیم. خیلی نامحسوس حواسم رو به رفتارهای رهام و امیر داده بودم. تازگی‌ها رفتاراشون،به نظرم کمی شک برانگیز بود! اما تا وقت شام،هیچ رفتار مشکوکی ازشون سر نزد و کاملا عادی برخورد می‌کردند. پس از صرف شام هم،همه چی مثل سابق خیلی خوب پیش می‌رفت تا اینکه رهام دهن باز کرد و از وجود آروین تو ایران خبر داد و همین کافی بود که لرز به تنم بشینه! به هرحال من این مَرد و خانواده‌اش رو خیلی ساله می‌شناسم و از ذات کثیف آروین باخبرم. و می‌دونم با قدرتی که اون داره،اگه بخواد می‌تونه خیلی بلا‌ها به سر زندگی نگار بیاره. #ارورنبضی #ادامه_دارد ➽@Negar_nvle
نمایش همه...
•پارت‌جدید• بترکونید بات و نگار انرژی بگیره! بات من: https://telegram.me/BChatBot?start=sc-578679-WWJZBK2 جواباتون: @Nashenas_negar
نمایش همه...
#پارت38 اخمی کردم. -یعنی رهام داره..؟! چشماش رو به روی هم گذاشت. از خوشحالی زیاد لبخندی زدم و پاشدم بعد از اینکه گونه هانیه رو بوسیدم،گوشیم رو برداشتم همینطور که به رهام زنگ می‌زدم به هانیه گفتم: -الهی همیشه خوش خبر باشی! تماس وصل شد و بر خلاف این چند وقت اخیر،رهام با انرژی جوابم رو داد: -جانم امیر..؟! -ایشالا پسره دیگه که عسلمون رو بهش بدیم..؟! بعد از چند ثانیه دو هزاریش افتاد. بلند خندید و گفت: -خبرا زود میرسه! -هرچند که باید از خودت می‌شنیدم که داری پدر میشی! -صبر میدادی خبرت می‌دادم. -شیرینی‌ش رو کی میدی..؟! -الو..الو..امیر صدات نمیاد. (از اینکه میدیدم انقدر حالش خوبه،خودمم سرحال اومدم.) -بابا،رهام خساست برای اولین بچت به خرج نده که... با لحن خاصی گفت: -برای بچم که جونمم میدم ولی به تو شیرینی نمیدم. -اع که نمی‌خوای به تک برادرت شیرینی بدی! که اینطور..! صداش رو خیلی آروم کرد: -شما لطف کن زود زنت رو بفرست آلمان همه چی درست شه،اون موقع نوکرتم هستم. نفس عمیقی کشیدم. -باشه..! نمیدونم نگار چه حرفی به رهام زد که رهام به من گفت: -امشب اگر تایمتون جوره که شام در خدمتتون باشیم. رو به هانیه کردم که گوشی رو ازم گرفت و بعد از حال و احوال و عرض تبریک بهش،گفت: -ما به زحمت شما راضی نیستیم،دستتون درد‌نکنه..! دیگه بعد از کلی حرف و تعارف بالاخره قرار شد که امشب به صرف شام بریم خونه رهام. تماس رو که هانیه قطع کرد،همونطور که به سمت سینک رفت تا ظرف‌های نهار رو بشوره،گفت: -امیر جان یک زنگ به مامان بزن تا عسل رو آماده کنه،بری دنبالش! -شب با مامانت بیاد خونه رهام دیگه،منو نفرست این همه راه عشقم! -نه امیر،بعد از ظهر مامانم پرواز داره،چی‌چی شب بیاد. ابروهام بالا پرید. -مگه تو و عسل نمی‌خواستین با مامانت برین آلمان؟! -وا!نه امیر کجا پاشم برم -بعد از اینهمه اتفاق فرصت خوبیه که برین و دلتون باز شه..! -خب چرا خودت با ما نمیای..؟! روی مبل نشستم. -میام منم عشقم،متنها بعد از اینکه فیلم برداریم تموم بشه! -اوو خب تا دوماه دیگه صبر میکنیم،هممون باهم بریم. سری تکون دادم. بیشتر از این نمی‌تونستم اصرار کنم پس به گفتن باشه‌ای اکتفا کردم و پاشدم تا حاضر شم و به دنبال عسل برم. #ارورنبضی #ادامه_دارد ➽@Negar_nvle
نمایش همه...
•پارت‌جدید• اینم از امیر و هانیه‌مون که ازشون پارت میخواستین❤️ منتظر نظراتتون هستم🤍 بات من: https://t.me/BiChatBot?start=sc-258499-GJ43OQK جواباتون: @Nashenas_negar
نمایش همه...