cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کانالی چشت خانی خاتونه کانی کوردواری

ده ستوری انواعی دروست کردنی چیشت و دسر و کیک وشیرنی و....... تزئیناتی انواعی غذا و چیشت و دسر ...... آیدی مدیر @NedaKhanooo00m https://t.me/+aW7GfB90aQVlOTc0

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
261
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
+67 روز
+430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#خواستگار_پرماجرای_باغ_انار #قسمت112 باالخره شب شد. به کمک پروین لباس سفید رنگی که ساحل برایم فرستاده بود را پوشیدم. غروب بود که فرح به دنبالم آمد. چادر سفیدی روی سرم انداخت و به مهمان خانه هدایتم کرد.مهمان های مراسم عقد و عروسی من تشکیل شده بود از خان و دو همسرش، خودم و سیاوش و عاقد. همین ... من سالومه دختر نازپرورده ی بزرگِایل به بدترین شکل ممکن غریبانه تحقیر شدم... از همه بیشتر دلم از سیاوش گرفت که لباس عزای مشکی اش را از تنش در نیاورده بود . حتی یک لحظه هم نگاهم نکرد. کنار مرد رویاهایم نشسته بودم، ولی هیچ چیز اون غریبانگی شبیه رویاهای من نبود! دامادی با ریش ها و لباس مشکی عزا و نگاهی سرد به رو به رو... سینه ام به قدری سنگین بود که نفس کشیدن برایم به سختی کندن کوه با ناخن هایم شده بود. با دستم فشارهای آرامی به سینه ام میآوردم بلکه این بغض لعنتی راهی برای فرو رفتن پیدا کند، اما بی فایده بود.  عاقد خطبه عقد را جاری کرد. حتی نمی توانستم لب بزنم و جواب عاقد را بدهم.  لحظاتی در سکوت پر بغض من گذشت... با صدای کوبنده ی خان که من را " " خطاب کرد، راه عروس هنجره ام به یکباره باز شد و با ترس بله ی نسبتا بلندی گفتم و صدای هق پردردم چادر سفید روی سرم را شرمنده کرد... سیاوش کلفه دستی به صورتش کشید. سعی کردم صدای گریه ام را پایین بیاورم. عاقد ادامه داد و از سیاوش بله خواست... و سیاوش با صدای مردد بله ای گفت.. و این نوع بله گفتنش خنجری شد به دلم و بندش را پاره کرد... بعد از رفتن عاقد، خان رو کرد به سمت سیاوش و با لحن محکم مخصوص خودش گفت: سیاوش آرزوها دارم برات. دلم می خواد بزرگ های چهل آبادی رو به عروسیت دعوت کنم هفت شبانه روز ولیمه بدم .مطربها بزنند و رقاصه ها برقصند. دلگیر نباش از این ازدواج .بعد از سال رامین برات هر کس رو که بخوای عقد می کنم. کم نیستند خان هایی که به دست و پات افتاده اند برای دختر هاشون. دروغ نیست اگر بگویم قلب نیم بندم هزار تکه شد از حرف پدر شوهرم در لحظه عقدم به جای آرزوی خوشبختی... بدنم بی حس شده بود نتوانستم بایستم و روی مبل افتادم... ساحل که حال من را دید گفت: البته اگه خودت بخای سیاوش خان؟! چرا که فکر نمیکنم زیباتر و خانم تر از این قرص ماه پیدا بشه که الیق همسری تو باشه. خان ها اگه به دست و پات افتاده اند برای منافع خودشونه. حرف ساحل کمی فقط کمی از درد سینه ام کاست. نگاه تیز خان برای زبان درازی ساحل و نگاه پرغیض خانم جان به سمتش پرتاب شد. بعدها فهمیدم که باید از ساحل دوری کنم تا به خاطر من به دردسر نیفتد. زبان تند و تیز و سر نترسی داشت! موقع شام همگی دور میز نشسته بودند انگار نه انگار که امشب شب عقد کنان برادرشان است. البته شاید هم حق داشتند، فقط دو ماه از مرگ برادر جوانشان می گذشت... ادامه دارد. ‌‌‌‌
نمایش همه...
#خواستگار_پرماجرای_باغ_انار #قسمت111 یه ولگرد هرزه بوده که چند وقتی تو جنگل همخوابه ی رامین بوده! از این حرف ها و کارهاتون واقعا سردرنمیارم؟! عیب نداره حاال که اومده نگهش دارید ولی بفرستینش پیش کلفتا طویله و متبخ رو تمیز کنه، اینو چه به سیاوش؟! نگاهم کشیده شد سمت شکم برآمده اش و با حال زارم دعا کردم بچه ی در شکمش حتی یک مو از این مادر به ارث نبرد ... هرچه در معده ام بود به قل قل افتاده بود و حس می کردم هر لحظه ممکن است باال بیاورم . ساحل بلند شد. شکوه جان! خان این جور صلح دیدند و سیاوش خان قبول کردند. فکر نمی کنی رو حرف خان نباید اما و اگر بیاری؟! اگه به گوشش برسه بد میشه ها! حرفش به نوعی تهدید حساب می شد!؟ به سمت فرح رفت و با گفتن 》بیا بهجت جان《 دختر دوساله اش را به آغوش کشید. -من اتاق عروس رو نشونش میدم. شب خیلی کار داریم. ثریا با حسادتی آشکار گفت: چه کاری ساحل جان؟ یه صیغه خوندنه دیگه !دختر فلن خان نیست که مراسمی در کار باشه! اسمش روشه خون بها! چقدر چهره ی ثریا ترسناک بود با آن ابروهای مشکی و پیوسته که رو به سمت باال بود! شوکت از جایش بلند شد و به سمتم آمد. بر خلف چهره اش که زیبایی ای نداشت اندام درشت و با صلبتی داشت. روبرویم ایستاد و با کینه نگاهش را در جزءجزء صورتم حرکت داد. -کولی! رفتی و اون اتاقی که برات در نظر گرفته شده رو دیدی فکر نکنی خبریه و خودت رو دست باال بگیری!اون اتاق به احترام خان داداشم اراسته شده وگرنه که جای تو تو پستوخونه پیش کلفت هاست! چقدر نفرت انگیز بود این دختر و چشم هایش عجیب من را یاد رامین می انداخت... ساحل تیز نگاهش کرد ولی شوکت پشت چشمی برایش نازک کرد و به جایش برگشت و نشست. به محض خروجم از آن سالن منفور هرچه در معده داشتم را کنار سکویی داخل حیاط باال آوردم . به کمک ساحل و دختری به اسم پروین که بعدها تنها همدمم شد ، داخل اتاق بزرگ و تمیزی که اتاق من و سیاوش به حساب میآمد رفتم آن روز ساحل برایم تعریف کرد که دختر یکی از دوستان خان بوده و خان از سیزده سالگی ساحل خاطر خواهش می شود و با نامردی تمام کمکم پدر ساحل را اسیر تریاک و قمار بازی می کند، پدرش تمام دارایی اش و در آخر ساحل را به خان می بازد . دلم برایش می سوخت. دختری که در هجده سالگی به همسری مردی به سن پدرش در می آید... پروین دو سال از من بزرگتر بود و به دستور ساحل خدمه شخصی من شد. مهربانی و خونگرمی اش باعث شد مورد اعتماد و سنگ صبورم شود ... ادامه دارد.. ‌‌‌‌
نمایش همه...
#خواستگار_پرماجرای_باغ_انار #قسمت110 -ببخشید خانم جان، شوکت حواس برای آدم نمیذاره که!  حالتون خوبه؟ ماشاهلل امروز خیلی رنگ و روتون باز شده. البته خب باید هم باز بشه، به هر حال عروس آوردید به خونه به مبارکی! ایستاده بودم و به ساحل که با آرامش با زن اخموی کناری اش صحبت می کرد نگاه می کردم چقدر نفرت در نگاه خانم جان و شوکت و آن دو زن بود نسبت به ساحل والبته من! متوجه شدن اینکه ساحل از قصد این جور تیکه پرانی میکند کار سختی نبود! خانم جان با اقتدار گفت: ساحل جان زبان به دهان بگیر. بعد رو به من ادامه داد: زبان نداری یا ادب؟ سلمت کو؟ حس کردم قلبم هر لحظه بیشتر در سینه ام فشرده میشود. آرام زمزمه کردم: سلم خانوم. کمی براندازم کرد. - با بروروت رامین رو هوایی کردی یا چیز دیگه ای؟ نگاهش به پایین تنه ام کشیده شد. حس کردم خون در رگ هام یخ بست... چشم هایم سوخت... یک انسان چقدر میتوانست وقیح باشد؟! به من بی احترامی می کنی از سوز دل داغ دیده ات است، به مرده ی پسرت چرا تهمت می زنی؟! ساحل وقتی چانه ی لرزانم را دید، به جای من جواب داد:  خانم جان خدامرگم بده. این چه حرفیه به خدابیامرز رامین خان می خورد ل این حرفها باشه! کیه که رخ ماهی مثل سالومه رو ببینه و دربندش نشه. نمی دانم چرا حس کردم ساحل طعنه میزند! بعدها فهمیدم که رامین دقیقا اهل این حرف ها بوده و بیت شعر 》پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر...《دروصف رامین سروده شده بود... خانم جان بی توجه به حرف ساحل رو به من گفت: ببین دختر جان فکر نکن زن سیاوش بشی، میشی خانوم این خونه و برای خودت سروری می کنی! از این خبرها نیست... بزار از همین اول بهت بگم، من اگر راضی شدم که تو جغد شوم رو به خونه ام راه بدم، فقط و فقط به خاطر حرف سیاوشم بود که نمی خواست معشوقه ی برادر هم قلش هرزگی از سر بگیره و با دیگران بپره و بشه نقل دهن مردم... اگه اینجایی صدقه سری رامینمه که خواستیم احترام به عشقش بزاریم که براش از جونش مایه گذاشت. نمی خواستیم خونش بیهوده ریخته شده باشه! زن کناری اش که بعدها متوجه شدم زن فرزین پسربزرگ خان و اسمش ثریاست با دریدگی ادامه ی حرف های درد آور مادرشوهرش را در دست گرفت. -به هرحال رامین برای حفظ معشوقه اش شب عروسی داماد فلک زده رو سفره کرد. ما نمی تونستیم بی اهمیت باشیم، باید کار شروع کرده رامین رو یه جوری به ثمر مینشوندیم. پوزخندی زد که حس کردم از حسادتش است. نگاهی به سر تا پایم کرد و ادامه داد: وگرنه کولیه ولگردی مثل تو رو چه به سیاوش خان؟! لرزش پاهایم به حدی بود که دیگر توان ایستادن نداشتم.  حرف هایشان مثل تیغ تیزی بود روی قلبم که با کلمه کلمه اش بیشتر درونش فرو میرفت... دختر کناری ثریا با حرص بیشتری تیغ را در قلبم فرو کرد. -دخترای هرزه و ولگرد به درد داداش من نمی خورند، من هنوزم میگم چه اصراری دارید که این کولیه جنگلی عشقه رامین بوده و باید نصیب سیاوش بشه! ادامه دارد.. ‌‌‌
نمایش همه...
#خواستگار_پرماجرای_باغ_انار #قسمت109 لبخندی به فرح زد و گفت: خیلی خوب بریم. رگ همراه ساحل و فرح به سمت اتاق بز ی که مهمانخانه میگفتند رفتیم. پشت در ساحل دستم را فشرد. هر چی گفتند و شنیدی برات مهم نباشه و جوابشون رو نده . با دلهره نگاهش کردم. آرام تر لب زد: نترس خدا بزرگه. همین که به جای خان نصیب سیاوش شدی یعنی خدا خیلی دوست داره. با ناباوری به دهانش چشم دوختم، خنده ی ریزی کرد. -سیاوش ازم خواست که به خان بگم سالومه رو عقدم کن، وگرنه که االن خان با اون چشم های هیز و دریده اش خیره ی عشق پسر جوان مرگ شده اش بود و با اون خنده ی زشتش سیبیلی زشت ترش رو تاب می داد که چه نوبری گیرش اومده! پوزخند تلخی زد و با تقه ای در را باز کرد. گیج و متعجب از حرف های ساحل راجع به همسرش بودم، یعنی خان تا این حد منفور است؟! با باز شدن در، ساحل با اقتدار وارد اتاق شد. از بزرگی و تجلل سالن روبرویم حرف های ساحل از یادم پرکشید، لحظه ای بهت زده ایستادم و سالن را از چشم گذراندم، پنجره ها با پرده های به رنگ طلیی و قرمز آراسته شده بودند، قسمتی از سالن پر از مبل های بلند و مجلل قرمز رنگ بود.  قسمت دیگر سالن تخت هایی وجود داشت که با قالیچه های نفیسی مفروش شده بود. گوشه گوشه ی سالن پر از مجسمه های بزرگ و زیبا بود. زنی حدود پنجاه ساله در قسمت دیگر سالن که مبلمان های کرم رنگی دور تا دور میز بزرگی چیده شده بود نشسته و دو زن و یک دختر دست راست و چپش مشغول میوه خوردن بودند. با حرف دختر که زیبایی چندانی نداشت و می خورد که سیزده یا چهارده سالش باشد... حرفش سطل آب یخی شد از فرق سر تا نوک انگشت های پایم ...-ندید بدید، دید زدنت تموم شد بیا جلو دست بوسی مادرم. باتنی لرزان به سمتشان قدم برداشتم. ساحل قبل از من رفت و کنار آن زن که حدس زدم مادر سیاوش است، نشست، رو به دختر گفت:  شوکت جون با مهمان درست برخورد کن تاخدایی نکرده انگ نشه برای خانم جان که دخترش رو نتونسته خوب تربیت کنه. تیغ تیز و برنده نگاه دختر که متوجه شدم اسمش شوکت و خواهر سیاوش است به سمت ساحل پرتاب شد. ولی ساحل بیخیال به سمت خانم جان که با حرص نگاهش می کرد برگشت. ادامه دارد.. ‌‌‌‌
نمایش همه...
#خواستگار_پرماجرای_باغ_انار #قسمت108 جیران که اماده کنارمُمردم وقتی که مراد با تشر تنها امیدم را ناامید کرد و رو به ایستاده بود گفت: تو کجا؟ خان نون خور اضافه نمی خواد . تک و تنها با مراد و زنش راهی روستا شدم. از کنار دشت و آن تپه که می گذشتیم خاطراتم هق شدند به گلویم و سکوت دشت را شکستند. زن مراد با دلسوزی دستی به بازویم کشید ولی با اخم مراد حرفی نزد و باز فاصله گرفت. داخل حیاط خانه ی سردارخان شدیم. دور تا دور حیاط را نگاه کردم. خبری از استقبال نبود. خدمه در حال رفت و آمد بودند و زیر چشمی نگاهم میکردند... یعنی در کل تاریخ غریبانه تر از عروس برون من هم بود ؟! حس آدمی را داشتم که به اسارت می بردنش...مگر حسم اشتباه بود؟! زن مراد من را به سمت چپ ویل برد. داالن طویل و پهنی دو حیاط را از هم جدا میکرد. کف داالن پر از سنگریزه های رنگی بود... از این سنگها کف رودخانه و چشمه زیاد دیده بودم. نگاهی به گل های پیچک روی دیوارهای داالن کردم، از این گل ها هم زیاد اطرافم پر بود... من بین سرسبز تر از این ها بزرگ شده بودم... خدایا چرا هیچ چیز در این ویل جذبم نمی کرد... چرا دلم آغوش خان بابا را می خواست... نفرین به آن تپه... یادم سمت سیاوش رفت ولی با رنجش پسش زدم و دلم نخواست که به او فکر کنم... از داالن گذشتیم، جلوی رویم حیاط بزرگ و سرسبزی وجود داشت که دور تا دورش را اتاق هایی با درهای چوبی آبی رنگ پوشانده بود. منظره روبهرویم زیادی زیبا بود... باالخره لبخند بی جانی به لب هایم آمد! در یکی از اتاق ها باز شد و زن جوانی که دختر بچه ای را در آغوش داشت بیرون امد. فاصله اشان از ما خیلی بود ولی مهربانی نگاهش را تشخیص دادم. به چپ و راست سری چرخاند. انگار می خواست مطمئن شود که کسی نمی بیندش. با دست اشاره ای زد. زن مراد سریع به منظور اطاعت سری باال و پایین کرد و من را هل داد سمت زن جوان و راه افتادیم. در مسیر تند گفت:  اسمم فرحه. زن مرادم. -منم سالومه ام. - می دونم. این خانوم، زن دوم خان هستش. زیاد باهاش صمیمی نشو. خانم جان خوشش نمیاد ازش. سری تکان دادم. به زن دوم خان رسیدیم. شاید فقط دو یا سه سال از من بزرگ تر می زد. با احترام سلم دادم. لبخند مهربانی زد و دختر بچه ای را که به آغوش داشت به دست فرح داد و نزدیکم شد . نگاهی به تک تک اعضای صورتم کرد و گفت: خوش به حال سیاوش و ریز خندید. با شرم سر به زیر شدم که ارام ضربه ای به پهلویم زد و گفت: من زن دوم خان ام. آرامتر کنار گوشم ادامه داد: هر وقت دلت هم زبون خواست رو من حساب کن. منم تو این خونه تنهام. لبخندی به رویش زدم. -ممنون. فرح رو به ساحل گفت: خانم کوچیک جان، بریم مهمان خانه، خانم جان منتظرند عصبانی میشندا! ادامه دارد.. ‌‌‌‌
نمایش همه...
#خواستگار_پرماجرای_باغ_انار #قسمت107 خاک تو سرت، بی جنبه. هورا سرش رو کرد بینمون وبا حالت با مزه ای گفت: منم دلم بوس میخواد. با بهار به هم نگاه کردیم و هر دو همزمان از صورتش بوس اب داری گرفتیم،که با لگد پرانی کوبیدتمون به در ماشین و با چندش صورتش رو پاک کرد و گفت: از شما که نه خلصه با دیوونه بازی هامون رسیدیم خونه. بگذریم چقدر مامان شماتتمون کرد چرا مهمون ها رو تنها گذاشتیم. شب از نیمه گذشته بود که با هورا داخل اتاقم شدیم. هورا با اشتیاق گفت: دفترچه رو بیار که از صبح تو کفم تازه یادم به دفترچه افتاد. سریع در کمدم رو باز کردم و دفترچه رو درآوردم .هردو پریدیم رو تخت و به تاج تخت تکیه دادیم . -باران بده من بقیه ش رو بخونم - باشه . دفتر رو به دستش دادم.ورق زد رسید به جایی که خونده بودیم.سینه ای صاف کرد و شروع کرد از طرف سردارخان پیغام فرستاده بودند که آماده باشم... از صبح اضطراب داشتم. با کمک فاطمه و جیران لباس نو و قشنگی تنم کرده بودم. دوروزی بود که کارم گریه بود. هم برای جدایی از خانواده ام و هم سرنوشتم که نمی دانستم چیست و قرار است چه اتفاقهایی در خانه ی خان برایم بیفتد...فاطمه براندازم کردو گفت: چشمات یکم پف شده، سرمه بکش. جیران اخمی کرد و گفت: نه مادر خانواده خان عزادارن درست نیست. حرف جیران را تایید کردم. با صدای منصور که به اسم خطابم میکرد از چادر بیرون چشمم به مراد و زن کناری اش افتاد. نگاهشان اص لًزدم. قبل از دیدن منصور دوستانه نبود. مخصوصا مراد... آمده بودند دنبالم... چه غریبانه داشتم عروس می شدم. از ذهنم گذشت نکند واقعا طالعم نحس است؟! آن از ازدواج اجباری ام که شب عروسی، تشک با خون داماد رنگین شد... این هم از این ازدواجم... درست است که زن سیاوش شدن بزرگترین آرزویم بود ولی اینطور غریبانه رفتن دلم را میفشرد... حتی یک نفر هم از خانواده ی خان دنبال عروسشان نیامده بودند... کاش حداقل خود سیاوش می آمد... رنجشم از نامهربانی روزگار اشکی شد و به روی صورتم سیلی زد... با گریه تک تک عزیزانم را برای خداحافظی به آغوش کشیدم... دیگه نبینمت بابا حللمُمردم وقتی که بابا با گریه سرم را بوسید و گفت: شاید کن هق زدم: تو حللم کن خان بابا. سر به هوا و ناخلف بودم که این شد... -دنیا رو به هم می بافتم ولی نمی ذاشتم دخترم رو، دردونه ام رو، عزیز دلم رو، جگر گوشه ام رو به خون بهایی ببرند سالومه... ولی یاسر چیز دیگه ای میگه از دلت! خجالت زده سر به زیرانداختم: درست میگه. میش هر بهار و تابستون کهُمردم وقتی که یاسر در گوشم بغض دار گفت: گرگ و توی این دشت اطراف اتراقیم، سر تپه انتظارت رو می کشم. اگه دنیا به کامت بود و اجازه خروج داشتی بیا... یعنی تا این حد وخیم بود وضعیتم؟! ادامه دارد.. ‌‌‌‌
نمایش همه...
01:00
Video unavailable
آموزش خمیر عالی و حرفه‌ای😍 برای انواع دونات و پیراشکی🍩 مواد لازم : شیر ۱ پیمانه آرد سفید قنادی ۴ پیمانه نمک و وانیل هر کدام ¼ ق چ خمیر‌مایه فوری ۱ ق غ کره نرم شده ۱۰۰ گرم تخم مرغ ۲ عدد شکر ۳ ق غ ⤹༢➥ @ide_food
نمایش همه...
01:25
Video unavailable
کتلت مرغ زعفرانی😍 مواد لازم : زردچوبه جعفری ۳ ق تخم مرغ ۲ عدد سیب زمینی ۴ عدد سینه‌ی مرغ ۱ عدد پیازچه خرد شده نمک، فلفل سیاه پودر سوخاری سیر ۲ حبه زعفران کنجد ⤹༢➥ @ide_food ❤️
نمایش همه...
00:39
Video unavailable
کیا پاستیل دوست دارن؟!🥺 مواد لازم : ژله قرمز ۹۰ گرم پودر ژلاتین ۶۰ گرم آب ۱۳۰ میلی لیتر پودر قند ۱ ق س شکر ۴۰ گرم ⤹༢➥ @ide_food ❤️
نمایش همه...
00:52
Video unavailable
تُرشک مرغ درباری😋 مواد لازم : کمی مغز گردو پیاز متوسط ۲ عدد رب انار ملس یا ترش ۳ ق غ ران یا سینه مرغ ۳ تیکه آلو خورشتی ۶ عدد زردچوبه ⤹༢➥ @ide_food ❤️
نمایش همه...