cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

حکایت ادبی

Advertising posts
13 547مشترکین
-2724 ساعت
-2067 روز
-86130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from غرغریات
🌹 اِمـشب سـرکتاب رایگـان انجام مـیشه 🌹 ⏪ کامـلا دقـیـق جـوابـگـویـی سـریـع 🤲بـرای انـجـام پـیـام بـزاریـد ⬇️ 🔤🔤🔤🔤: https://t.me/Egypt_Fall https://t.me/+CePLR4VGb-5hNzdk
نمایش همه...
🔘 داستان کوتاه مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت! آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم @hekayate_adabii
نمایش همه...
☕کجاها نباید خندید!!! ☕به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارمان را میچیند و به ما میگوید ارباب، نخندیم... به پسرکی که آدامس میفروشد و ما هرگز نمیخریم، نخندیم... به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه میرود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلمان کند، نخندیم... ☕به دبیری که دست و عینکش گچیست و یقه ی پیراهنش جمع شده، نخندیم... به دستان پدرمان... به جارو کردن مادرمان... به راننده ی چاق اتوبوس... به پاکبانی که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد... به راننده ی آژانسی که چرت میزند... به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی... به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان... نخندیم... ☕نخندیم که دنیا ارزشش را ندارد... که هرگز نمیدانیم چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند: آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.... آدم هایی که برای زندگی تقلا میکنند... بار میبرند... بی خوابی میکشند... کهنه میپوشند... جارو میزنند... سرما و گرما را تحمل میکنند... و گاهی خجالت هم میکشند... خیلی ساده... هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان "خداست" نخندیم... @hekayate_adabii
نمایش همه...
👍 1
Repost from غرغریات
Repost from N/a
🔖 تبرئه‌ی جام جم از شکایت فیلیمو ! از تبلیغ دگرباشی تا رواج روابط آزاد و خارج از عرف ؛ تیرِ اتهاماتی که به سنگ خورد! ادامه‌ی خبر در لینک زیر👇 https://B2n.ir/u62530
نمایش همه...
📕حکایت از چشمم بدی دیدم از شما ندیدم! در زمانهای قدیم یک روستائی جل و پلاسش را برداشت و به ده همسایه رفت و مهمان دوستش شد. نه یک روز نه دو روز نه سه روز بلکه چند هفته ای آنجا ماند. یک روز زن صاحبخانه که از پذیرائی او خسته شده بود به شوهرش گفت:بیا یک فکری کنیم شاید بتوانیم این مهمان سمج ر ا از اینجا بیرون کنیم. با همدیگر مشورت کردند دست آخر زن گفت امروز تو که از بیرون آمدی بنا کن به کتک زدن من و بگو چرا به کارهای خانه نمی رسی و هرچه میگویم گوش نمیکنیو من با گریه و زاری میروم پیش مهمان میگویم شما که چند هفته است منزل ما هستی و امروز هم میخواهی بروی آیا در این مدت از من بدی دیدی؟ شاید به این وسیله خجالت بکشد و برود. مرد قبول کرد و روز بعد که از سرکار به خانه آمد بنا کرد با زنش اوقات تلخی کردن و دست به چوب برد و بنا کرد به کتک زدن زن. زن گفت چرا مرا میزنی؟ شوهر گفت نافرمانی میکنی. زن گریه کنان به مهمان پناه برد و گفت ای برادر تو که چند هفته است منزل ما هستی و امروز دیگر میخواهی بروی آیا از من نافرمانی دیده ای؟ مهمان با خونسردی گفت: من چند هفته است اینجا هستم و چند هفته دیگه هم خواهم ماند، اما از چشمم بدی دیدم از شما ندیدم @hekayate_adabii
نمایش همه...
👍 1
📚خاطره یک دختر دانش آموز خانم معلم همیشه پالتواش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت. آنروز مادرِ دخترک را خواست. خانم معلم به مادر گفت: متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمیگیره. ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش،  اما حرف خانم معلم را قبول کرد. وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهء خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟! دختر خندید: مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. چطور؟ هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده. خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران نیندازیم... این ماهستیم که نیاز به تغییر داریم....!!! @hekayate_adabii
نمایش همه...
🔹 امروز سرکتاب رایگان انجام‌ میشه👇 . 📔 https://t.me/+qayMnw_MWygxMzA0 📔 🥢🥢🥢🥢🥢🥢🥢🥢
نمایش همه...