cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🖤خادمان حضرت زهرا🖤

🥀بسم الله الرحمن الرحیم🥀 🖤اللهم صلی علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها به عدد ما احاط به علمک🖤 هرکپی هدیه کن صلوات نذر ظهور مولا امام زمان🍂

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
Advertising posts
189مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#قسمت_هفتاد_هشتم کوچ غریبانه💔 عاقبت بیدار شدم.این بار باز هم فضای اتاق روشن بود،اما از زن سفید پوش خبری نبود.بر خلاف قبل دیگر خوابم نمی آمد،ولی خسته بودم.در تمام بدنم به شدت احساس کوفتگی می کردم.خیال بلند شدن داشتم،اما یک دستم به تخت بسته شده بود!همان دستی که لولۀ نازکی به آن وصل بود و مایعی از درون آن به دستم می رفت.نگاهم به مچ باند پیچی شده ام افتاد.هر دو دست همین وضعیت را داشت.درست نمی فهمیدم چرا اینجا هستم؟احساس تشنگی می کردم.نگاهم در اطراف چرخید.اتاق کوچکی بود به رنگ سبز پسته ای با دیوارهای ساده و پنجره ای رو به فضای باز.در زاویۀ اتاق یخچال کوچکی قرار داشت و در کنار تختم محفظه ای فلزی که از چند کشو تشکیل شده بود.چشمم دوباره به مچ دستم افتاد و خاطرۀ حمام،تیغ اصلاح و دردی که روی مچ هایم احساس کرده بودم برایم زنده شد.چرا این کارو کردم؟! ذهنم ناخودآگاه مشغول کند و کاو شد.هر چه می گذشت حواسم بهتر به کار می افتاد و خاطرات بعدی؛خاطرۀ راهرو،گفتگوی عاشقانۀ ناصر و فاسق او و بعد احساس تنفر از همه چیز دوباره براییم تداعی شد.قطر های اشک از کنار چشمم شیار بست،دلم به حال خودم می سوخت.بدبختی تا کی؟دروغ تا کی؟دورویی تا کی؟من که همه چیز را تمام کرده بودم،پس چرا سر از اینجا در آوردم؟ دوباره تنم داغ شد،مغزم تیر کشید.چشمم به میلۀ آهنی سه پایه و سرمی که به آن آویخته بود افتاد.با تمام حرص میله را با یک لگد پرت کردم.سوزن سرم از دستم کنده شد و خون به حالت فوران بیرون زد.چسب هایم که دستم را به تخت بسته بود با غیظ کندم.داشتم فریاد می زدم: -نمی خوام،من این زندگی رو نمی خوام.چرا منو نجات دادین؟چرا دست از سرم بر نمی دارین؟چرا نمی ذارین به حال خودم باشم؟در اتاق به شدت باز شد و دو پرستار همزمان وارد شدند.روی تخت نیم خیز نشسته بودم.به حالت تهدید نگاهشان کردم: -چی از جونم می خواین؟ نگاهشان وحشتزده ولی مهربان بود.یکی از آنها جلوتر آمد: -هیچی عزیزم...ما باهات کاری نداریم...آروم باش،تو نباید خودتواذیت کنی. -برید...برید بیرون،من خودمو اذیت نمی کنم،می خوام خودمو راحت کنم.من نمی خوام زنده باشم...دیگه تحملشو ندارم...آخه چرا کسی حرف منو نمی فهمه. فریادهایم به های های گریه تبدیل شد.دلم پر بود؛ارزهمه کس،از همه چیز.وجود یکی از پرستار ها را کنارم حس کردم.دستش روی شانه ام سنگینی کرد.قیافۀ مهربانی داشت.انگار منتظر عکس العمل من بود.یک آن به سمت او خم شدم.سرم را به گرمی در آغوش گرفت و نوازش کرد.کلامش پر از محبت بود،ولی من حر ف های او را نمی شنیدم.صدای آرامبخش او در کلام خشدار من گم شده بود: -می خوام بمیرم...بذارید بمیرم. ***امروز حال مریض ما چه طوره؟هنوز توی تحصنی؟نمی خوای با من حرف بزنی؟چه گل های قشنگی!هر کس اینا رو آورده آدم خوش سلیقه ای بوده! ناخودآگاه به یاد نوشتۀ تا شده که لابلای رزهای صورتی بود افتادم.پرستاری که گل ها را آورده بود از عمد به آن اشاره کرد اینجا براتون یه یادداشت گذاشتن،اگه دوست داشتی بردار بخونش ولی من آن را برنداشتم؛حتی کنجکاو هم نشدم.چه فرقی می کرد که در آن کاغذ چه نوشته بود یا چه کسی آن را نوشته بود. صدای دکتر دوباره مرا به خود آورد: -قبل از این که بیام پیش شما،پدرتون اومده بود دیدنم.مرد مهربونی به نظر میاد.خیلی نگران حالت بود و تعجب می کرد که چرا نمی خوای اونو ببینی! تنها موجود در اتاق را رو به روی پنجره گذاشته بودم و به حالت چمباتمه روی آن نشسته بودم و حوصلۀ حرف زدن با هیچ کس را نداشتم؛حتی او. فقط نگاهش کردم.شاید از نگاهم خواند که می گفتم نه پدرم نه هیچ کس دیگه.مگه همین پدرم نبود که توی تمام این سال ها ظلم و زورگویی نامادری مو دید و سکوت کرد.درد و رنج منو می دید و به روی خودش نمی آورد.هر چند این سال های اخیر مهربون شده،ولی نوشدارو بعد از مرگ سهراب دیگه فایده ای نداره -راستی از بستگانت یه نفر دیگه هم هست که تقریبا هر روز برای عیادت میاد.تو این یک ماه گذشته یک روز نبود که غیبت داشته باشه.اوایل گمون می کردم همسرته،ولی بعد پرس و جو کردم فهمیدم پسرعمه ته.راستش الانم اون بیرون نشسته منتظره که اگه اجازه بدی بیاد دیدنت.البته ازش می خوایم که زیاد مزاحمت نشه. او روانپزشک بود و می دانست چه طور خواستش را مطرح کند.بعد از انتقال من به این قسمت از بیمارستان که مخصوص بیماری های اعصاب بود،او مداوای مرا به عهده گرفته بود.اوایل چهرۀ استخوانی اش،موهای جو گندمی اش و لبخند همیشگی اش ناراحتم می کرد،ولی به تدریج به حضورش عادت کرده بودم؛بخصوص که پر حوصله و صبور به نظر می رسید. -خوب،من منتظرم،نگفتی موافقی یا نه؟ زانوهایم را بغل گرفته بودم و سرم روی آنها بود.داشتم خیره نگاهش می کردم.
نمایش همه...
#قسمت77 کوچ غریبانه💔 -باشه مادر جون،حتما بهش می گم. حین بالا رفتن از پله ها کلید را توی کیفم پیدا کردم.داشتم آن را درون قفل می انداختم که تازه یادم آمد امروز ناصر سرکار نرفته بود.به خودم گفتم،حتما هنوز خوابه...با این فکر آهسته و بی سرو صدا وارد شدم.فضای منزل در سکوت دلچسبی فرو رفته بود.کیف دستی ام را روی مبل گذاشتم.داشتم به سمت آشپزخونه می رفتم که صدای حرف زدن شخصی کنجکاوم کرد.صدا از راهرو و از سمت اتاق خواب می آمد.ناصر با چه کسی مشغول صحبت بود؟! بی اختیار به آن طرف کشیده شدم.لای در اتاق کمی باز مانده بود.حالا صدا را بخوبی می شنیدم. -بدجنس تو داری از من سوء استفاده می کنی. کلامش با لوندی و وسوسه انگیز ادا شد.فورا صدای شیرین همسر آقا مصطفی را تشخیص دادم. -دیگه این حرفو نزن.خودت می دونی که زن واسه من زیاده،ولی تو یه چیز دیگه هستی. -دروغ نگو،الان سه سال منو با این حرفا سر کار گذاشتی.مگه قول نداده بودی زنتو طلاق بدی،پس چرا هی این دست اون دست می کنی؟تکلیفشو مشخص کن بره دیگه. -من که قبلا بهت گفتم هیچ علاقه ای به اون ندارم.طلاق دادنشم مثل آب خوردنه.اون یه عیب و ایرادی داره که اگه لب تر کنم دادگاه فوری طلاقشو صادر می کنه،ولی سحرو چی کار کنم؟این بچه دست و پای منو بسته. -داری بهونه میاری...صد بار بهت گفتم بزرگ کردن‌سحر با من،دیگه چی می گی؟ -تو یه چیزی می گی،ولی مگه مانی دست برداره.تازه خود سحرم به مادرش وابسته است،مگه می شه به راحتی این دو تا رو ازهم جدا کرد؟ -بالاخره چی؟تا کی می خوای رابطه مون این جوری باشه؟ -مگه حالا بده؟چی می خواستی که تا به حال برات فراهم نکردم؟لباس،پول،طلا...دیگه چی می خوای؟ -من خودتو می خوام.از این موش و گربه بازی ها خسته شدم.می خوام که تو همیشه مال خودم باشی.از این که شبا مجبورم پیش مصطفی کچل بخوابم حالم به هم می خوره.تا کی باید تحمل کنم و به روی خودم نیارم. -منم بدم نمی یاد وضع مون مشخص بشه،ولی بیا یه کم دیگه بهم فرصت بده تا یه جوری مانی رو دست به سر کنم که خودش طلاق بگیره... زانوانم می لرزید.دهانم خشک شده بود و هیچ صدایی از گلویم در نمی آمد!فکرم کار نمی کرد،نمی دانستم چه عکس العملی عاقلانه است.فشار زیادی در ناحیۀ سر حس می کردم.انگار سرم در حال پرس شدن بود!جمجمعه ام داشت منفجر می شد!از درد دچار تهوع شدم.با قدم های لرزان به عقب برگشتم.تلو تلو می خوردم.نفسم سخت بالا می آمد،انگار اکسیژنی درهوا نبود.به نظرم در و دیوار ها در حال حرکت بود.اولین اوق را روی دستگیرۀ در حمام زدم.فضای حمام روشن تر بود،ولی باز هم همه چیز حرکت می کرد.چرا نمی تونستم درست ببینم؟!تخم چشم هایم داشت از کاسه بیرون می زد.می خواستم شیر آب را باز کنم.شاید اگر چند مشت آب به صورتم می زدم روبراه می شدم،اما کنار دستشویی چشمم به تیغ اصلاح ناصر افتاد.یک آن نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.درد شدیدی در ناحیۀ مچ دست هایم احساس کردم و متوجه بودم که سفیدی دستشویی لحظه لحظه سرخ تر می شد.نگاهم با سماجت به مایع سرخی بود که به سرعت سطح دستشوی را پر می کرد و آنقدر این نگاه خیره ادامه داشت که تار شد و صدای جسمی که محکم به زمین افتاد. ***صدای همهمه که از دور به گوش می رسید هر چه می گذشت نزدیک تر می شد.چه قدر خسته بودم؛انگار باید از یک خواب طولانی و خسته کننده بیدار می شدم.پلک هایم به سختی از هم باز می شد.بعد از چند بار باز و بسته کردن عاقبت توانستم کمی آنها را باز نگه دارم.حالا همراه با صداهای گنگ چهره ایی را نیز در اطراف خود می دیدم،چهره هایی که درست قابل تشخیص نبودند و ترسناک به نظر می رسیدند.چشم هایم را فوری بستم.نمی خواستم آنها را ببینم.سرم سنگین بود و حواسم درست کار نمی کرد.اینجا کجا بود؟!چرا همه چیز به نظر عجیب می رسید؟!چرا به محض چشم باز کردن همه چیز در اطرافم می چرخید؟!من این جا چه می کردم؟!این شبح سفید کنار بسترم چه می کرد؟! دوباره خوابیدم؛انگار باز هم طولانی.چه مدت در این حال گذشت؟ این بار قبل از چشم باز کردن صدای ظریفی که انعکاس خوشی داشت شنیده شد.مثل این بود که یک کلمه را تکرار می کرد.پلک هایم به سختی از هم باز شد.همان شبح بود،ولی این بار واضح تر.کمی خم شده بود.داشت نگاهم می کرد.دقت کردم.شبح نبود،زن جوان سفید پوش بود که لب هایش تبسم داشت: -مانی خانوم... مانی،این را قبلاصدها بار شنیده بودم.مانی...!من مانی بودم!پس او داشت صدایم می کرد.باید جواب می دادم،ولی صدایی از گلویم در نمی آمد.نگاهم به فضای روشن اطراف افتاد.چه خوب که همه جا روشن بود.سقف،دیوارها،پنجره هیچ کدام حالت دوار نداشت.عجیب اینکه دلم می خواست باز هم بخوابم؛خوابی راحت و عمیق برای همیشه.باز هم پلک هایم را بستم.دفعات بعد هر بار چشم باز می کردم حال و هوای اتاق عوض شده بود.گاهی تاریک،گاهی روشن،گاهی پر سر و صدا و گاهی ساکت.
نمایش همه...
🔔 مدیریت زمان 💠⇦امام رضا علیه السلام: ✅بکوشید که زمانتان را به چهار بخش تقسیم کنید. 1⃣ زمانے براے مناجات با خدا، 2⃣زمانے براے تأمین معاش، 3⃣زمانے براے معاشرت با برادران و معتمدانے که عیب‌هایتان را به شما می‌شناسانند و در دل شما را دوست دارند 4⃣ و ساعتے براے کسب لذّت‌هاے حلال. 👌 با بخش چهارم توانایے انجام دادن سه بخش دیگر را به دست می‌آورید. 📙فقه‌الرّضا،صفحه 337 @kademan_Hazratzahra
نمایش همه...
💖پیامبرمهربانی هافرمودند: 🍃صلوات فرستادن،فقررابرطرف می نماید 📚جلاء الافهام، ص ۲۵۲   🌸روزمان را 🍃پُر برکت میکنیم  🌸با ذکر شریف صلوات بر 🍃حضرت مُحَمَّدٍ (ص) 🌸و خاندان پاک و مطهرش و مطهرش   🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی محمد 🍃وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🌸 وَعَجِّلْ فَرَجَهم @kademan_Hazratzahra
نمایش همه...
‏و گاهـی یـک نـگاه ‏همـه چیَزت را با خـودش میبـرد ... ﴿ قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ ﴾ + همانا به اهل ایمان بگـو که مواظب چشم هایشان باشند🪴 [نور /۳۰] @kademan_Hazratzahra
نمایش همه...
به‌ کجا برم سری را که نکرده‌ام فدایت...؟! #حسین‌جان♥️ #پست | #post @kademan_Hazratzahra
نمایش همه...
#استوری کی گفته غریبی؟ خودم نوکرتم #امام‌حسن‌دلم 🖤 @kademan_Hazratzahra
نمایش همه...
#شهادت_امام_حسن_مجتبی_ع از کودکیت سوختی و شکوه نکردی حالا همه دیدند، ولی سوختنت را هر پاره جگر تکه‌ای از غصه‌ی کوچست مادر تو کجایی که ببینی حسنت را 🔸شاعر:امیرعلوی #السلام_علیک_یا_حسن_بن_علی_ع #آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج @kademan_Hazratzahra
نمایش همه...
#سلام_امام_زمانم♥️ سلام بر مولایی که با تیغ عدالت، زمین ‌درد کشیده را از دست ظالمان نجات خواهد داد، سلام بر او و بر روزی که با دیدن روی ماهش، دردهای زمین تسلی خواهد یافت. 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤 @kademan_Hazratzahra
نمایش همه...