داستان عشق ❤️ لاو استوری
1 059مشترکین
-224 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
-630 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
😍هدیه استثنایی تلگرام😍
ارز جدید تلگرامو رایگان و با گوشی به دست بیار 🫀👇
ربات زیر استارت بزن
https://t.me/notcoin_bot?start=rp_30712817
بعد بزن روی play
بعد بزن روی سکه ( هرچقدر بیشتر بزنی ارز بیشتر بهت میده)
با همین چند مرحله ساده که کمتر از ده ثانیه طول میکشه ارز دیجیتال تلگرامو به دست بیار 😎😎😎
توضیح
دوستان همگی به یاد داریم زمانی که بیت کوین اومد دقیقا اینجوری بود و کسی بهش محل نمیگذاشت و اخر سر بیت کوین شد اینی که الان هست 🥲
این کار فقط و فقط نفعش برای خود شما هست روزی چند دقیقه کار انجام بدید و سکه هارو ذخیره کنید دوستان به محض قیمت گذاری اونم با این وضعیت اقتصادی ایران و این همه بی ارزشی پول کشور ما ...
پس هر تعداد سکه بیشتر سیو کنید به نفع خودتون کسی از اینده خبر نداره
مثال بیت کوین زدم براتون تا بهتون بگم که این داستان پایان قشنگی داره
چون مالک تلگرام اقای پاوول دورف معرفش بوده و تیک ابی خود تلگرام داره اینا بهش اعتبار داده و ...
اگه قیمت گزاری بشه و هر نات کوین بشه مثلا یک (سنت)
تعداد سکه هایی که دارید ضرب یک سنت کنید 😍😍😎😎
لینک آموزش
https://t.me/yavaaashakii/27633
Notcoin
Probably nothing @notcoin
#ردلاین
#پارت308
لبم را به دندان گرفتم و طعم خون از لب آماس کردم توی دهانم تازه شد.
_ نه! مسئله شخصیه.
زن «آهان»ی گفت و به در بسته اشاره زد.
_ مریض اومد بیرون، شما تشریف ببرید داخل.
طاهر تشکر کرد و فارغ از پچ پچهای بقیه و نگاههای سنگینشان آمد و روی صندلی کنارم نشست...
_ در چه حالی، دختر عمو؟
لبخند تلخی زدم و بغض لعنتی را پایین فرستادم...
_ عالی...
بغض را پایین فرستاده بودم،اما« عالی» را پایین فرستاده بودم اما عالی را که میگفتم هنوز صدایم میلرزید.
_ چیزی نمونده دستت رو بشه... آخ ماهی! چه برنامهها دارم برات! برا تو... برا حاج عمو ...برا همتون...
با نفرت رو گرفتم. طاهر حرف تازهای نداشت، من هم جواب تازهتری نداشتم...
این سیکل معیوب و دل آزار تمام شدنی به نظر نمیرسید. دستش را زیر چانهام زد.
_ منو نگاه کن !
سرم را پرشتاب عقب کشیدم.
_رنگت پریده، دختر عمو! ترسیدی؟
_ اگه جواب نامه اون چیزی نباشه که منتظرشی چی؟
پر صدا خندید.آنقدر که سرش به عقب پرتاب شد و دوباره تمام نگاهها را به سمت ما کشید.
_ مطمئن نبودم، اینجا نمیآوردمت!
_ بعدش چی میشه؟بعدش که گیسامو تراشیدی و دور شهر گردوندی رو میگم... اون وقت با حاج عموت بی حساب میشی ؟
_حالا شد حاج عموی من؟ حاج بابای شما نیست؟
تند گفتم:
_ من بابا ندارم!
گفتم و تلخی وجودم تا پشت حلقم جوشید. جوری نگاهم میکرد که انگار نمیدانست چه باید تحویلم بدهد.
حقیقت زندگی من، طاهر را خلع سلاح کرده بود.
_ نگفتی بعدش چی میشه، خوش غیرت؟! بعد اینکه آبروی ناموس تو سر چوب زدی!
_ منم ناموس ندارم!
این بار من لال شدم ...طاهر سرش را تکان داد .
_مثل تو که بابا نداری!
نداشتم... حقیقت همین بود... من هیچ کس را نداشتم...
#ردلاین
#پارت307
_باردار نیستن،باید منتظر بمونن. اینجا اولویت با خانمهای بارداره. بفرمایید بشینید.
طاهر کف دستش را آهسته روی میز میکوبد.
_ من نوبت گرفته بودم، خانم منشی! عجله دارم یعنی چی منتظر بمونید؟
روی صندلی در خودم جمع شدم و سرم را تا آنجا که میتوانستم در یقه فرو بردم.
کارم تمام شده به نظر میرسید.
نگاهی زیر چشمی از پشت سر به طاهر انداختم که عصبی و طلبکار همچنان روبروی میز منشی ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد...
نفسم را تکه تکه بیرون فرستادم و نگاه حسرت زده ام را تا در باز مطب کشاندم...
امکان نداشت بتوانم فرار کنم... این مطب نقطه پایان دنیا بود.
_ با شمام ،خانوم!
منشی دستش را مقابل دهانه گوشی گرفت.
_چه خبرته ،آقا! گفتم مریض داخله. نوبت دهی ما هم تقریبیه! اولویت هم با خانمهای بارداره !بازم بگم؟
سرش را پایین کشید و صدایش را تا آخرین حد ممکن پایین آورد.
_ مریض که اومد بیرون، کار ما رو راه بنداز!عجله دارم...جبران میکنم...
گفت و دیدم که یکی دو اسکناس را زیر دفتر منشی هل داد.زن توی گوشی زمزمه کرد:
_ تماس میگیرم خدمتتون.
بعد دسته را سر جایش برگرداند و پرسید:
_ مشکل همسرتون چیه؟ سقط کردن؟
_ نه!
_ پس چه موردی که اورژانسیه؟
_ معاینه بکارت میخوام. خیلی فوری...
سر یکی دو نفر از زنهای نشسته روی صندلیهای نزدیکم به طرفم چرخید و خنده هایشان روی لب جمع شد...
صورتم را بیشتر پنهان کردم...دلم میخواست از شدت خجالت شبیه قطره آبی در زمین فرو بروم...
پارچه پاره مانتو را بیشتر میان چنگ فشردم.
_ شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
طاهر سینه سپر کرد.
_ من شوهرشم!
قلبم درون سینه آویزان شد!
منشی سری تکان داد و آهسته تر ادامه داد:
_ اگه قضیه تجاوز یا یه همچین چیزیه باید تشریف ببرید پزشک قانونی.
طاهر سرگردند و نگاه خیره نفرت انگیزش را به من دوخت...
#ردلاین
#پارت306
_میخوای اول بریم سراغ دوست پسرت؟!هوم؟
نگاهی به آسمان میکنم و این بار با همه وجودم جیغ میکشم:
_ ولم کن!!!
دو طرف کمرم را میچسبم و مثل عروسک از جا میکند و از در جدایم میکند.
_پس قبوله! میریم پیش دوست پسرت!
تقلا بی فایده است... زورم به طاهر نمیرسد. فکر رفتن به آرچر دیوانهام کرده است... در کوچه را باز میکند.
_اما همینجوری خشک و خالی نمیشه که! یارو با زن من رفیق بوده، همینجوری دست خالی برم تشکر؟
بت نفرت نگاهش میکنم.
_آخ! داشت اصل کاری رو یادم میرفت! وقت گرفتم مثلاً... گیجم میکنی، ماهی ...
دلم میخواد بپرسم « کجا »، اما لبهایم از هم باز نمیشود. با خودش زمزمه میکند:
_ هماهنگ میکنم بعد دکتر اتوبوس آدم با چوب و چماق بریزند اونجا...
دیگر نمیتوانم مقاومت کنم. همانطور که به سمت ماشین کشیده میشوم، میپرسم:
_ دکتر چی...؟ ولم کن... تو دیوونه شدی...
با نگاهی به اطراف، در ماشین را باز میکند و سمت صندلی هلم میدهد و ضربه آخر را میزند.
_ اول سند فاحشگی تو رو میگیرم، بعد با دست پر میرم و اون ساختمونو روی سر اون یارو خراب میکنم...
گوشهایم سوت میکشند.لال مانده نگاهش میکنم.
در را به ضرب میبندد و خم میشود و خیره در چشمهایم از پشت شیشه لب میزند:
_ اول میریم دکتر زنان، دختر عمو!
_ خانومتون اینجا پرونده دارن؟
_ خیر...
_ اول باید پرونده تشکیل بشه!
_ خانم! من گواهی میخوام. پرونده برای چی؟
_ مگه خانمتون باردار نیستن؟
نگاهی به زنان نشسته دور تا دور اتاق انداختم؛ زنانی با شکمهای برجسته... لبهای خندان...
صدای نحس طاهر برای هزارمین بار دلم را در هم پیچاند.
_ نخیر !شما اصلاً اجازه نمیدید که! برای کار دیگهای اومدیم...
زن بزک کرده ،بی حوصله دسته تلفن را برداشت.
#ردلاین
#پارت305
_عشقم! دوست ندارم بزنمت! صورت خوشگلت کبود میشه!دوست ندارم کسی واست دل بسوزونه...من برنامهها دارم واست... مثلاً... مثلاً...
اسمش را صدا میزنم.غش غش
میخندد.
_ مثلاً برم بگم مچ دخترتون رو با فاسقش رو تخت گرفتم، ها؟ اینجوری دوست داری؟
بعد محکم به پیشانیاش میکوبد. طاهر دیوانه شده است.
_ ای بابا! بدون مدرک که نمیشه!
جیغ میزنم:
_ ولم کن!!
صورتم را جلو میکشد و لبهایم را وحشیلنه گاز میگیرد. عق میزنم و رهایم نمیکند .
با تمام وجود دست و پا میزنم و تمام تنم را در بر گرفته است.
شوری خون را توی دهانم حس میکنم. عقب میکشد و دست به لب خون آلودش میکشد.
_ حالا شد اینم مدرکش! بریم که منتظرمونن!
تند و تند با آستین به گوشه لبم میکشم.
سوزش وحشیانه اش برایم هیچ اهمیتی ندارد فقط میخواهم رد لبهای طاهر را پاک کنم. دستم را سمت در میکشد.
_ به بابات گفتم میریم خونه، ولی اینجوری کیف نمیده که ،میگی چیکار کنیم...؟
دستش همزمان توی موهایم چنگ میشود.
_به نظرم اول بریم در حجره بابات، ماهی! همینجوری که موهات بین دستمه! لبتم خوب شد... واسه بقیه بی آبروییت هم مدرک رسمی میگیرم که حرفی توش نباشه! بریم اونجا، همه تک دختر حاج غفور رو ببینن! به نظرت اون خوشتیپ رم ببریم؟ دختر حاجی و دوست پسرشو شوهرش!
بعد پلک هایش را میبندد و ادامه میدهد:
_ عجب صحنهای میشه، پسر!
این بار هر دو دستم را بالا میآورم و تخت سینهاش میکوبم. فشار روی موهایم بیشتر میشود .صورتش را نزدیک صورتم میآورد.
_ببین منو!
و من این بار قبل از اینکه حتی جملهاش را به اتمام برساند همه آب دهانم را به صورتش تف میکنم. دستش دست به صورتش میکشد و غش غش میخند.
_د هار شدی، دختر عمو !
میگوید و با شتاب بیشتری تنم را به سمت در میکشاند.
_ عیب نداره، پوزه بند میخرم برات.
با دستم چهارچوب در را محکم میچسبم. وحشیانه تکانم میدهد.
#ردلاین
#پارت304
میگوید و روی آخرین شماره ضربه میزند. اینباربا تمام وجودمنتظر شنیدن صدای اپراتورم...
تمام جانم گوش شده است، اما صدلی بوق آزادتمام معادلاتم را به هم میریزدو بلافاصله لحن عصبی جاوید محتشم در گوشم زنگ میزند:
_یه بار دیگه به من بی ناموس زنگ بزنی، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی، سرکار خانم ریاحی ! فعلاً بد کوفتیم، ماهی !بزار اول گندی که زدی رو هضم کنم، بعد خودم میام به خدمتت میرسم!
همین را میگوید و بلافاصله تماس را قطع میکند.
طاهر گوشه لبش را میخوراند و نیشخند میزند.
_ به هم زدین؟
از تمام تنم حرارت بلند میشود. مانتوی پاره، به تن عرق کردم چسبیده است...
_به دوست پسرت خوب سرویس ندادی؟
یک« کثافت!» از اون جانم میجوشد و از بین دندانهای کلید کردن راه به بیرون باز میکند.
گوشی را داخل جیبش میفرستد.
_باید خبر بدم زنمو پیدا کردم...
حتی با دهان باز هم دیگر توان نفس کشیدن ندارم...جان میکنم و هوایی وارد ششهایم نمیشود.
_ باید از حاج عمو مشتلق بگیرم...هوم!ماهی؟
نگاهش میکنم و رگهای برآمده پیشانیاش نشان میدهد این آتشفشان باقی نمانده است...
_ مهمونی دوست داری، دختر عمو؟ شب بریم مهمونی ...؟
شکل دیوانهها میخندد.
_ میدونستی بابات اینا منتظرمونن، عشقم؟! میدونی میخوام آبروتو بزنم سر چوب؟
به آرامی سمت در میکشاندم.
_ بعد موهاتو بتراشم و دور تا دور شهر بگردونمش تا همه شهر با انگشت نشونت بدن؟
تمام چیزی که میگوید از طاهر برمی آید.
تخت سینهاش میکوبم.
_ به خواب ببینی!!!
دستش به سرعت صاعقه روی صورتم فرود میآید. هین میکشم و به سرفه میافتم...
جفت بازوهایم را با دست مهار میکند و خیره در چشمهایم یک کشیده دیگر نثارم میکند.
_ یه کاری میکنم مایه عبرت تمام فاحشههای شهر بشی ،دختر حاجی !
سرم به دوران افتاده است. چشم ها یم تار میبیند.
اگر فشار بی امان دستش را از روی بازوهایم بردارد، زانوهایم تا میخورد.
😱 9❤ 4👍 1
#ردلاین
#پارت303
_خفه شو!
کف دستهایش را به صورت نمایشی به هم میکوبد.
_فکر میکردم لال شدی،دخترعمو!
میگوید و به پشت سرم نگاهی می اندازد.
_اونجا اتاق خوابتونه؟
آرام و با طمأنینه حرف میزند و شک ندارم که تمام این آرامش جز آرامش پیش از طوفان نمیتواند باشد.
جلوتر می آید و ادامه میدهد:
_اونجا باهم میخوابیدید؟
لب باز میکنم که تمام نفرتم را به صورتش تف کنم، مثل دیوانه ها به سمتم هجوم میکشد و پنجه هایش را در گوشت بازویم فرو میکند.
آخ که من میدم سنگسارت کنن، دخترعمو!
درد در تمام بازویم پیچیده است، اما هیچ نمیگویم مبادا لرزش صدایم شدت ضعفم را از پس پرده بیرون بیندازد.
_عجب مکانی هم درست کرده واست، حرومزاده!
چشمهایم گشاد میشوند دستش را مقابلم دراز میکند.
_گوشیتو بده!!
سرم را تند و تند به چپ و راست تکان میدهم. بیشتر فریاد میزند:
_یالا!
_ندارم! گوشی ندارم!
به مسخره میخندد.
_باشه! تو گوشی نداری.
بعد بلافاصله دستش حوالی سینه ام به گردش در می آید.
_جاسازش کردی؟
دلم میخواهد عق بزنم.خودم را عقب میکشم و جیغ میزنم:
_نکن، کثافت! دست نزن به من!
بلافاصله پشت سرم جا میگیرد.
_نوچ!نوچ! اینجا دیگه کسی نیست کمکت کنه، ماهی!
دست نزنم بهت؟ شوهرت بهت دست میزنه چندشت میشه؟
دستش با وقاحت بیشتری روی تنم گردش میکند. گوشی را از جیبم بیرون میکشم. دستش را برمیدارد و گوشی را با شدت به چنگ میگیرد.
_من دیگه بلدم چجوری باید زبونتو بازکنم، عزیزم!
با نفرت تقلا میکنم تا خودم را آزاد کنم، با دست. دیگرش به راحتی مهارم میکند. نگاهم از صفحه گوشی کنده نمیشود.
_گوشی هم دوست پسرت بهت داده؟
❤ 4👍 2
وارد شوید و به اطلاعات مفصل دسترسی پیدا کنید
ما این گنجینه ها را پس از تأیید هویت به شما نشان خواهیم داد. ما وعده میدهیم که سریع است!