cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

‌داستان های ترسناک (واقعی)

افسانه های ترسناک ایرانی ( واقعی) داستانهای ترسناک رویت جن فلکلور و روایتهای محلی شهرهای مختلف ایران Creator : @edriisam شما میتوانید تجربیاتتان ارسال کنید👇👇 @edriisam

نمایش بیشتر
Advertising posts
34 455مشترکین
-7124 ساعت
+9987 روز
+2 44430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#ارسالی ‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ سلام سارام۲۶ ساله  از المان تقریبا دوماه پیش پدرشوهرم  فوت کردن و شوهرم بخاطر فوت پدرش رفت ایران و من با دو تا بچه هام تنها بودم تقریبا ۳ هفته ، یکی از شبا که کمی از ناراحتی های و غم شوهرم کمتر شده بود داشتیم باهم چت میکردیم منم بچه ها رو خوابونده بودم و خودم توی اتاقشون روی کاناپه دراز کشیده بودم و چراغ توی راه رو که نورش میخورد داخل اتاق روشن بود خونه ما توی یک آپارتمان ۴ طبقه و ۸ واحدی هستش  که نهایت همه همسایه ها جمعا ۵ نفرن و هیچ وقت هم خونشون نیستن ، اینم بگم که ب قول قدیمیا معذرت میخوام که میگم که گوز بزنی صداش میپیچه توی کل ساختمان خلاصه همینطور ک در حال چت کردن بودم یهو صدای در شد یکی به در ورودی ۳ بار با دستش تق تق تق زد ساعت ۱۰ شب که توی المان پشه پر نمیزنه توی اون تایم و اون زمان   من قلبم واستاده بود کمی که گوش کردم شنیدم که خودشو به در میمالوند و پاهاشو روی زمین میکشید و چشم گیر در خیلی بالا بود و قدم نمیرسید ک نگاه کنم  کیه و منم از ترس دهنمو گرفته بودم که صدایی ازم در نیاد نزدیک ۲ یا ۳ دقیقه همینطور صدا بود و یهو قطع شد یعنی اگه از پله ها بالا یا پایین میرفت یا داخل خونه روبرویی  میشد فهمیده میشد یا  میفهمیدم  چون همسایه روبرویی من هم نزدیک ساختمون میشه صداش کل محله رو میگیره از بس شلوغه ، ولی اصلا صدایی نبود سریع ب دوستم پیام دادم و شوهرشو فرستاد و کل ساختمون نگاه کرد هیچکی نبود و نزدیک نیم ساعت اینور و اونور گشت ولی خبری نبود همون روز هم اتفاقا  طبقه بالاییم اسباب کشی کرده بود اول فک کردم اونه باز فکر کردم مگه خوله بیاد نصف شب در خونه منو بزنه اونم اینقد اروم و بی سرو صدا با ۳ تا تقه خلاصه کلی ترسیدم و قلبم نزدیک بود واسته شوهرم میگه  شاید یکی میخواسته  بره بالا اشتباهی اومده در زده  و فهمیده اشتباه شده  واسه همون سریع رفته خلاصه تنها بودن خیلی ترسناکه و اون شب چت کردن با شوهرم زهرم شد و منم خیلی ترسوم ، من بیشتر از تاریکی میترسم این فوبیایی که از بچگی داشتم خلاصه شبتون خوش امیدوارم هیچ وقت نترسید از تنها بودنتون و هیچ وقت تنها نباشید 🫶 ⭕️‌ @storiscary | داستان ترسناک
نمایش همه...
😱 22🗿 11👍 10😐 5
داستان ترسناک : موکلین پدر و باغ انجیر😱❌ ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
نمایش همه...
داستان ترسناک : مسلم و گنج قنات😱❌ ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
نمایش همه...
داستان ترسناک : پیرمرد و قبرستان (قسمت اول)😱❌ ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
نمایش همه...
#ارسالی سلام دوستان عزیز امیدوارم که حالتون عالی باشه راستش این داستان رو مادربزرگم برام تعریف کرد و به نظرم جالب اومد خواستم با شما هم به اشتراک بگذارم. همه چیز از اون جایی شروع میشه که مادربزرگ من بچه بوده حدود ۷ هشت سالش بوده یه خواهر کوچیک تر به اسم لیلا داشته که اونم حدودا ۲ سالش بوده، مامانبزرگم تعریف میکنه وقتی بچه بوده یه خانمی که ظاهرا شبیه مادربزرگش بوده شبا میومده پیششون و جالب اینجاست که فقط اون و مادرش میتونستن خانم رو ببینن، میگه یه شب که همه خواب بودن اون خانم منو بیدار کرده و از اون جایی خونه نداشتیم و آتیش روشن میکردیم من رو نشونده نزدیک آتیش به حدی که پاهام میسوختن مادرم که با صدای گریه های من بیدار شد ازم پرسید که چی شده منم اشاره کردم به اون خانمه و مادرم بهش گفته چرا این کار رو کردی تو که الان باید خواب باشی و این حرفا و اونم همش میخندیده و در آخر گفته یکی از دخترات مال منه ازت میگیرمش و دیگه پیدا نشده، مادرِ پدرم که هم از این سر و صدا بیدار شده گفته چیکارم داری من خواب بودم و بله اون موقع فهمیدن که اصلا اون مادرشوهرش نبوده خلاصه اوضاع همینجوری پیش میره اونم هی میومده اذیتشون میکرده پلی مادر مامان بزرگم این موضوع رو به کسی نگفته تا این که یه شب توی قابلمه بزرگی غذا پختن و اون دختر کوچولو یعنی خواهرش در کمال ناباوری و تعجب خودشو میندازه تو قابلمه خلاصه سریع درش میارن و میبرن دوا درمونش میکنن و خوب میشه چند شب بعد دوباره همون زنه میاد خونشون و بلند میخنده میگه هرکاری هم کنی اون دخترت مال خودمه و میره،روز بعد که مادر مامانبزرگم داره بچش رو توی گهواره میخوابونه یهو گهواره میره بالا یکم ارتفاع میگیره و میخوره زمین و همونجا بود که دختر کوچولوشون فوت میشه. خلاصه بعد از اینکه دختر رو به خاک سپردن مامان مادربزرگم ماجرا رو برای شوهرش تعریف میکنه و اونا با هم میرن پیش دعا نویس، دعا نویس بهشون میگه که یه نفر برای این خانم دعایی کرده که حالا اسمشو من دقیق نمیدونم ولی به ازای هر دو بچه سالمش باید یکی رو به اونا یعنی اجنه بدن و شاید خیلی براتون جالب باشه که دقیقا همین بوده دختر اولشون که بچه بوده فوت شده و بعد اون پسر دار شدن و اسمش رضاس که زنده‌س بعد رضا صاحب یه پسر دیگه شدن به اسم هادی که هادی توی بچگی فوت شده، بعد هادی که هم که مادربزرگ خودمه الان پیشمونه و بعد از مادربزرگم لیلا کوچولو که فوت شده. اون دعا نویس هم دعاش رو توی چند هفته انجام داده اونقدر که قوی بوده و دیگه بعدش اتفاقی نیوفتاده. نوشته:A.A ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
نمایش همه...
👍 40😱 6🗿 6 2
داستان ترسناک : دهک قسمت یازدهم(قسمت پایانی)😱❌ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
نمایش همه...
👍 32🗿 2 1😱 1
دنبال شغل خوب در منزلی؟! یا میخوای درآمدتو حداقل ۲ برابر کنی؟! بیا اینجا تضمینی درآمد بالا کسب کن‌                  DARAMAD          DARAMAD رایگان😍
نمایش همه...
💚پولسازی محمد بصیری گروه۳۹💚

پولسازی کوانتومی و رازهای ثروت رو بهت یاد میدم و کمکت میکنم با افزایش متافیزیکی درآمدت به همه ی رویاهات برسی💚 تنها آیدی اینستاگرام من 👈mohammadbasiri1 ارسال تمرینات👈 @basiri1000

🗿 13😐 2
#ارسالی ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ سلام خواستم داستان خودمونو واستون تعریف کنم،22سالمه تهران زندگی میکنم داستان از اونجایی شروع شد که منو دوستام اکیپی گفتیم واسه اولین بار بریم شمال ویلای یکی از اشناهای دوستمون (حسین)اینم بگم ک ما پنج نفر بودیم خودم بودمو سارینا امیر سکینه و حسین هم پارتنرسارینا بودش ما کلیدو گرفتیمو رفتیم داخل جای قشنگی بود مابعدازظهر رسیده بودیم اونجاومن ب بچهاگفتم بیاید شبو بیدار بمونیم حسین هم ی ویسکی خریده بود هرچقدر بهش گفتیم نیار گوش نکرد گفت اولین باره میایم بزار امتحان کنیم سکینه خورد و بعدش رفت طبقه بالا منو امیر وسارینا هیچی نخوردیم حسین ک خورد پیش خودمون موندو رفت استخرمنوامیر وسارینا نشسته بودیم توحیاطه ویلا که صدای جیغ از طبقه بالا اومد فکر کردیم سکینه بودش رفتیم بالا دیدیم سکینه خوابه هیچکس هم نیس حسین نیومدبالا تواستخر مونده بود برگشتیم پایین بعد از کلی حرف زدن امیر گفت من خسته شدم میرم بخوابم منو حسین و سارینا گفتیم اوکی ما بازی میکنیم وسط بازیمون سارینا گفت بچهابنظرتون اون صدای جیغی ک اومد چی بود؟ حسین ک جدی نگرفته بود گفت شاید سکینه جوگیر شده بعد از چرتوپرتایی ک خورد خواست سربه سرمون بزاره من ک اهل خوندن داستان های ترسناک بودمو علاقه ب چیزای ترسناکو جنایی داشتم حرف حسین رو باور نکردم حدودا یکساعت از بازیمون گذشت که امیر اومد پایین رنگش پریده بود میگف بالا،بالا،گفتیم داری اصکل میکنی؟جواب نداد من رفتم‌جلو بهش گفتم چی شده جواب نمیداد تااینکه بردیمش بیرون توحیاط بازم‌چیزی نمیگفت ماهم نمیخواستیم بهش فشار بیاریم امیر ب خودش اومدو داشتیم حرف میزدیم دستشو دیدم ی زخمی روش بود گفتم امیر این چیه؟گفت شاید موقع کباب کردن اینجوری شده ساریناباترس به من‌نگاه کرد نگران بود،حسین گفت من خوابم‌میاد(حسین کلا بیخیال بود و اعتقادی ب چیزای ماورایی نداشت)ولی منوساریناخیلی ترسیده بودیم حسین رفت امیر گوشیش زنگ خورد برادرش بود امیرهم رفت پشت ویلا با داداشش حرف زد(سمت استخربود)سارینا گفت من میترسم امیر هم حرف زدنش خیلی طول کشید بریم ببینیم چخبره رفتیم دیدیم‌ امیر کف استخره از سمت گردنش یچیز قرمز میومدبیرون انگار لخته ی خون بودساریناجیع کشید اسم‌حسین رو صدا میکرد حسین نمیشنید تاسارینا گفت من میرم حسین رو بیارم ،بعدازاینکه سارینا رفت من خواستم ب استخرنزدیک بشم ک ی سایه دیدم سرمو ک چرخوندم پاهاشو ک دیدم یچیز سیاه بودوقتی هم که چشمامو باز کردم دیدم حسین وسارینا،سکینه بالاسر منن گفتم چیشده گفتن امیرهیچیش نبود اون خونی هم که توی استخر بود نمیدونم چی بوده امیرروحسین اورده بود بیرون امیرفقط یکم نفس کم اورده بود که به موقع رسیدیم بعداز اینکه من به هوش اومدم بچهاصبرنکردن گفتن همین الان باید جمع کنیم بریم امیر هنوزحالش بدبود زیرچشماش کبودشده بود ساریناهم که خیلی ترسیده بود گفت زودتربریم ماهم که بزور ازخانواده اجازه گرفته بودیم گفتیم شاید گیربدن بگن چراالان برگشتیدو فلان پس تصمیم گرفتیم یکم از ویلا دورشیم و توماشین بخوابیم از اون موقع امیرزیادباهامون نمیومد بیرون با ساریناو حسین هم زیادحرف نمیزنیم درحداحوال پرسی ولی باسکینه درارتباطم همیشه مرسی ک خاطرموخوندید زیادترسناک نبود ولی توموقعیت ما پشم ریزون بود... ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
نمایش همه...
😱 25😐 15👍 12🗿 8 2🤯 1
لینک گپمون . جوین بدید بچتیم ❤️😐👇 https://t.me/+ZZmKmTlUDyJmN2Fk
نمایش همه...
𝗦𝗖𝗔𝗥𝗬 𝗦𝗧𝗢𝗥𝗬

آیدی چنل👇🏻👇🏻👇🏻 @storiscary . لینک گپ 👇👇👇

https://t.me/+ZZmKmTlUDyJmN2Fk

👍 10 7🗿 2😐 1
داستان ترسناک : دهک قسمت دهم😱❌ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
نمایش همه...
👍 36🗿 5 3
وارد شوید و به اطلاعات مفصل دسترسی پیدا کنید

ما این گنجینه ها را پس از تأیید هویت به شما نشان خواهیم داد. ما وعده می‌دهیم که سریع است!