- دارام مثل شاهین پسر خودته چرا این جوری میکنی؟! بینشون چرا فرق میزاری؟
بیتوجه بهم قهوشو مزه مزه کرد که این بار حرصی صورت به صورتش شدم:
- یادت رفته من حاملرو با حقارت کشیدی آزمایش ابوت که ثابت بشه من از تو حاملم؟ تا ثابت شه دارا بچه ی خودت؟
اینبار اخم کرد، ماگ قهوشو کوبید تو سینک:
- اول صبحی دیار مغز منو نخور حوصله ندارم
بزار قهومو بخورم گورمو گم کنم
- چطور حوصله داری پسر زن اولتو ببوسی نوازش کنی ولی برای منو بچه ی من حوصله نداری؟! دارا هر دفعه میبینه به برادرش ابراز علاقه میکنی ولی ازون بیتفاوت رد میشی میفهمه میاد به من میگه
داد زد: - به جهنم بفهمه
بغض کردم: - من مادر شاهین نیستم ولی همیشه باش جوری رفتار کردم که فکر میکنه من مادرشم بهم میگه مامان ولی تو... توی لعنتی پدر دارایی اما کاری کردی بچم حتی از سایتم بترسه
رو ازم گرفت: - پس برو! چهار سال پیش بهت گفتم نمیخوامت گفتم دوست ندارم گفتم وبال زندگیم نشو گفتم من زن نمیخوام ولی نشستی به زور سر سفره ی عقد
کیش و مات موندم، دستی لای موهاش کشید و ادامه داد:
- برو دیار، تو این زندگی فقط تو نیستی که داری اذیت میشی منم هستم پس این سری گورتو از زندگیم گم کن
برو با بچتم برو خودم همه هزینه هاتونو میدم فقط از زندگیم برو
با پایان حرفش دیگر نماند و از خانه بیرون زد، ودیار ماند و حوضش و بغضش...
اشک هایش روی صورتش ریختند و مثل مجسمه وسط آشپزخانه ایستاده بود!
چهار سال سوخت و ساخت تا آخر سر بگوید باز حرف اولش را بزند و بگوید برو؟
چهار سال برایش زنانگی به خرج داد و فکر کرد این مرد هم دارد با او راه میاید اما اخر سر بگوید برو؟
دستی زیر چشم هایش کشید، قلبش شکسته بود چون شوهرش، هنوز زن اول مرده اش را هنوز دوست داشت ولی از او و حتی پسرش تنفر داشت...
https://t.me/+V7QbjCXbPPY0ZTY0
https://t.me/+V7QbjCXbPPY0ZTY0
صدای زنگ گوشیش وسط جلسه بلند شد و با ببخشیدی بلند شد و با دیدن شماره ی خانه پوفی کشید، صبح سرش درد میکرد و زیاده روی کرده بود در جواب حرف های دیار...
راست میگفت دارا هم پسر خودش بود و این سری سعی کرد گندی که زده رو جمع کند و جواب داد:
- جانم؟!
و صدای گریه ی شاهین در گوشش پیچید:
- بابایی؟!
دلش لرزید: - شاهین بابا؟ چی شده؟
- بابایی مامان با داداش دارا نیستن!
غرید:- یعنی چی؟
- از مهد اومدیم مامان کلی بوسم کرد منو دارا خوابوند الان پاشدم دیدم نیستن من تنهام!
من مامانمو داداش دارارو میخوام
و بوم، چیزی در سرش منفجر شد. دیار رفته بود؟ بدنش یخ بست... باورش نمیشد دخترک با یک جر و بحث ساده رفته باشد.
همیشه در دعواهایشان میگفت برو اما دیار نمیرفت و حالا... حالا رفته بود؟
- شاهین بابا گریه نکن دارم میام دارم میام
و رفت خانه، پسرکش را در آغوش گرفت و آرامش کرد ولی خودش بود که ناآرام شده بود حالا کجا را باید میکشت دنبال همسر و پسرش؟ کجا؟!
https://t.me/+V7QbjCXbPPY0ZTY0
https://t.me/+V7QbjCXbPPY0ZTY0
https://t.me/+V7QbjCXbPPY0ZTY0
نوزده سالم بود که دیدمش…
صاحب برند جواهرات خسروشاهی بود ..حالا که پنج سال از اولین دیدارمون میگذره، فهمیدم یه چیزایی رو نباید به زور از خدا خواست.
من زن ۲۴ساله ای شدم که با یه بچه پنج ساله تو بغلش،چمدونشو دادن دستش …
چون بچم یادگاری زن اول پدرشو شکوند…
شوهرم ،پدر بچم منو بچمو از خونش پرت کرد بیرون …
اون هرگز بچه ای از وجود منو نمیخواست ،منی که همیشه به چشم رقیبی برای زن مُرده ش میدید .
با دیدن هق هق های پسرم قسم خوردم جوری ترکش کنم که انگار هرگز نبودم ..
مردی که دیر میفهمه خیلی وقته زنش تمام زندگیش شده🥺
عاشقانه ای متفاوت /موضوعی جدید