cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

(باورم کن!) 🍁🍁

نویسنده: فاطمه اسمی یاسمن عزیزی شما با بنر واقعی و پارت رمان جوین شدید🌹 🚫هرگونه کپی‌برداری از روی شخصیت ها، رمان و کارکرد چنل، غیرقانونی بوده و در صورت مشاهده پیگیری و گزارش می شود🚫

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
544
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-97 روز
-5230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
پارت 214🌺 پوزخندی به نگاههای خصمانه زن دایی و ملیحه می زنم،. نقشه هایشان نقش بر آب شد!! ریحان --مامان برید پایین تا من یه کم اینجارو مرتب کنم، دایان حالش خوب نیست.. زندایی غر غر کنان می رود.. --دختره شلخته خونه داری بلد نیست که ... ملیحه مانده، برو بر نگاه می کند، به سختی دهان باز می کنم. --برو وایسادی چی و نگاه می کنی؟ آرام می گوید: --ببین من نمی تونم از فرهاد جدا بشم، هم دوسش دارم، هم پدر و مادرم ترکیه هستند خیالشون راحته که این خانواده من و رو چشمشون می زارن، وگرنه خواستگار زیاد داشتم.. بی جان می گویم: --باشه بمون به بهانه های الکی خونتو رو خونه ی یه زن و دو تا بچه بساز، ببین زندگیت درست میشه ! پیش پدر و مادرت سر بلند میشی! من میرم ولی اینقد بهونت بیخوده که آه هم نمی کشم، خودت می دونی و خدای بالاسرت!! --به ما یاد دادن خدا اون چیزیه که تو ، تو دلت واسه خودت می سازی، پس خدایی که تو دل من هست اجازه نمیده با این همه زیبایی سرشکسته بشم. در دل به حماقتش پوزخند می زنم. در حقیقت به حال این آدم و حماقتش محضش باید گریه کرد! به ریحان اشاره می کنم که برود.. --ملیحه برو پایین نمی بینی زن داداشم حالش خوب نیست!! --ریحان این زن داداش گفتنت باعث نمیشه یادم بره، فرهاد شوهر من هم هست ، و الان باردارم.. ریحان زل نگاهش می کند، بالاخره نگاهش کارساز می شود، و ملیحه می رود.. --تخم طلا گذشته تحفه!! همچی می گه پدر و مادرم ترکیه هستن که آدم فکر می کنه تو کاخ رئیس جمهوریش زندگی می کنند، بابا هر دوشون تو آشپزخونه هتل کار می کنن!! یه نون خور کم کردن.. حالا تو چته اینقدر سر درد داری؟؟ دستی به معنی هیچی تکان می دهم!! --نه انگار حالت خیلی بده!! *** --بیا داداش این اصلا حال نداره حرف بزنه! فرهاد هم هول کرده، به سمتم می آید.. --چی شده دایان ، چقدر رنگت پریده؟ کمکم می کند لباس بپوشم، آرش بی قراری می کند و از پایم جدا نمی شود! --ف... ر..هاد..آرش و..ببریم. جان می کنم همین چند جمله را می گویم! --ر.. ی..حان جان خودت و جان علی.. پایین نبریش، همین جا بمون.. دلسوزانه نگاهم می کند. --خیالت راحت جون من به جون این بچه ها وصله ... سری تکان می دهم ..و به همراه فرهاد به بیمارستان می رویم.
نمایش همه...
👍 4
Repost from N/a
پارت215🌺 --خانم خطر رفع شده، ولی شما باید دیشب میومدید، به خاطر شدت ضربه مغزتون تکون خورده! احساس خواب آلودگی نمی کنید؟ سری تکان می دهم و بی جان می گویم: --چرا خیلی دلم می خواد بخوابم.تمام راه و چرت زدم.. --الان مشکلی نداره ولی دیشب و نباید می خوابیدی دخترم، انگار خدا عمر دوباره بهت داده! به فرهاد از زیر عینکش نگاه می کند.. --کاری هم ندارم علت ضربه چی بوده، چون تجربه میگه اکثر خانمها با این علائم میگن یا از پله ها افتادیم یا صابون زیر پامون مونده! فرهاد طعنه کلام دکتر پیر را می گیرد. --ولی من نزدمش، اگه زده باشم همین الان حراست و خبر کنید من و بازداشت کنند.. دکتر مجرب عینکش را روی میز می گذارد. --خوب خدا روشکر اینقدی از خدا عمر گرفتم که بفهمم الان صادقی وگرنه خودم برای خبر کردن حراست پیش دستی می کردم، مردونگی به زور بازو نیست، به گذشته.. گذشت! کلمه ای نایاب که اگر انجام می شد خیلی چیزها تعییر می کرد. --یه سرم می نویسم و مسکن که زود اثر کنه.. --دخترم خدا خیلی به روت رحم کرده، اگه بچه داری احتمالا به خاطر اونا بوده!! به نظر من هم خدا به روی آرش و علی رحم کرده، چون اگر همین الان هم بگویند ترک دنیا کن، بی چون و چرا می پذیرم.. *** فرهاد از پرستار می خواهد سرعت سرم را کم کند تا من کمی بخوابم، همین طور هم می شود، به محض گرم شدن بدنم چشمانم گرم خواب می شود، خوابی که بعد از بیدار شدن احساس خیلی بهتری دارم..
نمایش همه...
👍 3
Repost from N/a
پارت 216🌺 سرم را به صندلی‌ ماشین تکیه می دهم، و در سکوت چشم می بندم، و به آینده ی نا معلومم فکر می کنم، گاهی دیده اید فکر آدم درد بکند، من هم فکرم درد می کند. --دایان، عزیزم خوبی. عزیزم!! عزیز من عزیز کس دیگری هم هست!! --می دونی بارداره! حس می کنم خیره نگاهم می کند. --دروغه من که باور نمی کنم. زهر خندی می زنم: --چقدر تو بدبختی همه چیزت زوری شده! ازدواجت با من، تولد آرش و بعد علی حالا که که ملیحه و ... --بسه دایان من خودم به قدرکافی داغون هستم!! برق نفرت چشمانم تنش را می لرزاند.. --دایان اینقدر پر نفرت نگام نکن، بگو چی کار کنم! نکنه می خوای دوباره انتقام بگیری، دایان خونه خرابم نکن! این کابوس است، کابوسی که من با چشمان باز می بینم، هیچ کس نمی تواند برایم کاری کند!! فریاد می زنم.. -- اون که خونش خراب شد منم !!تو همه جوره بهم خیانت کردی ، جواب عشقی که بهت داشتم به بدترین شکل دادی ، ولی تا ابد مهر خیانت به پیشونی من خورده!! لعنتی یک سال به خاطر کارای کرده و نکرده دارم می سوزم، دارید هر روز داغم می کنید، مدرک زنده خیانت تو پرو پرو جلوم رژه میره، با وقاحت تمام میگه باردارم، شوهرت و دوست دارم ، اونوقت تو راه چاه می خوای ازم.. اشک مزاحم را پاک می کنم و نگاهم را به خیابان و عبور عابران می دوزم. --اینقد دوست دارم که نتونم تحمل کنم!! محکم روی ترمز می زند،یک دستم را مانع صورتم می کنم مطمئنا ضربه ی بعدی کارسازتر از دیشب خواهد بود..با دست دیگر آرش را محکم می گیرم. راستی اگر ضربه ی دیشب کاری بود من الان کجا بودم،! به کودک غرق خوابم نگاه می کنم. --این بچه خیلی مظلومه.. نمیزارم تو آتیش اختلاف من و تو بسوزه. --دایان نمی خوام بری!! --می دونی که نمی تونم تحمل کنم..پس باید برم...
نمایش همه...
👍 10
Repost from N/a
پارت 212🌺 با نق نق های علی با سر درد شدیدی از خواب بیدار می شوم، محل ضربه باد کرده، فشار زیادی روی گردنم احساس می کنم. خبری از فرهاد نیست، حتما باز هم برای صبحانه پایین رفته و کلی از دلبر مو طلایی دلجویی کرده، وگرنه کدام زن است که تحمل کند این شرایط را!! می دانم رنگ به رو ندارم، علی که شیر می خورد آخرین توانم را هم می گیرد. ضعف می کنم..صدای آرش می آید. --ماما نام نام... بچه ام گرسنه است، به سختی خود را به اشپزخانه می رسانم. با دیدن صبحانه آماده و چای دم کرده، نوری از امید به قلبم می تابد. چای شیرین و لقمه ی کوچک برای آرش درست می کنم و دهانش می گذارم، پسرم با ولع صبحانه اش را می خورد. کمی هم خودم چای می خورم، جان می گیرم. اشک در چشمم جمع می شود. سر به آسمان می گیرم.. --خدایا اون بالایی!! داری من و می بینی؟ به بینی آرش متعجب می زنم، اشکم را پاک می کنم و می خندم. --آره مامانی ندا اومد ما حواسمون بهت هست تو به بدبختیات برس!! فکر کنم شیرین عقلی ام کار دستم داده! سردرد امانم را بریده ، چند لقمه که می خورم . گرسنه ام ولی تهوع ناشی از سر درد اجازه ی بیشتر خوردنم را نمی دهد. قرص مسکنی می خورم، باید کمی دراز بکشم. تا حالم بهتر شود. خانه ام گویا بمب ترکیده است! بالاخره تصمیم می گیرم از ریحان کمک بخواهم. در راه برگشت از دانشگاه است قرار می شود به محض رسیدنش بالا بیاید.. دیگر نمی توانم سر پا بایستم، روی همان پتو وسط اتاق می خوابم. به محض اینکه احساس سبکی در سر و بدنم می کنم، در با شدت کوبیده می شود، و من در جایم میخکوب می شوم. می دانم هیچ بی انصافی جز زندایی نیست که اینطور بی رحمانه به در می کوبد...
نمایش همه...
👍 2🤬 2
Repost from N/a
پارت 209🌺 بعد ازیک هفته است که فرهاد می آید و می رود، بالاخره در را به رویش بازمی کنم. دلتنگ بچه ها هست، آرش هم صدایش می زند. هر شب صدای بد و بیراه گفتن زن دایی می آید، دلم می خواهد آنقدر جیغ بزنم و به شیشه ها بکوبم تا ساکت شود. زندایی با فشارهایش اعصابم را ضعیف تر کرده.. امشب که فرهاد بی قرار بچه ها را به آغوش می گیرد به وجدان نداشته اش لعنت می فرستم. اما وقتی آخر شب قصد ورود به اتاق خواب را دارد، مانعش می شوم.. نمی توانم در کنارش باشم تنش بوی ملیحه را می دهد.. --بسه دایان دست از غد بازی بردار، یه کم انعطاف داشته باش، من فکر کردم وقتی برگردی مهربون تر میشی و تلاشت و برای حفظ این زندگی بکنی!! --کدوم زندگی دقیقا!! اومده بودم حلال زاده بودن بچم و ثابت کنم، با این شرایط باید می رفتم ،کاش نمی موندم. چشمانش کدر می شود.. --پس من چی اینقدر برات بی اهمیتم! کی می خوای شوهر داری یاد بگیری و یه کم برای شوهرت دلبری کنی!! دستش را در دست می گیرم از سرمای دستم می لرزد، دستش را روی قلب پر تپشم می گذارم.. قبل از اینکه چیزی بگویم می گوید: --می گن دست یخ زده، خبر از عاشقی میده!! --ببین قلبم مثل دستم ، تو خونه ی تو ذره ذره یخ زده، قلب یخ زده دلبری کردن بلد نیست، چون دلداده ای نداشته! عاشقی یادش رفته، چون رنجوره! دستش را بو می کنم. --دستت هم بوی ملیحه رو میده! --نگو این حرفارو به روح بابام من فقط یه دفعه... دست روی لبش می گذارم، هر چند با همین انگشت گذاشتن برق ولتاژ بالا از تنم عبور می کند. سخت است احساس کنی شوهرت را با کس دیگه ای سهیمی!! احساس بدی است ، که فکر کنی بوی اورا می دهد... --من ازت جزییات رابطه تو نخواستم، خیانت کردی. خیانت محرم و نامحرم نمیشناسه! می خواستم دلگرم باشم به زندگیم ولی اون که اون پایین هر شب چشم انتظارته نمیزاره.. مستقیم با نگاه گرمش به نگاه سرد و یخ زده ام زل زده است. --یه بنده خدایی می گفت به شوخی در مورد همسر دوم حرف زدن هم زن رو دلسرد می کنه، شوهر من که جدی جدی همسر دوم داره!! --دایان خستم بین من و ملیحه چیزی نیست.. --بین من و غلام رضا هم چیزی نبود، تازه خودم متو جه شدم چه کردم!! دستانش مشت می شود و صورتش سرخ!! رگ بر جسته ی گردنش من را می ترساند. --یه بار دیگه اسم اون د... ی...و...س...گور به گوری و بیار ببین تضمین نمی کنم زنده از این خونه بیرون بری!!
نمایش همه...
👍 4
Repost from N/a
پارت 210🌺 --پس تا تکلیف زندگیت با اون خانم مشخص نشده، سمت من نیا!! کلافه دور خودش می چرخد.. --اون، اون ، اون کاش یه کم مثل اون بلد بودی لوندی کنی..دلبری کنی.. --لعنت به تو، لعنت به اون و لوندی هاش من دایانم دختر روستای بالا دهی! دوست داشتنم که یاد گرفته بودم فراموش کردم چه برسه به لوندی و این غلطا.. خنده اش را قورت می دهد، مسخره ام می کند!! --منم عاشق همین سادگیت و بی ریا بودنتم، به خدا دوستت دارم دایان .. دلم بی قرارم لرز می گیرد، اما باز هم یاد ملیحه قلبم را می فشارد. دستش را می گیرم و به سمت در خروجی می برم.. --با من بازی نکن، چند بار اینارو به اون پایینی گفتی که با وجود منم ول کنت نیست!! شنیدم یکی یکدونه هم هست.. عصبانی می شود.. دستم را به ضرب پس می زند و محکم هلم می دهد. --تو حق نداری من و از خونه ی خودم بیرون کنی.. تعادلم را از دست می دهم و محکم به کنسول کنار پرده می خورم برای جلوگیری از افتادنم دستم را بند صندلی چوبی میز ناهار خوری می کنم ، اما صندلی تاب وزنم را نمی آورد و واژگون می شود و من هم پخش زمین می شوم!! نمی دانم سرم به کجا می خورد! صندلی، زمین، یا حتی میز!! اما دردی که در قلبم بود به شقیقه هایم سرایت می کند.. صدای فریاد فرهاد بچه ها را بیدار می کند و هر دو شروع به گریه می کنند، اوضاع بدی است می خواهم بلند شوم نمی توانم..درد سرم امانم را بریده، چشمانم تار می بیند، هر چه می کنم توانی برای بلند شدن ندارم... باز هم صدای کوبیده شدن در می آید.. --فرهاد صدای چی بود؟ فرهاد نگران صدایم می زند، صدایش در سرم اکو می شود.. فقط می خواهم هیچ کدامشان وارد خانه ام نشوند.. --هیشکی... هی... شکی و....راه نده.. --باشه، باشه عزیزم آروم باش، بزار ببینم سرت طوری نشده.. صدای ملیحه می آید.. --فرهاد عزیزم در و باز کن من نگرانتم.. فرهاد با صدای بلند می گوید: --برید پایین دست از سرمون بردارید، طوری نیست.. صداها قطع می شود، اما زندایی طبق معمول توهین کنان و غر غر کنان می رود..
نمایش همه...
👍 3
Repost from N/a
پارت 213🌺 زندایی با ملیحه وارد می شوند.ملیحه چینی به بینی اش می اندازد.. --اه ، اه اینجا چقد کثیفه همینه که فرهاد دلش نمیاد اینجا غذا بخوره!! نگاهی به اطراف می اندازم اثری از کثیفی نیست فقط شلوغ است. رنگ به رو ندارم، حتی توان آن را ندارم که دهانم را به جواب باز کنم.. به زندایی نگاه می کنم که بدانم برای چه لشکر کشی کرده است!! --پاشو جول و پلاست و جمع کن برو، عمر خوشی هات سر اومد، ملیحه بارداره!! حالت تهوع کار دستم می دهد، بی اختیار عق می زنم.. و به سمت سرویس می دوم.. صدای آرام ملیحه را می شنوم.. --فک کنم حالش خوب نیست، رنگ به رو نداره معلوم نیست، چی شده دیروز!! اصلا این چند شب فرهاد کجا بوده! آبی به صورتم می زنم..رنگم به سفیدی گچ است! فرهاد این چند شب پایین نبوده!! --به جهنم که حالش خوب نیست، فقط بره دیگه جلوی چشم من نباشه، آتیش می گیرم می بینمش، همش یاد فریدون مظلومم می افتم.. در آینه به قطرات آب که روی صورتم غل می خورد نگاه می کنم، حرف زندایی در سرم تکرار می شود.. ملیحه بارداره!! دروغ می گوید، می خواهد من را بیرون کند.. زیر لب تکرار می کنم دروغه، مثل دنیای متاهلی من که همه اش دروغ بود و فریب!! مثل لبخند ریاکارانه ی ملیحه !! دروغ است، دروغ محض.. خدایا ... با صدای نگران آرش که به در می زند به خود می آیم صورتم را خشک می کنم.. --جانم مامان.. آرش را به سختی بغل می کنم تعادل ندارم، کمی تلو تلو می خورم.. --دایان فیلم بازی نکن، می دونی که چشم دیدنتو ندارم، شوهر نازنینم به خاطر تو رفت زیر خاک.. پس از من توقع نداشته باش جز قاتل به چشم دیگه ای نگات کنم. پاشو تا فرهاد نیومده برو... روی صندلی می نشینم آرش محکم من را گرفته.. زندایی کمر آرش را می گیرد.. --بده من این بچه رو، نباشی مثل گل نگهش داشتم، از این به بعد هم همینطور.. آرش جیغ می زند، و از بغلم کنده نمی شود، حالم بد است ولی آنقدر توان در وجودم هست، که زندایی را محکم به عقب هل بدهم.. --هی دست رو من بلند می کنی دختره قاتل.. ملیحه: --وای مامان جون طوری نشد؟ --خوبم،.. انگشتش را به سمت من می گیرد.. --باشه دایان با بچه هات برو، فقط برو.. ملیحه بارداره... چشمانم سیاهی می رود. صدای داد ریحان می آید.. --مامان اینجا چه خبره!! وای دایان چرا اینقدر رنگت پریده؟ --ولش کن خودش و زده به موش مردگی که بیرونش نکنم!! اینقدر حرفهای زندایی زهر دارد و مسموم است که درد سرم را فراموش کرده ام !! با خودم می گویم خدا کجای زندگی زندایی قرار دارد!! یعنی به فردای قیامت و محضر خدا معتقد است.. سر سنگین شده ام را بلند می کنم، ریحانه کوله اش را برمی دارد.. زندایی: --چی کار می کنی ریحانه؟؟ بی توجه به زندایی شماره فرهاد را می گیرد. --الو داداش کجایی .. پاشو بیا خونه حال زنت خوب نیست.. آره.. آره پیششم... باشه می مونم تا بیایی..
نمایش همه...
👍 5
پارت 200🌺 مکث طولانی می کند و من همچنان منتظر نگاهش می کنم. --نمی تونم بچه رو از پدر و مادرش دور کنم! مغز سرم تیر می کشد. - پس دیگه پاتو اینجا نمی زاری تا تکلیفت مشخص بشه، اگه زوری بخوای بیای من میرم جایی که دستت بهمون نرسه. فریاد می زند. --دست از تهدید کردن بردار وگرنه یه بلایی سرت میارم دایان.. در را محکم می کوبم و همان جا پشت در می نشینم. آرش در اغوشم جا باز می کند و به آغوشم می خزد. --برو لعنتی برو پیش همون عشق موطلاییت!! اوهم پشت در نشسته. صدای ملایمش می آید. --عاشق نبودی دایان، وگرنه می فهمیدی، آدم عین اینکه عاشق کسی هست بازم عاشق نمیشه!! اینقد بدبختم که عاشق لباسای نیم تنه و رنگ و لعاب بشم!! --برو اگه بد بخت نبودیم.. الان نباید منتظر ماهانه ی ملیحه خانم میشدیم !! --پاشو دایان جان اینجا نشین. از حضور هانیه غافل بودم. بلند می شوم و روی مبل می نشینم. --هانیه در مورد قضیه خیانت.. انگشت روی لبم می گذارد. --هیچی به من ربط نداره، خودت می دونی و خدای بالاسر. مومن بودن به ادا و ادعا نیست به عمله، یکی از نشانه هاش هم قضاوت نکردن هست. هر چی هم باشه نظر من تغییری نمی کنه، هم تو و هم بچه ها تو دوست دارم و ترجیحم هزاربار هم که باشه تویی.. قدرشناسانه نگاهش می کنم. --ممنون که امروز اومدی ، اگه نبودی دق می کردم الانم خیلی آروم شدم.. لبخندی برویم می زند و به سبحان زنگ می زند.و می گوید به دنبالش بیاید تا به خانه بر گردد.. من او را قضاوت کردم ولی او مرا در بدترین شرایط قضاوت نکرد..
نمایش همه...
👍 3
Repost from N/a
پارت 211🌺 --دایان عزیزم حالت خوبه! سر تکان می دهم. با صدای خفه ای می گویم: --یه بالشت بزار زیر سرم علی رو هم بیار، آرش و بغل کن.. --ببخش، غلط کردم، نمی دونم چرا نمی تونم همه چی و درست راسی کنم!! دلم برایش می سوزد، وقتی در سر خود می زند.. --بیا یه کم آب بخور.. سرم را بلند می کنم،با نوشیدن جرعه ای از آب حس خنکی در رگهایم می پیچد.. پتوی کوچکی می اندازد و علی را به آغوشم می دهد.. کودک بی جانم بدون شیر خوردن همین که احساس امنیت می کند به خواب می رود.. آرش را هم آنقدر می گرداند تا دوباره به خواب می رود.. آنقدر رفت و آمدش را نگاه می کنم، که پلک هایم سنگین می شود و روی هم می افتد.. خواب عجیبی می بینم،، خواب همان شهید گمنام علی فرزند روح... با همان لبخند آرامش بخشش می گوید: (قرار بود امشب بیایی، اما یه فرصت بهت داده شد، از این فرصت استفاده کن، راستی یادت رفت برام خواهری کنی!!) می خواهم بپرسم خواهری کنم!) آخر چطور؟ اما نیست رفته! با حس سردرد از خواب بیدار می شوم. همان جا روی زمین کنار صندلی واژگون شده، خوابیده ام .. فرهاد کمی دورتر در حالی که آرش سر به بازویش دارد خواب است! بغضم می گیرد از اوضاع نابسامان زندگی ام... شاید امشب واقعا قرار بوده، با این ضربه بمیرم! بادرد از جا بلند می شوم، پتوی بزرگی وسط حال پهن می کنم و بالشتها را به ردیف می چینم. آرش را از بازوی سر شده ی فرهاد بر می دارم. و علی را کنارش می گذارم. فرهاد در آن سمت و من این سمت بچه ها می خوابیم.. فرهاد پتوی نازکی را که رویش انداخته ام در بغل مچاله می کند. با صدای دو رگه و خواب آلود می گوید: --دایان حالت خوبه؟ خوبمی زیر لب می گویم و او همچنان که به خواب می رود با صدای تحلیل رفته اش می گوید : --من و ببخش.. بعد هم صدای آرام نفس کشیدنش می آید که نشان از به خواب رفتنش است!!
نمایش همه...
3👍 2
پارت 196🌺 ملیحه خیلی ترو فرز است، اما من به خاطر علی نمی توانم برای انجام کارها بلند شوم.. سبحان و هانیه با سر و صدا وارد می شوند.. هانیه: --وای دایان جون فک کنم خدا یه کم محاسباتش جابه جا شده، این باید پسر من می شد. سبحان: --نه پسر معمولا به جد پدری میره ، اینم نشونش.. این حرفها به مذاق فرهاد خوش می آید چون هم آرش شبیه اوست هم علی شبیه دایی و سبحان!! زندایی: --چه عجب هانیه خانم، راه گم کردید!! قدیما با وفا تر بودی! --دیگه خاله شنیدم دایان جوون امده، اونم با یه هدیه به این قشنگی نتونستم طاقت بیارم.. شما هم که تنها نبودید!! طعنه ی کلامش را زندایی می گیرد..اما هم من و هم هانیه را می چزاند! --آره واقعا ملیحه عروس خیلی خوبیه! ملیحه موهای طلاییش را آزادانه روی شانه رها کرده، آن شال هم روی سرش دهن کجی می‌کند.. من به این فکر می کنم، که خدا موقع نقاشی آدم بهترین و مرغوبترین رنگها و طرحها را برای ملیحه انتخاب کرده!! او هم با مهارت با مواد ارایشی نقاشی خدا را تکمیل کرده.. آرایش چیزی که مدتهاست من به روی خود ندیدم!! هانیه هم دختر سنگینی است، ولی با این همه سبحان به شدت روی این دختر خاله ی سنگین و نجیب حساس است! هانیه کمی دمغ می شود، ولی خودش را با علی سر گرم می کند. آرش هم یا پیش فرهاد است یا کنار من. ملیحه: --آرش بیا پسرم، دلم برات تنگ شده بود.. آرش کمی تردید دارد، ولی احتمالا محبت های ملیحه را فراموش نکرده!! به من نگاه می کند.. --برو مامان پیش خاله، ببین چی میگه!! پسرم با آن پاهای کوچکش که هنوز نامتعادل است به سمت ملیحه می رود. او هم ماچ آبداری می کند.. --وای پسر خوشگل مامان!! مامان!! همه توجه شان به این مامان گفتن ملیحه جلب می شود.. تا قصد باز کردن دهانم را دارم.. ریحانه پیش دستی می کند، فرهاد شش دانگ حواسش به من و رنگ و روی پریده ام است. --ملیحه جون دیگه مامانش هست، احساس کمبود نمی کنه، شما همون خاله باشی بهتره! --نه پسرم خودش دو تا خاله داره ایشون خانم باشن ... زندایی: --اووو خیل خوب بابا ان شاءالله خودش تو راهی داره، بچه ی خودش بهش می گه مامان! فرهاد خجالت زده سر به زیر می اندازد. احتیاج به تنفس دارم، مگر این خیانت نیست!! مردک هول برای من ادعای پیغمبری دارد!! این جماعت از روز اول به من خیانت کردند..
نمایش همه...
👍 4