cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

°°|•دلــبـرزیبــا•|°°

عاشقانه هایت را به من بسپار رمان جذاب #معلول‌_شهوتی دلبری که زن یه ارباب زاده معلول میشه 📛 بدون هیچ تبادلات ازار دهنده ای

نمایش بیشتر
إيران27 293زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
9 986
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

به لحظه ها وابسته نشو خوب یا بد همشون میگذرند! 🤔 #واقعیت
نمایش همه...
#دلبر_زیبا #قسمتـ_سیصد_سی_دو ولی خب بچه ی راحیل که بود واقعا براش ناراحت بودم و از ته قلبم دلم می خواست اون بچه زنده بمونه. بعد از این که کمی پیشش موندم دکتر اومد و گفت باید برم تا هم خودم و استراحت کنم. ************* #چندماه‌بعد " راحیل " اولین روز پاییز بود و بیش از حد هیجان داشتم! چندمین ماه از مرگ ونداد و به کما رفتن خانوم بزرگ می گذشت. قرار بود امروز بالاخره بعد از مدت ها تمرین و دکتر رفتن وحید بتونه با کمک عصا راه بره! - وای خیلی خوش حالم. وحید مضطرب نگاهم کرد و لب زد: - ام... ا... من... نگ... را... ن... م... ( اما من نگرانم ) دستش رو به گرمی فشردم و زمزمه کردم: - ببین چه خوب داری حرف میزنی حتی اگه امروزم نشه من مطمئنم که بالاخره میشه و تو میتونی. وحید لبخندی زد و گفت: - امی... د... وا... ر... م... ( امیدوارم ) خوش حال کنارش قدم برداشتم و وحید حالا بعد از چندماه خودش می تونست به راحت ویلچرش رو حرکت بده. برای وحید، کما رفتن مادرش و نبود برادرش خیلی سخت بود، مخصوصا اوضاع ناآروم روستا! اما من این چند ماه انگار واقعا زندگی کردم و همه چی بر وقف مرادم بودم.
نمایش همه...
صبح باش کمی بیشتر بخند امروز و کمی بیشتر مهربان باش بگذار لبخندت، چراغ دلی شود و مهربانی‌ات صبح کوچکی به قدر مرز شانه‌های یک نفر روز بخیر😍❤️
نمایش همه...
#دلبر_زیبا #قسمتـ_سیصد_سی_یک حس خوبی بود با این که بچه م رو از دست دادم و نبود ولی این که کنار وحید بودم پر از حس آرامش محض بود و بس! **************** " وحید " دلم می خواست انقدر ببوسمش تا هردوتامون از نفس بیفتیم و آخرین نفس هامون هم برای بوسیدن همدیگه استفاده بشه. راحیل سرش رو روی بالشت گذاشت و زمزمه کرد: - کی انقدر خوبی میشی که ازت بخوام کنارم روی تخت بخوابی و خودت بدون کمک بتونی؟! لبخند مطمئنی زدم و جواب دادم: - ب... زو... د... ی... ( بزودی ) راحیل چشم بست و زمزمه کرد: - بی صبرانه منتظرم. خودم هم خیلی منتظر بودم شاید اوایلی که راحیل اصرار داشت تا خوب بشم و دنبال درمان باشم می ترسیدم و علاقه ای نداشتم تا پیگر دوا و درمونم بشم. اما حالا امید داشتم به این که بالاخره میتونم بدون لکنت حرف بزنم و لازم نیست روی ویلچر بشینم. راحیل دستی روی شکمش کشید و نا راحت لب زد: - کاش بودی... نگران پرسیدم: - چی... ز... ی... شد... ه..‌. ( چیزی شده؟ ) با غم پلک زد و گفت: - بچمو می خوام. در سکوت فقط نگاهش کردم اوایل خوش حال شدم از این که فهمیدن منم پدر میشم. اما وقتی که متوجه شدم اون بچه از من نیست، یه حس تنفر و نفرت تمام وجودم رو گرفت!
نمایش همه...
صبح‌هایی هست : سپید ؛ شیرین دلچسب ؛ عطرآگین مثل صبح امروز ، که با تو بخیر می‌شود ! صبح پنجشنبه بخیر♥️
نمایش همه...
♥️ توافــق یعنی : تو مال من باشی و بس ♥️
نمایش همه...
#دلبر_زیبا #قسمتـ_سیصد_سی بالاخره با نفس کم آوردنم عقب کشیدیم، لب رو به دندون گرفتم و زیر چشمی هم رو نگاه کردیم. وحید خندید و گفت: - ا...ما... خی...لی... چ... سب... ید... ( اما خیلی چسبید ) سری تکون دادم و لب زدم: - اوهوم. وحید با شیطنت سرش رو جلو آورد و زمزمه کرد: - ب... از... م... می... خو... ا... م... ( بازم میخوام ) دوباره بوسیدم و من غرق لذت بی نهایت بوسه های داغ و پر حرارتش شدم. این مرد به اندازه ای داغ و هات بود که می تونست تا مرز جنون ببردت و باهاش عاشقی کنی و اوج بگیری. با باز شدن درب اتاق مجبوری از هم فاصله گرفتیم پرستاری که دارو برام آورده بود با خنده گفت: - انگار هردوتاتون خوب شدید. وحید سریع ازم فاصله گرفت گونه هام از خجالت سرخ شده بود و روم نمی شد به پرستار نگاه کنم. انگار نه انگار ما همون دو نفری بودیم که جلوی خانوم بزرگ اولین رابطمون رو داشتیم و حالا به خاطر یه بوس خجالت می کشیدیم‌. پرستار بعد از این که داروهام رو داد، گفت: - هردوتون هنوز کاملا خوب نشدید به همدیگه فشار نیارید و مراقب همدیگه باشید‌. یه چشمک شیطون هم زد و رفت. وحید خندید و لب زد: - می... خو... ا... م... ( می خوام ) و دوباره لب هام رو شکار کرد!
نمایش همه...
در هر جغرافیایی که هستید جهت‌ها تفاوتی ندارند تمام دامنه‌های دلتون به سمت خوشبختی و اُمید لحظه‌هاتون پر از امید، شادی و زیبایی... 💖
نمایش همه...
تو تمام چیزی هستی که من فقط از این زندگی میخوام
نمایش همه...
#دلبر_زیبا #قسمتـ_سیصد_بیست_نه درسته که بچه م رو از دست داده بودم اما من هنوز وحید رو داشتم که حالش بهتر از قبل شده بود و می تونستیم زندگی خوبی داشته باشیم. کمی به سمتش چرخید و به پهلو شدم انگشت اشاره م رو نرم روی گونه ش کشیدم و لب زدم: - کاش تا ابد بمونی برام. وحید تکونی‌خورد پلکی زد و چند لحظه بعد چشم باز کرد، بهم خیره شد و لب زد: - س... لا... م... ( سلام ) با لبخند زمزمه کردم: - سلام آروم جونم. من واقعا تمام این مدت، بیشتر از خودم برای وحید نگران بودم و می ترسیدم. ما که سالم بودیم اینطور لت و پاره شدیم اما واقعا معجزه رخ داد و وحید حالش خوبه. دستش رو که کمی می لرزید به سمت دستم روی گونه ش دراز کرد و پرسید: - حا... لا... ک... ه... می... تو... ن... م... ح... رف... ب... زن... م... چ... را... سا... کت... ی... ( حالا که میتونم حرف بزنم، چرا ساکتی؟ ) لبخند تلخی زدم و زمزمه کردم: - چون می ترسم همه چیز یه خواب باشه. دستم رو آروم فشرد و گفت: - خو... ا... ب... نی... ست... ی... خا... نو... م... م... ( خواب نیستی خانومم ) بین اشک هام خندیدم. وحید هم خندید و باعث شد به سمتش خم بشم و لب رو روی لبش بذارم. بی تاب، مثل دو تشنه ی تازه به آب رسیده همدیگه رو می بوسیدیم!
نمایش همه...