cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

Cafe baran

@Admiine_madar_kodak

نمایش بیشتر
Advertising posts
1 599مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

بذار بهت بگم، زندگی به خودی خود قشنگ نیست. تا چقد می‌تونی خودخواه باشی و بگی من تنهایی تا آخر عمرم می‌تونم از همچی لذت ببرم؟ تو شاید تا الان یمدت کوتاهی رو تنها بوده باشی و از قضا یکم بهت خوش گذشته باشه، ولی باور کن، تو این‌ مورد مشت نمونه خروار نیست. چون این مدتو حالت خوب بوده، باعث نمیشه که توی بلند مدت هم بهت لذت بده. تجربه ای که تا الان داشتم، این بوده که آدما توی تنهاییِ بلند مدت و چندین سالشون احمق میشن، از انسان بودن خارج میشن. تو نمی‌تونی از یه غار نشین که کل زندگیشو از همچی و همه کس دور بوده، توقع داشته باشی که بهت چایی تعارف کنه! پس انقد سعی نکن آدما رو از خودت برونی و به بهونه اینکه تنهایی حالت بهتره به کسایی که واقعا بهت اهمیت میدن ظلم کنی. چون باور کن، ما تموم زندگیمون خلاصه میشه تو اینکه بتونیم به هم عشق بدیم و حال خوب رد و بدل کنیم. ••• @matn_ziba20
نمایش همه...
#تازیانه_عشق لینک قسمت اول https://t.me/denjjjj/22211 #قسمت_چهارم پوزخندی زد و با لحن بدی گفت: _ لخت که نبودی؟ بودی؟! دندونهام روی با حرص روی هم فشار دادم. _ خیلی بیتربیتی، مگه فقط باید لخت میبودم! شاید دوست نداشتم بخوای بیدارم کنی! پوف کالفهای کشید و از روی تخت بلند ش، به سمت حموم رفت و در همون حال گفت: _ خوبه که اتاق خودمه! ببین من تا میرم حموم مییام آماده باشی. جوابش رو ندادم که وارد حموم شد. بعد از شستن صورتم مانتوم رو پوشیدم و موهام رو بدون شونه زدن بستم. وارد آشپزخونه شدم، کارن صبحونه نخورده بود مطمئنم توی راه گرسنهاش میشد، پس چندتا لقمه نون پنیر گردو درس کردم یکم میوه برداشتم و بعد از پوست گرفتن و تو یه ظرف جداگانه گذاشتم. توی فلاسک چای تازه دم دادم، یکم شیرینی آلمانی و شکالت تلخم برداشتم همه وسایل توی سبد چیدم و کنار چمدون خودم کارن گذاشتم. خودم رو روی مبل پرت کردم که بعد از چند دقیقه اومد. با اومدنش به پایین اول بوی عطری دوست داشتنیش توی اتاق پیچید. چشمهام رو بستم و عمیق بو کشیدم عجیب بوی عطرش رو دوس داشتم با دیدن تیپش ابروهام بالا پریدن درگیربستن ساعتش بود. یه تیپ اسپرت خفن زده بود که خیلی بهش مییومد. شلوار اسلش پسرونه به رنگ طوسی با یه تیشرت جذب خاکستری که کل عضلات برجستهی بدنش رو به رخ میکشیدن. وای من غش چه خوشتیپ! سعی کردم نگاه هیزم رو ازش بگیرم، سرم رو به زیر انداختم و آروم از روی مبل بلند شدم و با برداشتن سبد به سمت ماشینش رفتم. بعد از چند دقیقه اومد و با زدن ریموت درهای ماشین رو باز کرد روی صندلی جلو نشستم و با کنجکاوی همه ماشینش رو رصد کردم. بعد از چند دقیقه که چمدونها رو توی صندوق عقب گذاشت سوار شد و با دیدن صورت بدون آرایشم گفت: _ عین روح میمونی حداقل یه چی به خودت میمالیدی آدم رغبت کنه نگاهت کنه. خیلی بهم برخورد اخمهام رو توی هم کشیدم و با حرص گفتم: _ من عین اون دوست دخترهای عتیقهات نیاز به جلب توجه ندارم که خودم رو هزار رنگ کنم، همینجوری راحتم. پوزخندی زد و ماشین رو راه انداخت. _ بگو عرضهاش رو ندارم دیگه این همه صغری کبری چیدن نمیخواد. برو بابایی زیر لب گفتم و بیخیال به بیرون خیره شدم. بعد از حدود بیست دقیقه که از شهر خارج شدیم صدای زنگ گوشیش بلند شد. جونم مهرداد، نوکرتم آهان اونجایید الان خودم رو میرسونم. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره گفت: _نه تنها نیستم، اوکی بای. نگاهش رو به چشمهام دوخت و گفت: _ کمربندت رو ببند باز چیزیت بشه بابا پدر من رو درمییاره. بدون حرف کمربند رو بستم که ادامه داد. _ اون سبد چیه برداشتی آوردی؟! این کارای اُملی چیه که تو میکنی؟! این از قیافت این از این کارات میخوای ابروی منو جلو دوستهام ببری! پوزخندی زدم و با حرص گفتم: _ مردشور تو دوستهات رو یه جا ببرم. دیشب که گفتم برم گردون تا یه وقت لطمهایی به ابروتون نخوره. نکه رییس جمهوری کلاست مییاد پایین. دندون قروچه ایی کرد و با حرصی آشکار گفت: _ رو اعصابم راه نرو اصلا ً حوصلت رو ندارم، جلوی اون زبون تند و تیزتم بگیر تا کار دستت نده! پشت چشمی نازک کردم و صورتم رو برگردوندم منم اصلا ً حوصله تو و حرفات رو ندارم. پوزخندی زد و با لحنیکشیدهای گفت: _بهتر! من که از خدامه! با حرص صورتم رو برگردوندم و به بیرون خیره شدم، با دیدن چندتا ماشین لوکس که پشت سرهم وایساده بودن ابروهام بالا پریدن. کارن سرعتش رو کمتر کرد و بهشون اشاره کرد که راه بیافتن. پاشو روی گاز گذاشت و صدای بخش رو زیاد کرد. صدای بلند موزیک بیس داری که توی فضای ماشین پیچید باعث شد نگاهی بهش بندازم. سرعت ماشین خیلی زیاد بود دستم رو با ترس رو دستگیره قرار دادم. با ترس از توی آینه بغل به بیرون خیره شدم یه بیاموی) BMW ) نقرهای به سرعت از کنارمون رد شد و با رد شدنش بوقی زد. کارن با خنده دستش رو روی بوق فشار دادو بعد از چند دقیقه سرعت ماشین رو کمتر کرد. حس میکردم فشارم پایین افتادا پس بدون توجه به کارن در سبد باز کردم یه لقمه واسه خودم برداشتم و توی فنجون چای ریختم، ظرف شکلات باز کردم و شروع کردم به خوردن. کارن ابرویی بالا انداخت. _ یه تعارفم به من بزنی چیزی نمیشه! یه لیوان چایم واسه من بریز. جرعهای از چایم رو خوردم و با طعنه رو بهش گفتم: ⛔⛔ رمان جدید و جذاب #تازیانه_عشق را هر روز ساعت ۱۵:۰۰ و ۱۸:۰۰ در کانال کافه باران دنبال کنید . @denjjjj
نمایش همه...
Cafe baran

#تازیانه_عشق لینک قسمت اول

https://t.me/denjjjj/22211

#قسمت_اول توی آشپزخونه مشغول مرتب کردن بودم که با شنیدن اسمم توسط بابا دست ازکار کشیدم و به سمتش برگشتم. _ جانم بابایی؟! لبخند مهربونی نثارم کرد. _ قربونت برم دختر بابا، میز رو بچین که کارن الان میاد. با پوزخندی که بیارداه رو لبهام نقش بسته بود لبهام رو کج کردم. _ هه! کارن امشب میاد پیشمون؟ از آشپزخونه خارج شد و در همون حال گفت: _ اره باباجان، زنگ زد گفت مییاد. چشمهام رو توی کاسه چرخوندم و با بی میلی گفتم: _ چشم الان میچینم.مشغول چیدن میز بودم که صدای بلند آیفون به گوش رسید. با طمانینه شال صورتی رنگم رو از روی صندلی برداشتم و روی موهای بلندم انداختم. منتظر به کانتر تکیه دادم که بعد از چند لحظهی کوتاه بابا به همراه کارن وارد خونه شدن. به سمتشون قدم برداشتم، با لبخند سلامی کردم که فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بدون کوچیک ترین توجهای به من وارد آشپزخونه شد. دوباره پوزخندی رو لبهام نقش بست همیشه همین بود هیچوقت بلد نبود سلام کنه. راستش هیچوقت بلد نبود با من خوب برخورد کنه و من به خوبی میدونستم این اخلاقش از کجا نشات میگیره! از پشت محو تماشاش شدم، قد…

#تازیانه_عشق لینک قسمت اول https://t.me/denjjjj/22211 #قسمت_سوم همون که همچین آدم لجنی بار اومدی! توی یه حرکت ناگهانی محکم به سمت عقب هلم داد که رو مبل افتادم. کمی روم خم شد و دستهاشو دو طرف مبل گذاشت و با حرصی که تو کلامش مشهود بود گفت: _ من بابا نیستم که بخوام نازت رو بکشم. بهم آویزون شدی اومدی الان اون دهنت رو ببند. هرچی دیدی و شنیدی بخواهی به بابا آمار بدی یه بلایی سرت مییارم که خودت نفهمی. حالیته! آب دهنم رو قورت دادم و با ترس به چشمهای درشت خیلی خیلی مشکییش زل زدم. ای بابا چه زود عصبی میشه بیجنبه. ناخودآگاه انگشت شستش رو پشت پلکم کشید و با لحن غریبی گفت: _ تا حالا توجه نکرده بودم توام خوشگلیها. ته دلم هری ریخت و نفسهام کش دار شدن که مغرورانه گفت: _ اگه بخوای میتونی یه شب رو باهام بگذرونی مطمئن باش بهت بد نمیگذره! خشکم زد و چشمهام به سرعت گرد شد. خدای من این دیگه کی بود! خشم تموم وجودم رو گرفت با حرص دستم رو روی سینهاش گذاشتم و به عقب هلش دادم.گمشو اونور! حالم ازت بهم میخوره اینقدر فکر نمیکردم هرزه باشی. تو به منهم چشم داری! واقعاً واست متاسفم! کمی به عقب رفت و یهو عین دیوونهها با صدای بلند به خنده افتاد. اینقدر خندید که اشک از چشمهاش سرازیر شد و با خنده بریده بریده گفت: _ م...من...به..تو... آخ خدا... خودش رو روی مبل پرت کرد و با پوزخند گفت: _ من به تو چشم دارم؟ برو کنار بذار باد بیاد من تو رو اصلاً آدم حساب میکنم؟! به نظرم تو یه دختر مضخرف لوسی که عین کنه به بابام چسبیدی! آخه من به چی تو چشم دارم اعتماد به نفس؟! توقع این حرفهارو اصلا ً نداشتم، اشک توی چشمهام جمع شد و روی گونههام نقش زدن. کارن دستی تو موهاش کشید و به سمتم برگشت که با صورت خیس از گریهام مواجه شد. ابروهاش بالا پرید و با لحن متعجبی گفت: _ الان چرا داری گریه میکنی؟! با هق هق مظلومانه و لحن خیلی لوسی گفتم: _اذیتم کردی به بابایی میگم.قیافش رو مچاله کرد. _ خیلی لوسی به موال، پاشو پاشو انگاری زدم سیاه و کبودش کردم نشسته آبغوره گرفته. مکثی کرد و دوباره ادامه داد. _ خجالت بکش مگه بچه ایی پاشو ببینم. دماغمو بالا کشیدم و با لجبازی گفتم: _نمیخوام! لوسهم خودتی! اصلا ً به تو چه، من رو ببر خونه نمیخوام باهات بیام. پوفی کشید و با کلافگی گفت: _ حتماً! اگه الان ببرمت که بابا دهنم رو سرویس میکنه نازک نارنجی خانم. پاشو ناز نکن حوصله ندارم خوابم میاد. فکر رفتنم از سرت بیار بیرون، حوصلهی دردسر جدید ندارم. با اینکه خودت دردسری! بعدم بدون توجه به من خودش رو مبل پرت کرد دماغم رو بالا کشیدم بیشعور بلدم نیست ناز بکشه احمق با اکراه ازجام پاشدم به طرف پله ها رفتم که با صدای بلندی گفت: _ کجا؟! سمتش برگشتم و با پوزخند و حرص گفتم: _خونهی آقاشجاع، اتاق جناب عالی دیگه. تو جاش نیم خیز شد و با تعجب گفت: _اتاق من چرا میری؟ لبهام رو با عصبانیت کج کردم. _خب میخوام بخوابم دیگه! اشارهی به مبل کرد و گفت: _خب پایین بخواب. با حرص پام رو زمین کوبیدم. _من رو مبل خوابم نمیبره خودت بخواب یه شب که نمیمیری. پوفی کلافه ای کشید و با حرص گفت: _باشه برو همینرو کم داشتم. بیخیال نق زدنهاش به سمت اتاقش رفتم. چراغ اتاقش رو روشن کردم و درو بستم. پوف اتاق رو برم، انگاری آشغال دونیه! بیخیال مانتوم رو ازتنم درآوردم و به همراه شالم رو روی مبل پرت کردم. با چندش نگاهی به تختش انداختم که چقد بهم ریخته بود چینی به دماغم دادم و نگاهم رو به زمین دوختم، یه ست لباس زیر دخترونه بنفش رو زمین افتاده بود. هه! پس حق داره اینقد تخت بهم ریخته باشه. با انزجار روتختی برداشتم و به سمت حمومی که توی اتاقش بود رفتم. انگاری میمیره یه دست بکشه به خونه. فقط عکس گرفتن و زدنشون به درو دیوار رو بلده، واسه همین ژستها خوبه! نگاه! خدایا! تاچشم کار میکنه تو اتاقش لباس دخترونه پیدا میشه. هی بابا کیوان طفلی نمیدونه به جای پسر چی بزرگ کرده. حتی فکرشم نمیکردم کارن اینقدر رفتارش وقیح باشه. دستمرو رو گونههای سرخم کشیدم. الان من چرا هی خجالت میکشم و شر شر عرق میریزم. روتختی تمیزی روی تخت پهن کردم و روش دراز کشیدم، بدون خاموش کردن لامپ اتاق به پهلو چرخیدم که آروم آروم پلکهام گرم شدن. با تکونهای شدیدی به زور چشمهام رو باز کردم. _ اَه! پاشو ببینم چقد میخوابی. سرم رو بیشتر تو بالش فرو کردم و با صدای گرفتهای گفتم: _ بابایی بذار بخوابم کلاس ندارم. _ بابایی سیخی چند پاشو ترگل. با کشیده شدن دستم توی جام نشستم و با دست چشمهام رومالیدم. با دیدن کارن همه چی یادم اومد و با اخم رو بهش گفتم: _ بلدی نیستی تو اتاقی که دختر خوابه نیایی، خودم پا میشدم لازم نبود بیدارم کنی. ⛔⛔ رمان جدید و جذاب #تازیانه_عشق را هر روز ساعت ۱۰ در کانال کافه باران دنبال کنید . @denjjjj
نمایش همه...
Cafe baran

#تازیانه_عشق لینک قسمت اول

https://t.me/denjjjj/22211

#قسمت_اول توی آشپزخونه مشغول مرتب کردن بودم که با شنیدن اسمم توسط بابا دست ازکار کشیدم و به سمتش برگشتم. _ جانم بابایی؟! لبخند مهربونی نثارم کرد. _ قربونت برم دختر بابا، میز رو بچین که کارن الان میاد. با پوزخندی که بیارداه رو لبهام نقش بسته بود لبهام رو کج کردم. _ هه! کارن امشب میاد پیشمون؟ از آشپزخونه خارج شد و در همون حال گفت: _ اره باباجان، زنگ زد گفت مییاد. چشمهام رو توی کاسه چرخوندم و با بی میلی گفتم: _ چشم الان میچینم.مشغول چیدن میز بودم که صدای بلند آیفون به گوش رسید. با طمانینه شال صورتی رنگم رو از روی صندلی برداشتم و روی موهای بلندم انداختم. منتظر به کانتر تکیه دادم که بعد از چند لحظهی کوتاه بابا به همراه کارن وارد خونه شدن. به سمتشون قدم برداشتم، با لبخند سلامی کردم که فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بدون کوچیک ترین توجهای به من وارد آشپزخونه شد. دوباره پوزخندی رو لبهام نقش بست همیشه همین بود هیچوقت بلد نبود سلام کنه. راستش هیچوقت بلد نبود با من خوب برخورد کنه و من به خوبی میدونستم این اخلاقش از کجا نشات میگیره! از پشت محو تماشاش شدم، قد…

پیوند عمر بسته به موییست هوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست... حافظ
نمایش همه...
مواظب گفتارمان باشیم مواظب مشاهدات باشیم مواظب شنیده هایمان باشیم جز تو هیچ کس مسئول آن چه در درون تو میگذرد نیست بیرون تو عکس درون توست اگر آدم ها درون خویش را تطهیر کنند بیرون نیز آلوده نخواهد شد ... #اکهارت_توله
نمایش همه...
#تازیانه_عشق لینک قسمت اول https://t.me/denjjjj/22211 #قسمت_دوم با بی میلی از روی مبل بلند شدم. _ چشم بابایی، هرچی شما بگید. با طمانینه از پلههای چوبی بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. چمدون چرخ دارم رو از زیر تخت برداشتم و تند تند لباسهام رو توش قرار دادم. لباسهای تو خونهام رو با یه مانتوی مشکی جلو باز و شلوار اسلش عوض کردم. شال طوسیم رو روی موهام انداختم و نگاهم رو به سرتا سر اتاقم دوختم، خو همه چی رو هم برداشتم بهتره بود دیگه برم. از اتاق خارج شدم، چمدونپ بیش از حد سنگین بود. روی پلهها گذاشتمش که کارن با دیدنم از جاش با اخم پاشد. معلوم بود به شدت عصبانیه، شونهای بالا انداختم که متوجه شدم از سالن خارج شد. به زور چمدون رو تا پایین بردم که نزدیک بود چند بار با مخ به زمین بخورم. بعد از خدافظی با بابا از ویلا خارج شدم و به سمت جنسیس کوپهی مشکی کارن رفتم. میمیره پیاده شه در رو باز کنه، با ضرب و زور چمدون رو توی صندوق عقب ماشین قرار دادم و جلو نشستم. هنوز درو نبسته بودم که پاشو رو روی گاز گذاشت و راه افتاد. با ترس از سرعت زیادش دستم رو روی قلبم گذاشتم. _هوی! دیوونه پاهام رفته بودن زیر چرخهای ماشینت! بذار سوار شم بعد برو. هیچی نگفت و سرعت ماشین رو بیشتر کرد و هی زیر لب نق میزد. عین عنکبوت به در چسبیدم و به روبهرو خیره شدم. از سرعت بالا تا حدودی میترسیدم با این که از هیجانش خوشم مییومد، اما ترسش چند برابر بیشتر بود. نسبت به سرعت بالا یه جور فوبیا داشتم چون خاطرات چند سال پیش رو واسهام زنده میکرد. همون زمانی که فقط سیزده سالم بود؛ پدر مادرم رو توی تصادف از دست دادم، عمو کیوان سر پرستی من رو به عهده گرفت. اون موقع ها کارن حدوداً بیست سالش بود که بابا جون گفت به خاطر اینکه من راحت باشم یه خونه مستقل بگیره اونهم با جون دل قبول کرد. کارن پسر فوق العاده جذاب بودی و همینم باعث شد که علاوه بر مهندسی صنایع بره به سمت صنعت مدلینگی! از حق نگذریم خیلیم بهش مییاد چشم و ابرو مشکی با پوست برنزه موهای مشکی صافش هم همیشه رو پیشونیش میریخت و در آخر قد بلند و هیکل ورزیدهاش همه پوئنهای مثبتی بود که میشد بهش داد! بعد از رسیدنمون به آپارتمانش ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و از ماشینش خارج شد، بی حرف به دنبالش پیاده شدم. بدون کوچک ترین نگاه و توجهای به من چمدونم رو جلو پام گذاشت و جلوتر از منراه افتاد. به بدبختی چمدونم رو بلند کردم، کج کج دنبالش راه افتادم و زیر لب کارن رو به فحش کشیده بودم. مرتیکه نفهم میمیره یه کمک بده احمق! وارد آسانسور شد و طبقه ی مورد نظرش رو فشار داد و در تمام مدت با اخمهای گره کرده و چهرهی عصبی به زمین خیره بود. با رسیدن به در واحدش درو باز کرد و میخواست بره داخل که با حرص بازوش روبه عقب کشیدم با ابروهای بالا رفته نگاهی بهم انداخت که چمدون رو جلوی پاش گذاشتم و با اخم گفتم: _خانمها مقدمترن! بعدشم سنگینه دیگه نمیتونم بیارمش! مکثی کردم و با شیطنت و لحن دستوری ادامه دادم. _ بیارش داخل! و بدون توجه بهش وارد خونه شدم لبخند خبیثانهام رو حفظ کردم، آخ جون الان معلوم نیست چهقدر حرص بخوره. همونطور که دنبال پریز برق بودم دیدم که ناگهان همهی لامپها روشن شد. چشمها از تعجب گرد شد بود و با بهت به خونش نگاه کردم. یا امام سیزدهم اینجا خونهاست یا آشغال دونی. همه جای پر بود از بطرهای مش*روب و جعبههای خالی پیتزا. لباسهاش پخش و پال همه جا ریخته بودند و بوی بد عرق و سیگار توی خونه پیچیده بود. پوزخندی زدم و سرم رو به عنوان تاسف تکون دادم. این چه وضعشه بود آخه!واسه خودت متاسف باش. با صداش به سمتش برگشت و با پوزخند گفتم: _ولی الان واسهی تو متاسفم! اخم غلیظی کرد که بطری مشروب رو از روی مبل برداشتم و توی دستم تکون دادم. _ بابا کیوان میدونه آقا پسر یه دونش به جای آبهم مشروب میخوره؟! پوزخندم رو حفظ کردم و به چشمهاش خیره شدم. _ به نظرت اگه بدونه چه حالی میشه؟! با یه قدم بلند فاصلهی بینمون رو پر کرد. _ چیه میخوای چغلی کنی؟! شونهای بالا انداختم و با خباثت گفتم: _ تو اینطور فکر کن! _ که بعدش چی بشه؟! فکر کردی من پول تو جیبیم رو از بابا جونت میگیرم که بترسم؟ لبهام رو کج کرد و با پوزخند گفتم: ⛔⛔ رمان جدید و جذاب #تازیانه_عشق را هر روز ساعت ۱۵:۰۰ و ۱۸:۰۰ در کانال کافه باران دنبال کنید . @denjjjj
نمایش همه...
Cafe baran

#تازیانه_عشق لینک قسمت اول

https://t.me/denjjjj/22211

#قسمت_اول توی آشپزخونه مشغول مرتب کردن بودم که با شنیدن اسمم توسط بابا دست ازکار کشیدم و به سمتش برگشتم. _ جانم بابایی؟! لبخند مهربونی نثارم کرد. _ قربونت برم دختر بابا، میز رو بچین که کارن الان میاد. با پوزخندی که بیارداه رو لبهام نقش بسته بود لبهام رو کج کردم. _ هه! کارن امشب میاد پیشمون؟ از آشپزخونه خارج شد و در همون حال گفت: _ اره باباجان، زنگ زد گفت مییاد. چشمهام رو توی کاسه چرخوندم و با بی میلی گفتم: _ چشم الان میچینم.مشغول چیدن میز بودم که صدای بلند آیفون به گوش رسید. با طمانینه شال صورتی رنگم رو از روی صندلی برداشتم و روی موهای بلندم انداختم. منتظر به کانتر تکیه دادم که بعد از چند لحظهی کوتاه بابا به همراه کارن وارد خونه شدن. به سمتشون قدم برداشتم، با لبخند سلامی کردم که فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بدون کوچیک ترین توجهای به من وارد آشپزخونه شد. دوباره پوزخندی رو لبهام نقش بست همیشه همین بود هیچوقت بلد نبود سلام کنه. راستش هیچوقت بلد نبود با من خوب برخورد کنه و من به خوبی میدونستم این اخلاقش از کجا نشات میگیره! از پشت محو تماشاش شدم، قد…

#تازیانه_عشق لینک قسمت اول #قسمت_اول توی آشپزخونه مشغول مرتب کردن بودم که با شنیدن اسمم توسط بابا دست ازکار کشیدم و به سمتش برگشتم. _ جانم بابایی؟! لبخند مهربونی نثارم کرد. _ قربونت برم دختر بابا، میز رو بچین که کارن الان میاد. با پوزخندی که بیارداه رو لبهام نقش بسته بود لبهام رو کج کردم. _ هه! کارن امشب میاد پیشمون؟ از آشپزخونه خارج شد و در همون حال گفت: _ اره باباجان، زنگ زد گفت مییاد. چشمهام رو توی کاسه چرخوندم و با بی میلی گفتم: _ چشم الان میچینم.مشغول چیدن میز بودم که صدای بلند آیفون به گوش رسید. با طمانینه شال صورتی رنگم رو از روی صندلی برداشتم و روی موهای بلندم انداختم. منتظر به کانتر تکیه دادم که بعد از چند لحظهی کوتاه بابا به همراه کارن وارد خونه شدن. به سمتشون قدم برداشتم، با لبخند سلامی کردم که فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بدون کوچیک ترین توجهای به من وارد آشپزخونه شد. دوباره پوزخندی رو لبهام نقش بست همیشه همین بود هیچوقت بلد نبود سلام کنه. راستش هیچوقت بلد نبود با من خوب برخورد کنه و من به خوبی میدونستم این اخلاقش از کجا نشات میگیره! از پشت محو تماشاش شدم، قد بلندش با اون هیکل ورزیدهاش هماهنگی جالبی داشت؛ ولی یه نمه اخالق نداشت هرچی خوش قیافه بود در عوض بد عنق بود و نمیشد با یه من عسل خوردش! سری تکون دادم تا افکار بهم ریختهام رو سامون بدم، به سمت میز غذارفتم و بعد از نشستن شروع کردم کشیدن شام که کارن بی هوا گفت: _ اومدم ازتون خدافظی کنم قراره فردا با دوستهام برم شمال. بابا همونجور که مشغول غذا خوردن شد گفت: _ مگه تو دو هفته قبل شمال نبودی؟! باز چرا میری؟! شونهای بالا انداخت و با بیخیالی گفتاون سری واسه فیلم برداری لب دریا مجبور بودم برم؛ اما این سری دعوت یکی از بچههام. بابا نگاهی به کارن انداخت و گفت: _پس تَرگلم با خودت ببر. با تعجب به بابا نگاهی انداختم که کارن با چشمهای گرد شده نیم نگاهی نثارم کرد و دوباره سمت بابا برگشت. _ شوخی میکنید دیگه؟! بابا با جدیت اخمی کرد. _ نه! مگه من باتو شوخی دارم، حوصلهاش تو خونه سر رفته با خودت میبریش! کارن قاشق رو تو ظرف پرت کرد و با عصبانیت گفت: _ حرفش هم نزنید لطفاً! نگاه تحقیر آمیزی حوالم کرد و با انزجار صورتش برگردوند. حرصم در اومد و با خشم پیش دستی غذاهم رو برداشتم تا توی سینک بذارمش. از سرجام بلند شدم که صدای ناهنجار کشیده شدن صندلی توی آشپزخونه پیچید بدون توجه بهشون به سمت سینک راه افتادم. که ناگهان به دلیل خیسی زمین سُر و محکم با باسن به زمین خوردم.یهو سیخ وایستادم و اومدم بگم چیزیم نیست که در کابینت باز بود و سرم با ضربه دردناکی بهش برخورد کرد. با ناله سرم رو گرفتم که صدای خنده تحقیر آمیز کارن تو فضای آشپزخونه بلند شد. بابا با عجله سمتم اومد و با نگرانی صورتم رو توی حصار دستهاش گرفت. _ ترگل! خوبی دخترم؟! سرمو تکون دادم که کارن با کنایه گفت: _ تحویل بگیرید آخه اینکه نمیتونه یه راه درست حسابی بره بعد من کجا ببرمش اخه پدر من! میزنه یه بالیی سر خودش مییاره بعد کی جوابگو جونشه؟! بابا خنثی نگاهی بهش انداخت. _ کارن بس کن! وقتی میگم ببرش یعنی باید ببریش فهمیدی؟ مکثی کرد و با جدیت ادامه داد. _بار آخرتهم باشه اینجوری باهاش حرف بزنی! کارن با حرص قاشق رو توی ظرف غذا پرت کرد و به سمت نشیمن راه افتاد. نگاهی به بابا انداختم و با لحن آرومی گفتم: _ باباجون لازم نیست، نمیخوام سربار کارن باشم. اون اصلا ً دوست نداره همراهش برم الان من چرا مزاحمش شم آخه؟!لبخندی زد و با مهربونی دستی به سرم کشید. _ گل دخترم تو نمیخواد مخالفت کنی، کارنهم وظیفشه تو رو ببره جراتم نمیکنه رو حرفم حرفی بزنه پس خیالت راحت. با قیافهی آویزون نگاهی بهش انداختم که لبخندی نثارم کرد و از کنارم پاشد. از روی سرامیکهای سرد بلند شدم، بدون جمع کردن میز با برداشتن سبد میوهها که از قبل آماده کرده بودم به سمتشون رفتم. کارن با دیدنم اخمهاش رو تویهم کشید و صورتش رو برگردوند. با فاصله ازش روی مبل نشستم که بابا گفت: _ ترگل جان برو چمدونت رو ببند بابا تا امشب با کارن بری خونهاش. چشمهام برقی زد و با خباثت به کارن اخمو نگاهی انداختم. _ چشم باباجون. لبهام رو جلو دادم و با لحن لوسی ادامه دادم. _ فقط بدون شما که به من خوش نمیگذره آخه چه جوری تنهاتون بذارم؟! لبخند مهربونی نثارم کرد._قربون دختر شیرین زبونم! دفعهی بعدی منم همراهتون مییام، توام نمیخواد نگران من باشی عزیزم برو وسایلت رو جمع کن تا دیرتون نشده ⛔⛔ رمان جدید و جذاب #تازیانه_عشق را هر روز ساعت ۱۵:۰۰ و ۱۸:۰۰ در کانال کافه باران دنبال کنید . @denjjjj
نمایش همه...
@matn_ziba20 درون سينه ام سكوتى است كه غمگين ترين حرف جهان است ودرون هر آوازش زمستانى ست كه باران سنگ مى شود و به دلم مى پاشد
نمایش همه...
معتبرترین کانال محصولات اورجینال زناشـویی 👇 https://t.me/+CwO7dho_efk4ZjVk https://t.me/+CwO7dho_efk4ZjVk تحویل و تسویه در محل 👌 ورود افراد مجرد ممنوع ⛔️
نمایش همه...
یک عده‌ای هستند که ما همیشه از روی ظاهرِ آنها قضاوتشان می‌کنیم. پیش خود می‌گوییم؛ ببین اصلا مشخص است در صورتش هیچ غمی نیست این بشر از هفت‌دولت آزاد است سرخوش است و فلان است و بهمان، ولی کافی است یک بار از بطن زندگی آنها مطلع شوی، تا بفهمی چه غصه‌هایی در زندگی‌شان دارند که اگر یکی از آنها را ما داشته باشیم کمرمان خم می‌شد. بیایید هیچوقت آدم‌ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنیم ... همه مانند هم نیستند که بخواهند درد و غصه‌هایشان را میان این جماعت فریاد بزنند خیلی‌ها تو دار هستند می‌گویند، می‌خندند، می‌رقصند اما کافی است گوشه‌ای را پیدا کنند که کسی حواسش به آنها نباشد! تنهایی می‌بارند و می‌بارند و می‌بارند. ••• @matn_ziba20
نمایش همه...