cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

بـــرایم بـــمان VIP

نمایش بیشتر
Advertising posts
38 533مشترکین
-6024 ساعت
-3657 روز
-73930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت جدید آپ شد عزیزان🩵🩵🩵‌
نمایش همه...
پارت جدید آپ شد عزیزان🩵🩵🩵‌
نمایش همه...
پارت جدید آپ شد عزیزان🩵🩵🩵‌
نمایش همه...
#پست1 عصبی از دیدن چاک سینه هایم توی آینه، که با این لباس سفیدِ عروس، بیش از حد توی چشم میزند، میغرم: -من این آشغالو نمی‌پوشم! میکاپ آرتیستِ اختصاصی سعی میکند با لبخندِ ملایم مضحکش آرامَم کند: -خیلی بهتون میاد غوغا جون! چرا می‌گید آشغال؟ جوابش را نمی‌دهم و با حرص دستم را دو طرف یقه ی دکلته ی پیراهن میگذارم. سعی میکنم پیراهن را روی سینه‌هایم بالاتر بکشم، اگر بشود! صدای مردانه ‌ی پر تمسخر نجم را می‌شنوم: -بهت خیلی میاد بلوبری! طعنه‌ی توی کلامش آتشم می‌زند با حرص می‌غرم: -نصفه ممه هام بیرون افتاده، چیش بهم میاد؟! چشمهای آرایشگر قد پیاله میشود! بدتر از آن، نگاه بهت زده ی مرد است که به وضوح حسش میکنم! و صدای مردانه ی آرامش: -عفت کلام داشته باش عزیزم! با خنده ی پر حرصی برمیگردم و صاف نگاهش میکنم: -چیه؟ تا حالا اسم م.مه به گوشِت نخورده؟! انگار اصلا انتظار این جواب را نداشت، که حالا ناباور خیره ام است! با تکخندی سر تا پایش را از نظر میگذرانم و البته که... هیچ نقصی پیدا نمیکنم. اما خب... - آقای سر تا پا ادب و کلاس و شخصیت و شعور... تا حالا اسم اجزای بدن به گوشِت نخورده؟! خودت نداری؟ یا نمیدونی چی ان؟ میخوای خودم باهاشون آشنات کنم؟ میخوای یادت بدم آقای رضاییِ چشم و گوش بسته ی صفر کیلومتر؟!! صورتش جوری در هم میشود که کارد بزنی، خونش درنمی آید! زن آرایشگر با خجالت زمزمه میکند: -خاک به سرم! راضی از به هم ریختنِ اویی که حالا لبخند پرتمسخرش جمع شده، قدمی به سمتش برمیدارم. بدون توجه به زیپ بازِ لباس عروس و چاک سینه هایی که زیادی توی چشم میزند، میگویم: -اگه تو دهنم فلفل نمیریزی، باید بگم که این دوتا... دستم را روی سینه هایم میگذارم: -اسمشون ممه ست! فک خوشگلِ مردانه اش جوری فشرده میشود که هرآن ممکن است بشکند! قدم بعدی جلوتر میگذارم و ادامه میدهم: -البت! یه سریا بهشون میگن پستان، یه سریا میگن غذای بچه... یه سریام میگن ویتامین! بالشت سرِ شوهر! اما یه سری با ادب ترا بهشون میگن سینه... درست روبه رویش می ایستم و با تکخندی، خیره به چشمهای میشی و خشنش که حالا آماده ی انفجار است، زمزمه میکنم: -یه سری هام که مثل تو کلا صفر کیلومترن، احتمالا بهش میگن بالاتنه! چشمهایش سرخ می‌شود. خجالت کشیده یا عصبانی ست؟ چیزی که در من تعریف نشده، خجالت است! توی چند سانتی صورتش پچ میزنم: -لابد به کلوچه هم میگید پایین تنه! نگاه به خون نشسته‌اش بین چشمان آرایش کرده ام جابه‌جا می‌شود. کجخند پرتمسخری تحویلش می‌دهم و اشاره‌ به پایین تنه‌اش می‌کنم. -به دم و دستگاه خودت چی می‌گی؟ لابد ناناز! ناناز کوچولو... یا نجم کوچولو!! فقط این را می‌فهمم که نفس نمی‌کشد. نگاهش از من می‌گذرد و یک نگاه کوتاه و آتشین به آرایشگر می‌کند. آرایشگر جوان همان دم به خود می‌آید و به ثانیه نمی‌کشد که از اتاق بیرون می‌رود! با بسته شدن در، نگاه او به سمت من می‌چرخد. این نگاه یعنی... دخلت آمده غوغا! قلبم پایین پایم می‌افتد، ولی... سرکش‌تر از آن هستم که پیش این مردِ چشم میشیِ برزخیِ سگ‌اخلاقِ سردِ زیادی های‌کلاس، کم بیاورم! با نگاه طلبکار و مغرورم ادامه می‌دهم: -دلم نمی‌خواد م.مه‌هام رو تو و هیچ احدی ببینن ناناز کوچولو! ناگهان بازویم را محکم می‌گیرد قبل از اینکه به خودم بیایم، با خشونت برم می‌گرداند! بی‌اراده نفسم قطع می‌شود! دم گوشم با کینه و حرارت زمزمه می‌کند: -بی‌ادبی نباش بلوبری... در شأن من نیست که خانومم تا این حد دهن پاره و بی‌تربیت باشه! آتش می‌گیرم از غرور و خودپسندی و ادبش! - شأن‌تو سگ بِگا... قبل از اینکه جمله‌ام تمام شود، دستش را محکم‌تر به پهلویم می‌فشارد: - می‌دونی که تحملت چقدر برام سخته؟ می‌دانم! لعنت بهش... خوب می‌دانم! با زهرخندی می‌گویم: -تو این یه مورد تفاهم داریم گویا! و مثل سگ دروغ می‌گویم! من اصلا قصدم سیریش شدن و چسبیدن به اویی‌ست که تحملم را ندارد!! هرچه بیشتر نتواند تحمل کند، بیشتر سیریش می‌شوم، تا بیشتر اذیت شود! -به هرحال این هدیه‌ی ناقابل پیشکش شما شده جناب رضایی! اگر خوشت نمياد، می‌تونی تا دیر نشده پس بفرستیش! انگشتهای مردانه‌اش کم کم از شانه‌ام سر می‌خورند... تا ترقوه و سپس... نرمی بالای سینه‌ام! مات و بی نفس نگاهش می‌کنم. می‌خواهم دستش را پس بزنم، اما با لحظه‌ای بعد، انگشتانش درست روی نرمیِ سینه‌‌ی چپم کشیده می‌شود. -عادت به پس فرستادن هدیه ندارم، حتی اگه ارزش نداشته باشه... تحمل نمی‌کنم و متنفرتر از او می‌غرم: -پس دست کثافتتو از رو سینه‌م بردار، قبل از اینکه ناناز کوچولوت راست کنه و یادت بره که حالت داشت ازم به هم می‌خورد! گستاخی‌م متحیرش می‌کند! اما کم نمی‌آورد و فشار محکمی به سینه‌ام می‌آوردو... شروعشه😍 و ادامه: https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
نمایش همه...
آغوش باران‌زده☔️شیرین‌نورنژاد

طنز و عاشقانه با کلی ماجرای هیجان انگیز🥰 دوتا دیونه درست ضد هم! دختر تتوآرتیست وحشی که یه لحظه آروم و قرار نداره و آقای خشک و سرد و مغرور، که انضباط و ادب از اصول اولیه‌ی زندگیشه! وای از روزی که این دوتا مجبور بشن همدیگه رو تحمل کنن😱 هفته‌ای 6 پارت 😍

Repost from N/a
_ عادت ماهانه شدی گفتم سید برات نوار بهداشتی بخره مادر! اون پارچه ها رو نذار عفونت میگیری! آشوب چشم گشاد کرد و هین گویان روی صورتش کوبید. _ وای خاک بر سرم، چیکار کردین بی بی؟! پیرزن با تعجب ابرو بالا انداخت. _ واه، حالا چی شده مگه خودتو میزنی؟ من که با این پای علیلم نمیتونم برم بیرون، خودتم روت نمیشه... نواربهداشتی که بال نمیزنه بیاد بشینه #لای‌پات! وارفته دست روی صورتش گذاشت و نالید. _ وای خدا منو بکشه... چجوری دیگه تو روی آقا عاصف نگاه کنم من؟ همین مانده بود عاصف از تاریخ پریودی هایش خبردار شود. _ پاشو پاشو آه و ناله نکن، توام جای بچش... خجالت نداره که! مرد این خونه عاصفه، محرم رازای من و توام خودشه. غریبه نیست که ازش شرمت میاد. بی بی که رفت با زاری روی زمین نشست و موهایش را کشید. بدبختی اش همین بود. بی بی و عاصف او را جای دخترش میدیدند اما خودش... به مردی که همسن پدرش بود و او را از لب مرگ نجات داده و پناهش شده بود، دل بست... تنش از شرم گر گرفته و هورمون های به هم ریخته اش او را به گریه انداخت. _ آبروم رفت، خدا منو بکشه... در حال ناله و زاری بود که صدای مهربان و مردانه ی عاصف قلبش را ریخت. _ آشوب... کجایی؟ سیخ ایستاد و به سرعت خودش را داخل آشپزخانه انداخت. میمرد بهتر بود تا با عاصف رو به رو شود. دست روی قلبش گذاشت و خودش را کنار یخچال پنهان کرد. _ خدایا منو نبینه، توروخدا! دست به دامن خدا شده بود که صدای خندان عاصف را از بالای سرش شنید. _ از دست من قایم شدی بندانگشتی؟! جیغ خفه ای کشید و طوری به هوا پرید که سرش به کابینت خورد. دست به سرش گرفت و ناله ای کرد. همزمان گرمای دست عاصف روی سرش نشست و نفسش را برید. _ چیه بچه؟ آروم بگیر زدی خودتو ناکار کردی! سر پایین انداخته بود که عاصف به نرمی سرش را بالا کشیده و چشمان خیسش را دید. به سرعت ابروهایش در هم گره خورد و بسته ی نوار بهداشتی را روی کابینت گذاشت. _ چرا گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزیت شده؟ دیدن نواربهداشتی کافی بود تا هق هقش شدت بگیرد. خجالت زده در خود جمع شد که عاصف دل نگران صورتش را قاب گرفت. _ ببینمت دخترم، حرف نمیزنی باهام؟ عاصف قربون اشکات بره، کی چشمای نازتو خیس کرده؟ _ میشه... میشه فقط برین آقا عاصف؟ ابروهای مرد بالا پرید.دخترکش امروز چرا عجیب و غریب شده بود؟ نوچ کلافه ای کرد و با دقت در صورتش چشم چرخاند. با یادآوری چیزی، سری به معنای فهمیدن تکان داد. _ ببینمت کوچولو، درد داری؟ هوم؟ آشوب که زیر دستش به لرزه افتاد، فهمید حدسش درست بوده. لبخند مهربانی زد و از زیر لباس دست روی شکم آشوب گذاشت. _ کوچولوی نازک نارنجی، چرا هیچی بهم نمیگی؟ الان دلتو میمالم خوب میشی... بیا بغلم... حرکت دست مرد روی شکمش، شبیه جریان برق خشکش کرده بود. نه نفس می‌کشید و نه گریه میکرد. در آغوش عاصف کشیده شد و روی پاهایش، روی زمین نشست. همه ی کارها را خود عاصف میکرد و خبر نداشت چه بر سر دل دخترکش می آورد. دست دیگرش را روی کمرش فرستاد و مشغول نوازش کمر و شکمش شد. _ بهتر شد دخترم؟ خسته شده بود از بس او را دختر کوچولویش میدید. بینی اش را بالا کشید و دلگیر پچ زد: _ من دختر شما نیستم، کوچولوام نیستم... عاصف تکخند توگلویی زد. گمان میکرد آشوب با او قهر کرده باشد یا برایش ناز کند. _ ولی واسه من همیشه دختر کوچولوم میمونی! نگاه خیس و حرصی اش را به چشمان عاصف دوخت و لب روی هم فشرد. میدانست عشقی که به او دارد اشتباه است. میدانست هرگز به هم نمی‌رسند اما دست خودش نبود... عشق که این چیزها حالی اش نمیشد... _ نمیخوام دختر کوچولوی شما باشم آقا عاصف، من... من... چشم بست و قبل از آنکه پشیمان شود، بی نفس پچ زد: _ من دوستتون دارم... چشم باز نکرد مبادا نگاه عاصف رنگ و بوی خشم گرفته باشد. قلبش در دهانش میزد و به همین سرعت از کارش پشیمان شده بود. کاش لال میشد، این چه بود که گفت؟ در حال شماتت خودش بود که نرمی انگشت عاصف را روی لبش حس کرد و تمام تنش نبض گرفت. _ با این لبای خوشگلت دنیا رو بهم دادی... گفتم دخترم که دل لاکردارم حد و حدود خودشو بدونه، که بفهمه همسن باباتم و وقتی میبینتت تند نزنه... گفتم دخترم و از تو آتیش گرفتم که نگام طور دیگه ای نچرخه رو تن و بدنت... من جونمو میدادم که تو دوستم داشته باشی... چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد. مگر میشد آرزویش به همین سرعت برآورده شود؟ خواست چشم باز کند که لبهایش اسیر لبهای عاصف شد و رسما داشت از حال می‌رفت. این همه خوشی برای قلبش زیاد بود. همین که دست دور گردن عاصف حلقه کرد و خواست همراهی اش کند، صدای کل کشیدن مادام هر دویشان را خشک کرد. _ ورپریده ها من که میدونستم جونتون برا هم در میره... میرم حاج باباتو خبر کنم، قبل عقد شکمشو بالا نیاری سید! https://t.me/+YyWpXnLHDVcwMDNk https://t.me/+YyWpXnLHDVcwMDNk
نمایش همه...
Repost from N/a
_بزارین برم ...بزارین برم میدونم اون عوضی بهتون پول میده منو تو تیمارستان نگه دارین ... ‌بزارین برم من دیوونه نیستم بخدا ! دکتر با اخم شانه ام را میگیرد و مثل همیشه آرامبخش تزریق میکند. هق هق هایم با اثر آرامبخش ها محو میشود و چشمانم سیاهی میرود. بسته شدن طناب را دور دست هایم حس میکنم ...چشمانم بسته میشوند. اما هنوز صداهارا به خوبی میشنوم. _ دختره بیچاره نامزدشو تیربارون کردن هنوز انکار میکنه _هیس صداتو بیار پایین نمیبینی حالشو؟ به جنون رسیده دختره سیاه بخت یکیو نداره یساله اینجاس بیاد عیادتش دروغ می‌گفتند او زنده بود . او هرشب به من سر میزد ...حتی اگر نمیتوانستم اثبات کنم! ××× _دخترم؟ چشمانم درجا باز میشوند. فقط او بعد از اینکه پدر از خانه بیرونم کرد مرا دخترم صدا میزد که کمتر ناراحت باشم. با بیحالی نگاهش میکنم _چی میخوای از جونم؟ دستی که به سمت پیشانی ام می اید را میگیرم. واقعی بود ...مثل همیشه! حتی اگر هیچکس باورم نمیکرد. خونسرد میگوید _دلت واسم تنگ شده بود؟ با نفرت نگاهش میکنم و اشک از چشمم میریزد _تا کی میخوای شکنجم کنی؟ دستم را میبوسد و چشمک میزند _امروز دوباره جنجال به پا کردی! نگفتم دختر خوبی باش؟ لب هایم میلرزد _دیگه خسته شدم این داروها منگم میکنه همه اینجا دیوونه ان ! اینجا دارم واقعا عقلمو از دست میدم همینو میخوای؟ اخم میکند _غذا نمیخوری که چی؟ نمیخوای یکم حرف گوش کنی؟ دست روی دستش میگذارم و میفشارم _داری تنبیهم میکنی نه؟ ابرو بالا می اندازد _اینجا هرچی بخوای در اختیارت هست منم که هرشب میام پیشت ...دردت چیه؟ وسط حرفش جیغ میزنم _نمیخوام ...من این زندگیو نمیخوام یک ساله رنگ بیرون این ساختمون کهنه تیمارستانو ندیدم! یه نگا به من بنداز! این لباس آبی و این قیافه رو نگاه کن ! تا کی قراره مجازاتم کنی هیروان؟ نفس عمیقی میکشد و دست روی بینی اش میگذارد که ساکت باشم _یواش ...داد نزن چهره ارامش پاک میشود و جایش را به نگاه جدی میدهد _خودت اینو خواستی لاره یادته؟ تو بودی که تیشه زدی به ریشه جفتمون! صدایم میلرزد _بزار بیام خونه ، بخدا هرچی تو بگی ! چشم میبندد _بسه دیگه بخواب ! دوباره شروع نکن ...هزاربار حرف زدیم در مورد اینا ! ترسیده عقب میروم _نه ...کجان پرستارا؟ از تخت پایین میروم و به سمت در هجوم میبرم. دست دور کمرم می اندازد و من جیغ میزنم _دیدین زندس ! دیدین گفتم کار خودشه؟ پرستاری در را باز میکند . با امید به او نگاه میکنم که رو به هیروان میگوید _ساکتش کن تا همه رو بیدار نکرده وقت ملاقاتم تمومه ! جلو می آید _برگرد سرجات بخواب ببینم ! به او نگاه میکنم که با خشم نگاهم میکند و با التماس میگویم _نه هیروان تروخدا غلط کردم فقط چند دقه دیگه ... پرستار سر آمپول آرامبخش را برمیدارد که بازویش را میگیرم _بزار بغلت کنم ...تروخدا چن دقه پرستار بازویم را چنگ میزند و عقبم میکشد. هیروان چشم روی هم میفشارد با مکث امپول را از دستش میگیرد _خیلی خب ...من میزنم تو برو پرستار پوف میکشد و بیرون میرود . آرامبخش را پایین میآورد. منتظر نگاهم میکند . دستانم را دورش حلقه محکمی میزنم و سرم را در سینه اش میفشارم. دلیل دردهایم بود! ولی تنها کسی بود که برایم مانده بود و بین ادم های اینجا برایش مهم بودم. دستش را روی موهایم میکشد. سرم را عقب میکشد و پیشانی ام را میبوسد . _بسه دیگه ...خودت بخواب نه ! امشب هم مثل احمق ها به خواب نمیرفتم. _یکم ...یکم پیشم بخواب چشم روی هم میفشارد که تند میگویم _ ده ثانیه به جون خودم ده ثانیه بعد ...اونو بزن باشه؟ در چشمانم نگاه میکند و میدانم نمی‌تواند نه بگوید. دستم را میگیرد و به سمت تخت میبرد. کنارم دراز میکشد و به زور خودش را جا میدهد . مثل قبلا ها دست در موهایم میبرد _هرشب از این خبرا نیستا به سوزن در دستش نگاه میکنم _یادته قبلا تا صبح ...چیکارم میکردی؟ نیشخند میزند _ اینجام میتونم بکنم میخوای؟ پوزخند میزنم _اما آخه ...این لاره دیگه اون لاره ای نیست که جونشو واست میداد عقلشو ازش گرفتین! بی توجه به من موهایم را کنار میزند و سرنگ را نزدیک گردنم میآورد _چیزی نیست ...زودی تموم میشه  تا به خودش بیاید سوزن را از دستش چنگ میزنم و پایین میروم لبخند میزنم _رگمو میزنم ! خلاص میشم از دستتون! با خشم آن طرف تخت می ایستد _لعنت به من که جلوت کوتاه میام بده من ...بده من بچه بازی درنیار جیغ میزنم _ازت م‌ت‌ن‌ف‌رم هیروان شاه منش! خون سیاه رنگم روی ملافه سفید میپاشد و نفسم از سوزشش میبرد. روی زمین می افتم و او کنارم می نشیند _چه غلطی کردی احمق ؟ پرستار ! با نگرانی دستم را میفشارد که جلوی خون را بگیرد _نمیزارم بمیری لاره تازه اولشه ! https://t.me/+MjBWl2mxSHUzZDRk https://t.me/+MjBWl2mxSHUzZDRk https://t.me/+MjBWl2mxSHUzZDRk
نمایش همه...
Repost from N/a
_ دوست دارم باسنتو گاز بگیرم... با دیدن پیام ساعی هینی می کشد و لب به دندان می گیرد.... - چی شده خاله؟ کسی مزاحمت شده؟ با هول سر بلند می کند و با خنده می گوید: - چیزی نیست خاله جان! اس ام اس تبلیغاتی بود! سری تکان می دهد و به سبزی پاک کردنش ادامه می دهد... صدای اس ام اس بعدی توجهش به موبایلش می رود..... -الان اگر ماموریت نبودم میمالیدمش برات... تند تند پیامش را تایپ می کند: - پیش خاله‌م بی ادب! همین الان سرم تو گوشیه شک کرده! دو باره صدای پیامکش می آید. - فانتزی قشنگی میشه تو خونه زن داداشم بکنمت!!! یک لحظه بی حواس هین کش داری می کشد که سهیلا دست به زانو خم می شود... - چی شده!؟ ترسیدم! سر بلند می کند و میگوید: - هیچی خاله جان! ایرانسل هی تبلیغ میده! چشم و ابرویی می‌آید و با طعنه می‌گوید. _ تبلیغ ایرانسل گونه هاتو سرخ کرده؟ دستی به گونه‌هایش می‌کشد اما همین که می‌خواهد جواب دهد، ساعی زنگ می‌زند. نگاهی به موبایلش می‌اندازد و ببخشید گویان خودش را داخل اتاق پرت می‌کند. _ وای ساعی خاله شک کرده بهم! چرا زنگ زدی؟ صدای خش دار ساعی به گوشش می‌رسد: _ گیلی زده بالا! یه کاریش کن. یا تعجب زمزمه می‌کند: _ چی زده بالا؟ چاه اداره؟ چاه اداره به من چه؟ کلافه می‌غرد: _ عشق خنگ منو باش! چاه اداره آخه؟ این لعنتی زده بالا تا نخوابه هم نمیشه برم جلسه! گیلی که تازه متوجه منظور ساعی شده بود با خجالت لب گزید و ترسیده گفت: _ خب... خب الان من چیکار باید بکنم؟ تو اون سر شهری و من... بین حرفش پرید و آرام گفت: _ میرم توی دستشویی. تو هم در اتاق و قفل کن و لخت کن! حیرت زده پرسید: _ چیکار کنم؟ _ اه مردم از درد لامصب! لخت کن! لخت کن و تصویری بگیر!!!! زوووود فقط! لحن ساعی انقدر هولش میکند که بی حواس مشغول در اوردن لباس هایش میشود. همین که تماس تصویری وصل میشود ساعی با صدای گرفته ای میگوید: _ بخواب روی تخت، دوربین هم بگیر رو به روتـ با خجالت اطاعت میکند. _ جااان! چقدر خوشگل شدی تو دلم برات تنگه! اون گوشیو بکش پایین....سینه هاتو دربیار انارای خوشگلتو ببینم ! آرام صفحه موبایل را پایین می کشد و رو به روی سینه هایش قرار می دهد! - اگر اونجا بودم الان سرخ بودن توله! بین پاتو بیبینم دلم بلرزه ! با خجالت روی تخت می نشیند و دوربین را بین پایش می گذارد که صدای بی طاقت ساعی بلند می‌شود: - آخ که پدر منو در اوردی گیلی.... خواست دهان باز کند که صدای ضربه به در آمد... - حرفات با ایرانسل تموم شد لباس بپوش بیا پایین کارت دارم https://t.me/+02cl_sEvSaoxYWE0 https://t.me/+02cl_sEvSaoxYWE0 https://t.me/+02cl_sEvSaoxYWE0 https://t.me/+02cl_sEvSaoxYWE0 https://t.me/+02cl_sEvSaoxYWE0 وسط س*کس چت و تماس تصویری خالش سر میرسه😐💦
نمایش همه...
...
نمایش همه...
....
نمایش همه...
......
نمایش همه...