cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

خاطرات خانه پدری ۲

کمی قدیم میخواهم کمی محبت کمی یکرنگی باور کن #نوستالژی ذهن من هنوز رنگ دارد هنوز باورشان دارم هنوز باورم دارد کمی قدیم می‌خواهم

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
Advertising posts
647مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

دوستان عزیز با عرض پوزش ادامه داستان را در کانال گل سرخی با گلبرگهایی از یاس https://t.me/gsbga_yas مطالعه فرمایید
نمایش همه...
° جمعه ها تا ظهر حالمان خوب هست اما هر چه به غروب نزدیک میشویم رفته رفته حال ما هم شروع به آشفتگی میکند تلویزیون را روشن میکنیم تلگرام را چک میکنیم از پنجره نگاه ميكنیم خودمانیم سر خودمان که نميتوانيم کلاه بزاریم ما دلتنگیم ! این خاصیت جمعه هاست ما شش روز و نصفی در تلاشیم تا فراموش کنیم اما درگیر غروب جمعه میشویم دوباره این حس درونمان جان میگیرد دوباره یاد کسى میافتیم که دیگر نیست ... #هادی_دولتی همراه ما باشید در @khateratekhaneyepedari کانال خاطرات خانه پدری 🏠🖼
نمایش همه...
✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی گل سرخی با گلبرگهایی از یاس #قسمت ۲ 🌹🌹🌹 آذر گفت خب دیگه تمومش کن،کم آبغوره بگیر بس نبود دم دفتر اونقدر گریه کردی و التماس خانم امینی رو کردی؟ حالا هم که بخشیدت اشکاتو پاک کن وگرنه با این قیافه و این‌چشمای ورقلمبیده برسی خونه مامانت همه چیو میفهمه ما با آذر اینا دیوار به دیوار بودیم، من همه چیو به آذر گفته بودم، الا این آتیشی که به جونم افتاده بود نمیدونم شاید باورش برای خودمم سخت بود که بین اون همه دختر توی اون محله شهرام منو پسندیده بود و به من گل داده بود به خونه رسیدیم،وارد که شدم دیدم آقای محجوبی بنگاه دارِمحل با چند تا خانم وآقا وسط حیاط وایسادن سلام کردم بابام داشت میگفت خلاصه ظاهر و باطن همینه که دیدین ریش و قیچیم دست آقای محجوبیه خبر با شما مامان توی آشپزخونه بود سلام‌کردم و پرسیدم مامان جریان چیه؟ گفت بابات میخواد خونه روبفروشه و یه مغازه بخره میگه دیگه دلم میخواد برا خودم کار کنم دلم یه جوری شد اگه از اون محل می رفتیم اونوقت من چطور میتونستم شهرام رو ببینم اصلا شاید اگه ما میرفتیم منو فراموش میکرد حتی فکر کردن به این موضوع هم قلبمو به درد میورد سر ناهار حمید همین طور که تند تند قاشقشو پر میکرد و میذاشت دهنش گفت بابا این طوری خیلی خوب میشه من و سعیدم‌ پا به جفت وایمیستیم دم مکانیکی دوسال نشده خودمون ومیبندیم و یه خونه کله شهر میخریم‌ میشیم آقای خودمون و نوکر خودمون سعید گفت بابا تو ۴۵ متری یه دهنه مغازه هست بریم ببینیم چه جوریه؟ بابا گفت بذار اول چاه رو بکنیم بعد منارشو میدزدیم حالا تازه این اولین مشتری بود اصلا معلوم نیست پسندیده باشه یا نه قولنامه که کردیم یه بیعانه میگیریم و میافتیم دنبال مغازه خونه ما توی یه خیابون ده متری بود دوطبقه بود و شمالی، مادرم اونقدر به سر و وضع حیاط رسیده بود و باغچه رو پر از گل و حیاط رو پر از گلدون کرده بود که میدونستم هرکسی ببینه میپسنده و حتما خونه زود فروش میره کیفمو ور داشتم و رفتم اتاق بالا تا درس بخونم رفتم پرده رو بکشم کنار، تا نور بیشتری توی اتاق بیاد که دیدم درست روبروی خونه ما شهرام با چند تا از دوستاش وایسادن حتی ایستادنش هم با بقیه فرق داشت دستاشو بغل کرده بود و یه پاشو خم‌کرده بود و به دیوار تکیه کرده بود نمیدونم چی داشتند میگفتند که یکهو زد زیر خنده و سرشوگرفت بالا زود خودمو کنار کشیدم ولی اون تا چند لحظه به پنجره خیره مونده بود از دیدنش سیر نمیشدم صدای حمید منو به خودم اورد پروین اون پیرهن مشکی منو ندیدی؟ داد زدم شستم روی بندِ گفت زود بیا یه اطو بکش میخوام برم بیرون گفتم درس دارم گفت زود بیا ببینم گفتم اصلا خودت اطو کن گفت مثه اینکه باید یه جفت کشیده نر و ماده خرجت کنم گفتم بیخود، دست به من بزنی خودت میدونی به سمتم که حمله ور شد خودمو پشت مامان قایم کردم مادرم گفت پروین جون من دستم بنده پیرهنشو اطو کن بده بره گفتم باشه چون تو میگی چشم وگرنه دلم میخواد کله حمید و بکنم حمید گفت چه غلطا رفتم توی حیاط و تا اومدم لباس حمید رو وردارم در زدند فکر کردم سعیدِ اما درو که وا کردم علی دوست حمید بود چند قدم اونورتر هم پشت سرش شهرام بود چشمام توی چشماش افتاد لبخند شیرینی زد نتونستم چیزی بگم فقط از هولم در و بستم بعد دوباره لای درو وا کردم‌ و گفتم س سلام علی گفت سلام ببخشید حمید آماده نشد؟ حمید از توی راهرو داد زد اومدم دو دقیقه وایسا بعد رو کرد به من و گفت تو چرا مثل مجسمه خشکت زده؟ یالا برو تو کارتو انجام بده گفتم چشششم داداش خوبم حمید با تعجب گفت مامان مثل اینکه این دخترت بالاخانه شو داده اجاره تا یه دقیقه پیش میخواست منو بکشه حالا... داشتم تند تند مسئله های فیزیک رو حل میکردم که دیدم یکی از پشت چشمامو گرفت برگشتم و دیدم خاله تورانه پریدم تو بغلش و از خوشحالی یه جیغ بلند کشیدم گفتم سلام خاله جون خوش اومدین چه بی خبر؟ وای چقدر دلم برات تنگ‌شده بود وقتی اومدیم طبقه پایین شنگول و منگول هم تا منو دیدند پریدند تو بغلم رامین و آرمین دوقلوهای خاله توران بودند که اونقدر شیطون بودند که مثل بزغاله از در و دیوار میرفتند بالا و پایین واسه همین اسمشون رو گذاشته بودیم شنگول و منگول همونجور که با دوقلوها سر و کله میزدم گفتم خاله خیلی عجبه‌ این وقت سال اونم توی محرم اومدین اینوری؟ نگاه معناداری به مادرم کرد و گفت خب دیگه دلم برا آبجی تنگ شده بود فردا صبح توی حیاط مدرسه زنگ رو که زدند آذر در حالی که داشت میرفت که تو صف کلاس خودشون وایسه (من تجربی میخوندم و اون اقتصاد) گفت حواست به خودت باشه خانم ژولیت بدون رومئو،لبته شایدم با رومئو گفتم برو گم شو گفت منو نمی تونی گول بزنی بالاخره میفهمم قضیه چیه بعد دوتایی زدیم زیر خنده. ادامه دارد.... @khateratkhaneyepedari
نمایش همه...
✍#حمیرا_آریانژاد_مرتضوی گل سرخی با گلبرگهایی از یاس #قسمت ١ 🌹🌹🌹 نمیدونم کی و کجا دلم رو باختم اون هم به کی؟ دخترکُش ترین پسر محله شهرام پسری با قدی بلند، چشم های مشکی، با ابروهای پیوسته و خط زیبایی از اخم که چهره شو مردونه تر میکرد و موهایی که همیشه یه قسمتی از اون روی پیشونیش ریخته بود وازهمه مهمتر تُن صداش بود، که بیشتر شبیه یه آواز دلنشین بود، بعضی کلمات رو با آهنگ خاصی بیان میکرد انگار جادویی در صداش بود که با اولین کلمه آدم روسِحر میکرد آروم صحبت میکرد خوش تیپ بود اون هم خیلی زیاد، هر سال محرم تمام دخترای محل به عشق شهرام میرفتند تکیه حاج رضا کتونی سفید، شلوار لی با کمربند سفید و پیراهن مشکی، شهرام رو از همه پسرای محل متمایز میکرد میدونستم که چقدر کشته و مرده داره، و من هم خودم یکی از اونا بودم فقط با این تفاوت که من از ترس پدر و برادرام جرات گفتنش رو نداشتم حتی به صمیمی ترین دوستم آذر بارها به خودم‌گفتم آخه دختر تو رو چه به پسر حاج رضا تاجر فرش، ولی بابای تو یه مکانیک ساده اس، شهرام با اون همه کبکبه و دبدبه و تو یه دختر معمولی،اما دست من نبود، دلم رو باخته بودم تو خونه حاج رضا یه پسر دیگه هم بود برادر شهرام هرمز پسری که در ظاهر و باطن با شهرام از زمین تا آسمون فرق داشت سیاه و کوتاه و‌ چاق بود به زور حاج رضا دیپلمش رو گرفته بود واقعا این دوتا برادر حتی یه وجه مشترک هم نداشتند یه شب وقتی مادرم کاسه شله زرد رو داد دستم و گفت ببر خونه حاج رضا از تعجب دهنم‌ واموند چون بابام دوست نداشت من دم خونه کسی برم خصوصا خونه های پسر دار... زنگ رو که زدم زیر لب صلوات میفرستادم تا شهرام درو واکنه از پشت در صداشو رو که شنیدم قلبم نزدیک بود از حرکت وایسه کیه ؟ با دستپاچگی گفتم لطفا وا کنید نذری اوردم در که واشد تمام جراتمو جمع کردم و سلام‌کردم ظرف شله زرد را به طرفش دراز کردم و گفتم بفرمائید گفت قبول باشه صبر کنید تا ظرفشو بیارم گفتم باشه حالا قابلی نداره یکی دو قدمی که توی حیاط رفت برگشت و گفت ببخشید بگم نذری از طرف کیه؟ ای وای من هر ثانیه به اون فکر میکردم ولی اون حتی نمیدونست من کی هستم؟ گفتم از خونه ممد آقا؟ کمی جلوتر اومد من هم جلو رفتم نور چراغ سر در حیاط که روی صورتم افتاد گفت پروین خانم ؟؟؟ شما پروین خانم هستین خواهر حمید و سعید گفتم بله گفت شما رومیشناسم ببخشید تاریک بود صورتتون روندیدم، از طرفی خیلی کم شما رو توی محل دیدم ولی تعریفتون رو از مادرم زیاد شنیدم اینو که شنیدم لال شدم حاج خانم ازمن تعریف کرده اونم پیش شهرام گفت بفرمائید تو به زور گفتم ممنون چند دقیقه بعد ظرف شله زرد رو برگردوند توی کاسه چند تا شاخه نبات بود داد دستم و گفت بفرمائید، اینو مادرم داده و بعد یه شاخه گل سرخ هم‌که لابه لای گلبرگهاش چند تا یاس زرد و سفید بودگذاشت روی نباتها و گفت اینم از طرف... یهو سایه مردی رو دیدم که به من نزدیک شد، بابام بود گفت اینجا چکار میکنی؟ به جای من شهرام جواب داد و گفت سلام ممدآقا دختر خانمتون زحمت کشیدند نذری اوردند قبول باشه بابام گفت قبول حق باشه به حاج رضا سلام برسون تا برسیم دم خونه بابام گفت سعید و حمید کدوم گوری بودن که تو نذری ببری پخش کنی؟ صدای بابامو میشنیدم ولی حواسم به گل سرخی بود که شهرام بهم داده بود وارد خونه که شدم گل سرخ رو گذاشتم زیر چادرم... مادرم داد زد: اوااااا حواست کجاست؟ با توام گفتم ب بع بعله گفت حاج خانم رو دیدی؟ نذری رو به خودش دادی؟ بریده بریده گفتم: نه آقا شهرام نذری رو داد نه یعنی نذری رو ازم گرفت مادرم گفت : خیلی خب باشه زودتر بیا کمک کن سفره رو بندازیم بابات خسته است همون موقع درحیاط واشد و حمید و سعید با هم اومدند توی خونه من رو که با چادر دیدند سعید پرسید کجا به سلامتی این وقت شب؟ مادرم گفت: رفته بود نذری بده دم خونه حاج رضا حمید گفت :صبر میکردی ما میومدیم خودمون میبردیم مادرم گفت : بابا جون یخ میکرد از دهن میوفتاد شله زرد داغش میچسبه سعید غرغری کرد و رفت سمت حیاط حمید هم‌ اومد نزدیکم وگفت: این دفعه صبر کن خودم میام میبرم حتی اگه شله زرد یخ بزنه مادرم گفت: کم سر این بچه غر بزنید خودم فرستادمش ⭕️ هر چند دقیقه یه بار لای کتابمو وا میکردم و به گل سرخ با یاسهای بینش که کم کم داشت خشک میشد نگاه میکردم با تلنگر فرنوش از جام پریدم و گفتم بعلله کلاس یکهو منفجر شد فرنوش یواش گفت: چی میگی تو ؟ خانم متوجه شد حواست نیست چند بار هم صدات کرد ولی تو نفهمیدی آخر سر داد زد: چیه خانم پروین پویان عاشق شدی ؟ تو هم بلند شدی و گفتی بله تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم خانم گفت: دلاوری (منظورش نماینده کلاس بود) این خانم عاشق پیشه رو ببر دفتر بگو ما شاگرد میخوایم نه لیلی سر گشته و حیران ادامه دارد... https://t.me/KhateratKhaneyePedari
نمایش همه...
بزودی داستان "گلسرخی با گلبرگهایی از یاس" اثر دوست عزیزمان خانم آریانژاد جهت دوستانی که از ابتدا داستان رو مطالعه نکردن یا از میانه داستان به ما پیوستند در این کانال
نمایش همه...
پیج اینستاگرام خاطرات خانه پدری همت کنید 2 کا بشیم فعالیتمونو جدی شروع میکنیم 🌺❤️ https://instagram.com/baavaan_?igshid=12q52dt1yhlol
نمایش همه...
پدر بابک خرم دین دلیل قتل فجیع فرزندش را آزار و بی‌احترامی ادامه دار و طولانی پسرش عنوان کرده است. طبق گفته‌های پدر، بابک والدینش را کتک می‌زده، از خانه پدری برای کلاس خصوصی و ارتباط جنسی با شاگردانش استفاده می‌کرده و سالیان طولانی حتی حاضر نشده سهم ارث خودش را از فروش خانه بگیرد و پدر و مادر را در سالیان کهنسالی به حال خودشان رها کند. قرنطینه‌ و کرونا به اختلافات مرحوم با والدینش دامن زده به نحوی که پدر و مادر را به حدّی از جنون رسانده که به تکه تکه کردن فرزندشان دست زده‌اند. ماجرا گاهی برعکس می‌شود، همیشه اینطور نیست که پدر و مادر در پیری نیاز به حضور مدامِ فرزندانشان داشته باشند، گاهی شرایط به گونه‌ای است که پدر و مادر خلوت و آرامش را به حضور فرزند ترجیح می‌دهند. در این متن قصد قضاوت و کشف متهم و مقصر را ندارم. بحث درباره اینکه چرا رابطه پدر و فرزندی به تراژدی کشیده شده به این آسانی نیست اما موضوعی که حقیقت دارد و بسیاری از حرف زدن راجع به آن ابا دارند رابطه گندیده و آزار دهنده‌ای است که بین بسیاری از خانواده‌ها جریان دارد. انسان کنونی برخلاف نسل‌های پیشین از خودش می‌پرسد آیا تولید مثل و تامین خوراک و نیازهای ابتدایی کافیست تا جایگاه پدر و مادر مقدس باشد؟ آیا پدر و مادری که سالیان سال با رفتار واپس گرا و آزار دهنده خودشان فرزندانشان را با کوله‌باری از مشکلات و کمبودهای روانی راهی اجتماع و زندگی می‌کنند لایق احترامِ سنتی هستند؟ آیا فرزندانی که به والدین تنها و تنها به چشم کارت بانکی نگاه می‌کنند و منتظر مرگ آنها هستند تا ارثیه را هرچه زودتر به چنگ بیاورند لایق محبت هستند؟ آیا رابطه نَسَبی واقعا ارزش آسمانی و مقدّس دارد؟ تمام این سوالها بخشی از زلزله ای است که بنیان بسیاری از خانواده‌ها را به لرزه در آورده و در خواهد آورد. ما در قبال خویشاوندان نسبی مسئول هستیم، رفتار ما با فرزندان مان تا ابد روی حالات روحی و احساسی آنها تاثیر دارد. ما در قبال والدین مان هم مسئول هستیم. دوستت دارم های مصنوعی و جشن تولدهایی که برای استوری اینستاگرام گرفته می‌شوند بی ارزش است. همه ما آدمها چه فرزند و چه والد معنای احترام و دوست داشتن واقعی را می‌فهمیم. والدین بسیاری در سکوت و انزوا و در طول سالیان طولانی، فرزندانشان را می‌کُشند، آنها را مُثله می‌کنند. برای کشتن یک فرزند نه نیازی به ساتور است نه چاقو، پیش چشم او دعوا کنید، او را در سنین کودکی از زندگی متنفر کنید، اورا با خشونت خانگی بترسانید، شما موفق شدید خیلی زودتر از مرگ طبیعی فرزندتان را بُکُشید. ✍رسول اسدزاده @KhaterateKhaneyePedari
نمایش همه...

"ساز و آواز "✨ آواز : استاد #عبدالوهاب_شهیدی💫 تار: اسـتاد #جلیل_شـهناز @KhateratKhaneyePedari
نمایش همه...
استاد‍ #عبدالوهاب_شهیدی 💫 (زاده ۱ مهر ۱۳۰۱ در میمه درگذشته ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰) آهنگ ساز و استاد برجسته ی آواز و نوازنده عود 🥀 زنده یاد #شهیدی نوازندگی عود را در موسیقی ایرانی زنده کرد. روحش در آرامش🖤 @KhateratKhaneyePedari
نمایش همه...
آتشی در سینه دارم جاودانی✨ با صدای: استاد #عبدالوهاب_شهیدی💫 آهنگ : #مرتضی_خان_نی_داوود شعر: #پژمان_بختیاری تنظیم : #جواد_معروفی @KhateratKhaneyePedari
نمایش همه...