cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

عشق و دوستی love and friendship

سخن از عشق بگو با دل دیوانه من تا که از عطر تو لبریز شود خانه من

نمایش بیشتر
إيران191 042زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
Advertising posts
521مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

@Eshghvadousti ❤️🍀❤️ شبتون بدور از دلتنگیها❤️
نمایش همه...
🌙هر وقت که دستت 🌟از همه جا کوتاه شد بگو 🌙وأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَى اللَّهِ 🌟 إِنَّ اللَّـهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَادِ  🌙کارم را به خدا می‌سپارم  🌟خداوند بینای به بندگان است 🌙شبتون بخیر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌟آسمون دلتون نور بارون 🌙چراغ خونتون روشن 🌟فرداتون قشنگتر از هر روز 🌙با آرزوی شبی سرشار از 🌟آرامش و رویاهای خوش @Eshghvadousti
نمایش همه...
شب است و در سڪوت شب نشستہ‌ام بہ خاطرت دڸ‌خوشم بہ ایڹ دلي ڪہ بستہ‌ام بہ خاطرت ببیڹ چڪَونہ مهرباڹ طلـسم ڪـــرده‌اے مرا ڪہ از تمام قبلـہ‌ها ڪَسستہ‌ام بـہ خـاطرت شب خوش @Eshghvadousti
نمایش همه...
❤️00:00❤️ 💫↶🌹خواستم فراموشت کنم 💫↶🌹همه چیز را 💫↶🌹از صفر شروع کردم 💫↶🌹 نمیدانستم 💫↶🌹صفر ساعت عاشقی ست 💫↶🌹دوباره عاشقت شدم💐❣ ❤️❤️:❤️❤️ @Eshghvadousti
نمایش همه...
🅾❤️:❤️🅾 ساعت صفر عاشقی يك ;'''' ''''؛،,،؛'''' ''''; ''''؛،, ,،؛''' ' قلب ''''؛'''' سرشارازمحبت ويك دنياعشق که برای تو میتپد. @Eshghvadousti
نمایش همه...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تو ناب ترین واژه‌ی اعلای زمانی تو خوب ترین عشق منی حضرت جانی !♥️💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌@Eshghvadousti ❤️🍀❤️
نمایش همه...
ترانه ای برای جدایی سرزمین های شمالی ایران چک چک باران بهاری با صدای پسر بچه‌ای پنج ساله از کشور ازبکستان ▪️شاعر و آهنگساز «چک‌چک باران بهاری» مشخص نیست؛ ولی گفته می‌شود دو قرن پیش و در زمان جدایی سرزمین‌های شمالی ایران و واگذاری آنها به روسیه در عهدنامه‌ی ترکمانچای ساخته شده است؛ عهدنامه‌ای که باعث جدایی فارسی‌زبانان اطراف دریای خزر از سرزمین مادری یعنی ایران شد. ▫️عهدنامه‌ی ترکمانچای در نزدیکی نوروز و فصل بهار بین ایران و روسیه منعقد شد و به همین دلیل سراینده‌ی شعر این آهنگ را مخفیانه سرود. این ترانه سینه به سینه تا امروز زمزمه شده و ماندگار گشته است! @Eshghvadousti ❤️🍀❤️
نمایش همه...
این آهنگ عالیه @Eshghvadousti ❤️🍀❤️
نمایش همه...
باز هم شب شد و من ماندم و تکرار غزل قلمی دست من افتاد به اصرار غزل مبحث هندسه و یک ورق کاغذ و بعد محور عشق من و چرخش پرگار غزل یک جنون در دل من رقص کنان می کوبد سر احساس مرا بر در و دیوار غزل دوستت دارم و انگار مرا می سنجند لحظه ها، ثانیه ها باز به معیار غزل چشم تو یاد من افتاد، خودت می دانی که کساد است در این مرحله بازار غزل غرق روحانیت عشق تو هستم اکنون چون که نزدیک شده لحظه افطار غزل جمله آخر شعرم چه قشنگ است قلم رج به رج نقش تو را بافته بر دار غزل! #محمد_علی_بهمنی @Eshghvadousti ❤️🍀❤️
نمایش همه...
📕داستان کوتاه پسری  به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته  بود  و برای  زندگی  آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی آنها …                                              به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه   می کردند وهیچ یک  جرأت  اول  صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت  ادامه  داشت  تا اینکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا…یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به روستائی  که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا  به  سمت  آبخوری   امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز بود…بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد،  تا   اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش   تمام  شد  به طرف روستایش حرکت  کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا با هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او 58     سالش  شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی  تبدیل شده  بود  پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را  شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم  ولی دیگر او را  ندیدم.  دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن  شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند. @Eshghvadousti
نمایش همه...