cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

بزارتوآغوش خودت بزرگ شم(استادمغرورمن)

به نام خالق هستی💫🤍 رمان های تکمیل شده: (اشتباه)_(انتقام عاشقی) (عشق خجالتي من)_(ازدواج اجباری)_(تلخی سرنوشت)(استادمغرورمن) رمان در حال تایپ.... :(بزار توآغوش خودت بزرگ شم) نویسنده :فاطمه صباحی ❌ کپی رمان پیگرد قانونی دارد ❌

نمایش بیشتر
إيران168 563زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
Advertising posts
366مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارت_صد_هشتاد_شش #بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم حالم بهم میخورد ازاین حرفای مزخرفشون نگاهم رو به فرش انداختم _علیرضا ،مطمعن باش مثل تو انقدر هول نیستم اخمی کرد وخودشو مشغول خوردن میوه کرد اروم درگوشم گفت _برو بشین روی ،مبل هم کر میشی هم لال حوصله بحث رودیگه نداشتم بی حرف به سمت مبل رفتم ونشستم _بچه چراسوپرایزمون رو یادتون رفته _چه سوپرایزی؟ _بزارید زنگ بزنم سریع شماره تلفنی رو گرفت _عشقم بیا بالا وتلفن روقطع کرد _به کی زنگ زدی؟ _امین ،انقدر عجول نبودی ها دلم گواهی بد میداد.... دعا دعا میکردم اون چیزی که فکرمیکنم نباشه با صدای زنگ ایفون سریع ازجام پریدم به سمت در رفتم امین هم پشت سرم به راه افتاد در رو بازکردم دختر جوان خوشگلی باموهای بلوند وچشم های ابی که دل هرکسی رو میخواست ،میتونست راحت ببره _تو اینجا چه غلطی میکنی صدای عصبانیت امین نشون میداد،سحر عشق امینه من درمقابل این دختر هیچ‌بودم _پس تو بهاری امین پسم زد و به سمت سحر رفت _گمشو برو بیرون صدای بچه های بلند شد _هرچی بوده تموم شده رفته،دیگه ،الان مثل دوتادوست معمولید،بهارخانوم مشکلی ندارید سحر بیاد داخل به سحر خیره شدم،من بااین دختر پرازمشکل بودم،این‌دختر رقیب سرسخت زندگیم بود _اگه امین مشکل نداشته باشه،منم مشکلی ندارم _من مشگل دارم،جای ادم هرزه توخونه من نیست بالاخره صدای پر ازعشوه اشو شنیدم _میترسی عشقمون یادت بیفته _عشقمون ,ادما دوره خریت زیاد دارن،چراباید یاد اون‌دوران بیفتم _امین تا چندوقت پیش ،دوره خریتت بود؟ _اره
نمایش همه...
#پارت_صد_هشتاد_پنج #بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم امین اسمم رو بلندصداکرد _بهار برگشتم سمتش دستم رومحکم گرفت وبه سمت اتاق برد داخل اتاق شدیم و در رو بست _این چه کاری بود کردی _ندیدی چه حرفای بهم زد... _به جهنم،اونا از حرصشونه _توهم قشنگ سکوت کردی... _توقع داشتی با مهمون چه طوری رفتارکنم _مهم نیست به زنت هرچه بد وبیراه بگه...خود اونا تعجب نمیکنن که چرا از کسی که دوسش داری دفاع نمیکنی _اونا میدونن صبرم زیاده __نمیدونم چرا سرمن، صبر حضرت یعقوب میگیری شونه ای بالا انداخت _دیگه ازاین حرکتا ها ازت نبینم مثل خودش شونه ای بالا انداختم _بریم ازاتاق باهم زدیم بیرون بچه ها بهمون خیره شدن و اکثر بالبخند بهمون نگاه میکردن _چه زود کارتون تواتاق تموم شد وچشمکی بهمون زد پوزخندی زدم چقدر خوش خیال بودن _علیرضا دهنتو ببند _داداش غریبه نداریم که،همه یه دور انجام دادیم ،مگه نه بچه ها؟ _بله _ولی تعجب میکنم زود اومدین بیرون،بهارخانوم داداشمون مشکلی که نداره
نمایش همه...
#پارت_صد_هشتاد_چهار #بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم _عشقای قبل از بهار برام سو تفاهم بود _شاعرشدی امین _از عشق بهاره دست انداختت دور کمرم ومنو به خودش چسبوند وروی گونم بوسه ای زد نگاهش کردم لبخندی بهم زد... وتمام این صحنه هارو تورویاهام باهاش دیده بودم _ولی شنیده بودم میخواستی برگردی به عشق اولت _میخواستم باهاش بازی کنم، اما بهار نذاشت... _بهارجان ببخشید،ولی امین واقعا عاشق بود،خیلی تعجب کردیم... _عشق اول دوم مهم نیست ،مهم انتخاب ادم درسته واسه زندگی _چی بگم _اه،ول کن مهشید ،گیردادیا گوربابای دختره،خداروشکر امین الان حالش خوبه،الکی فکرمونو درگیر نکنیم _حسین من که حرف بدی نزدم، خواستم امین دوباره شکست نخوره _مهشید ،مطعن باش یه اشتباه رو ،دوبارتکرار نمیکنم _امیدوارم _چرا هیشکی ازمن خوشش نمیومد،ازبچگی توهرجمع میرفتم،بیرونم میکردن دیگه برام عادی شده بود _پاشو پذیرایی کن پوزخندی زدم،نه به اون حرکات،نه به این دستوری حرف زدن بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم... ... لیوان شربت رو به سمتشون گرفتم _روسری چرا سر کردی عزیزم _هرکسی یه جور اعتقاداتی داره باپوزخندگفت _جلو امین هم روسری سرمیکنی؟ _نه عزیزم،من و امین محرمیم... _صیغه ای _جهت اشنایی لبخندی مسخره اس وحرفی نزد دختره عوضی، نفهمیدم چیشد بدون فکرکردن،سینی شربت رو،روی پاهاش ول کردم که دادش هوا رفت _اخ‌‌ببخشید، ازدستم افتاد بجه ها همه زده بودت زیرخنده _به چی میخندید،نفهمیدم از قصد ریخت
نمایش همه...
#پارت_صد_هشتاد_سه #بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم چشمکی زد واز اتاق بیرون رفت فکرکرده همیشه حرف،حرف خودش باید باشه، عمرا این روسری رو از سرم دربیارم باصدای زنگ در نفس عمیفقی کشیدم واز اتاق زدم بیرون بادیدنم روسریم ،حسابی صورتش قرمز شد لبخندی پررنگی زدم وبه دراشاره کردم به سمت در به راه افتاد ومن هم پشت سرش... نفس عمیقی کشیدم در روباز کرد ۸نفر بودن.دختر پسرای جوان بودن،از ظاهرشون معلوم بود که چه وضع مالی عالی دارن... دخترا جیغ کوتاهی زدن و امین رو سفت بغل میکردن بعد از خوش بش کردنشون، انگار،تازه منو دیدن... _خانومت اینه؟ چه حس بدی بااین حرفشون،بهم دست داد جوابی ندادم، _اره عزیزم،بهارمه حتی بهم دست هم ندادن سلامی ارومی کردن،وبه سمت سالن رفتن نگاهم کرد واروم گفت _گفتم روسری رو دربیار _منم گفتم نه _پس منتظر تیکه هاشون باش _اگه یه کم مرد بودی،نمیزاری نگاه کوتاهی بهم کرد _بریم پیششون به سمتشون رفتیم وکنارهم روی مبل دونفره نشستیم که‌یکی ازدخترا سریع گفت _اصلا به هم نمیاین _اره راست میگه،فکر نکنم زوج اوکی باشید،درسته؟
نمایش همه...
#پارت_صد_هشتاد_سه #بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم چشمکی زد واز اتاق بیرون رفت فکرکرده همیشه حرف،حرف خودش باید باشه، عمرا این روسری رو از سرم دربیارم
نمایش همه...
#پارت_صد_هشتاد_دو #بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم وارد اتاق شدم و در رو محکم بستم... ای کاش مامان بابام خونه بودن،چقدر دل تنگشون بودم... لباس صورتی رنگ، روی تخت حسابی خودنمایی میکرد خداروشکر زیاد باز نبود ،میشد پوشید .... نگاهی توی ایینه به خودم کردم ، خوب بودم...از قیافه بی روح در اومده بودم بی هوا دربازشد نگاهمون توی هم گره خورد نگاهش فقط روی صورتم بود اولین باربود من‌رو با ارایش میدید لبخند کم جونی روی لبش افتاد _در زدن بلد نیستی _فکر نمیکنم ،داخل خونه ام باید اجازه بگیرم _ولی اینجا اتاقمه _وبخشی از خونه من نفسمو بیرون دادم _بهتره روسریتو دربیاری _این یکی رو نمیتونم انجام بدم _نمیگن این دخترباخدا چطور هم خونه یه پسر غریبه اس _میگی یه صیغه محرمیت بینمون خونده شده _شرمنده من نمیتونم دورغ بگم _دورغ نیست،ما عقدیم _باصیغه فرق داره _هیچ فرقی نداره .. _به هرحال من اهل دورغگویی نیستم _باشه ،منم تواتاق میمونم ونمیام بیرون _جراتشو داری _من جز خدا از کسی نمیترسم _نفر دوم منم _چقدر احساس بزرگی داری _چون هستم _شتر درخواب بیند پنبه دانه _این شتره با پنبه سرمیبره،یادت باشه
نمایش همه...
#پارت_صد_هشتاد_یک #بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم _براش مهم نیست سری تکون دادوگفت _قول بده رفتی باهام درارتباط باشی _نترس، هر روز بهت رنگ میزنم _باشه،نری فراموشم کنی،آدرس خونت رو بهم بده _یه قلم کاغذ بده بنویسم ...... پر غرور بدون توجه بهم، وارد خونه شد... به هدفش رسید، وارد خونه شدم و به سمت اتاق خودم رفتم که نذاشت _کجا؟ _میرم اتاقم _آرایش کردن بلدی؟ باتعجب گفتم _چی؟ _امشب مهمون داریم _کیه؟ _یه سری دوست مشترک _شماکه گفتی نمیخوای منوکسی ببینه _منظورم خانوادم بودم _این دوستات ربط به اون دختر داره _اره،برات لباس هم‌گرفتم روی تخته،میخوام خیلی اوکی باشی جلوشون،بهشون گفتم قصدمون جدیه برای ازدواج _نمیگن توی خونه ات چیکار میکنم _یه چیزعادی برای اونا،راجب خانوادت پزسیدن،جفتشون کانادا زندگی میکنن،و دکتر مغز واعصاب هستن _من نمیتونم انقدر دورغ بگم _تو قبول کردی _تونگفتی بخوام انقدر دورغ بگم _پس لال شو،حرف نزن فقط لبخند بزن _فکرنمیکردم انقدر حسود باشی _حسادت نیست _پس چیه ،میخوای ثابت کنی تونیستی،یکی دیگه هست... _اره میخوام اینو ثابت کنم _علاوه بر حسادت خیلی هم بچه ای لبخند حرصی زد _بروتواتاقت سریع تر
نمایش همه...
#پارت_صد_هشتاد #بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم _ممنون از راهنمایت،حتما استفاده میکنم،از دست همتون راحت میشم _ماهم ازدست تو غذا رو جمع کردم وازاتاق سریع زدم بیرون.... خدایا با این ادم چیکار باید کنم...نمیخواستم برای این دختر دردسر درست کنم ... به سمت اتاقی که مریم داخلش بود رفتم تقه ای به در زدم _جانم وارد اتاق شدم روی زمین دراز کشیده بود به سمتش رفتم خواست ازجاش بلند شه نذاشتم _مریم من میرم _کجا؟ _خونه امین،این تاوقتی من نرم ازاینجا نمیره _من که گفتم بخاطر م... _نه،برم پیشش بهتره _اگه بلایی سرت بیاره چی؟ _تهش مرگه،منم ارزومه _بهار،نرو _برم بهتره،اما شماره تلفن اینجارودارم،مال خونه روهم بهت میدم،باهات درارتباطم _بمون بهار،اصلا اونم بمونه من مشکل ندارم..اگه توبری کی منو ترک بده _خودم ترکت میدم، هرموقع اماده بودی میام _من اماده ام الان.. بی حرف بغلش کردم _مدت اشنایمون به هفته هم نمیرسه،اماشدی همه کس من _منم جزتودیگه کسی روندارم،بعدازمدتها حس کردم براکسی مهمم،اگه توهم بزاری بری،دیگه امیدی به این دنیا ندارم _مریم،اگه بمون امین واسط دردسر درست میکنه ازبغلش اومدم بیرون چشمای جفتمون خیس بود... باخنده گفت _الان شوهرت ببینه فکرمیکنه حتما بامن رابطه عاشقانه داری
نمایش همه...
#پارت_صد_هفتاد_نه #بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم _توچرا دم به دقیقه میگی حامله ای _تو بدت میاد ؟ _زیاد نه چپ چپ‌نگاهش کردم _به مشاور زنگ‌زدی با صدای در،حرفم نصفه موند نازنین باسینی غذا وارد شد سینی رو میز گذاشت وبی حرف بیرون رفت _مشاورم گفت باید باتوهم‌صحبت کنه _گفت ادامه بدی یا.. _گفت طلاق اخرین راهه،وهنوز راه های دیگه ای برای ادامه هست ،اگه اونا به نتیجه نرسید انوخت طلاق رو شاید پیشنهاد بده _پس امیدی هست _شاید _اگه توبخوای میشه ازشاید تبدیل به حتما کردش؟ حالا فعلا تا از گرسنگی نمردیم،بزار سوپ رو بخورم قاشق رو داخل سوپ کردم و پرش کردم وقاشق رو به طرفش گرفتم _نمیخواد ،خودم میخورم _حالا من باید نازتو بخرم _شاید _بیا بخور،خودتو لوس نکن دهنش روبازکرد واولین قاشق رو خورد... ... _با سیاوش چیکارمیکنی... _سخته،ولی میخوام بکشم کنار،تواون موقعیت انقدر از ارباب عصبی بودم که نفهمیدم چیکارکردم _یعنی از اون پول میخوای بگذری __ اگه تو قبولم کنی اره،اما خب بدون خیلی راه سختی رو درپیش داریم،بی پولی ،دعوا با ادماش وخیلی چیزای دیگه.. _مگه من بخاطر پول باهات ازدواج کردم _تو باسهیلی زندگی کردی که پولش از پارو بالا میرفت .. _برای من پول اهمیت نداره،من فقط ازت آرامش وراستگویی میخوام،بعدشم دوتایی باهم کارمیکنیم _گفتم که خوشم نمیاد... _فعلا سوپتو بخور..‌. ... "بهار" بی خیال ،اخرین قاشق ناهارش روخورد و دوباره دراز کشید _نمیری؟ _نیومده بودم که برم _لعنت به منی ترسویی که،انقدر جرئت نداشتم یه مشت قرص بخورم،خودمو راحت کنم _ترسویی دیگه _اره،ولی با این کارات داری بهم جرئت میدی _پس بزار راهنماییت هم کنم،بجای یه مشت قرص یه قرص برنج بخوری به دوساعت نرسید اونوری
نمایش همه...
#پارت_صد_هفتاد_هشت #بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم سری تکون دادم وچشمام روبستم...دیگه مغزم نمیکشید... باصدای تقه در ،نفسمو باحرص بیرون دادم _بله در بازشد مادرش بود سریع بلند شدم _نمیخواد پاشی،غذاحاضره ،امیر هم میخواد بیاد سرمیز، توهم باشی بهتره بخاطر شروع یه رابطه خوب قبول کردم از روی تخت بلند شدم وبه همراهش سرمیز رفتیم بادیدن مرغ سفره اخمی کردم وجلوی دماغم روگرفتم که امیر گفت _دماغت رو چرا گرفتی؟ _به بوی مرغ انگار حساس شدم _دستپخت نازنین عالیه‌... تاخواستم جوابشو رو بدم یاد حرف های مشاور افتادم _میدونم عزیزم،من که منظورم این نبود که دستپختش بده،فقط من یهویی این بوی مرغ حسابی پیچیده داخل بینیم، _نازنین بی زحمت دوتا کاسه سوپ بیاراتاق من، البته اگه ارباب ومادر اجازه بدنن ارباب سری تکون داد و به نازنین اشاره کرد نازنین سریع مشغول اماده کردن شد بی حرف به سمت اتاق رفتیم _چرا از بوی مرغه حالت بد میشد لبخندی زدم وگفتم _حتما حامله ام چشماش درشت شد
نمایش همه...