cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

به کانال زیبای بزرگان کاسه ماس خوش امدید «تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران»🇮🇷 «اهنگهای لری ؛کردی؛لکی؛بختیاری🎶🎵🎼» «🌷حکایت» «درج مطالب سیاسی ممنوع » «هدف از ایجاد کانال احیای فرهنگ غنی بزرگان می‌باشد » @rhmanshkeiy ادمین تبادلات @Mourmourie

نمایش بیشتر
Advertising posts
1 960مشترکین
+324 ساعت
+177 روز
+4330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

گندم : (قسمت چهارم) صبح زود از خواب بیدار شدم، یاور چایی و صبحانه ای درست کرد و بعد از صرف صبحانه قرار شد بعد از رفتن به منزل رحیم خان به سمت سیمره راه بیفتیم. سرفه های گاه و ناگاه یاور، نگرانم میکرد با این حال تنها رفتن به مسافرت با آن وضعیت سخت بود. به منزل استاد رحیم که رسیدیم رحیم خان گفت به موقع آمدید ، ولی چطور با این سرو وضع و اسب و قاطر آمدید!؟ به او گفتم که میخواهیم تا سیمره برویم. - ان شاالله خیر است!؟ خدا پشت پناهتان فقط شنیدم آن طرفها راهزن دارد خیلی مواظب باشید. - بله حتماً. - هر دو تا میخواهید بروید!؟ - بله. - یاور کمی کسالت دارد کاش چند روزی استراحت میکرد. بعد میرفتید. - بله ، پسر دایی بدجوری سرفه میکند ولی خودش اصرار دارد همراهم بیاید. - خدا پشت پناهتون پس تا دیرتان نشده کمک کنید این جوان را درمان کنیم و بعد شما بروید. استاد پودر استخوان را که دیروز کوبیده بود را آورد و آنرا از داخل پارچه سربند زنان به آرامی الک کرد و پودری بسیار ریز از آن بدست آورد. او پودر را داخل کاسه ای فلزی با آب قاطی کرد و ماده ای بوجود آمد. استاد من و یاور را صدا کرد تا به او کمک نماییم. ایشان از همراهان مرد جوان خواست که از اتاق بیرون روند و از جوان مصدوم نیز خواست که گرچه درمانش کمی درد دارد ولی بایستی تحمل نماید. استاد از داخل وسایلش چاقویی کوچک و ظاهراْ تیزی را بیرون آورد و به ما اشاره کرد از دو طرف دستهای مرد جوان را محکم بگیریم او پس از باز نمودن پارچه های روی پای مصدوم با چاقوی کوچک پوست و گوشت روی استخوان بغل پای او را شکافت. مرد جوان بشدت ناله میکرد و من و یاور او را محکم گرفته بودیم . استا رحیم بی خیال ناله های مریض به کارش ادامه میداد. جوان نگون بخت هر لحظه بی قراریش بیشتر و ناله هایش نیز بلندتر می شد. استاد شکسته بند اصرار داشت او را مکحم بگیرم و حتی اگر غش کرد نیز او را ول نکنیم. بیکباره رحیم خان با چاقو شروع به تراشیدن قسمتی از استخوان پای مصدم کرد که دیدن آن صحنه برای من و پسر دایی یاور خیلی سخت بود . بنده خدا جوان پا شکسته چه دردی تحمل میکرد خدا میداند. ناله هایش خیلی زیاد شده بود ولی استاد کار خودش را میکرد تا اینکه بنده خدا از هوش رفت . او پس از اینکه خوب قسمتهای سیاه شده استخوان را تراشید ، ماده داخل کاسه را بر با دقت زیاد بر روی استخوان تراشیده شده ریخت و گوشت و پوست شکافته شده را به حالت اول درآورد و پس از اینکه مقداری مواد دیگر بر روی زخم گذاشت تا خونریزی نکند آنرا محکم بست. من و یاور حیران و متعجب نمیدانستیم چکار کنیم استاد رحیم گفت که مصدوم را بر روی نمدی که در گوشه ای از اتاق بود بگذاریم و روی او پتویی انداختیم. استاد دستهایش را داخل تشتی شست و به یاور گفت به همراهان مصدم بگوید نزد او بیایند. همراهان بینار به محض دیدن مصدوم خیلی نگران او بودند . استا رحیم گفت : نترسید او تا کمی دیگر بهوش می آید، خوشبختانه مقدار کمی از استخوان پایش سیاه شده بود که آنرا تراشیدم و درمان کردم . باید دو هفته کامل استراحت کند تا چندین روز دیگر هم ایشان میهمان منزل ماست در این مدت خودم زخمش را میبینم و خوب میشویم تا عفونت نکند وضعیتش بهتر شد میگویم او را با خود چگونه ببرید و چطور درمانش را ادامه دهید. من که برای رفتن به سیمره عجله داشتم به یاور گفتم دیرمان نشود . کاش زودتری راه بیفتیم. انگار پسر دایی هم موافق رفتن بود و بعد از خداحافظی با رحیم خان سوار بر حیوانها بسوی آبدانان حرکت کردیم. در راه همه اش به آخر عاقبت پای جوان مصدوم فکر میکردم و از یاور پرسیدم: به نظرت این جوان میتواند دوباره روی پایش راه برود ؟ - حرفها میزنی ! در منطقه پشتکوه شکسته بندی با مهارت رحیم خان ندیده و نشنیده ام. ان شاالله بزودی زود پایش مثل روز اول میشود. - ان شاالله که خوب شود. درد زیادی تحمل کرد وقتی استاد استخوانش را میتراشید و تمیزش میکرد به سختی تحمل میکردم انگار از استخوان خودم میتراشید. - من هم از دیدن آن صحنه شوکه شده بودم گرچه درمانهای زیادی از رحیم خان دیده ام ولی این یکی فرق میکرد و تا حالا ندیده بودم استخوان یکی را بتراشد و بعد دوباره ترمیمش کند! به هزارانی که رسیدیم دوباره یاور شروع به سرفه کردن کرد و من نگران این بودم که سینه پهلو (سرماخوردگی) نکرده باشد. یاور بی خیال سرفه کردن از من میخواست تا تندتر برویم او میگفت دوستی دارد که منزلشان در بالای کبیرکوه است هر طور شده خودمان را به منزل او برسانیم تا شب را آنجا بخوابیم. هر چه جلوتر میرفتیم وضعیت جسمی یاور بدتر می شد. با این حال او فقط به رفتن فکر میکرد. تا اینکه ..... ادامه دارد #حیدرچراغی https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB
نمایش همه...
💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

به کانال زیبای بزرگان کاسه ماس خوش امدید «تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران»🇮🇷 «اهنگهای لری ؛کردی؛لکی؛بختیاری🎶🎵🎼» «🌷حکایت» «درج مطالب سیاسی ممنوع » «هدف از ایجاد کانال احیای فرهنگ غنی بزرگان می‌باشد » @rhmanshkeiy ادمین تبادلات @Mourmourie

👍 4👎 1
گندم : (قسمت سوم) از دور چند سوارکار بسوی ما می آمدند. نزدیکتر که شدند سه نفر از مردان ایل زنگنه بودند که دنبال منزل استاد رحیم شکسته بند بودند، یکی از آنها که جوانتر از بقیه دو نفر دیگر بود به شدت ناله میکرد و ساق پایش را بسته بودند. گویا پایش شکسته بود. به مریم بانو گفتم من همراه این عزیزان تا منزل رحیم خان میروم. سوار قاطرم شدم و آنها را همراهی کردم تا به منزل رحیم خان رسیدیم. همگی از حیوانات پیاده شدیم، دو نفر زیر بال  مرد پا شکسته را گرفتند وارد منزل استاد شدیم. پس از سلام و احوالپرسی ، رحیم خان دلیل آه و ناله مرد جوان را پرسید. آنگونه که همراهان او می گفتند چند مدت پیش پایش از زیر ساق شکسته است، گرچه او را نزد شکسته بند برده ایم متاسفانه هنوز خوب نشده و درد زیادی میکشد. استاد پارچه های روی پای مردجوان را باز نمود و شروع به معاینه پایش نمود. تا استاد با انگشت پای او را فشار میداد مرد جوان از درد ناله میکرد. رحیم خان از او پرسید چند مدت است که پایت شکسته ؟ - بیش از ۳ هفته . - قسمتی از ساق پایت سیاه شده است باید آنرا بتراشم و ترمیم کنم و الا اینطور پیشرود چاره ای جز قطع نمودن آن نداری ! استاد سریع شروع به تهیه دوا برای پای بیمار نمود استاد قلمه های پای دو گاو را که در منزل داشت آورد و خوب آنها را با آب شست  آنها را جلوی آفتاب قرار داد تا خشک شوند. بیش از یک ساعت گذشت تا قلمه ها تقریبا خشک شده بودند او آنها را شکست و در هاون  قرار داد و خوب کوبید آنقدر که استخوانها بصورت پودر درآمده بودند. دوباره آنها را جلو آفتاب گذاشت تا خوب خشک شوند. هر از چند گاهی پودر را بهم میزد تا آفتاب روزگار بلند بهاری آنها را خوب خشک کند. مرد جوان همچنان آه و ناله میکرد. و استاد او را به سکوت و آرامش دعوت مینمود. در این بین پسر دایی یاور نیز پیش ما آمد . او که از دیدنم ابراز خوشحالی می کرد گفت : چطور بوده این طرفها آمده ای !؟ - جریانش مفصله شب برایت توضیح میدهم. نیم ساعت بعد من و پسر دایی یاور از خانه رحیم خان بسوی منزل یاور رفتیم. هنگام ترک منزل رحیم خان گفت فردا اول صبح کارتان دارم حتما اینجا بیایید. هنگام برگشت به یاور گفتم کاش به آبگیر ( گور ری کی سه لی )  برویم امروز حسابی عرق کرده ام شنایی بکنم . - پیشنهاد خوبی است اتفاقا من هم هوس شنا کردن کرده ام. به منزل یاور که رسیدیم از داخل بقچه ام لباسهایم را برداشتم و به اتفاق یاور به آیگیر ( گور ری کی سه لی ) که در نزدیکی منزل آنها بود رفتیم. کمی هوا سرد بود ولی آب آبگیر که شبیه حوضی دست ساز بود گرم بود. خودمان را در آب انداختیم و حسابی شنا کردیم یاور مرتب میگفت : مواظب باشم عمق آبگیر زیاد است غرق نشوم . نیم ساعتی در آب بودیم بعد از خشک کردن خودمان و پوشیدن لباسهای تمیز به خانه رفتیم. در بین راه برای یاور از کمبود گندم در زرین آباد گفتم و برایش توضیح دادم که میخواهم به سیمره بروم و اگر شد از آنجا یا خرم آباد مقداری گندم به هر قیمت شده بخرم. - مسافرت خطرناکی است. متاسفانه راهزنان کبیرکوه را بویژه از سمت سیمره نا امن نموده اند و هرکسی در آنجا تردد کند وسایلش را می دزدند. ای کاش به سمت ایلام می رفتی . - آنطور که از اخبار مردم شنیده میشود ایلام هم وضعیتش بدتر از ماست و آنجا هم گندم پیدا نمیشود. تنها جایی که احتمال پیدا کردن گندم میرود سیمره (دره شهر) یا خرم آباد میباشد. - راه نا امن است نمیشود رفت. - چاره ای نیست زن و بچه هایمان در خطر هستند. - ما هم متاسفانه برداشت خوبی نداشتیم و به شدت کمبود گندم داریم و الا هر چقدر داشتیم نصف میکردیم. - بله مریم بانو وضعیت شما را برایم گفته. خداوند کمک کند از این وضعیت تا برداشت سال بعد بسلامتی بگذریم. در هر حال من فردا بعد از رفتن به منزل رحیم خان به سمت سیمره میروم. ان شاالله بتوانم گندم تهیه کنم. - حالا که به رفتن اصرار داری گر چه کمی مریض احوالم من نیز همراهت خواهم آمد. ان شاالله بتوانیم گندم بخریم. تا منزل رسیدیم غروب شده بود و یاور وضو گرفت و مشغول نماز خواندن شد. من سریع نمازم را خواندم ولی پسر دایی که سواد خواندن و نوشتن داشت کتاب قرآنش را باز نمود و با صدایی خوش چند صفحه از آنرا خواند. یاور از معدود افراد با سواد طایفه بود و او که سنش  تقریبا دو برابر من بود اهل مطالعه و روزه و نماز بود. آنطور که شنیده بودم به عربی حرف زدن نیز مسلط بود. بعد از صرف شام از پسر دایی پرسیدم ان شاالله کی به سیمره برویم ؟ - به امید خدا فردا صبح زود میرویم. - یعنی پیش رحیم خان نرویم!؟ - اول میرویم پیش استا رحیم بعد از آنجا به سمت سیمره حرکت میکنیم. شب خیلی خسته بودم و زود خوابیدم ..... ادامه دارد #حیدرچراغی https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB
نمایش همه...
💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

به کانال زیبای بزرگان کاسه ماس خوش امدید «تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران»🇮🇷 «اهنگهای لری ؛کردی؛لکی؛بختیاری🎶🎵🎼» «🌷حکایت» «درج مطالب سیاسی ممنوع » «هدف از ایجاد کانال احیای فرهنگ غنی بزرگان می‌باشد » @rhmanshkeiy ادمین تبادلات @Mourmourie

👍 5
👍 4👎 1🫡 1