cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

"آزاد" نویسنده آناهید اسماعیلی

نویسنده:آنید۸۰۸۰ کپے ممـنوع انسان باشيم🌸

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
3 593
مشترکین
-624 ساعت
+827 روز
+8230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارت_12 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 سکوت مهتاب تقریبا طولانی شده بود مشخص بود با سوالم حسابی ذهنش درگیر شده با انگشت شست و سبابه چونش و تو دست گرفت و بالاخره از حرکت ایستاد نگاهش به سمتم برگشت و بشکنی تو هوا زد درحالیکه صداش از شدت هیجان می لرزید گفت: - آرمانی... آزاد آرمانی... صاحب همون هتلی که چند هفته پیش رفتی اونجا و مچ شهاب هول رو با دوست دختر خارجیش گرفتی! چشم هام از شنیدن حرفش گرد شد و گفتم: - مطمئنی مهتاب!؟ سرشو تند تو تایید حرفم تکون داد: - مطمئنم! یادمه همون موقع که خبر فرشچی چاپ شد یکی از بچه ها اسم "آرمانی" رو آورده بود که این جریان و موجی که علیه فرشچی راه افتاده فقط به نفع اون شده... توجهم بیشتر جلب شد باورم نمی شد با یه اتفاق ناگهانی دوباره به اون هتل و این بار به صاحبش وصل شم! با یکم فکر بیشتر حس کردم باید اطلاعاتم در مورد آرمانی رو بیشتر کنم باید یه نقشه ی اساسی می کشیدم و بعد وارد عمل میشدم باید فشار فرشچی رو از طریق آرمانی کم می کردم و اونارو به جون هم مینداختم! با این فکر نگاهم به سمت لپ تاپم که لب کانتر آشپزخونه بود برگشت به سمتش قدم تند کردم تو یه چشم بهم زدن روشنش کردم و پشت صندلی کانتر نشستم منتظر روشن شدن صفحش با ناخن های بلند و قرمزم روی سطح کانتر ضرب گرفته بودم که صدای مهتاب به گوشم رسید: - چیکار میکنی یغما!؟ چی شد یهو پریدی....؟ نگاهم به صفحه ی تازه روشن شده ی لپ تاپ بود و تو همون حال بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم: - میخوام ببینم کیه این آزاد آرمانی و اصلا میشه ازش سلاح ساخت برای مقابله با فرشچی یا نه...؟ مهتاب کنارم روی صندلی کانتر نشست به محض بالا اومدن سیستم اسم "آزاد آرمانی" رو سرچ کردم تا اطلاعات لازمم رو بدست بیارم که با بالا اومدن عکسش روی صفحه ی لپ تاپ ضرب انگشت هام قطع شد و نگاهم مات و متحیر روی صفحه ی لپ تاپ یخ زد... صداش ناخودآگاه با اون آهنگ بم و خاص تو گوشم طنین انداخت: - حالت خوبه دختر کوچولو؟
نمایش همه...
29👍 7🔥 3🥰 2
#پارت_11 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 قیافه ی حق به جانب مهتاب و چشم های ریز شدش نشون میداد شنیدن حرف هام نتونسته قانعش کنه دست هاش رو روی سینه تو هم گره زد و همون طور که عصبی شروع به قدم زدن می کرد گفت: - مشخصه از هیچی خبر نداری! عمو بهمن چیزی بهت نگفته؟ گوش هام با شنیدن اسم "بابا" تیز شد و شوت لاک رو سرجاش برگردوندم و نگاهم به سمت مهتاب برگشت و با لحن سرد و آرومی گفتم: - نه! قرار بود چیزی بگه؟ مهتاب بالاخره دست از قدم زدن های عصبیش برداشت و متوقف شد سرش رو به نشونه ی تاسف و ناراحتی به طرفین تکون داد و گفت: - باید می دونستم! وگرنه این همه بی خیالی از طرف تو عجیب بود... اخم هام تو هم رفت و رفته رفته نا آروم میشدم دوباره و این بار با لحنی به نسبت تندتر گفتم: - حرف میزنی یا میخوای به طرح معما ادامه بدی؟ مهتاب متاسف و نگران تو چشم هام زل زد و گفت: - عمو بهمن چندبار از جانب فرشچی تلفنی تهدید شده! فرشچی انگار خون جلوی چشم هاش رو گرفته معلوم نیست با اون خبری که ازش تو روزنامه چاپ کردیم چه ضرری کرده که اینجوری خون خونش رو میخوره تا پیدات کنه! هویتت رو میخواد حالا به هر قیمتی که شده! فکر می کردم خبر داری اما... از جا بلند شدم! فکر نمی کردم کار تا اینجا بیخ پیدا کنه! تهدید شدن بابا از جانب ادم با نفوذی مثل فرشچی اصلا اتفاق خوبی نبود! هویت من مخفی بود اما پدرم... باید هرچه زودتر برای دفع خطر از جانب فرشچی فکری می کردم، سعی می کردم به ذهن آشفتم نظم بدم که یهو فکری مثل جرقه از ذهنم عبور کرد و رو به مهتاب که همچنان ایستاده و با نگرانی نگاهم می کرد گفتم: - دشمن فرشچی کیه؟! حتما تو کارش یه رغیبی داره... رغیبی که از خبر من و خراب شدن فرشچی بیشترین نفع رو برده باشه!
نمایش همه...
27👍 5🔥 2
#پارت_10 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 چشم هام ریز شد بین تاریک و روشن ذهنم و نگاهی که گاهی تار و گاهی واضح تصویرش رو می دید چهرش برام آشنا بود! اما مغزم با اون حال خراب توان پردازش بیشتر رو نداشت! پلک هام رو دوباره روی هم فشار دادم و همون طور که تکیه ام رو از دیوار راهرو برمیداشتم بدون اینکه جوابی به اون "غریبه ی آشنا" بدم دوباره به سمت آسانسور رفتم چشم هام بیشتر از این که باز باشن بسته بودن و تقریبا تلو تلو می خوردم که حس کردم پاهام سست شده و در حال سقوطم که یهو بین زمین و آسمون معلق شدم و دیگه چیزی نفهمیدم... "دو هفته بعد" نگاهم به سر سرخ و دود غلیط سیگارم بود که بین انگشت هام می سوخت و ذهنم باز بی اجازه تو دو هفته ی پیش و اتفاقاتش سیر می کرد که صدای مهتاب توجهم رو به سمتش جلب کرد: - از وقتی خبرت در مورد فرشچی تو روزنامه چاپ شده مدام خبرای بد به گوشم میرسه! یغما،فرشچی مثل دیوونه ها دنبالته... امیدوارم نتونه پیدات کنه و به هویت اصلیت پی نبره! کام عمیقی از سیگارم گرفتم و بقیش رو بی حوصله تو زیر سیگاری بتنی هِرمی له کردم و درجواب تمام دل نگرانی هاش کوتاه و مختصر گفتم: - اوهوم! مهتاب انتظار همچین واکنش سطحی رو نداشت چشم هاش گرد شد و جیغش به هوا رفت: - دختره ی احمق میگم این مرتیکه ی گردن کلفت مثل دیوونه ها افتاده دنبالت تا پیدات نکنه دست بردار نیست اون وقت تو فقط میگی اوهوم...؟ بسته ی ادامس نعنایی فایو رو از روی میز برداشتم و یدونه ازش بیرون کشیدم و تو دهنم انداختم لاک قرمزم رو از کنارش برداشتم و سینم رو به زانو چسبوندم و خودم رو برای لاک زدن انگشت های پام آماده کردم همون طور که شوت کوچیک لاکو از ظرفش خارج می کردم و نفسم هام از بوی خوبی که ازش خارج میشد عمیق تر شده بود با نیم نگاه بی خیالی به سمت مهتاب گفتم: - اولین بار نیست تهدید میشم مهتاب! چرا برات عادی نمیشه!؟ نگرانیت بی مورده! کسی دستش به من نمی رسه قبلا هم خیلیا خواستن پیدام کنن و سرمو زیر آب کنن اما تونستن؟! نه! نتونستن دوست من، نتونستن! وگرنه من الان رو این کاناپه مشغول لاک زدن به ناخون هام نبودم خب!؟ درضمن اسم من پای همه ی خبرهایی که ازم تو روزنامه چاپ میشه مستعاره! چرا مجبورم میکنی چیزهایی که میدونی رو برات تکرار کنم؟
نمایش همه...
🔥 30👍 11 3🥰 2
ریپلای پارت اول😎🩵✨💋
نمایش همه...
24🔥 2
#پارت_9 #رمان_آزاد #نویسنده_آنید_8080 با بند دوم انگشت اشاره چند تا تقه ی محکم به در اتاق هفتصد و چهل و دو زدم و از جلوی چشمی در فاصله گرفتم نمی خواستم شهاب با دیدنم تا آخر عمر تو این اتاق بمونه... صدایی به گوش نمی رسید! خودم رو آماده ی روبرو شدن با هر صحنه ای کرده بودم که یهو در باز و شهاب همون طور که با مخاطب نامعلومی می خندید با تن پوش حمام سفیدِ بلند و موهای نم دار در مقابلم ظاهر شد نیش باز و لبخند عمیقش با دیدنم روی صورتش ماسید انگار روح دیده بود که رنگش به وضوح پرید و گیلاس شراب تو دستش رو ناشیانه پشتش قایم کرد و به تته پته افتاد: - یغما!؟ تو،تو.... اما این حالش فقط چند لحظه طول کشید خودش رو از تک و تا ننداخت و حق به جانب ادامه ی جملش رو با وقاحت به زبون آورد: - تو اینجا چه غلطی میکنی!؟ می خواستم جواب وقاحتش رو بدم که چیزی که منتظر دیدنش بودم اتفاق افتاد و زن بور و چشم آبی با تن پوش سفید و موهای نم دار در کنارش قرار گرفت دستش رو دور کمر شهاب حلقه کرد و سرشو روی شونش گذاشت و به انگلیسی بلغور کرد: - what's wrong dear? Who is this? من که تقریبا مطمئن بودم و خوب می دونستم قراره با چی روبرو بشم پس دلیل تپش دیوانه وار قلبم و حال بدم چی بود؟! پوزخند روی لب هام نشست و نگاه بی تفاوت و خون سردم تو چشم های شهاب که با مرده ی متحرک هیچ تفاوتی نداشت قفل شد زیرلب گفتم: - خوبه! حالا یه جواب در خور برات پیدا کردم کثافت! این رو گفتم و قبل از اینکه به معنای پنهان تو حرفم پی ببره همه ی خشم و نفرتم رو سیلی کرده و روی صورت حال بهم زنش فرود آوردم... از شدت ضربه صورتش به سمت همون دختر که شوکه و ناباوره نگاهم می کرد کج شد با پیروزی و حس قدرتی که تو صدام مشهود بود نگاه بدی بهش انداختم و کوتاه گفتم: - اگه نکنمت سگ در خونم یغما نیستم پست فطرت! دیگه نایستادم تا واکنشش رو ببینم به عقب برگشتم اما صدای بلندش رو شنیدم که با لحن تهدیدآمیزی گفت: -صحبت می کنیم یغما ! شنیدی؟ صحبت می کنیم! می دونستم شهاب اون قدر پست و بدبخت که حتی حاضر نیست عذرخواهی کنه و دنبالم بیاد هرچند عذرخواهی اون برام پشیزی اهمیت نداشت من به خواسته م رسیده بودم ولی چرا قلبم انقدر ناآروم بود؟! دستمو روی قلبم گذاشتم و با مشت آروم روش کوبیدم و عصبی نجوا کردم: - کاش خفه شی! بسه دیگه... احساس ضعف می کردم انگار تمام انرژی و توانی که برای خون سردیم در مقابل وقاحت شهاب و خیانتش ذخیره کرده بودم تو یه چشم بهم زدن ته کشید چیزی نمونده بود تعادلم رو از دست بدم که به سرعت دیوار راهرو رو گرفتم و بهش تکیه دادم حالت تهوع داشتم و حس می کردم راهرو دور سرم می چرخه پلک هام بی اختیار بسته شد و نفس هام عمیق تر که یهو با صدای بم و دو رگه ی مردانه ای که آهنگ خاصی داشت به زحمت لای پلک هام رو باز کردم: - حالت خوبه دختر کوچولو؟
نمایش همه...
32👍 9🍌 8🔥 6
Photo unavailable
❤‍🔥 9🤨 2🔥 1
Photo unavailable
🍓 9 2
Photo unavailable
🥰 9😍 2
Photo unavailable
👏 10🤝 2
Photo unavailable
🥰 8🥴 2