cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

طریقت نگارش

کانال " نگارش " متوسطه دوم 📝نمونه انشا دانش آموزان سراسر کشور ✔نمونه آزمون پایانی ✔تحلیل درس و روش تدریس ارتباط با من جهت ارسال متن : @Hosseintarighat نشانی اینستاگرام: http://instagram.com/hossein.tarighat

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
9 908
مشترکین
-1424 ساعت
-567 روز
-33330 روز
آرشیو پست ها
#سنجش_مقایسه دوست و دشمن ▪️دوست خوب یکی از بهترین هدیه های خداوند است، هدیه ای که اگر قدر آن را بدانیم می تواند ما را در کارهایمان همراهی و کمک کند. دوست خوب مانند آب شفاف وزلال است و همیشه به فکر خوشحالی مااست. ما انسان هاباید قدر دوست خوب خودمان راخیلی زیاد بدانیم چون دراین زمانه که همه به فکر منفعت خودهستند، دوست خوب نعمتی بسیار ارزشمند است. اما گاهی اوقات دوست ما تبدیل به دشمن خواهد شد که به هیچ وجه خیروصلاح ما را نمی خواهد و فقط به فکر زندگی و خوشبختی خودش است. دشمن هر وقت که بخواهد می تواند به ما صدمه بزند حالا فرقی ندارد چه از طریق جان چه از طریق مال! به نظرمن انسان باید در زندگی خود هم دوست داشته باشد هم دشمن تا با پیروزی خود با دوستش همراه شود و دود آن پیروزی درچشم دشمنش برود و خاری باشد درچشم دشمنانش. به هر حال هم وجود دشمن لازم است و همچنین دوست اما داشتن دوست خوب خیلی زیباست! وقتی دوست خوب داشته باشی می دانی یک نفر را داری که همیشه پشتت باشد و پای راز دلت بنشیند و راز نگهدار خوبی برایت باشد. نویسنده: ساجده ذاکری پایه دهم فاطمه الزهرا دبیر: خانم پروانه قاسم زاده، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 2👎 2👏 1
#قطعه_ادبی صبح سرد ویرفی صفحه ۳۸ کتاب نگارش، ▪️صبح سرد پاییز با زمین وداع می‌کند و سلطان فصل ها زمستان به طبیعت درود می‌گوید. زنگ ساعت به صدا در می‌آید، وقت بیدار شدن است. صبح شده، چه صبح دلنشینی! اما در وجودم حس و حالی برای بلند شدن نداشتم . کمی بعد، از گرمی لحافم دل کندم و از جای برخاستم تا امروز هم از تماشای آسمان بی نصیب نمانم. نگاهم را به پنجره اتاقم دوختم ، آفتاب هنوز چشمانش را باز نکرده بود، خورشید چنان لحاف‌وتشک ابر های لطیف را به خود پیچیده بود که گویی قصد تابیدن بر این طبیعت بکر را نداشت . پنجره را به آرامی باز کردم، نسیم سردی وزید و دستی به چهره‌ام کشید. سرم را بالا بردم و به چشمان آسمان خیره شدم. دانه های سپید برف شادی‌ اش را دیدم که همچون قاصدان خوش خبر سلانه سلانه به زمین فرود می‌آیند و بوسه بر آن قالی سرد و بی‌روح می‌زنند. گنجشکان نیز به ناچار در جست‌و‌جوی آذوقه هستند تا بلکه دانه‌ای بیابند و دل هایشان تسکین یابد. آری‌،چه زیباست این شگفتی! محو تماشایش شدم.نگاهم به باغچه‌ی خانه افتاد، گویا هنوز رد پایی از مداد رنگی های پاییز بر روی زمین یافت می‌شود. امروز زمین عروس شده و پیراهن سپیدی برتن نموده که انتهایی ندارد. شاخه های درختان نیز در هم تنیده‌اند و از کوچک تا بزرگ به خواب زمستانی رفته‌اند ، خوابی عمیق که قصد بیداری ندارند. زمستان به گونه‌ای غم و اندوه را می‌زداید و کینه و کدورت هم به نحوی در دستانش قندیل می‌بندد.   خالق هستی چه نقاش ماهریست ! که هر کدام از تابلو های نقاشی اش را به خوبی رنگ‌ آمیزی کرده است. و از جمله خصایص این تابلو ها سپیدی زمستان است که وقتی قلم را بر مرکب می‌زند و میان انگشتان سردش می‌چرخاند، صحنه ای را می‌نگارد که بیانگر این همه زیباییست. ✍نویسنده: گلناز خاکسفیدی پایه دوازدهم، رشته علوم انسانی، دبیرستان رسالت، سرخنکلاته‌، استان گلستان دبیر: سر کار خانم سیف حسینی، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👏 4👍 1
#سنجش_مقایسه مقایسه: دیکتاتور و برده ▪️وقتی آوازه دیکتاتور و برده به گوش می رسد در کرانه ناعدالتی، غیظ، حزن و انزجار فرو می روی! ▪️برده و دیکتاتور هر دو برده هستند! دیکتاتور برده ی استبداد است و برده غلامِ برده است. دیکتاتوری هیچ گاه مطلوب نیست لیکن برده بودن گاهی مواقع خوب است مانند برده ی کتاب، منطق، ادراک، وجدان و.... ▪️موسیقی دیکتاتور متال و خشن است و مثل صدای ناخن روی دیوار است. موسیقی برده، ارکستر سمفونیک با آوای شیون است. (متاسفانه،من در میان خر ها مانده ام در خرستانی، که هیچ نبردند خوی انسانی) خرهایی با گوش های دیلاق و مخملی که مزه خون دیکتاتور را چشیدند ولی باز راضی هستند، و اینها برده دیکتاتور هستند. همان برده های معترض منقرض. (دیکتاتور دست به افیون و منقلی و برده هایی با گوش های مخملی) مهره های شطرنج: برده و شاه شطرنج: دیکتاتور است. قلم برده و صاحب این نوشته او رنج دیکتاتور است. ای دیکتاتور(این پول من است در جیب تو                 درد همی آید از این دست و بغل                 درین دشت ز جور فلک                  داد مارا همه فریاد اجل) ✍نوشته؛؟: حسین افرازه دهم علوم انسانی دبیرستان شهید محمد منتظری اصفهان،نجف آباد دبیر: جناب آقای علیان، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 6 1👏 1
#شعر_گردانی شعر درس ششم نگارش دهم مگر دیده باشی که در باغ و راغ بتابد به شب ، کرمکی چون چراغ یکی گفتمش ، ای کرمک شب‌فروز چه بودت که بیرون نیایی به روز ببین  کاتشی  کرمک  خاکزاد جواب  از  سرِ  روشنایی  چه داد که من روز و شب جز به صحرا نیم ولی  پیش  خورشید  پیدا  نیم بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیمِ       ▪️شب بود و گوش‌هایم در کمین شنیدن صدای دلفروز جیرجیرک‌ها بود که خورشید کوچکی در اعماق شب توجهم را جلب کرد گویی نگین کوچکی سینه‌ی شب را رو به روشنایی شکافته بود. روشنایی همتایی هم نداشت ولی بسیار زیبا بود.   ‌‌‌نزد او رفتم و یک دم پرسیدم: " ای کرم شب‌تاب چرا هرگز در روز آشکار نمی شویی گویی وجود نداری؟چرا در روز بیرون نمی‌آیی؟" کرم شب‌تاب جواب داد: " آیا اگر در روز ظاهر شوم درخشندگی من را می‌بینی؟" گفتم: خیر! کرم شب‌تاب گفت: "اگر من در روز بیرون بیایم هیچ کدوم از کائنات نمی‌تواند فضیلت های من را ببیند." من فرزند شبم و باید در شب نور امیدی شوم بر دل ناامیدان! 🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛 🟠نویسنده: فاطمه پاپی 🟠دبیر:خانم آل موسی 🟠 دبیرستان :فیضیه اندیمشک 🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛 @tarighatnegaresh
نمایش همه...
👏 2👍 1🙏 1
#جانشین_سازی بانوی فراموش شده ▪️من،بهارستان خاتون، ملقب به مهستان شاهدخت ساسانی! از بدو خلقتم و با اولین قدم های ورودم به طاق کسری مورد ستایش خاص و عام بودم به گونه ای که من را غرق در مروارید و سیم و زر کردند. به گیسوهایم زمرد و جواهر گره زدند و مرا بزرگ و گرامی داشتند. ▪️من را بهار خسرو یا بهار کسری نیز می نامیدند. جایگاهم ایوان کسری بود جایی که محل عبور و مرور خسروان ایرانشهر بود. شاهان مداوم در فکر و غرق در طرح جامه و لباس هایم بودند؛ لباس هایی که نشان از گلستانی سرسبز و باغی چشم‌نواز بود. اما این ستایش تنها تا سال ۶۵۱ میلادی خوشایند بود. زمانی که در اقامت گاه خود طاق کسری آرامیده بودم سردی تیغ اعراب من را به خود آورد تا چشم آن ها به جواهراتم افتاد ساده از من نگذشتند و چنان بدنم را تکه تکه کردند که هر تکه پاداشی باشد برای لشگریانشان. "ابن اثیر" از زبان خود اینگونه داستان زنگی من را توصیف کرده است:«عربان آن را قطف می خواندند. فرش را به سوی عمر فرستادند وی آن فرش گران بها را تکه تکه ساخت و میان ایشان(انصار و مهاجرین) پخش کرد علی ابن علی طالب را تکه ای رسید که ۲۰۰۰ دینار بفروخت و این بهترین تکه اش نبود.» ▪️داستان مهستان از شهری در ایران زمین در شکوه و جلال آغاز و در خفت و خاری در مدینه سپری کرد و تکه تکه شد‌. من، بهارستان خاتون، فرشی از دوره ساسانی که تنها یاد و خاطره ام در کتوب تاریخی برجای مانده است. ✍ نویسنده: سینا علائی پایه دهم از شعرستان فولادشهر، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👏 12👍 4
💢 گروه درسی و رفع اشکال          علوم و فنون ادبی ▪️درسنامه، ▪️رفع اشکال ▪️پاسخ سوالات 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://t.me/+T_RxHflgK8w0OTc8
نمایش همه...
👍 1
#سنجش_مقایسه قلب و مغز " به نام یگانه معبودم" ❤️ای دلیل بقای حیات رویایی بی انتهای من، به تو سلام می کنم! امشب هم مانند شب های دیگر زیر نور ماه، خواستم از تو بنویسم ولی قلم همراهی نکرد، مغز آشفته ام قصد همسفری نداشت ولی هر چه که بود قلب تپنده ای درون سینه ام فرمان نوشتن را صادر کرد. این بار باید قلم را می رقصاندم، به قصه نوشتن، آری ، برای تو !!! ❤️معشوق من امروز هوای قلبم غبار آلوده تر از هر روز است، می دانی گویا تقدیر و سرنوشت چند قدم از تقلا هایم جلوتر بوده و هستند. من از دریایی عشق تو کوچ کردم و در باتلاق هجر فرو رفتم! آری، عشق مثل جنگی است که شروع کردنش آسان است، تمام کردنش دشوار و فراموش کردنش... وای از فراموش کردنش که محال و ناممکن است. رویای بی انتهای  من، در اتاق تاریک ذهن من ،در صندقچه ی خاک گرفته ی گوشه ی مغزم خاطراتی ثبت شده اند که حال، رنگ خیال گرفته اند، خاطرات که نمی میرند! می میرند؟؟ امروز که از شهر احساس عبور کردم، سرمایش به وجودم چنگ می زد! آوخ! که زود تابستان گرمش ،زمستان شده! پیر مرشد آن شهر مرا به صرف اندکی سخن و اندرز، میهمان کرد . نخست از حال آشفته ام پرسید و خواست از حزن لانه کرده درجانم بکاهد. چندی بعد با جامی از پند گران مایه اش ،از من پذیرایی نمود! گفت : قلبت سرای احساسات جانت است ! نگذار چون انفرادی زندانهای مغزت خالی از احساس باشد، که آنگاه عنکبوت ها  تارهایشان را بساط می کنند و نه مهمانسرا باشد که هر که از راه رسد، در آن فواد تپنده ات ،جای دهی! دل آرامم حتی در نبود تو، من خیال تو را هزاران بار در صندوقچه  ی ذهن غرق در خیالم بافتم و تن نمودم، پس نه عنکبوت ها تارهایشان را می بافنند نه جهان دیگری در قلب من جایی خواهد گرفت! این را برای تو می گویم ،مراقب قلبت باش، به تو می گویم که به جای عبور از دوراهی های قلبت از چهار راه مغزت عبور کن که مغز سرای منطق است و قلب سرای سرای احساس ... نگذار بیهوده در سینه ات بی قراری کند و اجازه نده، خاطر خواهی ناسره در آن قلب کوچک و سیعت، صورت گیرد. يحتمل در انزوای خاطراتت یادی از این کوچک داری ، پس گردِ این خیال را بگیر که مبادا خاکستر فراموشی، صورت این خیال را بپوشاند. آرام جان من ! جای خالیت در آسمان ابری چشمانم ، حالم را چو انسانی کرده که در مهامه و فیافی ، گرفتار و افتان و خیزان در حرکت است! خواهانم از شما ،که در یادتان یادی از مجنون مهجور افتاده از لیلی خویش، بگیرید !!! «در دیار عاشقان ، چشم ها بارانی تابوده همین بوده ، این رسم عاشقی است ». ✍ نویسنده: فاطمه زهرا اکبری دبیرستان فردوس خولنجان اصفهان دبیر: خانم زهرا صادقی، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
2👍 1
#سنجش_مقایسه به نام خالق زیبایی ها موضوع: قلب و سنگ 🫀🪨قلب وسنگ هر دو از سه حرف تشکیل شده است؛ ولی تفاوت هایی هم با یکدیگر دارند: قلب تکه گوشتی نرم ولطیف است که در سینه آدمی جای دارد و تپیدن آن نشانگر حیات انسان است. سنگ، سخت و محکم است. قلب اصلی ترین عضو بدن است و اگر زمانی آسیب ببیند ممکن است دیگر قدرت زندگی کردن را نداشته باشد. قلب سرچشمه تمام احساسات آدمیان است، اما سنگ بسیار سرد و بی روح است و گاهی می تواند چنان آسیبی بزند که در بعضی اوقات قابل ترمیم نیست؛ قلب هم همینطور است اگر آسیبی ببیند هیچ راه درمانی ندارد. قلب و سنگ هر دو می شکنند با این تفاوت که اگر قلب بشکند دیگر قابل ترمیم نیست ولی اگر سنگ بشکند یا با چند قطره چسب درست می شود یا در گذر زمان به سنگی زیبا تبدیل می شود. وجه شباهت سنگ و قلب این است که هردو توسط یک موجود شکسته می شوند و آن موجود کسی نیست جز انسان که قلب را با سخنان و رفتار خویش و  سنگ را با ابزاری سخت و آهنین می شکند. گاهی وقت ها انسانها چنان از همنوع خود آسیب می بینند که قلب آنها به به سنگی سرد تبدیل می شود و دیگر هیچ حسی ندارد؛به یکباره سرچشمه تمام احساسات درون او خشک می شود. بعضی سنگ ها درون خود حفره هایی دارند که به برخی از موجودات سر پناه می دهند همانند قلب که دارای دریچه هایی است که احساساتی را در خود جای می دهد ، گاهی این احساسات به خاطر اینکه در قلبت می ماند و تلنبار می شود همانند موجودی به این طرف و آن طرف می روند و می خواهند بیرون بروند ولی حیف که خیلی از این موجودات هیچ گاه نمی توانند از قلب خارج شوند و به غمبادی بزرگ تبدیل می شوند. نویسنده: مبینا محمدزاده دهم تجربی دبیرستان رسالت سرخنکلاته استان گلستان . دبیر: خانم سیف حسینی، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👏 6👍 5
#سنجش_مقایسه ☆(به نام خدا موضوع : فصل‌ها‌ و انسان ها ▪️انسان‌ها‌ نیز می توانند‌مانند فصل ها باشند‌.‌ همیشه در حال‌تغییر‌ کردن و زیر و رو شدن! برخی انسان‌ها‌ مانند‌ زمستان‌اند‌،‌ همانقدر‌ سرد‌ و‌ بی‌روح‌ که‌ سرزمین قلبت‌ را‌ شبیه‌ زمستانی‌ خشک و سرد‌ می کند.‌ وقتی‌ با‌ او‌ حرفی‌ می زنی‌‌ انگار‌ سرمای‌ حرف‌ هایش‌ تو را‌ آزار‌ می‌دهد. بعضی‌ها‌ مانند‌ بهار‌اند: گرم‌، لطیف‌،‌ دلنشین‌ و‌ زیبا‌ که‌ دست‌ نوازش‌ را‌ بر‌ سر‌ تو‌ می‌کشند‌.‌ همان‌گونه‌ که‌ تو‌‌ مانند شکوفه‌ها‌ برای‌ دیدن او‌ مشتاق‌هستی‌! بعضی‌ها‌ مانند‌ تابستان‌اند‌،‌ گرم‌ و‌صمیمی‌،‌ پرنور، پرجنب‌و‌جوش‌ و‌پرحرارت‌ از‌کنار‌ او‌ بودن‌ لذت‌ می‌بری‌. بعضی‌ها‌ مانند‌ پاییز‌اند‌: افسرده‌،‌ غم‌زده‌، گوشه‌گیر و‌ منزوی و اندوهگین وقتی‌کنارش‌می‌شینی‌؛‌ باران‌ غصه‌ هایش‌ بر‌سرت‌ می‌ریزد‌‌ و‌ دل‌ تو‌ را‌‌ با‌ باران‌ غصه‌ طراوت‌ می بخشد! ⭕️مهم‌ نیست‌ که‌ هر کدام‌ از‌ آنها‌ چه‌ ویژگی‌هایی‌ دارند‌. کاش‌ همه‌ مثل‌ فصل‌ها‌ همیشگی‌ بودیم‌ و‌ مثل‌ بعضی‌ از آدمیان دو رو‌ نداشتیم‌! که‌‌ در ظاهر‌ مثل‌ بهار‌ لطیف‌ و‌ آرام اند ولی در باطن هم چنان زمستانی سرد و بی روح! ✍نویسنده‌:‌ نادیا‌ سنچولی‌ پایه‌ی‌ دهم‌ تجربی‌‌،دبیرستان رسالت‌ منطقه سرخنکلاته، استان گلستان، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 7 1
#جانشین_سازی خاک ▪️خیلی منتظرت بودم . چرا نیامدی؟ سرت گرم کجا بود؟ نکند مرا از یاد برده ای؟ قلب صاف و هموارم را با دوری‌ات پاره پاره کردی! می‌دانی؟ با ابرها آمدی و با ابرها رفتی. هرچه صدایت‌زدم نشنیدی. در تمام جهانم یکی می توانست جانم را نجات دهد، آن تو بودی . دلگیرم و ناامید .افسوس که گوش شنوا نداری و دلم راهی به دلت کاش داشت . یک دمی امید در دلم جوانه زد. سر بلند کردم. قطره قطره چکیدی ؛ دست مریزاد. پس فراموشم نکردی یار با معرفت ! روحم تازه تر می‌شد. پیدایم کردی، پیدایت کردم. ترک های قلبم را یکی به یک پیوند زدی و تمام تشنگی‌ام را برطرف کردی . همیشه همینطوری بمان . مگذار دوری‌ات دشت سرسبزم را تبدیل به بیابانی پوچ و سرد کند. مگذار بگویند: این خاک چه بی باران است. بدون وجودت ، چیزی در من به وجود نمی‌آید. دانه این جوانه نمی‌زند. گلی سردر نمی‌آورد . درختی پربار نمی‌شود . بدون تلفیق و ترکیب بوی من و تو روح کسی شاداب نمی‌شود . همیشه همینطور بمان‌و ببار و من را با دوری ات امتحان نکن . ✍ نویسنده: فاطمه دامنجانی شهرستان علی آباد کتول، دبیرستان تکتم دبیر: خانم مهدوی، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👏 4 3👍 2
#جانشین_سازی قلب ☆در متن انشاء ♡جانشین نقطه شده است. ▪️من قلبم، مرکز احساسات♡گاهی از شادی لبریزم و گاهی از غم در معرض مرگ♡همدم من مغز است،معمولا نیم بیشتر روز را باهم وقت میگذرانیم♡او برایم حرف میزند و من برایش یا از غم اشک میریزم یا از شوق♡او خاطرات را مرور میکند و من پابه‌پایش همراهیش میکنم♡ ▪️ او یاد کسی می‌افتد و من با سرعت نور پمپاژ میکنم،او حقیقتی تلخ را درک می کند و من می شکنم♡در کل من درحال پس دادن تقاص کارهای او هستم،احساس میکنم او به من مدیون است اما هیچ گاه دین خود را به من پرداخت نمیکند،برعکس بعضی مواقع برای نابودی من شمشیرش را از رو میبندد♡    ▪️ گاهی اوقات که من از اعماق احساسم حرفی را میزنم او با منطق بی‌منطقش دقیقا برخلاف حرفم حرفی را می زند و به سختی حرفم را رد می کند،بطوری ک ترک برداشتن تنم را حس می کنم ولی من با تمام این درد‌ها با او زندگی میکنم و جانم وابسته به خاطره‌های اوست♡ ✍نویسنده: فاطمه سادات میرشمسی دهم انسانی دبیرستان تکتم شهرستان علی‌آباد‌ کتول دبیر: خانم صدیقه مهدوی، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
8👍 1
❄️ صبح سرد و برفی زمستان ❄️آسمان شب گذشته احساس سنگینی داشت و سرما امانش را بریده بود حالش کاملاً متفاوت بود و حال باریدن به خود گرفته بود گویی قرار بود هدیه‌ای برای زمین بفرستد هدیه‌ای مانند چادری سفید که خودش را با آن بپوشاند. 💨امروز همه چیز خیلی عجیب بود حتی چشم باز کردن من اول صبح. نسیم سردی در حال وزیدن بود به طوری که پرده‌های اتاقم را همراه خود می‌رقصاند و دستی به گونه‌هایم می‌کشید و زلفانم را آشفتهه‌تر می‌کرد. به سمت پنجره رفتم تا جویای احوال امروز آسمان باشم میدانید چه دیدم مرواریدهای سفیدی که بالاخره خانه آسمانی خود را ترک کرده بودند و به دیدن اهل زمین آمده بودند و آنها را در آغوش گرفته بودند. 🌨درختان به احترامشان سر تعظیم خم کرده بودند و آنها را روی سر خود جای داده بودند کلاغ سیاه و پرندگان دیگر در میان آن مرواریدهای سفید بالا و پایین می‌پریدند و به نحوی شادمانی خود را ابراز می‌کردند. اما به نظر می‌رسید  او بیشتر دلتنگ باشد . می‌دانید چرا؟زیرا رد پای هر جانداری را در دل خود حک کرده بود تا مرحمی بر دل بی‌قرارش باشد. دلم نمی‌خواست چشم از این منظره زیبا بردارم اما یک چیز توانم را بریده بود. بله،همان رفتار سرد و خشن زمستان که دیگر به استخوانم نیز نفوذ پیدا کرده بود. با عجله لباس گرم پوشیدم و خود را با یک فنجان چای،در حیاط مهمان کردم.  خورشید خانم ابرها را با دستان گرمش کنار می‌زند و رخسار زیبایش را نمایان می‌کند. با ورودش مرواریدهای خفته بر روی زمین شروع به درخشیدن می‌کنند. ❄️ از سوی دیگر هیاهوی بچه‌ها در اطراف پیچیده است و این پیام آور این بود که قرار است به دیدار دوست صمیمی شان یعنی آدم برفی بروند. اگرچه برف یک رنگ و دل سردی دارد؛اما هیچ از زیبایی اش کاسته نمی‌شود. ❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨 نویسنده:مبینا درویشی دبیرستان فاطمة الزهرا شهر فین دبیر: سرکارخانم: قاسم زاده https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 5👏 3
#شعر_گردانی بیت: ای صبا نکهتی از خاک بیار صفحه ۷۶ نگارش۳ ▪️ای نیک سرشت در مقام رفاقت معرفتی به خرج بده و نشانی از یار دور افتاده‌ام برایم بیاور تا مرهم زخم‌های قدیمی‌ام شود و ریسمانی باشد تا برای ادامه حیات به آن چنگ بیندازم. چه می‌گفت؟ اصلاً مرا یاد می‌کرد؟ تقاضا دارم سخن‌های شادی بخشش را برایم بازگو کن که قلب وصله پیله خورده من توان نامهربانی ندارد. نام عطرش را می‌دانی؟ همان که صبح به صبح بویش تا آسمان هفتم می رود! برای ادامه دادن به آن بو نیاز دارم. نمی‌دانم از چه مشک و عطری استفاده می‌کند که این چنین برکت می‌بخشد به زندگیم. دیوانه شدم! نه!نه! دیوانه بودم. اگر دیوانه نبودم که به دنبال رایحه‌ای از این کوی به آن کوی روان نبودم. نویسنده: کیمیا سَیّابی دبیر: سرکار خانم پروانه قاسم زاده دبیرستان: فاطمه الزهرا شهر فین، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 4
#گفت_گو #نگارش_یازدهم ➖ویلیام: به نظر من آدمی که احساس نداره، ماننداحساس خفگی است. گویا یک ردیف دیوار اطرافش رو محاصره کردند و در اون فضا هیچ در و پنجره ای وجود نداره!!! ➖جیمز: اما همه‌ش این نیست،آدم گاهی با احساساتش، تو یه موقعیت هایی یه سری رفتارا و یه سری کارهارو انجام میده که قبل از اینکه باید بهشون فکر می کرد، احساسش بر اون غلبه کرد. ویلیام: یعنی تو تا حالا گریه نکردی؟ جیمز: چرا گریه کردم ، خیلیم زیاد،ولی گریه کردن هیچ ربطی به این موضوع نداره. ویلیام:آخه زمانی که آدم تو یه شرایطی قرار بگیره که نیاز به گریه کردن داشته باشه،اگه این کارو نکنه تو احساس بی احساسی خودش غرق میشه! جیمز:حالا چرا گیر دادی به گریه کردن؟مگه بقیه احساسات خار دارن که راجع بهشون حرف نمی‌زنی؟ ویلیام:خیلی تو ذهنمه،طوری که تو هر موقعیتی ، حتی اگه خوشحال ترینم باشم، یه چیزی رو دلم سنگینی میکنه؛ مثل یه تیکه سنگ و همون بهم میگه:وقتشه،حالا اشک بریز..! جیمز:اصلا دیدی من عجب جایی آوردمت؟ کیف کنااا ویلیام:آره خداییش،همیشه میای اینجا؟ جیمز:همیشه. اونم تنها. ویلیام:نمی‌ترسی؟اونم تنها؟ جیمز:نه از چی باید بترسم؟از این درختای بلند قامت سبز؟از این آسمون آبی؟از صدای پرنده ها؟ یا این دریاچه ای که بیشتر از آدما حرف منو میفهمه؟ بنظرت اینا بیشتر دلنشین نیست تا ترسناک؟ ویلیام:جدی میفرمایین؟؟ جیمز:مسخره! راستی مگه تو نمی خواستی شنا کنی؟ خب بپر دیگه! ویلیام:چیکار کنم؟ جیمز:بپر دیگه،نترس،فوقش تو اعلامیت می‌زنیم «مرحوم توسط کوسه بلعیده شد» ویلیام:وای نه توروخدا اذیتم نکن. جیمز:شوخی کردم احمق،آروم چشماتو ببند نفس عمیق.. حالا تا سه بشمار و بپر ویلیام:خب خب هولم نکن،یک دو شاتالاپ!! (جیمز ویلیام را مانند توپ بسکتبال به دریاچه شوت میدهد) ویلیام:لعنت بهت! جیمز:نوش جونت،حالا گریه کن عقب مانده. ✍ نویسنده: تینا قاسمی دبیرستان زینبیه اراک، دبیر: خانم فاطمه احمدی https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👌 4👍 2 2
▪️هر کس در زندگی اش خاطرات به یاد ماندنی تلخ و شیرین  دارد که خاطرات شیرین از بهترین اتفاقات زندگی و خاطرات تلخ از بدترین خاطرات زندگی است ،زندگی پر از اتفاقات کوچک و بزرگی و گذارا است زمستان فصلی است که شاهده باران و برف هستیم ،دو نعمت خداوند که هوای دلنشینی را رقم میزنند. صبح یکی از روز های زمستانی بود،چشمانم را با صدای قطره های باران باز کردم امروز روز موعود بود روزی که پس از دور روز در خانه حبس کردن  و درس خواندن قرار بود نتیجه آنها را در  امتحان ببینم حاضر شدم  وقدم زنان به سوی مدرسه راه افتادم نسیم نرم و سبک می‌وزید، باران بند آمده بود اما هنوز برگ درختان  پیاده رو روی آب می‌چکید گوشه کنار های در فرو رفتگی ها جمع شده بود تصویر آسمان بر سطح لرزان گودال های آب تماشایی بود انگار صد ها آیینه ی شکسته را کنار هم  چیده بودند ابر ها که هر لحظه به سوی آسمان سفری می‌کردند و آماده بارش می‌شدند خورشید مانند دخترک خجالتی از پشت ابر ها سرک می‌کشید بوی خوش نان از نانوایی به مشام می‌رسید هنه چیز دست به دست هم داده بودند تا صبح دل انگیزی باشد اما زمانی که به امتحان فکر میکردم احساسات خوب جای خود را به استرس می‌دادند که یکی پس از دیگری فرود می آمدند هر چه به مدرسه نزدیک تر شدم آسترس تمام وجودم را فرا گرفت وارد مدرسه شدم به سمت کلاس رفتم به دوستانم سلام دادم و روی صندلی نشستم و منتظر معلم شدم صدای زنگ را که شنيدم از شدت استرس احساس ضعف کردم معلم آمد همه بلند شدیم و به او سلام کردیم معلم روی صندلی اش نشست و نتایج را اعلام کرد اسم من که اوین نفر بود نمره ام ۱۹/۵شده بود ولی حداقل مزد تلاش هایم را گرفته بودم و از نمره ام راضی بودم. ✍ نویسنده: مائده آرامش، دبیرستان فاطمه زهرا، منطقه فین دبیر: سرکار خانم قاسم زاده، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 2
#جانشین_سازی ▪️هیچکس! هیچکسِ هیچکسِ هیچکس مرا درک نمی‌کند، انگار که نه انگار اینجا هستم انگار که نه انگار پیش همه اینها اینجا بوده‌ام کم پیش می آید کسی چشم هایش را بدوزد به من و بگوید وای چه قشنگی تو! وَ.. هر زمان که ببینم یک نفر مرا نگاه می‌کند همام لحظه با شوق و خوشحالی برایش دست تکان داده و با صورتی ذوق زده به او لبخند می‌زنم،  اما آنها سریع صورتشان را برمی‌گردانند و به من پشت می‌کنند نمی‌دانم شاید هم مشکل از من باشد همیشه شنیده بودم که مردم باران را دوست دارند با خود می‌گفتم حتماً مرا هم دوست دارند زیرا من در ساعت هایی که مدرسه میروند آن موقع هایی که از خواب بیدار میشوند من همیشه و همیشه در کنار آنها هستم زمانی که من به گلها نگاه میکنم غنچه هایشان بازتر و باز تر میشوند و روشنی در سراسر آسمان پراکنده شده آری همه اینها را به خودم میگفتم و با این‌ها به خودم دلداری می‌دادم اما یک روز زمانی که از پشت ابرهایی که از آنها باران می‌آمد زمین را نگاه کردم گیاهانی که یک روزی فکر می‌کردند من باعث رشد آنها هستم را دیدم که خوشحال از آمدن باران بودند و کودکان را دیدم که با قطره های باران  با شادی تمام دست می‌زدند و شعر می‌خواندند و آدم های عاشقی که اگر عاشق هم نبودند که در زیر باران قدم می‌زدند و تمامِ جهان را دوست میداشتند،رودها را دیدم که با خوشحالی به سمت دریا می‌رفتند تمام این‌ها را دیدم و به فکر فرو رفته بودم که ناگهان با صدای ابرها به خود برگشتم آنها گفتند آهای دخترِ زیبا نمی‌خواهی از اینجا بیرون بیایی چند روزی است بیرون نیامدی و همه به منتظر به آسمان نگاه می‌کنند بیین! ✍ نویسنده: همتا جعفرپور دانش آموز پایه دهم دبیرستان فاطمه زهرا فین هرمزگان دبیر: خانم پروانه قاسم زاده، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 3 1
نهالی بیرون از فصل و بی هنگام ▪️وقتی که مأوایت را از دست بدهی، نمی‌دانی روی چه ایستاده‌ای و در کجایی. منظورم جای جغرافیایی نیست، جای آدم است در برابرِ چیزها؛ دنیای اطراف، آدم‌های دیگر با اعتقادها و رفتار و چه‌گونگی بودنشان. آدمْ نهالی بیرون از فصل و بی‌هنگام است، در زمانِ خودش نیست، خزان است در میانه‌ی بهار یا برعکس. در چشمِ تو که با نورِ دیگری دیدن را یاد گرفته و آزموده‌ای آن‌چه می‌بینی اگر دگرگونه و عجیب نباشد، دست‌کم غریب است و با کُنهِ ضمیرِ تو از یک سرچشمه نیست؛ آن‌وقت برای خودت واقعیتِ دیگری اختراع می‌کنی و با آن به سر می‌بری؛ یک محیط با فضای مصنوعی، ولی سازگار با حال و هوای روحِ خودت که چون ساختگی و تصنعی است به هر بادی فرومی‌ریزد و روحِ تو را هم مثلِ دود، آشوب و پراکنده می‌کند. @tarighatnegaresh (#شاهرخ_مسکوب. گفت و گو در باغ. تهران: فرهنگِ جاوید. ١٣٩٧. چاپِ ٢. صفحه‌ی ٧۴-٧۵.)
نمایش همه...
3👍 1🤔 1
#تضاد_مفاهیم #درس_هفتم نگارش دهم صفحه۱٠۷ ▪️واژه زندگی را در ذهنتان تجسم کنید این کلمه دارای پنج حرف است که اگر آن را خوب و دل انگیز سپری کنیم از دیدگاه ما لذت زندگی را برده‌ایم. می‌توان گفت که شاید این سخن تمامی انسان‌ها باشد. زندگی را می‌توان: در لبخند مادر توصیف کرد. مرگ: مرگ واژه اس است که برای برخی از انسان‌ها آرزو و برای برخی دیگر بزرگترین ترس زندگی است. مرگ را می‌توان در لبخندی تلخ گریه‌هایی بی‌صدا خنده‌هایی بلند از ناراحتی قلبی یخ بسته و خشک و صدای کودکی از بی‌مادری وصف کرد و با بریدنش تولد کودکی آغاز می‌شود و در زمانی به پایان می‌رسد. 🌀🌀🌀 ✍نویسنده: نادیا بارنگ دهم تجربی دبیرستان فیضیه اندیمشک دبیر سرکار خانم آل موسی، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 3
#سنجش_مقایسه #درس_ششم نگارش دهم صفحه۹۴ 💠💠💠 گاهی آسمان لباسی تیره بر تن می‌کند و گاهی هم لباس‌هایی رنگارنگ می‌پوشد گاهی آسمان بسیار ناراحت و غمگین و گاهی شاداب و سرحال است و احساس طراوت و تازگی می‌کند گاهی آسمان دارای ذاتی ناپاک می‌شود که می‌تواند بسیار خطرناک باشد گاهی اسمان آرایشی زیبا بر صورت خود می‌نهاند و به جلوه‌گری خود می‌افزاید آسمان می‌تواند دارای فرزندانی به نام ابر باشد که گاه با یکدیگر دوست و گاه با هم سر دعوا و جنگ دارند گاهی آسمان به اینکه بسیار عظیم و گسترده است افتخار می‌کند و غرور و تکبر سراسر وجود آن را فرا می‌گیرد برخی از انسان‌ها گاه گاه حالشان ابری و بارانی می‌شود و گاهی هم دل‌هایشان صاف و ساده و بدون ابر است برخی از انسان‌ها رعد و برقی می‌شوند که دیگران را از رفتار خویش آزرده می‌کنند برخی از انسان‌ها آلوده می‌شوند و امکان اینکه این آلودگی خطرناک به فرزندانشان منتقل شود وجود دارد برخی از انسان‌ها صورتشان را به رنگین کمانی تبدیل می‌کنند که گاه برای دیگران خوشایند و گاه ناخوشایند به نظر می‌آید 💠💠💠 ✍نویسنده: نادیا بارنگ دهم تجربی دبیرستان فیضیه اندیمشک دبیر: سرکار خانم آل موسی، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👏 1
#نگارش_دهم #سنجش_مقایسه مقایسه انشا و ریاضی ▪️بین خودمان بماند، هر دفعه که قرار است انشا بنویسم از صبح روز قبلش ذهنم درگیر می‌شود که باید چگونه بنویسم تا خواننده متوجه منظور من در انشا شود، آخر من یک مربع در دنیای مستطیل ها هستم که هیچ‌کس متوجه عرض بنده نمی‌شود. اما برای حل کردن تمرینات ریاضی همین که جواب و روش را بنویسم کفایت می‌کند و همه متوجه منظورم خواهند شد، یعنی مجبورند که متوجه شوند، چون اگر نفهمند، اعداد جور دیگری به آن ها حالی میکنند. معمولا بچه ها تا اسم ریاضی را می‌شنوند یاد بدبختی های زندگیشان می افتند و برایشان از عذاب الهی هم دردناک تر است. ( البته من برایشان متاسفم! ). همین بچه ها تا اسم انشا را می‌شنوند مثل خری که تیتاب دیده است ذوق می‌کنند و خرکیف می‌شوند. (باز هم برایشان متاسفم) . البته باید برای خودم هم متاسف باشم، چون هیچکس به جز من برای نوشتن دوازده خط انشا به سه ساعت زمان نیاز ندارد که آخر سر هم باعث شود مدیر با هزار بدبختی از سالن امتحان بیرونت کند. برای بقیه شیرین بودن ریاضی یک پارادوکس به حساب می‌آید، انشا برایشان شیرین تر است، چون می‌توانند آزادانه هرچه که به ذهنشان خطور میکند را به روی کاغذ بیاورند. ولی ریاضی محدودیت دارد و باید چیزی را که از تو میخواهد پیدا کنی. اما هردو خبر از اعماق ذهن ما می‌دهند، یکی با کلمات و دیگری با اعداد. هر چقدر بیشتر بخوانی، بیشتر میدانی و توانایی توصیف بالاتری خواهی داشت. هردو را معلم ها درس می‌دهند اما معلم انشا همیشه بین دیگران محبوب است و معلم ریاضی همان است که حتی اگر کره زمین به قدری گرم شود که یخ های قطبی، آب شوند و تمام کره زمین را آب بپوشاند، باز هم خودش را می‌رساند و کلاس درس در قایق شناور روی آب برگزار خواهد شد. چرا؟ چون درس عقب است. در آخر هم باید بگم که ریاضی از تو انتظار طنز گفتن ندارد ولی انشا انتظار دارد که آدم جدی‌ای مثل من، طنز بنویسد.🌚 ✍نویسنده: یاسمن موسوی دبیر: خانم زهرا صادقی دبیرستان:فردوس خولنجان اصفهان، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👏 3👍 2
00:18
Video unavailableShow in Telegram
دست دست به ظاهر یک کلمه‌ی سه حرفی است، ولی در واقعیت می‌تواند خیلی بیش‌تر از کلمات و چینش حروف کنارهم باشد. دست ها زندگی می‌بخشند، جان می‌گیرند، لمس می‌کنند، بغل می‌کنند، کمک می‌کنند، می‌نویسند، قول می‌دهند، خداحافظی می‌کنند، آشتی می‌کنند، می‌نوازند، خلق می‌کنند، می‌جنگند، می‌بخشند، احترام می‌گذارند، پیر می‌شوند، چروک می‌شوند، بی‌حس می‌شوند، از کار می‌افتند، می‌لرزند، می‌رقصند، می‌گیرند، می‌میرند و با هزار زبان ناشناخته با آدم‌ها حرف می‌زنند، حرف می‌زنند، حرف می‌زنند ... @tarighatnegaresh
نمایش همه...
1.52 MB
16👍 13
#نگارش_دهم #جانشین_سازی در انتظار ▪️پا به پایتان می‌ آیم با زمزمه های خفیف در گوشتان! برده ای مطیع و رام می شوید و همانند عروسک خیمه شب بازی ام شما را در اختيار دارم! باورش دشوار است که با اندکی اغوا آغازگر خبط و جنایت ها هستید. زیستن هایی مالامال از لذت هایی فانی، انگیزه ای برای سر خوشی هایم هستند! دلواپسی، هراس و ترسی که به انتهای این پل توهمی می‌رسید را می توانم از همین هنگام استشمام کنم! برایتان مخوف است؟ اما برای من سرشار از لذت و خوشی، سرشار از کامیابی و رضایت! رهایش کن رفیق! رهایش کن! اختيار با توست! گام نخست را با خواندن انجیل شیطان شروع کن! این ندای لوسیفر برای توست! در انتظارتان تا رستاخیز می‌نشینم! باشد تا من خدایی کنم! ✍ نویسنده: مائده راشد پایه دهم دبیرستان انوار منطقه ی تبادکان خراسان رضوی دبیر: خانم علوی، @tarighatnegaresh
نمایش همه...
👏 6👍 5
#نامه_نگاری نامه ای به رئیس اداره آموزش و پرورش "به نام یزدان پناه" می‌بایست نامه ای اداری برای رئیس آموزش و پرورش نوشت و لیکن زنگ انشا متعلق به ما دل باختگان بوده و بدین دلیل این نامه ی اداری و رسمی را برای تو می نویسم: با سلام و عرض ارادت خدمت: والا مقام ، اشرف المقام ، آرامش جان ، عامل حیاتمان سرکار : ........ به استحضار می رسانم اینجانب آرمیتا ملک جان فرزند اسماعیل بسیار مفتخرم که در برهه ای حساس از زندگی خویش در کنار شما بوده ، رشد کرده و قد کشیدم؛ گرچه پایان ما تلخ بود اما هم مسیری با شما آنچنان بر دهان ما مزه کرد که اگر هزاران بار دیگر به عقب برگردیم ، دوباره یک دل که چه عرض کنم هزاران دل به شما می‌سپاریم و همواره با افتخار از همسفری با شما میگوییم و از شما بابت قوی تر نمودن این مجنون ساده به سبب اشک هایی که بر چشم ما نشاندی نهایت تشکر و قدردانی را داریم و از خداوند متعال برای شما طلب نیک و سعادت داریم "و من الله توفیق " نام و نام خانوادگی : آرمیتا ملک جان دبیرستان شهید عسگری دبیر : والا بانو سرکار خانم رحیمیان، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 4 1
#مثل_نویسی مثل: از دل برود هر آنکه از دیده برفت ▪️از دل برود هر آنکه از دیده برفت؛ آری به راستی هرکه از دیده برفت، دمی بعد از دل و یاد رود ولیکن محبوب من قانون اساس این دنیا هیچگاه برای تو شامل نشود و از آنگه که دیده گذشتی و راه به دل باز کردی،حتی از دیده برفتنت نیز خیالی بر دل ما نزد. آنگه که آمدی و همه دیده ها و شنیده ها و گفته ها از آن تو شد،کاخی به جمال هستی از خشت عشق و محبت در دل ما بنا کردی؛ حقا که تو بنا و ما شیفته هنر دست تو بودیم. آن قدر بیل به خاک دل مرده ما زدی که حال و احوال دوران ما نیک گشت و هزاران بار از ایزد شکر بودن تو کردیم؛ آن قدر باران محبت شدی بر دل کویر ما که زنده بودن یا نبودن ماهی های آرزو وابسته به وجود تو شد، ولی چشم باز کردیم و دیده ایم که رفته ای پی پوچ؛ آنچه بر ما گذشت بماند میان منو ایزد ولی از دیده برفتی و هیچ دم از دل نرفتی!!! آمدنت با خودت و از دل برفتنت اتفاقی محال محبوب جاودانه من!!! نویسنده: آرمیتا ملک جان دوازدهم تجربی مدرسه شهید عسگری منطقه ۹ دبیر : سرکار خانم رحیمیان، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 4 2
به نام خدایی که هرچه هستم و هرچه دارم به لطف اوست یک روز سرد زمستانی    سردی هوا کم کم بر گرمای قلبم غلبه می کرد؛ دستانم را به هم می‌فشردم تا اندکی مرهم باشم بر روز زخم های روح خویش؛ خود را بغل می کردم تا یادم رود چقدر دوست داشته نشدم و چقدر جان دادم پی جانی که از جان من نبود ولی تمام جان و جهان من بود.     آن روز آسمان نیز بر حال دلم گریان بود و می‌بارید برایم. هم درد خوبی بود ولیکن شوری اشک هایش نمکی بود بر زخم هایم. با او گفتم ای آسمان نبار که حال دل کویرِ کویر است و این خاک با اشک های زمستانی تو دریا نخواهد شد؛ پاسخم داد: که ای پاره دل ، تیماری برات خواهم شد طاقت بیار... گفتمش آنچه ندارم صبر و طاقت است پیش نداشته از داشته هایت نگو پاسخم داد: صبر کردم تا ز یک ذره آسمان شدم، صبر کن تا ز یک حبه شرابی دیرینه شوی... آنچه میگفت دلیل قانع کننده ای ولی عاشق کی فهمد دلیل و منطق ؟! چه بسا رسم عاشقی دیوانگیست و هیچ دم دیوانه و عاشق رفیق هم نشوند!!!     آن روز چشم هایم نیز با آسمانی تبانی کرده بودند که بشکافند زخم های تازه جوش خورده را و عجب تیم قدری بودند؛ چاقو زدند بر بخیه ها ؛ شکافتند و شکافتند تا به استخوان رسیدند و یادم آوردند که چه ها بر من گذشت و چه شب ها به صبح رساندم؛ ز رگ و پی درد بیرون کشیدند و سلول به سلول پی خاطره های تلخ گشتند؛ قلب را گروگان گرفته و مجبورش کردند با صدایی بلند فریاد بزند "آری دوستم نداشت" آن روز ویران شدم و از نو ساخته شدم آنچه بر من گذشت آن روز ، بماند میان من و یزدان ✍نویسنده: آرمیتا ملک جان دانش آموز پایه دوازدهم دبیرستان شهید عسگری دبیر: خانم رحیمیان https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
3👍 1👏 1
#جانشین_سازی #غول_قصه‌ها ای خدااا، مردم شوهر گیرشان آمد ما هم شوهر گیرمان آمد. آن از شوهر سفید برفی که طلا فروش است و این از شوهر  سیندرلا خانم که کارخانه دارد، حتی این زیبای خفته هم که همیشه خواب بود آخر سر شوهر بانکی کرد و رفت، انگار فقط من... . باید هر روز قیافهٔ این غول سبز را تحمل کنم و کهنهٔ بچه بشویم، کاش وقتی حسینقلی چراغدار آمده بود خواستگاریم قبول میکردم، الان هم به جای اینکه در مرداب کنار این غول بدبو بنشینم خودم و حسینقلی چراغدار رفته بودیم به شهر خیلی خیلی دور، آن‌وقت دیگر نمیخواستم هرروز صدای این خره را  هم تحمل کنم که همش با بچه‌ هایش و اژدها خانوم بیایند برای خودشان اینجا و  من مجبور بشوم دوباره سوپ «گوش عقاب» و « دست مار » درست کنم. پدرم میگفت شِرِک مناسب من نیست‌ ولی من احمق گول آن قلب مهربانش را خوردم. خودم میدانم آن موقع  پیش « ور وره جادو» رفته بوده و من را طلسم کرده بوده وگرنه تو با خودت نگفتی فیونا، تو پرنسسی و شرک یک غول است؟ حالا از حق نگذریم در زندگی چیزی هم برایم کم نگذاشته ها فقط اینکه نمی توانم در دورهمی‌هایمان با دیگر پرنسس و پرنس ها بیاورمش چون مهمانی را همیشهٔ خدا خراب میکند، یکم اذیت کننده است. بیدار شدن من در صبح ها کلاً دو جور است، یا با گریهٔ سه قلوها بیدار میشوم یا با بوی دهان شرک، البته یک مورد دیگه هم هست که با صدای آواز خره هست، درکل خودش هم نباشه صدایش باید باشد. برای ناهار هم که همیشه به لطف شکار های شرک چیزی هست تا شکممان را پر کنیم الحمدالله. شب که میشود بساط غیبت من و اژدها خانوم  هم به راه است. خلاصه زندگی با شرک آنقدرها هم بد نیست. خیلی غول خوش قلب و دل نازکی است، اصلا آنطور که سیندرلا میگوید نیست. شرک جان هر روز کلی زحمت میکشد تا مشعل این خانه را روشن نگه دارد و این بچه‌ها را تر و خشک کند و چیزی کم نگذارد؛ اما آخر سر من کلی غر میزنم که چرا خانهٔ ما مثل خانهٔ دیگر دوستانم نیست و... . توی این چند سال زندگی که با شرک داشته ام میتوانم به یقین بگویم که لباس خاص و تاج و تخت نمی تواند  مایه خوشبختی باشد. @tarighatnegaresh نویسنده: فاطمه بحرینی دبیر: خانم محتشمی دبیرستان نمونه نجابت برازجان
نمایش همه...
👍 13👏 2
#نگارش_دهم #درس_پنجم جانشین سازی سبزه زار یک مدرسه ▪️سلام! من یک سبزه زار هستم. من در زیرخاک بودم ورهنوز سر از خاک بیرون نياورده بودم که ابر بر من منت نهاد و قطرات بارانش را برای من فرو فرستاد واین گونه بود که من توانستم از دل خاک بیرون بیایم و زندگی تازه ای درگوشه‌ای از مدرسه‌ی دخترانه‌ای شروع کردم. دخترانی که‌در آن مدرسه‌ درس می‌خواندند هنگام درس هم منتظر زنگ‌تفریح بودند که زنگ به صدا دربیاید و آنها همراه دوستانشان بیایند روی من و دوستانم بنشینند. آنها همیشه درهنگام صحبت کردن بایکدیگر‌ یابرمن و دوستانم پای می ‌کوبند یا با دستان گره شده به جان ما می‌افتند و ما را می‌ کَنند ورباعث مردن آنها می‌شوند. یابعضی مواقع که اردوی مدرسه‌ای دارند، روی سبزه‌ها آتش درست می‌کنند تابتوانند روی آن غذابپزند وتمام زباله های خود را روی ما می‌ریزند و زیبایی‌های طبیعت را می‌گیرند که این کار درستی نبوده و نیست. نویسنده: زینب میرزاوند(حشمت‌الله) دبیرستان فیضیه اندیمشک دبیر: خانم بی بی مرضیه آل موسی، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 4
#نگارش_دهم #وری_پنجم جانشین سازی باران ▪️من باران هستم، من از در آغوش گرفتن ابرها و رعدوبرق آنها پدید می آیم. از دل ابرها می گذرم و پس از گذشتن از هوای جو، در آغوش زمین و در دل دریا فرود می آیم. هنگامی که بر زمین فرود می آیم، گل هاو گیاهانی با طرح ها و رنگ های فراوانی را به وجود می آورم. گاهی بر سر دهکده ایی می بارم، و رود آن دهکده که مردم از آن برای سیراب کردن دام ها و شستن لباس هایشان از آن استفاده می‌کنند پرآب تر میکنم . مردم آنجا خوشحال می شوند ، و دست را برای شکر نعمت خداوند بالا می آورند. گاهی هم بر سر شهری می بارم ، و در چشمان به غم نشسته دختری می نگرم که عمیق به فکر فرو رفته، و اشک های اون مانند دانه های مروارید بر روی گونه هایش می غلتد . دل نگران هستم، که از اشک های این دختر سیل سهمگینی شهر را فرا گیرد . نمیدانم شاید مقصر من هستم ، شاید او در روزی بارانی دلبندی را از دست داده ، و حال با باریدن دباره ی من ، غم قلب شکسته ی دختر را چند برابر کرده است . خلاصه من هم می‌توانم همدمی برای دل های تنها، مرحمی برای دل های غم گرفته و امیدی برای افراد شکست خورده باشم . " پایان" نویسنده :روژان سکوند دبیرستان فیضیه اندیمشک دبیر: خانم  بی بی مرضیه آل موسی، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 6 1
#نگارش_دهم #درس_پنجم جانشین سازی    آیینه مرا با احتیاط به خانه آوردند،گوشه ای از اتاق گذاشتند و یک میخ کوچک را در دیوار فرو کردند.  دیوار بیچاره دردش گرفت.به خود نالید و گفت؛آخر آیینه به چه کارتان می‌آید، که مرا این چنین عذاب می دهید ،مگر من چه گناهی کرده ام؟         از شنیدن صدایش ناراحت شدم و به خود لغزیدم که نزدیک بود ترک بردارم .به او سلام کردم ، و او هم در جوابم گفت ؛سلام شما ؟ آیینه هستم . خب میدانم آیینه هستی ،آیینه جان خب حالا اسمت چیست؟ اسم ثابتی ندارم،هر کس که روبه روی من قرار بگیرد اسم مرا تائین می کند . گاهی خوشحالم،گاهی غمگینم،شادم،زیبام،زشتم و.....       دیوار از شنیدن حرف هایم تعجب کرد. خلاصه من را به دیوار نصب کردند ،روبه روی من یک دیوار دیگر بود .سلام کردم،سلام کرد. باهم حرف زدیم ،چند ساعت گذشت .انگار به هم زل زده بودیم .من به او نگاه می کردم و او به من نگاه می کرد.حرفی نداشتیم دیگر برای گفتن،به من گفت ؛چیزی شده؟ گفتم؛برای چه؟ جواب داد؛لحظاتی می گذرد و تو به من خیره شده ای و مادام ادای مرا را در می آوری . ای وای ،ن لطفا رنجور نشو ،تو در مقابل من قرار داری و خیال می کنی که من به تو خیره شده ام و ادای تو را در می آورم ،در حالی که چنین نیست ،این یکی از ویژگی های من است.       امید وارم که ناراحت نشوی و تا زمانی که اینجا هستم دوستان خوبی برای هم باشیم . نویسنده: فاطمه توسلی سال دهم، دبیرستان فیضیه اندیمشک، دبیر: خانم مرضیه آل موسی https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 5 5👏 1
#نگارش_یازدهم #گفت_و_گو گفتگو میان رنگ ها ▪️داستان زندگی من از روزی شروع شد که تصمیم گرفتم رگ و ریشه خود را بیابم.هرچه بیشتر پیش می رفتم، بیشتر با گذشته خود آشنا می شدم.شاید بهتر باشد ابتدا خودم را معرفی کنم ،بنفش هستم، فرزندی حاصل از عشق سرد و آتشین رنگ آبی به رنگ ارغوانی. در مرحله اول تحقیقاتم به سراغ پدر رفتم و از او پرسیدم:"چرا از میان همه اعضای خانواده ارغوان بانو را به عنوان همدم خود انتخاب کردی ؟" پدر گفت:"به دلیل کم نظیر بودنش زیرا رنگ ارغوانی در طبیعت کمیاب است ،مادرت نمادی از وفاداری و مهربانی است" در حین مکالمه من و پدرم،عمه صورتی وارد شد،از او پرسیدم:"عمه جان می توانی کمی برایم از شجره نامه مان بگویی؟" عمه گفت:"مرا که می شناسی و می دانی که از ترکیبات رنگ عشق هستم.من و عمویت نیلی و پدرت آبی حاصل ترکیب مادربزرگت قرمز با پدربزرگت آبی هستیم اما پدرم خدابیامرز فردی خونسرد و علاقه مند به آرامش بود ،به همین دلیل کمی کم رنگ بود" از عمه تشکر کردم و به سراغ مادرم رفتم تا از شجره نامه مادری ام نیز اطلاعاتی به دست آورم. ازمادرم که مشغول رنگ آمیزی بود پرسیدم:"مادرجان می توانی کمی برایم از تاریخچه مان بگویی؟" مادر گفت:"من و خاله ات لیمویی حاصل ازدواج مادرم سفید با پدرم زرد هستیم اما پدرم دورگه بود به همین دلیل مقداری قهوه ای نیز در دی ان ای خون مان یافت می شود" از مادر دلیل انتخاب و ازدواج با پدرم را پرسیدم و گفت:"پدرت نماد پاکی است تاکنون هیچ پلیدی از او ندیده ام. راستش روزی که با او آشنا شدم، همه با ازدواجمان مخالف بودند؛زیرا پدرت از خانواده ای خونسرد و من از خانواده ای خونگرم بودم اما اکنون خوشحال هستم که حاصل علاقه من و پدرت تو هستی که می توانی در عین آسودگی و آرامش هیجان را نیز چاشنی زندگی انسان ها قرار دهی" راستش را بخواهید از تعریف و تمجید مادرم چنان خوشحال شدم که در پوست خود نمی گنجیدم و به نظرم آمد که به اندازه کافی توانسته ام از گذشته ام خبردار شوم. بنابراین تصمیم گرفتم تادر آینده با نارنجی ازدواج کنم و دختری به نام گلبهی را به دنیا بیاوریم تا بتوانیم این نسل متفاوت را ادامه دهیم. نویسنده: سلوا فارسيانی يازدهم تجربي دبيرستان برهان تبریز، دبير: خانم ایمانی https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
🥰 13👍 6 4👏 3👎 1
01:25
Video unavailableShow in Telegram
6.78 MB
👍 26 5👎 2🥰 1🤔 1
01:52
Video unavailableShow in Telegram
14.43 MB
👏 8👍 3
"به نام نامی یزدان" موضوع: زمستان ابر ساز می زند. پرنده می خواند و برف می‌رقصد. سفیدی‌اش قند لحظه‌های تلخ من است! برف را می‌گویم! در سکوت صبح،قدم زنان، در هوایی به لطف زمستان سرد تا پستوهای گوشه‌ی خاطراتم می‌روم و برمی‌گردم! نباید آنجا ماند! اصلاً نباید به میانشان رفت ! من دختر زمستانم! عاشقی هایم به سفیدیِ برف؛ اشک هایم هم صدای باران و خنده‌هایم ...خنده‌های کودکی در آغوش پدر. برای من از بخار روی شیشه نگو! من پشت پنجره را می‌خواهم! آن سوی خیابان. گلبرگ‌های نم دار ...چترهای خیس... باران را می‌خواهم! همراه من با چتر قدم نزن! من دختر زمستانم ! موهایم تشنه‌ی نوازش مادر، کودک را از مادر جدا کردند چرا ؟! برای من از شعر بگو، از نور پوشیده‌ی پشت ابر، برای من از عشق بگو! از روح تنیده بین مرگ! موسیقی من از صدای تاریکی بلندتر خواهد بود. من دختر زمستانم ❄ نویسنده: آیدا اسماعیلی، دانش آموز سال دوازدهم دبیرستان شریعت دبیر: خانم کلانتری، https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
8👍 1🔥 1
⭕️ اخلاق در نوشتن فردوسی وقتی می‌خواهد بگويد ضحاک انسانی حلال‌زاده نيست، از واژه ی «حرامزاده» استفاده نمی‌كند و به شكلی هنرمندانه می گويد: «پژوهنده را راز با مادر است». که فرزند بد گر شود نرّه شیر به خون پدر هم نباشد دلیر مگر در نهانش سخن دیگرست پژوهنده را راز با مادرست فرومایه ضحاک بیدادگر بدین چاره بگرفت جای پدر   شاهنامه شديداً به اخلاق توجه دارد؛ اخلاقی كه بايد گفت ايرانی است و در بيشتر زندگی مردم ايران ديده می‌شود. در ايران اخلاق هميشه يكی از عظيم‌ترين كارها بوده است كه می‌توان تصوير آن ‌را در شاهنامه فردوسی ديد. ✍ قدمعلی سرامی، @tarighatnegaresh
نمایش همه...
👏 22👍 10 6👎 1🔥 1
دریا دریا بی پایان بود. موج ها آرامی نداشتند و نمی توانستند به هیچ وجه خشم خود را کنترل کنند و پر جوش و خروش بودند. دریا یعنی ماهی های کوچک که برای غذا خوردن به کنار دریا می آیند. یعنی صدف هایی که با پیدا کردنشان کلی ذوق می کردیم. دریا یعنی ساحل شنی که خرچنگ ها روی آن قدم می زنند. یعنی به افق خیره شدن، در آرزوی دیدن پایانی که شاید هیچ وقت نیاید یا بهتر است بگویم ساعت ها در انتظار نشستن تا غروب خورشید را ببینیم که سرشار از غمی سنگین است. دریا یعنی لنج، لنج هایی که کنار دریا می ایستند و با هر بار بوق زدنشان فریادی سرشار از هیجان برای ما رقم می زنند. فریادی که گویا هیچ گاه به انتها نمی رسد. دریا یعنی صخره های بزرگی که به موج های پر از خشم و هیاهو اجازه نمی‌دادند، وارد شهر شوند. دریا یعنی وسعت!! وسعتی که به پهنای دل بعضی آدم هاست. یعنی رفت و آمد موج هایی که با هر بار رفت و آمدنشان به دریا معنی می دادند. گویی کل زندگی را در یک قاب عکس برای ما نمایان می کند. و در آخر هم دریا یعنی هزاران شور و شوق، هزاران امید و آرزو و زندگی بی پایان!!! ✍نویسنده: حنانه خادم دهم تجربی دبیرستان:فیضیه(برکت) شهرستان:اندیمشک دبیر:سرکار خانم آل موسی🌸 https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 2 2👏 1
معلمی در شالیزار ✍خاتم نیک پور، ▪️وقتی برای اولین بار وارد کلاس شدم و دانش آموزان تمام قد از جا بلند شدند و سلام دادند دست ها و پاهایم شروع به لرزیدن کرد! آنچه در دانشگاه خوانده بودم با آنچه در واقعیت می دیدم، از زمین تا آسمان فرق داشت. من دخترک جوان و ناپخته ای که دوست داشت هنوزم  شیطنت کند و با در و دیوار حرف بزند،  اما حالا معلم شده بود و معلم بودن کار آسانی نبود. ▪️وقتی  وارد کلاس شدم و سی جفت چشم کنجکاو  را دیدم که نصف  نگاهشان به سمت من و نصف دیگر بند به خیابان است از استرس  آنقدر بی حال شدم که بچه ها برایم  آب قند آوردند و من با عذر خواهی از بچه ها خودم راجمع و جور کردم. من ناخدایی بودم که  نمی دانستم مقصد نهایی مسافرانم کجاست! چه باید می گفتم و چگونه رفتار می کردم با دخترکانی که شادی و غم همزمان در صورت هایشان موج می زد و احساسشان بلاتکلیف پشت نیمکت ها کشته می شد و تمام دلخوشی شان شیطنت کردن وسط کلاس بود. داستان این گونه آغاز شد: ▪️یک روز وسط تدریس متوجه شدم پیچ یکی از نیمکت های چوبی کلاس محکم نیست و هی صدا می دهد. سریع یک پیچ گوشتی و یک  چکش از خدمتگزار مدرسه گرفتم و به کلاس برگشتم ، بچه ها شوکه شده بودند و فکر می کردند ابزاری برای  تنبیه انان است. سمت نیمکت رفتم و پیچش را محکم کردم و  چند چکش بر رویش کوبیدم. چه می‌دانستم که معلم  باید نجاری هم بلد باشد  تا صدای جیر جیر نیمکتی، حواس دانش آموزانش را پرت نکند. ▪️روز دیگر بچه ها در کلاس موشک کاغذی پرت می کردند و من هم با انها مسابقه گذاشتم تا کدامیک برنده خواهیم شد معلم یا بچه ها؟ معاون سر اسیمه  و بدون در زدن وارد کلاس شد و  گفت: شما اینجایید؟!! فکر کردم کلاس معلم ندارد. نمی دانم کجای قانون  جهان نوشته شده بود که کلاس داری  یعنی خفه کردن بچه ها و سکوت مطلق کلاس! آن روز به نظر مدیر و همکاران با تجربه ام، من چه  دبیربی تجربه و بی درایتی بودم. در حالیکه  من  فقط می خواستم برای چند دقیقه، در بازی و شادی بچه ها  شریک شوم و به آنها بیاموزم شاد بودن اولین حق آنها در مدرسه است. اما معلمی که خود اجازه شادی نداشت چگونه می توانست بچه هایش را شاد کند؟ ▪️در سفر معلمی روزهایی بود که  برای درس جغرافیا ، چکمه های بلند پلاستیکی می  پوشیدم و همراه با  بچه ها دل به جنگل و رودخانه می  زدم، با فریاد می گفتم: بچه ها اگر روستا نباشد، خاک نباشد، جنگل نباشد آب و رودخانه نباشد، زندگی هم نیست! بیایید امروز عهد ببیندیم  مراقب آب و خاکمان باشیم، مازندران، این دخترک سبزه پوش ساحل نشین، لابه لای حرف زدن ها آب را به طرف بچه ها می پاشیدم و آنها هم مثل کندوی زنبوری که سر باز کند به من حمله ور می شدندو  تا می توانستند به طرف معلم شان آب می پاشیدند. ▪️نمی دانم چگونه توصیف کنم صدای شادی و فریاد بچه ها را وقتی مشت مشت آب به طرفم  می ریختند و می گفتند: خانم معلم چه کیفی می دهد آب بازی کردن وسط رودخانه. ▪️گاهی هم  خسته می شدم و  وسط تدریس دلم می گرفت، کتاب را می بستم و صدا می زدم یکی برایم یک ترانه بخواند، دخترکی با لهجه شیرین شمالی شروع به خواندن می کرد و من همراهیش می کردم. بچه ها آرام ارام شروع می کردند به دست زدن و چند دقیقه بعد دوباره درس شروع می شد. ▪️گاهی روی تخته کلاس می نوشتم: من اهل مهربانیم! شما اهل کجایید؟   گاهی عصبانی می شوم، گاهی بداخلاق! اما شما مرا دوست داشته باشید و هر وقت عصبانی شدم فقط به طرفم بدوید و مرا در آغوش گیرید چون بوی  فرزند مادر را ارام می کند ! ▪️در سفر معلمی آموختم باید به صورت تک تک بچه ها خیره شوم و بدون هیچ سوالی کشف کنم کدامشان غم اب و نان دارد؟ کدامشان گونه هایش بخاطر تب سرخ شده است؟ کدامشان بخاطر طلاق پدرو مادر هر روز به یک سمت پرت میشود؟ کدامشان از استرس زیاد ناخن هایش را تا ته می جود؟ و کدامشان چند دانه رویا در جیب هایش گم کرده است؟ چقدر تصور همه این ها سخت است و چه توان و هنری می خواهد شغل معلمی! ▪️اکنون پایان سفر است. من مانده ام   با یک دنیا خاطره و یک کتاب حرف و یک آرزوی ساده: اینکه یکی بگوید: خدا قوت خانم معلم ! دل خوشم به یک داستان کوتاه و صداهایی آشنا درون کوی و برزن که می گویند: سلام خانم معلم من زمانی دانش آموز شما بودم.مرا نمی شناسید؟ و من شاد و خوشحال از دیدنشان می گویم: خدا را شکر که  در این شهر فراموشی ها، هنوز هستند کسانی که مرا بشناسند و مرا دوست می دارند! @tarighatnegaresh
نمایش همه...
👍 39 28👏 16
مادرم همواره از من می‌خواست تا مواظب سلامتی‌ام باشم. یعنی حتی اگر پای چوبه‌ی دار هم بودم ملامتم می‌کرد که چرا مثلا شال‌گردنم را جا گذاشته‌ام. هرگز فرصت را از دست نمی‌داد تا به من حالی کند ، دنیا جای قشنگی است و او کار خوبی کرده که مرا به دنیا آورده. این موهبت موهوم کَلَک رهایی‌بخش تمام مادرها است. "لویی فردینان سلین" https://t.me/tarighatnegaresh
نمایش همه...
17👍 3
Photo unavailableShow in Telegram
👍 63 26👏 7👎 2
4_6046162673899407667.pdf1.44 MB
👏 5👍 4 3🔥 3
یلدا، وصال ماه و خورشید ▪️در یک افسانه، خورشید و ماه دل‌داده یکدیگرند و در افسانه دیگری چنین گفته شده که: ماه، دل‌ داده خورشید است و هر دو در آسمان به کار خود مشغول ‌اند. همیشه ماه در این خیال است که سحرگاه راه خورشید را ببندد و با او هم ‌آغوش شود، که خواب بر او غلبه می‌کند و کاری از پیش نمی‌برد. سرانجام ماه ستاره‌ای را به خدمت می‌گیرد و از او می‌خواهد که سحرگاه وقتی که خورشید به او نزدیک می‌شود، بیدارش کند و عاقبت نیمه‌شبی، ستاره ماه را بیدار می‌کند و ماه با دلبری و بیان عشق با خورشید هم‌آغوش می‌شود. از آن زمان تا به حال هر سال یک‌بار در زمستان، ماه و خورشید به وصال یکدیگر می‌رسند و آن شب، بلندترین شب سال یعنی شب یلدا است 📚 منبع از کتاب " اسطوره‌های خورشید و ماه" نوشته: باجلان فرخی @tarighatnegaresh
نمایش همه...
19👏 5👍 4
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.