اندکی شعر
Instagram ID:⬇ http://instagram.com/_u/andaki_sher ارتباط با ادمین ⬇ @ArrMoo برای دسترسی راحت #استوری #پست_اینستاگرام #دنباله_دار #music در کانال تبادل و تبلیغ نداریم
نمایش بیشتر10 116مشترکین
-424 ساعت
-137 روز
-6530 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
اوضاع زندگیم خوب است
فقط گاهی دلم میگیرد
آنقدر که دلم میخواهد گوشهای بنشینم و آرام اشک بریزم اما هرچه سعی میکنم نمیتوانم و مجبورم کوله بار گران غمهایم را تا انتها همراه خودم حمل کنم. کسی چه میداند شاید آنکه کمتر اشک میریزد دردبزرگ تری آزارش میدهد آنقدر بزرگ که تهی از هر امید و توکلی فقط روزهایش را سپری میکند تا آنکه روزی با دردهایش در زیر خاکهای سوزان دفن شود. میدانی اشک از ترس میآید و ترس از نگرانی و نگرانی برای کسی است که به آینده امید دارد اما کسی که امیدش را باخته از چیزی ترسی ندارد که بخواهد برایش اشک بریزد.
امروز مانند دیگر روزها پر از انرژی و شوق خودم را نشان دادم گاهی خندیدم و گاهی بی وقفه تلاش کردم گویی که اگر لحظهای بازبایستم چرخش زمین با من متوقف میشود. عصر که شد خستگیهایم را به ایوان خانهام دادم تنها نظارهگر بارش ریز و هنرمندانه باران شدم اما گویا وقت گرفتن دل بود خوب که نگاه کردم خودم را چند قدم آنطرف تر در کالبد عروسک مورد علاقهام دیدم خسته، غمگین و مات در افکاری پریشان……
و هایده که با صدایش به قلبم چنگ میانداخت تا شاید چشمانم کمی ببارد
#رامین_وهاب_راوی
@pointto
❤ 20👍 3
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بیمن و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
#مولانا
@pointto
❤ 26
بیبی زن با سلیقهای بود
اغراق نکنم هر روز خانه تکانی داشت
اما نزدیک عید که میشد به شوق آمدن بهار
و پذیرایی از فرزندان، عروسها و نوههایش
که ساکن شهرهای دیگر بودند
خانه را اساسی میتکاند
از آنجایی که پر اولاد بود یک کمددیواری بزرگ پر از رخت خواب های جورواجور و رنگارنگ داشت
یک روز مخصوص رختخواب تکانی بود و فرزندان و نوههایی که در همان شهر ساکن بودند به کمکش میرفتند هرچند که تمیزکاری بقیه آنچنان به دلش نمینشست اما حجم زیادش چارهای نمی گذاشت و کار یک نفر نبود. وقتی که رختخوابها از کمد دیواری بیرون ریخته میشد نوبت هنرنمایی ما بچهها بود انواع اقسام شیرجه و پرشها روی رختخوابها آنقدر که بزرگترهاهم هوس میکردند به ما بپیوندند و وقتی بیبی حسابی سرش گرم میشد، دِ برو که رفتی.
خلاصه حال و هوایی بود حوض پر آب بود دو سه نفر رقصکنان پتو لگد میکردند بقیه چنگ زنان ملحفه میشستند و بیبی بوی خوراک لوبیایش به آسمان آبی رنگ و تمیز شهر میرفت کار که تمام میشد لوبیا میخوردیم و هم وعده میشدیم برای پس فردا آخر بیبی معتقد بود باید دو روز آفتاب بخورند و کار ما تمام میشد و کار خورشید خانم که نوازش گرمی در اواخر اسفند داشت شروع میشد.پس فردا که میشد، بیبی پس از اتو و دوخت و دوز رختخوابها همه را با سلیقه خودش چیدمان میکرد و رخت خوابها آماده میشدند برای مهمانان نوروزی اما مهمانان مانند او دلسوز نبودند و در این تعطیلات حسابی رختخواب ها نامرتب میشد و دوباره پس از تعطیلات بیبی یک دور دیگر مراسم رختخواب شویی اجرا میکرد و این بار دیگر پس از اتمام کار به تفکیک همه را در نایلون های بسیار بزرگ میگذاشت تا خاک نگیرند.
بیبی و بابایی یکشب هم خودشان روی این تشکهای نرم نخوابیدند و از لذتش بی نصیب ماندند انگار بیبی زندگی میکرد برای مهمانانش نه فقط رختخواب بلکه همه چی، آجیلخوب، برنج خوب و حتی اتاق خوب همه و همه برای مهمان بود. اتاقی بزرگ و نورگیر که فرشهای نو داشت اسمش هم اتاق مهمانی شده بود و درش همیشه بسته بود و فقط وقتی باز میشد که مهمانی به خانه میآمد
اما سالها به همین منوال گذشت تا اینکه بیبی و بابایی هردو فوت شدند. آن روز دیدم چه بر سر همه چیزهایی که بیبی از آنها به خوبی نگهداری میکرد و به خودش رنج میداد تا آنها سالم بماند آمد. همه آن وسایل ارزشمند از نگاه بیبی برای دیگران پشیزی ارزش نداشتند یا بذل و بخشش میشد یا بیرون ریخته میشد. آن روزها با انکه هنوز هم بچه بودم فهمیدم نباید در این دنیا به چیزی دلببندم و هر موقع برای چیزی اهمیت زیادی قائل میشوم یاد رخت خوابهای بیبی میافتم.
#رامین_وهاب_راوی
@pointto
❤ 28👍 1